فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 فقط میخواهم به خدا نزدیک بشوم!
💢 تنها هدفی که میشود عاشقش شد
❤️ با امام زمان حرف بزنیم
آیت الله میلانی میفرمودند:
هر روز بنشینید یک مقدار با امام زمان درد دل کنید.
خوب نیست شیعه روزش شب شود و شبش روز شود و اصلاً به یاد او نباشد.
بنشینید چند دقیقه ولو آدم حال هم نداشته باشد، مثلاً از مفاتیح دعایی بخواند، با همین زبان خودمان سلام و علیکی با آقا کند. با حضرت درد دلی کند.
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
#نهج_البلاغه
⚪️طُوبَى لِنَفْس أَدَّتْ إِلَى رَبِّهَا فَرْضَهَا، وَ عَرَکَتْ بِجَنْبِهَا بُؤْسَهَاوَهَجَرَتْ فِي اللَّيْلِ غُمْضَهَا حَتَّى إِذَا غَلَبَ الْکَرَى عَلَيْهَا افْتَرَشَتْ أَرْضَهَا وَ تَوَسَّدَتْ کَفَّهَا
🔮خوشا به حال آن کس که وظيفه واجب خود را در برابر پروردگارش انجام داده و مشکلات را با تحمل از ميان برداشته و خواب را در (بخشى از) شب کنار گذارده و آن گاه که بر او غلبه کند روى زمين دراز کشد و کف دست را بالش خود کند (و مختصرى استراحت نمايد)
✍اشاره به اينکه کسانى محبوب درگاه پروردگار هستند که به هنگام روز به انجام فرايض و تکاليف فردى و اجتماعى مى پردازند و به هنگام شب با خداى خود خلوت مى کنند و به در خانه او مى روند و به راز و نياز و مناجات مى پردازند و هنگامى که خواب بر آنها غلبه مى کند به استراحت مختصرى قناعت مى کنند آن هم نه در رختخواب هاى گران قيمت و بر بالش هاى نرم، بلکه بر زمين دراز مى کشند و دست را بالش خود قرار مى دهند.
📘#نامه_45
•┈••✾◆✦✧✦◆✾••┈•
🕯📿#پنجـــشنبهاست...🍃🌺
🌺اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ🌺
🌸🍃نثار #روح شهیدان، در گذشتگان، پاڪان،بهـشتیان، برای تمام آنهایی ڪه دستـشون از دنـــــیا ڪوتاست بخوانیـــــم ⇩⇩⇩
#فاتــحه_و_صـلوات 👉
💥خــدایا عـزیزان ما را ببخش و بیامرز🙏
#ابا_عبدالله_الحسین_علیه_السلام
#شب_جمعه_شب_زیارتی_ارباب
شب جـمـعه حـرمت بوی مُحـرّم دارد
بانـویی کـنـج حـرم مجـلس ماتـم دارد
شب جـمـعه شده و باز دلم رفـت حرم
دل آشـفـتۀ من، صحـن تو را کم دارد
اشک بر گونه؛ به سوی حرمت از ره دور
این دل خسته چنین عرض سلامم دارد
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ (اَبَداً) ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ
اَلـسَّـلامُ عَـلـَـى الْحُـسَیْـنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَ عَـلـى اَوْلادِ الْـحُـسَیْـنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#صلوات 👉
اَللَّهُمَّ (إِلَهِي) فَاقْبَلْ عُذْرِي وَ ارْحَمْ شِدَّهَ ضُرِّي وَ فُكَّنِي مِنْ شَدِّ وَثَاقِي
خدايا! پس عذرم را بپذير، و به بدحالي ام رحم كن و رهايم ساز از بند محكم گناه،
يَا رَبِّ ارْحَمْ ضَعْفَ بَدَنِي وَ رِقَّهَ جِلْدِي وَ دِقَّهَ عَظْمِي
پروردگارا! بر ناتواني جسمم و نازكي پوستم
و نرمي استخوانم رحم كن
فرازی از
#دعای_کمیل
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•
جان آقام (عج)
بخوان دعای فرج رادعااثردارد
دعاکبوترعشق است وبال وپردارد
🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى
❤️برای سلامتی آقا❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
💖دعای فرج💖
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء
ُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي
الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سخنان قابل تامل #آیتالله_جوادی_آملی در خصوص عدم خدمات دهی به بی حجابان و بدحجابان: وقتی فردی بی حجاب و بدحجاب وارد مغازه تان می شود چه اصراری دارید جنسی به او بفروشید؟؟
آنچه در نهی از منکر واجب کفاییست، تذکر لسانیست، برخورد هم با حاکمیت است. اما انزجار قلبی از گناه و ابرازش کفایی نیست، امر به معروف واجب عینیست. ملتی که امر به معروف نمی کند چه انتظاری دارد که دعایش مستجاب شود؟؟
شخصی با پوشش زننده به مغازه ما میآید بی تفاوت باشیم؟ مگر انزجار بر ما واجب نیست؟ بعد انتظار داریم دعایمان مستجاب بشود.💥
⛔️ #اولین_تیم #امر_به_معروف و نهی از
منکر مردمی
از ( #شیراز ) در #ایتا
🔸️ما برای امر بمعروف و نهی از منکر طرحی نو راه انداختهایم❗️
قابل تعمیم به دیگر شهرها...
🔸️ #تشکیل_تیم_های_چند_نفره برای اجرای امر به معروف و نهی از منکر و مقابله با معضل کشف حجاب در خیابانها و مراکز تجاری و... به #شیوه_ای_جدید❗️
👈در کنار ارتباط با نهادهای مربوطه
و #مطالبه_تلفنی از مسئولین و نهادها برای برخورد با هنجارشکنان
مدیریت : @Iranian140
https://eitaa.com/joinchat/1604518218C1a740ba711
صالحین تنها مسیر
ناحلہ قسمت_هشتاد خواستم سرم رو برگردونم که قرمزی رو گونه ی فاطمه نظرم رو جلب کرد فوری ازش چشم برد
ناحلہ
قسمت_هشتاد_و_یک
چاره ای هم نداشتم میخواستم زودتر این روزای کسل کننده بگذره.
روزا پشت هم به کندی میگذشت
یه روز مثل تمام این چند هفته اخیرمنتظر موندم مامان اینا نهار بخور و برن تا من بیافتم به جون غذاها
تمام این مدت از بابام و نگاه سرزنش آمیزش فرار کردم
دلم براش تنگ شده بود
برای اون مهربونی همراه با جدیتش.
تو اتاق نشسته بودم و عکسای آلبومم رو نگاه میکردم
تا چشم هام به عکس های قشنگم میافتاد قربون صدقه خودم میرفتم
و دلم میخواست واسه یه بارم که شده میتونستم خودمو وقتی انقدی بودم بغل کنم
محو عکسا بودم که در اتاقم با شدت باز شد
از ترس آلبوم رو محکم بستم و رفتم عقب
قیافه شاد و شنگول مادرم بعد از این همه مدت جلو چشمام ظاهر شد.
یهو داد زد:
+فاطمه جونم
و پرید سمتم و بغلم کرد
مات و مبهوت نگاش میکردم
پشت سرش بابا اومد تو و یه لبخند پیروزمندانه هم رو لباش بود.
دلم میخواست بدونم چیشده!
که یهو مامان گف
+الهی قربونت برم دختر قشنگم من میدونستم بالاخره زحمتات به بار میشینه.
دیدی گفتم؟
نمیفهمیدم منظورشو.
دقت کردم که گفت
+مژده بده که قبول شدی !!!!
این حرف و ک زد دلم هری ریخت.
دیگه نفهمیدم ادامه حرفش چیه
فقط صداش تو سرم اکو میشد
"مژده بده که قبول شدی "
وای خدا باورم نمیشد.
یعنی میشد یه درصدحرفش راست بوده باشه؟
ینی میشد این همه زحمتم به باد فنا نرفته باشه؟
من واقعا قبول شده بودم؟
وای یا حضرت زهرا
مامان هولم داد و
+هییی تبریک میگم بت قشنگم
تازه به خودم اومدم
بابا چند قدم اومد نزدیک تر
نشست پیشم دستشو دراز کرد سمتم که روم رو برگردوندم
صورتم از ترس جمع شده بود
دوباره میخواست بزنه؟
صورتمو بین دوتا دستاش گرفت
برگشتم سمتش
چشامو بستم که نبینم چجوری میزنه
دیدم داره رو گونمو نوازش نیکنه
دقیقا همونجایی که زده بود
دست دراز کرد سمتم
+مبارکت باشه دخترم بهت تبریک میگم
وای خدایا باورم نمیشد
این بابام بود؟
همونی که دیروز مثل پشه زیر دست و پاش له شدم؟
خم شد سمت صورتم
منو بوسید
+ببخشید خانم دکتر
من ازتون عذر میخام بابت رفتارم
مامان رفت بیرون اتاق و چند دقیقه بعد با یه دسته گل و یه جعبه شیرینی برگشت
هنوز تو بهت بودم
گل رو گذاشت رو تختم و در جعبه شیرینی و باز کردو
+تو باعث افتخار مایی عزیزکم
عجب
تا دیروز مایه سرافکندگیشون بودم
یهو شدم مایه افتخار
یه پوزخند یواشکی زدم
بابا پا شد و از اتاقم رفت بیرون
مامان خم شد و سرمو بوسید
یه شیرینی گذاشت تو دهنم
خواست از اتاق بره که جیغ زدم
_وایییی منننن قبول شدمممم
پا شدم و خودم رو پرت کردم رو تخت
تخت بالا پایین شد
وایستادم و دو سه بار پریدم روش
مامان با تعجب داشت نگام میکرد
+وای یا موسی بن جعفر احمدآقا بیا ببین بچت داره چیکار میکنه خدا رو شکر جوابِ اقا مصطفی رو اونجوری دادی وگرنه ابرومون میرف پیششون
با شنیدن اسم مصطفی دوباره بدبختیام یادم اومد
ولی بدون توجه بهشون دوباره پریدم رو تخت
صدای خنده های بابا از پایین شنیده میشد
با خنده هاش منم میخندیدمو جیغ میزدم
اومدم جلوی اینه و چهارتا حرکت موزون در اوردم که مامان گف
+یا لَل عجب تو چرا انقد خلی؟
جوابشو با صدای خنده های بلندم دادم
وای خدایا شکرت
من دوباره شدم همون فاطمه ی خل و چل
همون که صدای خنده هاش گوش دنیا رو کر میکرد
بیخیال خل بازی شدم
لپ تاپمو باز کردم و رفتم سایت سازمان سنجش
شماره و رمز ورود و بقیه ی چیزا رو وارد کردم تا صفحم بالا بیاد
با دیدنش دوباره کلی ذوق کردمو جیغ کشیدم
رفتم ببینم درصدا رو چجوری زدم که تلفنم زنگ خورد
جواب دادم
ریحانه بود
_الو سلام ریحوننن!
+سلام خوبی؟خودتی فاطمه؟کبکت خروس میخونه؟چیشده؟
نکنه قبول شدی؟
جیغ کشیدم و
_ارههههه ریحوننن جونمم ارهههه عشقممم اره الهی فدات بشم
قبوللل شدممممم
تو چیکار کردی!.؟
+بح بح چه کردی تو دختر
مبارکت باشه الهی
هیچی منم تقریبا همونی ک میخواستم قبول شدم
_علوم آزمایشگاهی؟
+اره دیگه چه کنیم
مثل شما خرخون نیسیم که
البته شبانه قبول شدما
_اها منم تبریک میگم بهت
الهی همیشه موفق باشی
میای بریم بیرون؟
+میای مگه
_ارره بریم سر مزار بابات
+عه؟باشه
_با کی میای؟
+من تنها دیگه
_داداشت چی پس؟
+نه اون تهرانه ک
از جوابش پکر شدم ولی سعی کردم ضایع بازی در نیارم ادامه دادم
_خیلی خب
کی بریم؟
+پنج عصر خوبه؟
_عالی
+باشه پس میبینمت
_حتما پس فعلا
+فعلا عزیزم. خدانگهدار
_خداحافظ
تلفن رو قطع کردم و دراز کشیدم رو تخت ومشغول چک کردن رتبه و درصدام شدم
ناحله
قسمت_هشتاد_و_دو
به قیافم تو آینه نگاه کردم
آماده بودم
چادرم رو سرم کردم
ولبه های روسری مشکیم رو هم صاف کردم
بوی خوش ادکلنم اتاق و پر کرده بود بس که با فاصله زدم
گوشیم رو برداشتم
این بار مانتو قهوه ایم جیب نداشت و مجبور شدم گوشیم رو دستمنگه دارم
به مامان هم گفتم کجامیخوام برم و ازش خداحافظی کردم
امروز بهتر از روزای قبل بودم
نصف مسیر رو پیاده رفتم
هم پاهام درد گرفته بودو هم دیر شد
واسه همین ترجیح دادم بر خلاف میلم تاکسی بگیرم
داشتم به این فکر میکردمم چی میشد حداقل برای یه مدت کوتاه همه غم هام محو میشد
وقتی رسیدیم کرایه رودادم وپیاده شدم
با شوق رفتم طرف ریحانه
نشست بود کنار قبر پدرش وسرش رو پاهاش بود
متوجه حضورم نبود
کنارش نشستم و دستم روگذاشتم رو شونه اش که سریع برگشت سمتم
با دیدنم یه لبخندی زد وگفت
+ سلام با کی اومدیی؟
_سلام بر تو ای دختر زیبای من با پاهایم آمده ام
+خداروشکرکه خل شدی دوباره
خندیدم و محکم بوسیدمش ک صداش بلند شد
با دستم روسنگ قبر زدم و فاتحه خوندم
یهو یاد چیزی افتادم وزدم روصورتم و گفتم ای وای میخواستم گل بخرم بزارم رو مزارشهدا
+خب حالا اشکالی نداره دفعه بعد بخر
_اخه شایدهمیشه بابا اینا اینطوری نباشن باید ازفرصتام استفاده کنم
اینجا گل فروشی نزدیک نداره؟
+داره ولی خیلی نزدیک نیستا
_اشکالی نداره میرم زودمیام
چیزی نگفت و با لبخند بدرقه ام کرد
میخواستم فقط امروز رو به چیزای بد فکر نکنم
قدم هام رو تندکردم و باراهنمایی این و اون گل فروشی روپیداکردم
هرچی گل سرخ رنگ به چشمم خوردرو برداشتم
حساب کردم وبا همون لبخند که از لبام یه لحظه امکنار نمیرفت برگشتم
به یکی ازبزرگترین آرزهام رسیده بودم
حق داشتم خوشحال باشم
دلم میخواست به همه ی دنیا شیرینی بدم
ازدورریحانه رودیدم که یه کتابی دستشه و داره میخونه
وقتی نزدیک ترشدم فهمیدم قرآنه
با تعجب نگام کردوگفت
+فاطمهه کل مسیر رودوییدی؟
_نهه چطور؟
+خیلی زودرسیدی
خندیدم ودوباره نشستم کنارش
گوشیم رو گذاشتم کنارشو
چندتا شاخه گل تو دوتادستم گرفتم
بلندشدم ک گفت
+کجا
_میرم ایناروبزارم روسنگ قبرشهدا
توهم بقیه روبزار
+آها باشه یه چند صفحه مونده تموم شه میام
ازریحانه دورشدم ورسیدم به اولین شهید
به عکسش نگاه کردم و بعدگل رو گذاشتم رومزارش
وقتی به چهره هایی که جوون بود میرسیدم
تاریخ تولد و شهادتشون رو نگاه میکردم تابفهمم چند سالشونه
گلای تو دستم تموم شده بود
به اطرافم نگاه کردم تا ببینم ریحانه اومده یانه
وقتی کسی رو ندیدم رفتم سمت قبر پدرش
غروب شده بود وهوا به تاریکی میرفت
باید عجله میکردم خیلی کند بودم
وقتی نزدیک شدم متوجه حضور یه مردی کنارریحانه شدم
به خیال اینکه روح الله ست جلو رفتم
سرش پایین بود
الان که نزدیک تر شده بودم فهمیدم هیکل و موهاش هیچ شباهتی به روح الله نداره
چند قدم رفتمجلو
سرش رو که بالاآورداحساس کردم یه لحظه پاهام بی حس شد
داشتم میافتادم ولی تونستم خودم رو واسه حفظ آبرومم که شده نگه دارم
با یه لبخند که تضاد زیادی با چشمای خستش داشت وتمام سعیش ،رو پنهان کردنش بودنگام کرد
چقدر دلم میخواست یه باردیگه لبخند روروی صورتش ببینم
فکر میکردم توهم زدم خیلی هل شده بودم
چرا میخندید؟
تمام تلاشام رودوباره بر باد دادم
غرورالکی
وقارالکی
خانومی الکی
وخلاصه هرچی که تاالان واسه یاد گرفتنش خودمو هلاک کرده بودم
همه ازیادم رفت
سرش روانداخت پایین و سلام کرد
با صدای سلامش به خودم اومدم ومثل خودش جواب دادم
ریحانه شرمنده گفت
+فاطمه جون ببخشید دیر کردم محمد یهویی پیداش شدحواسم پرت شد
جایی که بودم باعث قوت قلبم بود
از چندتا شهیدگمنامی که تازه رو قبرشون گل گذاشته بودم والتماسشون کردم که منو به آرزوم برسونن خواستم بهم ارامش بدن صدای تالپ تولوپ قلبم اجازه نمیداد فکرکنم
بعدازچنددقیقه تونستم مثل قبل آروم شم گفتم
_اشکالی نداره بیا بریم بقیش رو بزاریم
+باشه راستی گوشیت زنگ خورد
_عه ندیدی کی بود
+مادرت بودولی جواب ندادم
خواستم بگم باشه بعد بهش زنگ میزنم که صدای آرامشبخشی که گذاشته بودم روآهنگ زنگم مانع شد
گوشیم روسنگ قبربود
سریع برداشتمش و جواب دادم
_سلام
+سلام فاطمه جون من دارم میرم بیمارستان بیامدنبالت
_الان
+اره دیگه شب شدا بابات خوشش نمیاد زیاد بیرون بمونی
نگام به گلاافتادوگفتم
_آخه الان که
دلم میخواست بیشتر بمونم من تازه محمد رو دیده بودم نمیخواستم این فرصت رواز دست بدم
ولی چاره ای نداشتم
+باشه بیا
+چنددقیقه دیگه میرسم فعلاخداحافظ
ناراحت گوشیم روقطع کردم
دوباره توجه ام به محمدجلب شدحس کردم داشت چیزی به ریحانه میگفت وبا دیدن من ادامه نداد
ریحانه گفت
+چیشد فاطمه جون میخوان بیان دنبالت
با لبولوچه ای اویزون گفتم
_اره
ناحلہ
قسمت_هشتاد_و_سه
پارت_اول
دستش رو گذاشت روبازوم و گفت :
+بهشون زنگ بزن ،بگو ما میرسونیمت نگران نباشن خیلی دیر نمیشه.
با اینکه تو دلم عروسی به پا کرده بودم گفتم:
_نه بابا چرا به شما زحمت بدم داره میاد دیگه.
ریحانه اخم کرد و گفت :
+حرف نباشه زنگ بزن .
_آخه...
+آخه بی آخه بدو
زنگ زدم به مامان.
خداروشکر قبول کرد، فقط تاکید داشت دیر نکنم
ریحانه یه نیمچه لبخندی زد وگل هارو برداشت
چندتا شاخه از دستش گرفتم و دوباره گذاشتم رو سنگ قبر پدرش
هی میخواستم به محمد نگاه کنم ولی نمیشد
میترسیدم مچم رو بگیره و دوباره مثل اوایل باهام لج شه.
ازش دور شدیم و روی همه ی قبرا گل گذاشتیم
با صدای اذان ریحانه دستم رو گرفت و گفت :
+وضو داری؟
+نه
_خب اشکالی نداره بیا بریم وضو بگیر بعد بریم تو حسینیه نماز بخونیم
دستم رو کشید و با خودش برد
داشتیم از کنار محمد رد میشدیم که از جاش بلند شد و گفت :
+ریحانه جان
ریحانه ایستاد
وقتی نگاهشون رو به هم دیدم
تازه تونستم محمد رو برانداز کنم
چشم هاشو دوخته بود به ریحانه و
ازش پرسید:
+کجا؟
که ریحانه گفت :
_میخوایم وضو بگیریم داداش
لباسش و تکوند و گفت صبر کن منم بیام.
ریحانه متعجب پرسید :
+مگه وضو نداری؟
محمد گفت :
_دارم
اومد کنارمون ریحانه هم دیکه چیزی نپرسید
که محمد بعد چند لحظه سکوت ادامه داد:
+ شب شده اون سمت تاریکه
پشت حسینیه هم که شرایطش رو میدونی عزیزم ...!
ریحانه گفت:
+بله چشم
محمد کنار ریحانه راه می اومد
به ریحانه نزدیک شدم و گفتم :
+چیشد ؟
آروم لبخند زد و گفت هیچی بابا داداشم میترسه لولو بخورتمون
فکر نمیکردم دستشویی انقدر فاصله داشته باشه
مسیر تاریکی هم داشت
محمد بیرون ایستاد و منو و ریحانه سریع رفتیم تو
ریحانه منتظر موند وضو بگیرم
پرسیدم :
+ریحانه جون تو همیشه وضو داری؟
+من نه در این حد سعادت ندارم ولی محمد همیشه با وضوعه
من چون داشتیم میومدیم اینجا وضو گرفتم.
نمیدونستم چجوری لبخندم رو جمع کنم
لبخندی که سعی کردم پنهونش کنم از چشم ریحانه دور نموند
سریع وضو گرفتم واومدیم بیرون .
تا اومدیم بیرون چشمم خوردبه تابلوی روبه روم.
یه فلش زده بود و بالاش نوشته بود "غسالخانه"
یخورده اونور تر رو که نگاه کردم یه تابوت چوبی جلوی یه دردیدم
تنم از ترس مور مورشدم
نگاهم خیره موندبه نوشته
از بچگی از هرچی که به مرده ربط داشت میترسیدم
نگاهم برگشت به محمد که دیدم نگاه اون هم به منه
از ترس و هیجان این نگاه
دستام یخ شد
بی اراده به محمدچندقدم نزدیک تر شدم که ریحانه هم اومد
قدم هام رو باهاشون میزون کرده بودم که عقب نمونم
داشتم از ترس هلاک میشدم ولی با این حال سعی کردم مثل ریحانه رفتار کنم
بالاخره رسیدیم به حسینیه و نمازمون رو خوندیم
دلم نمیخواست انقدر زود ازشون جدا شم
ناحلہ
قسمت_هشتاد_و_سه
پارت_دوم
تازه تمام غم هام فراموش شده بود
با ریحانه از حسینیه بیرون اومدیم
چند دقیقه بعد
محمد هم اومد بیرون.
کفشش روپوشید و جلوتر از ما حرکت کرد
پشت سرش رفتیم
نشستیم تو ماشین
ریحانه به احترام من کنارم رو صندلی عقب نشست
خیره بودم به موهای محمد که روبه روم بود
خوشحال بودم از اینکه تو این حالت نمیتونه مچم رو بگیره
یخورده از مسیر رو که رفتیم دوباره گوشیم زنگ خورد
مامانم بود
ترجیح دادم جواب ندم تا وقتی نرسیدم خونه
محمد از تو آینه به ریحانه نگاه میکرد
عجیب شده بود
ریحانه برگشت سمتم وگفت:
+فاطمه جون آهنگ زنگت خیلی قشنگه میدونی کی خونده؟
بدون توجه به حضور محمد با ذوق گفتم:
+نه من خیلی مداحی گوش نکردم واسه همین مداح نمیشناسم جز یه نفر که پسر عموی بابامه
ریحانه شیرین خندید
برگشتم و یه نگاه به محمد انداختم تا ببینم اون چه واکنشی نشون داده که با لبخندش مواجه شدم
ادامه دادم :
+مداحی هم زیاد دوست نداشتم ولی نمیدونم چرا این یکی انقدر به دلم نشست.یه حس خوبی میده اصلا.با اینکه سوزناکه و انگار از ته دل خوندنش ولی بهم آرامش میده.خدا میدونه تا الان چند بار گوشش کردم.
هرچی بیشتر میگفتم لبخند ریحانه غلیظ تر میشد
دستم رو تو دستش گرفت و خوشگل نگام کرد
سکوت بینمون با صدای ذکر یا حسین شکسته شد
محمد مداحی پلی کرده بود
چند ثانیه بعد مداح شروع کرد به خوندن
سرم و تکیه دادم به پنجره ماشین و چشم هامو بستم
دلم میخواست حس خوبی که الان دارم رو جمع کنم تا همیشه باهام بمونه
یخورده که خوند حس کردم صداش آشناست
برگشتم سمت ریحانه و آروم گفتم :عه این همون نیست؟
ریحانه با خنده جواب داد:
+چی همون نیستگ
_این مداح همون مداحی که پرسیدی اسمش رو میدونی نیست؟
ریحانه نگاهش برگشت سمت محمد که پشت دستش و گذاشته بود جلوی دهنش و آرنجش رو به پنجره تکیه داده بود.
لبش مشخص نبود ولی حس کردم داره میخنده
نگاهش از ریحانه چرخید رو صورت متعجب من
تعجب و نگاه منتظرم روکه دید دوباره به روبه روش خیره شد
و دستش رو ازجلو دهنش برداشت
جدی بود
پرسید:
+از این طرف باید برم؟
❣#سلام_امام_زمانم❣
📖 السلام علیک فی آنآء لیلک و اطراف نهارک...
🌱سلام بر تو ای مولایی که در شب تیرهی غیبت، همه از تو نور می جویند؛
و در روز ظهورت، همه با آفتاب تو راه بندگی را میپویند.
سلام بر تو و بر روز ظهورت🌱
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
#مولاجانم
🌱ای نسخه پایانیِ دست خداوند
هر درد درمان می شود وقتی بیایی...
🌱 دل ها شده بازار سردی از عواطف
دل ها بهاران می شود وقتی بیایی...
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
💥 منتظر فرج باشید❗️
🔹امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: «منتظر فرج (آل محمد صلی الله علیه و آله) باشید و از رحمت خداوند نومید مشوید، زیرا که بهترین اعمال در نزد خداوند، انتظار فرج است. »
🔸و فرمود: «طاقت کندن کوهها آسان تر از انتظار دولتی است که ظهورش به تأخیر افتاده است! از خداوند مدد بخواهید و صبر پیشه سازید که خداوند زمین خود را به بنده شایسته خود میسپارد و عاقبت نیک از آن پرهیزکاران است. پیش از رسیدن دولت حق، شتاب مکنید که پشیمان میشوید و مدت آن را دراز مشمارید که باعث قساوت دل هاتان میگردد. »
🔹و فرمود: «کسی که چنگ به امر ما زند و پیرو ما باشد، در حظیرة القدس با ما خواهد بود، و کسی که منتظر امر ماست، همچون شهیدی است که در راه خدا در خون خود غلتیده باشد. »
📖خصال،ص ۶۱۶ - ۶۲۵
📖بحارالانوار، ج۵۲،ص۱۲۳،ح۷