eitaa logo
صالحین تنها مسیر
222 دنبال‌کننده
16.9هزار عکس
6.8هزار ویدیو
267 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
▫️توصیه‌های پدرانه ... همسر شهید مطهری می‌گفت: ۲۶ سال با مرتضی زندگی کردم، در این مدت نیم ساعت هم بی‌وضو نبود، و همیشه تاکید می‌کرد که با وضو باشید... استاد مطهری در نامه‌ای به فرزندش نوشت: حتی‌الامکان روزی یک حزب قرآن بخوان و ثوابش رو تقدیم کن به روح پیامبر (ص)، چون موجب برکت عُمر و موفقیت میشه... پنجشنبه و یاد شهدا با صلوات «اللّهُمَّ‌ صَلِّ‌ عَلي مُحَمَّد وَآلِ‌ مُحَمَّد وَعَجِّل‌ فَرَجَهُــم» 🕊🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨امام‌‌ باقر علیه‌السلام فرمودند: هیچ چیز به اندازه جهاد (در راه خدا) فضیلت و ارزش معنوی ندارد و هیچ جهادی مانند جهاد با هوای نفس نیست.✨ ‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦✺⚔✺✦۞✦┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگر میخوای همسرت پاکدامن باشه هروقت چشمت به نامحرم خورد، چشماتو ببند... ورونفست وایسا! باخدامعامله کن( : خودش گفته؛ : مردان پاک برای زنان پاک ): ❤️
000110.mp3
6.84M
از این خونه دل نمی‌کنم❤️‍🩹 👤 کربلایی‌حسین
خبرازآمدنتمنندارم،توولی؛ جانمن،تانفسیمانده،خودترابرسان!:) -اللہمعجللولیکالفرج_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_18🌹 #محراب_آرزوهایم💫 مثلا قهر می‌کنه و روش رو ازم برمی‌گردونه ب
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 با تکون دادن سرم حرفش رو تأیید می‌کنم و دوباره مشغول کارش میشه، در همون بین بهم گوش زد می‌کنه. - به حرف‌های خاله مریمت‌‌هم فکر کن. تمام حرف‌های خاله توی ذهنم تداعی میشه و با من و من میگم: - دایی...یک چیزی...بگم؟ - بفرما. - دایی من می‌دونم که شما به زحمت می‌افتین و اذیت می‌شین...اما...اما من...اینجا رو دوست دارم...آخه دایی نمیشه اصلا. برمی‌گرده سمتم و خیره میشه توی چشم‌هام. سریع نگاهم رو به زیر می‌ندازم. - تو خودت‌ هم می‌دونی من از بچگیت چقدر دوستت داشتم و همه‌ هم می‌دونن پس حرفی از مزاحمت نزن! اگه واقعا داییت رو دوست داری، چون با این حرفت خیلی ناراحت میشم. سرم رو بالا میارم و لبخند زیبایی می‌زنم. - فقط اینکه یک سری مسائلی هست که شما بچه‌ها هنوز درکش نمی‌کنین. می‌دونی که من همیشه صلاحت رو می‌خوام! - بله شما درست می‌گین، بعد از فوت بابا محسن تنها کسایی رو که قبول دارم شما و مامان هستین. - بچه پس به حرفم گوش کن دیگه، بعد هم قرار نیست که ارتباطمون قطع بشه، تازه اگه خدا بخواد قراره بیشتر هم بشه. یکدفعه می‌زنه توی صورتش و با صدای زنونه‌ای میگه: - وای! خاک تو سر شیطون غذام سوخت. بعدم سریع از اتاق میره بیرون. - از دست تو دایی! پشت سرش میرم و با خنده میگم: - اوه اوه، دایی کدبانو چیکار کرده. بینیم رو می‌کشه و هر دو باهم می‌خندیم. بعد از ناهار، حاضر میشه و میره سرکارش، من می‌مونم تنهای تنها. با بی‌میلی پاهام رو روی زمین می‌کشم و میرم توی اتاق. کتاب رو بر‌می‌دارم و می‌شینم که درس بخونم، تقریبا ساعت‌ چهار و نیم شروع می‌کنم و ساعت‌ شیش مغزم سوت می‌کشه، کتابم رو کنار اتاق پرت می‌کنم. - هوف، هرچی می‌خونم تموم نمیشه. کلمه‌ی مدافعان حرم دوباره توی ذهنم تلنگر می‌زنه و شیرجه میرم سمت لپ‌تاپ، سرچ می‌کنم "سوریه" اولین چیزی که برام میاره نقشه‌ی کلی سوریه‌ست. نگاهی اجمالی بهش می‌ندازم و طبق عادت میرم سراغ تصاویر، چند ثانیه‌ای به صفحه‌ی لپ‌تاپ خیره میشم تا اینکه عکس‌ها رو برام باز می‌کنه. عکس‌های گروهیِ یک جمع با ریش‌های بلند مشکی و سر‌های تراشیده، لباس‌هایی نظامی و پرچم‌های مشکی. پایین‌ تر از اون‌ها تصویر سربازهای حیوون صفتی رو نشون میده که هرکدوم یک جوونی رو که لباس نارنجی رنگی رو به تن داره زیر پا دارن، با دست چپ موهاشون رو توی دست‌هاشون اسیر کردن و سرهاشون رو تا جایی که میشه بالا آوردن، با دست راستشون تیغ بلند و برنده‌ای روی حنجره‌ی نارنجی پوش‌ها گذاشتن. تصویر بعدی یکی از اون وحشی‌ها رو نشون می‌داد که باخوشحالی سر بریده‌ای که تصویرش شطرنجی شده و قابل دیدن نیست رو مقابل دوربین گرفته. با دیدن این صحنه‌ها نا‌خودآگاه در لپ‌تاپ رو با ضرب می‌بندم. تازه داغی اشک رو روی گونه‌هام حس می‌کنم. هوا تاریک شده و غیر از نور کم‌سوی چراغ مطالعه بقیه خونه در تاریکی محض فرو رفته. بخاطر اون عکس‌ها دارم از درون می‌لرزم. درست مثل مامان ملیحه هر دومون موقع ترس که میشه از درون شروع به لرزیدن می‌کنیم. حس خیلی بدی دارم، مدام اون تصاویر توی ذهنم رژه میرن. صدای چرخیدن کلید توی در که به گوشم می‌رسه باعث میشه بیشتر بترسم اما با سلام بلند بالای دایی کمی از ترسم کم میشه. - نرگس؟ دایی جان؟ چرا چراغ‌ها خاموشه؟ نرگس کجایـــــــی؟ زبونم قفل شده و نمی‌تونم حرفی بزنم. به دم در اتاق که می‌رسه چراغ رو روشن می‌کنه و با نگاهش خیره میشه به چشم‌های عسلی رنگم...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 تا می‌خواد لب باز کنه اما چشم‌های خیس اشکم، مانعش میشن. روی‌ تخت روبه‌روم می‌شینه و آروم میگه: - چرا گریه کردی؟ بدون اینکه حرفی بزنم لپ‌تاپ رو به سمتش می‌چرخونم و درش رو باز می‌کنم. با دست‌های لرزونم عکس‌ها رو نشونش میدم اما خودم نگاه نمی‌کنم، در اصل قلبم دیگه توانش رو نداره! لپ‌تاپ رو خاموش می‌کنه و دست‌هام رو محکم توی دست‌هاش می‌گیره. نگاه لروزنم رو بهش میدم و با لکنت میگم: - این‌...این‌ها...واقعـ...واقعی...بود؟ سرش رو به نشونه‌ی تأیید تکون میده و باعث میشه که اشک‌هایی که توی چشم‌ها حلقه زده فرو بریزن. - وای دایی... انگشتش رو می‌گیره جلوی صورتم و میگه: - هیــــــش! در ادامه توی بغلش حبسم می‌کنه و آروم زیر گوشم نجوا می‌کنه. - دایی جان این‌ها سوریه‌ن، بعدم فکر کردی مدافعان حرم برای چی میرن؟ میرن جونشون رو میدن تا دست این کثافط‌ها به کشور ما نرسه، فکر کردی من مردم که اینجوری داری می‌ترسی؟ من مواظبتم دایی جان خیالت راحت، خب؟ تن صداش مثل یک آرامش بخش توی کل وجودم تزریق میشه و به کودتای درونم خاتمه میده. از خودش جدام می‌کنه و اشک‌هام رو پاک می‌کنه. لبخند کوچیکی مهمون لب‌هام میشه و برای تأیید حرف‌هاش سرم رو تکون میدم. - همیشه پیشم باش! تک خنده‌ای می‌کنه و میگه. - باشه، حالا پاشو بریم ساعت یک ربع به دهه دوتا تخم مرغ که بده به ما...                                     *** با عجله توی راهروی دانشگاه می‌دویم سمت کلاس و قبل از ترمز کردن با طرف راست بدنم میرم توی دیوار سنگی کنار کلاس، در حالی که بازوم رو ماساژ میدم در رو باز می‌کنم، می‌بینم که هنوز نصف بچه‌ها نیومدن. روی صندلی خالی کنار نازنین می‌شینم و بدون اینکه سلام کنم با استرس میگم: - تو چقدر درس خوندی؟ - تا حدودی جزوها و کتاب رو خوندم ولی خیلی کامل نه. - بازم خوبه من جزوها و کتاب رو خوندم ولی بعضی‌ها رو فقط یک نگاه انداختم. وقتی خیالش راحت میشه که منم نخوندم، آروم می‌خنده. - درسش رو نیوفتیم. تا می‌خوام لب باز کنم، استاد میاد و امتحان رو می‌گیره. جفتمون دپرس از کلاس میایم بیرون و سمت نیمکت‌ها می‌ریم، در همین بین ماجرای خونه‌ی خاله رفتنم رو براش تعریف می‌کنم. - خب حالا می‌خوایی چیکار کنی؟ میری خونه‌ی خالت؟ - به جز این چاره‌ی دیگه‌ای ندارم. - حالا کی می‌خوایی بری؟ شونه‌ای بالا می‌ندازم و میگم: - شاید فردا، پس فردایی. - میگم نرگس شاید داییت... قبل از اینکه حرفش رو کامل کنه، می‌پرم وسط حرفش. - نه، اصلا! دایی مهدی خیلی دوست داره پیشش باشم. ولی نمی‌دونم چرا همه اصرار دارن برم خونه‌ی خاله مریم. اما چون دایی مهدی و مامان اینجوری می‌خوان رو حرفشون حرف نمی‌زنم. با کف دستش می‌زنه به بازوم و هلم میده. - خیلی خب توام همچین میگی انگار می‌خوان ببرنش شکنجه‌گاه. تازه باید از خدات هم باشه میری پیش هانیه و از تنهایی در میایی. وایمی‌ایسته و با شیطنت خاصی توی چشم‌هام خیره میشه. - تازه این پسر حاجی آقاتون هم هستش. با صدای بلند می‌خنده. تنها با یک نگاه عاقل اندر سفیه نگاهش می‌کنم و بعد هم با تأسف میگم: - خاک بر فرقت. بعد از کلاس‌های اون روز ساعت دو می‌رسم خونه و تا لبا‌س‌هام رو عوض می‌کنم، دایی‌ هم سفره ناهار رو حاضر می‌کنه. چند لقمه‌ای که می‌خورم دیگه طاقت نمیارم و حرفش رو وسط می‌کشم. - دایی، واسه‌ِ خونه‌ی خاله... - دایی جان موقع غذا خوردن، حرف زدن مکروهه. بزار بعدش باهم حرف می‌زنیم. چیزی نمیگم و بی‌میل غذام رو می‌خورم...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 بعد از تموم شدن غذا، میز رو جمع می‌کنم و میگم: - حالا بگم؟ - بفرما. - شما نمی‌خواین بگین چرا باید برم خونه‌ی خاله؟ - نه، سوال بعدی. دست‌هام رو جلوم حلقه می‌کنم و با حالت قهر روم رو ازش برمی‌گردونم. مثل همیشه با تمسخر خنده‌ای می‌کنه و میگه: - هعی به محسن گفتم اینقدر این بچه رو لوس نکن که با شنیدن یک نه قهر کنه. هعی گوش نکرد می‌گفت یک دختر که بیشتر ندارم. یاد بابا می‌افتم و آروم زیر لب زمزمه می‌کنم. - دلم براش تنگ شده. میره سمت مبلی که همیشه می‌نشینه، آهی می‌کشه و میگه: - منم دلم برای رفیقم تنگ شده. ایده‌ای توی ذهنم جرقه می‌زنه. با ذوق میرم و کنارش می‌شینم. - فردا بریم پیشش؟ من یک‌ دونه کلاس بیشتر ندارم. - اوم، فکر خوبیه! فردا کی کلاست تموم میشه؟ - نه و نیم. - خوبه فردا میام دنبالت بریم پیش بابات. تا میام ابراز خوشحالی کنم، یاد بحث قبلی می‌افتم. - راستی دایی جان سعی نکن بحث رو عوض کنی باید سوالم رو جواب بدی. تکیه‌ش رو از مبل می‌گیره و جدی خیره میشه به چشم‌هام. - تا کی می‌خوای از مامانت دور باشی؟ - برای مامانم هم خیلی دلم تنگ شده. - خب به نظرت می‌تونی بری خونه‌ی خودِ ملیحه با وجود بودن امیرعلی؟ به‌ نظر خودت میشه؟ چند ثانیه‌ای توی فکر میرم. درسته که چادر سرم نمی‌کنم یا نمازهام رو دوتا در میون می‌خونم اما همین‌ها هم بخاطر مامان بابا سعی می‌کنم رعایت کنم. دایی درست میگه، امیرعلی بهم نامحرمه و نمی‌تونم برم اونجا. سکوتم رو که می‌بینه، باعث میشه ادامه بده. - امیرعلی که نمی‌تونه نره خونه‌ی باباش اما تو می‌تونی بری طبقه‌ی بالا پیش خاله‌ت که هم تنها نباشی هم پیش مامانت باشی. خنده‌ای می‌کنه و کمی از جدیتش کم میشه. - امیرعلی‌ِ بدبخت هم الآن منتظر تصمیم جناب‌ عالیه. چشم‌هام رو درشت می‌کنم و با تعجب میگم: - به اون چه ربطی داره؟! - خب دایی جان اون بچه‌ هم منتظره ببینه اگه تو بخوایی بری پیش مامانت بره یک‌ جای دیگه واسه‌ی زندگی. بدون اینکه حواسم باشه از دهنم می‌پره. - کجا بره؟ یک آن نگاهم به ابرو‌های بالا رفته دایی می‌افته که داره با تعجب نگاهم می‌کنه، سریع نگاهم رو عوض می‌کنم و سعی می‌کنم گندی رو که زدم درست کنم. - نه خب...چیزه...یعنی... خنده‌ش می‌گیره و میگه: - به تو چه دایی جان کجا می‌خواد بره! برای تأیید حرفش سرم رو مکرر تکون میدم و میگم: - راست می‌گین به‌ من‌ چه؟ قانع شدم. فقط دایی جان؟ - جان؟ - میشه پس فردا برم خونه‌ی خاله؟ دوباره توی لاک شوخیش میره و شروع می‌کنه به حمله کردن. - خدایا شکرت بالاخره ملکه‌ی انگلیس رضایت دادن. با خنده‌ مشتم رو روی بازوش فرود میارم. - عه، دایی! - وای وای مردم از درد مورچه، زنگ بزن به اورژانس. نگاهی به ساعت دور طلایی روی دیوار می‌ندازه و میگه: - من دیگه برم دیرم میشه. تا از جاش بلند میشه، مهر قبولی رو روی نامه‌ی حرفم می‌زنم و خیالم راحت میشه. - دایی پس، فردا. باشه؟ - هر موقع که خودت راحتی دایی جان. با لبخند مهربونی بدرقه‌ش می‌کنم. - ببین نرگس خانم، بالاخره دو سه روز بیشتر نمیشه موند باید زودتر عزم رفتن کنی. نفسی از سر آسودگی می‌کشم و توی اتاق میرم. نگاهم رو بین کتاب و لپ‌تاپ می‌چرخونم و یاد چند روز پیش می‌افتم که دایی چطوری ترس رو ازم گرفت و آرومم کرد. روی تخت می‌شینم و لپ‌تاپ رو می‌زارم روی پاهام و سرچ می‌کنم "مدافعان حرم" نگاهی به تصاویر می‌ندازم، یک عالمه جوون که همه‌شون هم سن و سال امیرعلی بودن. نگاهم رو به دیوار میدم و با پوزخندی میگم: - حالا چرا اون؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبری کردن از او، ناز کشیدن با من نمک سفره‌ی قلب است سلام سَر صبح🤚 ⛅️❤️ .•°``°•.¸.•°``°•. •.¸  ✨   ¸.•      °•.¸¸.•°      ¸.· ´¸.·´¨) ¸.·*¨)    (¸.·´    (¸·´   .·´. ☞⁩𑁍꧁ ⁩⁩⁩بهترین مسیرخوشبختی꧁𑁍 =========================
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلرَّحْمٰـنِ الرَّحیـمْ🍃     🌸 الهـی بـه امیـد تــو 🌸 🤲 خداوندا امروز را در نام زیبایت صبح می‌کنم باشد که مرا از من رهایی دهی و در فیض خودت زندگی‌ام را برکت ببخشی تا هر آنچه ارادہ و خواست تو در آن است برایم مقدر شود 🌼🌾 🌸🍃 ⬜️⬜️🌻🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹سلام 🕊روز جمعه تون بخیر و شادی 🌹براتون آدینه ای پُر از نشاط 🕊شادی و خوشبختی آرزو میکنم 🌹امیدوارم امروز رو 🕊با سلامتی و دل خوش 🌹همراه با خاطراتی زیبا 🕊در کنار خانواده 🌹و عزیزان دلتون سپری کنید آدینه تون پر از عطر حضور خدا و نگاه لطف حضرت بقیه الله 🌼🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اللهم عجل لولیک الفرج... زبانِ خواستنِ ماست! خواستنِ گشایشی برای شما... فقط برای شما... السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَعْدَ اللّٰهِ الَّذِي ضَمِنَهُ ✳️
14.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨🌻✨🌻✨🌻✨🌻✨ «اللهم اجعلنی من انصاره و اعوانه و اتباعه و شیعته و المستشهدین بین یدیه» امام صادق(علیه‌السلام)فرمودند: کسی که مایل است جزء یاران حضرت‌مهدی(عجّل‌الله‌فرجه) قرار گیرد باید منتظر باشد و اعمال و رفتارش در حال انتظار با تقوا و اخلاق نیکو همراه گردد. 📚بحار الانوار ج ۵۲، ص ۱۴۰ به سوز هجر تو سوگند ای امید بشر دل از فراق تو جسمی بُوَد که جانش نیست... اللهم عجل لولیک الفرج🤲🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍امام علی(علیه السلام): 🔹در دوره‌ ی غیبت بسياری از مردم گمان خواهند كرد كه حجت الهی از دنیا رفته و امامت پايان پذيرفته است. 🔹ولی سوگند به خدا، در چنين دوره‌ای حجت خدا در بين مردم است و در كوچه و بازار و در ميان آنان رفت و آمد می ‌كند،در منزل و كاخ‌های مردم آمد و شد دارد،غرب و شرق زمين را درمی نوردد،حرف‌ های مردم را می ‌شنود،به مردم سلام می ‌كند، 🔹آنان تا زمان معينی كه خداوند مقرر كرده است قادر به دیدن آن حضرت نخواهد بود. 📚بحارالانوار، ج۲۸، ص۷۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘️او خواهد آمد و ندای فریادرسی مظلومان جهان را سر خواهد داد 🌸جهت سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان صلوات 🌼ظهور نزدیکه ان شاءالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ما‌گـم‌شدگـٰانیم‌کہ‌اندرخم‌دنیـٰا تنهـٰاهنرِ‌ماست‌کہ‌مجنونِ‌حسینیـم . .؛🫀
صالحین تنها مسیر
-
حُسین جان ؛ اشك ِمرا هروقت می بینی تفضل کن . وقتی ك گریه می کنم یعنی گرفتام (: ♥️ .
📿 ذکر روز جمعه(صد مرتبه): اَللهُمَّ صَلیِ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ‌ مُحَمَّد وَ عَجِل فَرَجَهُم خدایا بر محمّد و آل محمّد درود فرست و در فرج ایشان تعجیل بفرما... 🌻 حضرت امام صادق(ع) ‏فرمودند: 💌 "دعاء" قضائى را كه سخت مُبرم شده باشد برمى‏‌گرداند ، بسيار دعا كن كه كليد هر رحمت و كاميابى است براى هر حاجت ، و بدانچه نزد خدا عز و جل است نتوان جز به دعاء رسيد و همانا هيچ درى را فراوان نكوبند مگر آنکه به روى كوبنده اش باز شود... 📚 أصول الكافي ، جلد ‏6 ، صفحه 25. 🤲 پس بخوانیم دعای فرج را: إِلٰهِی عَظُمَ الْبَلاءُ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ، وَانْکَشَفَ الْغِطاءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ، وَضاقَتِ الْأَرْضُ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ، وَأَنْتَ الْمُسْتَعانُ، وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکیٰ، وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَالرَّخاءِ. اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ، وَعَرَّفْتَنا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْعَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَرِیباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ. یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ، یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اِکْفِیانِی فَإِنَّکُما کافِیانِ، وَانْصُرانِی فَإِنَّکُما ناصِرانِ. یَا مَوْلانا یَا صاحِبَ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِینَ. ...............