eitaa logo
صالحین تنها مسیر
222 دنبال‌کننده
16.9هزار عکس
6.8هزار ویدیو
267 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
قسمت(۲۰۸) #دختربسیجی سعید خیلی ریلکس لیوان آب رو به دستم داد و من آب رو سر کشیدم و گفتم :  آخه خو
بهار نارنج: قسمت(۲۰۹) _تو از این به بعد حق نداری این آهنگ رو گوش کنی!  _تو برای من تصمیم نمی گیری که چیکار کنم و چیکار نکنم!  _خیلی خوب هم میگیرم! ما دیگه قراره زن و شوهر بشیم و هیچ دلم نمی خواد  تو هنوز هم به فکر اون دختره ی عقب افتاده ی عهد بوق ......  با نشستن دستم توی دهنش حرفش رو خورد و من سرش داد زدم : وقتی میخوای در موردش حرف بزنی دهنت رو آب بکش!  دفعه ی آخری باشه که شنیدم بهش توهین کردی.  با گریه گفت:تو به خاطر اون زدی توی دهن من؟!  دوبار ه آهنگ رو پلی کردم و بدون هیچ حرفی و خوشحال از اینکه سایه قهر کرده و  دیگه صداش روی مخم نیست به رانندگیم ادامه دادم.  جلوی در خونه شون ماشین رو نگه داشتم و قبل اینکه پیاده بشه دستمالی رو به طرفش گرفتم و گفتم :گوشه ی لبت رو پاک کن.  دستمال رو از دستم گرفت و با ناراحتی از ماشین پیاده شد .  با رفتنش سرم رو روی فرمون گذاشتم و گفتم :قسم میخورم به محض پاس شدن چکایی که دست باباته برای همیشه شرت رو از سرم کم کنم! فقط دعا کن اوضاع همین جور بمونه!  ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه ی خودم روندم. در خونه رو باز کردم و وارد خونه شدم و با کشیدن نفس عمیق هوای گرم خونه رو  وارد ریه ام کردم.  دکمه های لباسم رو باز کردم و با دیدن دو جعبه ای که وسط حال و روی هم  گذاشته شده بودن به سمتشون رفتم و با تلخندی نگاهشون کردم و خواستم ازشون رد بشم که بی اراده برگشتم و کنارشون روی زانوم نشستم و در جعبه ی  بالایی رو باز کردم.  توش پر بود از جعبهای کوچیک و در رأس هم هشون جعبه ی کادویی عطری  بود که من شب تولدش بهش هدیه داده بودم.  جعبه ی عطر رو برداشتم که جعبه ی کوچیک حلقه ها از کنارش توی جای  خالیش افتاد.  جعبه ی توی دستم رو روی زمین گذاشتم و جعبه ی حلقه رو برداشتم و درش  رو باز کردم.  حلقه ی ساده رو بین انگشت شست و اشاره‌ام و دور از خودم نگه داشتم و بهش  خیره شدم و غرق شدم توی خاطراتم:  فروشنده جعبه ای حاوی ست حلقه ی ازدواج ساده رو جلومون باز کرد و حلقه ی  طلا رو به سمت آرام گرفت و ازش خواست امتحانش کنه.  آرام حلقه رو توی دستش کرد و دستش رو دور از خودش گرفت و بهش خیره شد.  مامان رو بهش گفت:این حلقه خیلی ساده نیست؟  آرام با درماندگی به من نگاه کرد و من گفتم :مامان جان اگه اجازه بدین حلقه هامون رو ساده و ست برداریم.
بهار نارنج: قسمت(۲۱۰) مامان با مهربونی گفت: هر جور که خودتون دوست دارین شما باید دوستشون  داشته باشین.  ست حلقه ی توی انگشت آرام رو دستم کردم و دستامون رو بدون اینکه به هم  بخوره کنار هم و دور از خودمون گرفتیم و به دستامون نگاه کردیم.  باز هم از تکرار خاطرات آه کشیدم و حلقه ی توی دستم رو در آوردم و توی جاش و  کنار حلقه ی آرام و توی جعبه گذاشتمش .  در جعبه رو بستم هر دو جعبه رو سر جاشون برگردوندم و به سراغ کارتون پایینی  رفتم که توش لباس شب نامزدی و لباسی که براش خریده بودم جا خوش  کرده بودن.  لباسی که خودم براش خریده بودم رو از توی جعبه در آوردم و عمیق بوش  کشیدم.  بوی عطر تن آرام رو میداد و من چقدر درمانده و در به در این بو بودم!  چقدر دور شده بودم از یه لحظه داشتنش کنارم و بوییدن عطر تنش!  همون وسط حال دراز کشیدم و لباس رو بغل کردم ولی این چیزی از دلتنگیم کم نمیکرد و بر عکس بیقرار ترم میکرد. دلم گرفته بود و بیقرار تر از هر زمان  با عجله لباس رو توی جعبه مچاله کردم و جعبه ها رو برداشتم و توی اتاقی که هیچ استفاد ه ای ازش نمیکردم انداختم و به حال برگشتم که با دیدن توشک کنار  شومینه و گیتار روی صندلی با عصبانیت به سمتشون رفتم و هر تکه ای رو یه گوشه پرت کردم و داد زدم : دیگه آرامی نیست که بخوام سرم رو روی پاش بزارم و  سرم نوازش کنه....!  دیگه آرامی نیست که بخوام براش تار بزنم و بخونم!  دیگه نیست که من براش تار بزنم و او با هر سازم برام برقصه!  دیگه نیست!  من نذاشتم که باشه!  لعنت به من!..... لعنت به من!  لعنت به این دنیای بی رحم! لعنت به تو روزگار نامرد!  با پخش و پلا شدن وسایل کنار شومینه و در حالی که نفس نفس میزدم روی  لبه ی شومینه نشستم و از جعبه ی سیگاری که این روزا همیشه همراهم بود  سیگاری رو در آوردم و روی لبم گذاشتم و روشنش کردم و با یک پک محکم ریه  ام رو پر از دودش کردم.  انقدر این کار رو تکرار کردم که رو ی لبه‌ی شومینه پر از ته سیگار و پاکت خالی  سیگار شد و من همون جلوی شومینه دمر دراز کشیدم و دیوانه وار و با خنده  گفتم :دیگه آرامی نیست که بخوام به خاطرش سالم بمونم!  مدتی رو توی همون حالت موندم و وقتی از خونه بیرون زدم که هوا کاملا تاریک شده بود.  ماشین رو توی حیاط خونه پارک کردم و بیرمق از ماشین پیاده و وارد خونه  شدم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
بهار نارنج: قسمت(۲۱۰) #دختربسیجی مامان با مهربونی گفت: هر جور که خودتون دوست دارین شما باید دوستشو
قسمت (۲۱۱) توی راهرو مشغول در آوردن کفشام بودم که صدای حرف زدن مامان و آوا توجهم رو  جلب کرد و باعث شد مدتی رو بی سر و صدا همونجا بایستم و به حرفاشون گوش  کنم.  مامان با دلخوری گفت : آوا جان، دخترم! اینجوری که نمیشه! یعنی تو میخوای  برادرت رو توی شب نامزدیش تنها بزاری؟  آوا : تنها نیست! تو و بابا و آیدا و بقیه ی فامیل هم هستین!  مامان: آوا تو رو خدا تو دیگه انقدر با اعصاب من بازی نکن!  آوا : مامان جان! من نمی تونم ببینم کس دیگه ای به جای آرام دست آراد رو  گرفته و باهاش می رقصه!  من نمیتونم اون دختره ی چندش آور که با وقاحت خودش رو به آراد غالب کرده رو  ببینم، شما رو به خدا انقدر گیر نده نمی تونم مامان! ن.... می...... تونم!  مامان که حالا به گریه افتاده بود با ناله و زاری گفت:ای خدا چرا من رو نمی بری  و راحتم نمی کنی!  آوا دوباره غر زد : من نمی دونم حالا چه اصراریه که جشن بگیرن، اون هم توی  سالن پذیرایی به اون بزرگی؟ یه محضر میرفتن و محرم می شدن! دیگه چه کاریه آخه؟  مامان : خیر سرشون می خوان کلاس بزارن و دارایی شون رو به رخ مردم بکشن! آوا: مامان جان! همین الان بهت گفته باشم از من نخواه باهاش خوب باشم! من اگه جواب سلامش رو هم بدم به خاطر آراده!  دیگه بی خیال شنیدن ادامه ی حرفاشون شدم و برای رفتن به طبقه‌ی بالا وارد  سالن شدم که آوا من رو دید و رو بهم گفت:  داداش؟ تو کی اومدی؟!  _خیلی وقت نیست! نمی دونی بابا کجا رفته ؟ _فکر کنم رفته باشه مسجد! اصلا این روزا کی بابا رو می بینه؟  دیگه چیزی نگفتم و پله ها رو بالا رفتم و به این فکر کردم که بابا این روزا چقدر  کم پیدا و کم حرف شده!  به این که چرا چیزی ازم نمی پرسه و روز به روز به تعداد چین و چروکهای  صورتش چین اضافه میشه!  با رسیدنم به طبقه‌ی بالا چشمم روی در حموم کنار اتاقم ثابت موند و لحظه ای  بعد بدون در آوردن لباسم زیر دوش آب سرد وایستادم تا شاید سردی آب کمی از  داغی تنم رو کم کنه و برای چند لحظه هم که شده یادم بره چقدر سخت باختم!  نمیدونم چه مدت توی حموم بودم ولی وقتی لباس پوشیدم و به طبقه ی  پایین رفتم از مامان و آوا خبری نبود و بابا به تنهایی روی مبل وسط حال نشسته و  به تلوزیون خیره بود .  سلام کردم که جوابم رو داد و من با کمی فاصله کنارش نشستم .
قسمت (۲۱۲) مدتی رو در سکوت هر دو به صفحه ی تلوزیون نگاه کردیم تا اینکه بابا گفت : برای  شرکت مشتری پیدا شده.  با تعجب نگاهش کردم که خودش ادامه داد:تا قبل مراسم نامزدی تمام چکا پاس میشه.  من خیلی قبلتر به فروش شرکت فکر کرده بودم ولی پیدا کردن مشتری کار راحتی نبود و بد حالی بابا هم باعث شده بود تا به تنها راه ممکن روی بیارم.  برای پاس کردن دوتا از چک ها ماشین خودم و بابا رو فروخته بودم و این روزا با ماشین مامان اینور و اونور میرفتم و خونه رو هم برای فروش گذاشته بودم ولی خب  بدهی انقدر زیاد بود که با این چیزا جاش پر نمی شد.  ولی حالا دیگه چرا باید سهام شرکت رو واگذار می کردیم و زحمت چندین ساله مون رو به باد می دادیم ؟ حالا که دیگه من کار خودم رو کرده بودم و آرام رو  کنارم نداشتم؟!  به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم :ولی من با این کار مخالفم.  بابا بدون اینکه نگاهم کنه گفت : پس با چی موافقی؟ازدواج با دختری که چشم دیدنش رو نداری؟!  _این فقط یه ازدواج سوریه! نگران من نباش.... فقط کافیه این جنسای مونده روی دستمون به فروش برسن حتی یک ثانیه هم باهاش نمی مونم.  _مگه میشه؟ مطمئن باش این بهرامی بیکار ننشسته و برای نگه داشتن تو بعد  عقد هم نقشه کشیده! _او فقط میخواد دخترش برای یک شب هم که شده کنار کسی به اسم شوهر  بخوابه!همین!  _منظورت چیه؟!  _اینکه این آقای بهرامی تازه یادش اومده دخترش رو از توی خیابون جمع کنه تا  هر شب توی بغل یک نفر نباشه.  بابا با شنیدن این حرف سرش رو به دوطرف تکون داد و با گفتن لا اله الا الله از  جاش برخاست که رقیه خانم بهمون نزدیک شد و گفت :آقا شام حاضره!  به رقیه خانم که از زمان زندانی شدن بابا دیگه به طور دائم و همه وقت توی خونه‌مون بود و کار میکرد نگاه کردم و گفتم :پس مامان و آوا کجان ؟  _خانم که توی آشپزخونه ان، آوا خانم رو هم الان صدا می زنم.  نگاهی به بابا که برای شستن دستاش به سمت سرویس بهداشتی می رفت  انداختم و راه آشپزخونه رو در پیش گرفتم.  مامان در حالی که یک دستش رو زیر چونه اش زده بود، پشت میز شام نشسته بود و کاملا مشخص بود که توی افکار خودشه و فقط جسمشه که اینجا نشسته!
قسمت(۲۱۳) صندلی روبروییش رو بیرون کشیدم و روش نشستم که با صدای کشیده شدن  صندلی روی زمین از فکر در اومد و نگاهم کرد و همراه با لبخند گفت : اومدی؟  پس بابات و آوا کجان!؟  _الان میان.  مامان نگاهی عاقل اندر سفیهه بهم انداخت و بدون هیچ مقدمه ای گفت :آراد! تو  نمیخوای کت و شلوار بخری ؟  _کت و شلوار برای چی؟!  _برای مراسم نامزدی دیگه!  _می خرم دیر نمیشه!  _دو روز دیگه نامزدیته اونوقت تو....  _مامان جان شما رو به خدا الان در مورد این چیزا حرف نزن و بزار شامم رو بخورم.  مامان غمگین نگاهم کرد و گفت : بخور عزیز دلم! نوش جونت!  آوا که تازه وارد آشپزخونه شده بود کنارم نشست و غذا رو عمیق بو کشید و گفت :  هوممممممم کوفته قلقلی!... مامان! یادته با آرام کوفته قلقلی درست کردیم و  وقتی آوردیمش سر میز بابا و آراد فکر کردن فسنجونه؟! مامان رو به آوا با سر به من اشاره کرد که آوا بقیه ی حرفش رو خورد و من یاد روزی افتادم که آرام ظرف خورشت رو وسط میز گذاشت و بابا با تعجب ازش پرسید:  مگه شما نگفتین امروز ناهار کوفته داریم؟!  آرام دستاش رو پشت کمرش قایم کرد و گفت : خب کوفته داریم دیگه!  بابا دوباره نگاهی به ظرف انداخت و گفت : ولی این که شبیه فسنجنونه؟  آرام خندید و جواب داد:خب!.... کوفته هاش شل بودن و چند باری هم من و آوا  خورشت رو همش زدیم اینجوری شد دیگه!  با این حرفش من و بابا زدیم زیر خنده و با صدای بلند خندیدیم.  با صدای آوا که گفت: وا! آراد به چی میخندی؟  به خودم اومدم و تازه متوجه شدم که باز هم گم شدم توی خاطراتم و لبخند روی  لبمه!  مامان مشکوکانه نگاهم کرد و ظرف خورشت رو مقابلم گرفت که ظرف رو از دستش  گرفتم و گفتم :ولی خوشمزه بود!  _چی!  _کوفته قلقلی ا ی که شبیه فسنجون شده بود!  آوا لقمه ی توی دهنش رو قورت داد و گفت : خوشمزه بود چون دلت خوش بود!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❓پرسش: آیا رنگ خودکار مانع از صحت وضو است؟ ▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️ ✅ پاسخ: اگر جرم داشته باشد، مانع است و باید برای وضو برطرف شود. ❗قابل توجه❗: آیت الله مکارم درباره جوهر خودکار به این نتیجه رسیده اند که جرم ضعیفی دارد و مانع از رسیدن آب به پوست نیست. ▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️ 📝 فتوای آیات عظام: خامنه ای، سیستانی، مکارم 📗 منبع: فقه همراه، صفحه ۶٠ و ۶١ ⚜️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📷 استاد پناهیان | علت بی حجابی دختران، بی احترامی مادران به پدران است!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 پيامبر خدا صلى الله عليه و آله: درآمدت را پاك كن تا دعايت مستجاب شود؛ زيرا هرگاه آدمى لقمه[اى حرام] به دهان خود ببرد تا چهل روز دعايى از او پذيرفته نمى شود 📚ميزان الحكمه جلد۴، صفحه۳۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❗️ بعضی از مردم فکر می‌کنن که خوب و بد بودن همه کارها بر اساس نیت و قصد ماست. 📛 درحالی‌که این‌طوری نیست. ✍️ فقط کارهای خوب این‌طوری هستن؛ مثلاً نماز رو به نیت خدا بخونی، می‌شه خوب و به نیت ریا بخونی، می‌شه بد. 🚫 اما گناهان مسئله‌شون فرق می‌کنه. 👈 دست‌دادن به نامحرم حرامه؛ هرچند قصد بدی هم نداشته باشی و یا حتی قصدت خیر باشه؛ مثلاً نخوای زن‌ دایی رو که دست دراز کرده، ضایع کنی. ✨ یا مثلاً شراب‌خوردن گناه داره؛ چه قصد خیر داشته باشی و چه قصد شر. 🧐البته هرچی فکر کردم، نفهمیدم چطوری می‌شه با شراب‌خوردن قصد خیر داشت!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏رجبــ🌙ماه تـوبه‌ است... «يامُقيل العَثَرات»است... ای كه لغزشها را اقاله" میكنی🙂! اقاله "یعنی؛ اگر توبه کنیم طوری با ما معامله میكند که؛ گویا گناهی مرتكب نشده‌ايم! اگر با حضورقلبـ♥️ در قنوت ياسجده بگويید، توفيقاتی‌که‌گاهی‌باگناه‌سلب‌میشود(: بازمیگردد💫.... روز های پایانی ماه رجب لحظه هارا دریاب♥️ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 انتظار یعنی .... 🔵 انتظار یعنی‌اینڪه‌ببینی درجایگاهی‌ڪه‌هستی باتوانایی‌هایی‌ڪه‌داری چه‌ڪاری‌ازدستت‌برمی‌آید تابرای‌ (عج) انجام‌بدهی؛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
قسمت(۲۱۳) #دختربسیجی صندلی روبروییش رو بیرون کشیدم و روش نشستم که با صدای کشیده شدن  صندلی روی زم
قسمت(۲۱۴) مامان دوباره با اخم نگاهش کرد ولی آوا با دلخوری گفت :مگه دروغ می گم؟!  یادت نیست موقع درست کردنش آرام از غذاهای سوخته اش و جریمه شدنشون  برامون گفت وخندیدیم تازه موقع خوردن شام هم انقدر گفتیم و خندیدیم  که یادمون رفت خورشته چقدر بیریخت شده.... آراد که ته ظرف رو در آورد و  بهش گفت دیگه از این کوفته فسنجون ندارین؟!  (یه قاشق از خورشت باقی مونده توی ظرف رو برداشتم و رو به آرام گفتم :دیگه از  این کوفته فسنجون ندارین؟!  آرام با لبخند و تعجب نگاهم کرد و گفت :تو هنوز هم میخوای؟!  _اگه باشه که آره!  آوا خندید و گفت :نگران نباش آراد! تو هر چقدر که بخوری باز برای فردا شبت  هم باقی میمونه! )  مامان رو به آوا توپید : گفتم بسه آوا!  برای اینکه خیال مامان رو راحت کرده باشم که خیال ندارم با حرفای آوا ناراحت  بشم و بدون خوردن شام از اونجا برم قاشق پر از برنج رو توی دهنم گذاشتم و  مشغول خوردن غذا شدم.  من دیگه عادت کرده بودم که با هر حرفی به یاد خاطر ه ای از آرام بیافتم و باید  به خودم یادآوری می کردم که آرامی نیست و من باید بدون او به زندگی ادامه  بدم. پشت میز کارم و روی صندلیم لم داده بودم و به ساعت روی دیوار که عجیب  عقربه هاش از هم سبقت گرفته بودن و حسابی صدای تیک تاکشون روی مخم بود نگاه میکردم.  من باید تا یک ساعت دیگه توی محضر آماده میبودم تا بین من و سایه صیغه خونده بشه.  بهرامی اینجوری برنامه رو چیده بود که ما ساعت یازده صبح توی محضر به هم محرم بشیم و من از دفتر محضر، سایه رو به آرایشگاه ببرم و بعد از ظهر برای رفتن به آتلیه و گرفتن عکس هم به دنبالش به آرایشگاه برم و از اونجا با هم به  سالن برگزاری جشن بریم و من هم بدون چون و چرا هر چه را که گفته بود قبول  کرده بودم!  چون فقط می خواستم این بازی مسخره زودتر تموم و بازی من شروع بشه!تا بتونم انتقامم رو از همه شون بگیرم!  با خودم شرط کرده بودم که سخت و بی رحم باشم و بی رحمانه انتقامم رو از این زمونه ی بی رحم بگیرم.  با کلافگی از جام برخاستم و با قدمهایی محکم به سمت مبل جلوی میز رفتم و کتم رو از روی پشتیش برداشتم و تنم کردم.  سوئیچ رو از روی میز برداشتم و آماد ه ی رفتن شدم که با شنیدن صدای زنگ گوشیم یادم اومد گوشیم رو برنداشتم و برای برداشتنش و جواب دادن به کسی که  پشت خط بود برگشتم و جواب بابا رو دادم: