🔴 ۳۰ نکته کوتاه بیانات امروز رهبرمعظم انقلاب درباره تحولات منطقه
✅ کانال بدون سانسور | عضو شوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
هماکنون؛ #تیتر_یک سایت رهبری
گسترهی مقاومت بیش از گذشته تمام منطقه را فرا خواهد گرفت
جبهه مقاومت یک ایمان، تفکر و مکتب اعتقادی است؛ یک سختافزار نیست که بشکند. ۱۴۰۳/۹/۲۱
رهبر انقلاب، امروز: باذن الله تعالی #ایران_قوی مقتدر است و مقتدرتر هم خواهد شد.
از ویژگیهای ولی خداست که وقتی به سخن میآید، دلهای آشفته اُمَتَش را آرام میکند، قلبها را ثبات و سکینه میبخشد، ذهنها را جهت میدهد، انگیزهها را زنده میکند و #امید را به دل و ذهن و جان مردمانش برمیگرداند ...
الحمدلله 🤲
#حمید_کثیری
🇮🇷تحلیل سیاسی و جنگ نرم
✍@tahlile_siasi
✍@tahlile_siasi
46.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽تو رو برای کمالات روحی خلق کردن.!✨🤍
صالحین تنها مسیر
🌹👈#پست_۲۲ هامون برای رفع و رجوع سریع گفت؛ _کارگر واسه تمیز کردن خونه و اشپزی میاد هر روز ... فقط
🌷👈#پست_۲۳
*_دختر کوچولو ...فکر کردی دوست من
اینقدر بیکاره بیاد ناز اون دختره رو بکشه ..
آیدا با اخم کوله مدرسه اش بالا برد _
من دختر کوچولو نیستم ! ..هامون نیش خندی زد _هستی دیگه ..کوچولو موچولو ..
بعد واسه اذیت کردن آیدا ادامه داد
_بغلی !...آیدا سرخ شد _خیلی بی ادبی ..من
به لعیا میگم این پسر که بخاطرش از درس و مدرسه افتادی ارزشش نداره ..
دوست هاشم مثل خودش بی ادبن...و صدای خنده های هامون*
آیدا به مانلی نگاه کرد که داشت مقابلش سوپش و هورت میکشید
_خیلی خوشمزه شده ...
آیدا دفتر مشق مانلی رو نگاه کرد
_آفرین خیلی خوب نوشتی ...
مانلی با لبخند نگاهش کرد
_برو از روی درس بخون خلاصه درس برام بنویس ..
مانلی دفترش برداشت بعد به طرفش برگشت
_بعد کارتن نگاه کنم ؟
آیدا لبخندی زد
_آره
دخترک وارد اشپزخونه شد
_وای مُردم چقدر این بچه اذیت میکنه ...
روی صندلی اشپزخونه نشست
آیدا با لبخند گفت:
_هامون چه منشی خوشگلی داشته ؟
دخترک باغرور نگاهش کرد
_ممنون ...
لطف میکنید یک چای به من بدید؟
آیدا یک لنگه ابرو شو بالا انداخت
_آره عزیزم ..
دوتا فنجون چای از کابینت برداشت
_خوب بهت نمیاد فقط منشی باشی آخه
هامون یک جور دیگه نگات میکرد ؟
دخترک ذوق زده گفت:
_رِلمه !
آیدا این کلمه رو تو فضای مجازی شنیده بود ...
دستش روی قوری موند کلمه دوست توی سرش تکرار میشد .
قوری رو از روی چای ساز برداشت و توی فنجون ریخت
_اوه مبارکِ ...
پس خبرهایی ..قراره شیرینی عروسی بخوریم؟
دخترک لب گزید
_الان که اون زن عفریته اش رفته ...
من میتونم جا پای خودم سفت کنم ...
مامانم که میگه یک بچه بیار هامون برای همیشه مال خودت کن ..
آیدا یکه خورده نگاهش کرد
_باهاش رابطه داری؟
دخترک خندید
_آره گفتم که روش کراش داشتم ...
آیدا دست هاش به رعشه افتاد
_مامانت هم میدونه؟
دخترک با حالت لوس گفت:
_اره ...الان دیگه این چیزها طبیعی شده ..
آیدا با ته صدایی که میلرزید گفت؛
_من نمیدونم رِل و کراش یا هر اسمی که روی این کار میذاری تهش به ناکجا آبادِ ...
اون چجور مادریِ که میذاره تو راحت با مردها ارتباط داشته باشی ...
چرا دختر جون با آینده خودت بازی میکنی ...
تو سنی نداری هنوز اول راهی ...
فکر کردی هامون میاد تو رو میکنه مادر بچه هاش؟
دخترک اخم کرد
_هامون که بگیر نیست ...
ولی منم باید خرج خودمو دربیارم ....
از شوهر اولم که هیچی نصیبم نشد ..
حداقل تو این دوسال که منشی هامون شدم تو رفاه بودم ...
بعدشم من خودم یک اِکس دارم که میخوام باهاش ازدواج کنم برم خارج ..
آیدا گیج تر نگاهش میکرد حس میکرد چقدر از این دنیای دخترانه الان فاصله داره
آیدا با بُهت گفت؛
_تو الان داری به کدومشون خیانت میکنی به هامون یا دوستت ؟
دخترک شونه بالا انداخت
لبهای که ژل خورده بودن حالت طبیعی نداشتن غنچه کرد
_مهم داشتن پوله ..
آیدا بلند شد و پوزخندی زد
_این راهش نیست ...
از توی یخچال ظرف خرما رو روی میز گذاشت
دخترک غُر زد
_اَه !چقدر تو مثل پیر زن ها نصیحت میکنی
همه که نمیتونن مثل تو کلفتی کنن و نون دربیارن ...
من اینجا قراره مواظب بچه های هامون باشم ..
شماهم کارهای خونه رو میکنی و غذاتو میذاری بعدشم هری ..
دیگه بهت مربوط نیست من قراره آخر شبش چکار کنم ..
الانم نهار آماده کن من گرسنمه ...
سوپ که نهار نیست
آیدا از این همه وقاحت چشاش گرد شد
به طرف در آپارتمان رفت و اون باز کرد
_برو بیرون !
دخترک دستش به کمرش زد و به حالت تمسخر گفت؛
_هه از کی تا حالا کلفت خونه واسه خانم خونه تعین تکلیف میکنه ...
بعد گوشی شو برداشت شماره گرفت
گریه مانی بلند شد .
آیدا کلافه به اتاق مانی رفت اون وبغلش کرد
صدای داد و بیداد دختره میومد که پشت تلفن با حالت لوسی میگفت ؛
_این کلفتت خیلی بی ادبِ ..
باید زنگ بزنی شرکت خدماتی شکایت کنی ..
آیدا مانی رو تکون میداد تو بغلش
صدای دخترک با جیغ اومد
_عشقم داره من بیرون میکنه !
بعد در باز کرد با صدای حیغ جیغوش گفت:
_بیا ...هامون پشت خط میخواد باهات حرف بزنه !
آیدا با حرص گفت:
_یکم آرومتر بچه اذیت میشه ..
خواست گوشی رو بگیره دختره رو اسپیکر گذاشت
دست به کمر با لذت نگاهش کرد
_عزیزم ..بهش بگو بره از این خونه بیرون ؟
صدای هامون اومد
_آیدا ..
آیدا بغض کرد ..
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۲۴
_شرط تو قبول میکنم ولی منم شرط دارم ..
فقط سکوت بود
دخترک با تعجب به آیدا خیره شده بود که صدای هامون اومد
_باشه میام خونه حرف میزنیم ...
سلماز تو هم بهتر بیای شرکت ..
و صدای بوق بوق ..
دخترک با بُهت بهش گفت :
_تو چکاره هامون میشی؟
آیدا سرش تیر کشید
_میخوام این بچه رو بخوابونم ...
میری یا نه؟
دختره دندونی رو هم سابوند
و رفت
آیدا حالش بد بود صدای کم تلویزیون از توی پذیرایی میومد
اینقدر از ظهر کلافه و عصبی بود که دوباره سردرد هاش سراغش آمده بود ..
شماره علیرضا رو گرفت ولی بوق نخورده قطع کرد با خودش گفت _
علیرضا مانع کارم میشه ..
سعی کرد حواسش پرت کنه با مانی بازی کرد
برای مانلی قصه خوند برنامه درس های فرداش انجام داد
با مدرسه صحبت کرد که فردا با تاخیر میاد
میخواست مانلی رو مهد ثبت نام کنه ..
شام کتلت درست کرد..
مانلی کتابش و تو کیفش گذاشت
_هیچ وقت اینقدر دلم نمیخواست صبح بشه برم مدرسه..
آیدا خندید
_چرا؟
مانلی باغم نگاهش کرد
_هر شب از اینکه مشق هام ننوشته بودم
درس نخونده بودم میترسیدم بیام مدرسه !
آیدا مانلی رو بغل کرد
_عزیز دلم نوشتن تکالیفت که اینقدر سخت نبود ؟
مانلی بغض کرد
_وقتی از مامان میپرسیدم سرم داد میزد بهم میگفت چقدر تو کودنی ..
آیدا لب گزید
_تو باهوش ترین دختری هستی که تا حالا دیدم ..
با خنده گفت:
_اصلا دیگه به گذشته فکر نکن باشه ...
الان مسواک بزن برو بخواب ..
مانلی رو بوسید ...
صدای باز شدن در شنید ..
_بهتر زود بخوابی که فردا قراره کلی بهت خوشبگذره ..
مانلی خوشحال به طرف روشویی اتاقش رفت و مسواک زد .
آیدا از اتاق مانلی صدای تلفن صحبت کردن هامون میشنید .
مانلی تو تخت خوابش رفت .
آیدا روشو پوشوند بوسیدش ..
_خدا خیلی دوستت داره مانلی ..
برای داشتن تمام نعمت هاش هر شب قبل خواب خدارو شکر کن ..
برق وخاموش کرد و دیوار کوب اتاقش روشن کرد و بیرون اومد .
هامون روی میز آشپزخونه نشسته بود سرش گرم گوشیش بود .
آیدا وارد شد سلام کرد .
هامون حتی نگاهش نکرد و جواب سلامش داد
آیدا ظرف کتلت رو مقابل هامون گذاشت .
هامون به دُرچین ظرف کتلت ها خیره شد ..
کاهو و گوجه خیارشور ..
آیدا یک بسته مرغ از فریزر برداشت
شروع به خورد کردن پیاز کرد
_چکار کرده بودی اینقدر سلماز شاکی بود؟
ایدا پیاز هارو توی ماهیتابه ریخت شونه بالا انداخت
_هیچی ..
هامون با اخم نگاهش میکرد
_شرطت ات چیه؟
آیدا کشو ادویه هارو باز کرد شروع به خوندن روی ادویه هاکرد
_شرط خاصی ندارم ..
روی پیازهای سرخ شده ادویه کاری ریخت ..
هامون پوفی کشید
_پس حالا که اینجا میمونی باید به بهترین نحو از بچه ها مراقبت کنی ..
من از نهارو شام تمیزی خونه نمیخوام فقط مراقب بچه ها باش !
آیدا تکه های مرغ داخل ماهی تابه گذاشت ..
_اگه قرار اینجا بمونم اصول و مدیریت این خونه بامنه !
هامون تکه ای کتلت تو دهنش گذاشت بی تفاوت گفت؛
_اگه از پسش برمیای هر کاری میخوای بکن ..
پوزخندی زد و ادامه داد
_بهتر برای من ..
آیدا هویچ و فلفل دلمه های و قارچ اسلایس شده رو داخل ماهیتابه ریخت ..
_نمیخوای شرطمو بدونی؟
هامون با دهن پر گفت خوب بگو ..
آیدا مقداری زعفرون توی هاون کوچکی سنگی ریخت
استرس شو با فشار دادن هاون به زعفرون ها پنهان میکرد .
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۲۵
*_ننه چرا قبول نمیکنی پسره مهندس خانواده اش خوبن
خونه ماشین داره تازه با بی کسی و نداری ماهم مشکلی ندارن ...
آیدا زانوهاش بغل گرفته بود خودش و ننو وار تکون میداد ...
_من نمیخوام شوهر کنم ...
ننه جونش سر تکون داد رفت و آیدا میدونست بخاطر اون فاجعه هیچ وقت نمیتونه یک زندگی معمولی داشته باشه*
نگاه از زعفرون ها پودر شده ته هاون گرفت
_من میخوام چیزی که چند سال پیش از من گرفتی بهم برگردونی!
هامون مات نگاهش کرد بعد لیوان آبی ریخت
_تو اون جریان خودت خواستی ..
یک جوری میگی چیزی رو که از من گرفتی که انگار من بهت تجاوز کردم !
آیدا لب گزید
_ولی پای کاری که کردی نموندی !
هامون پوزخندی زد
_پس واسه انتقام اومدی؟
آیدا سر تکون داد
_واسه التیام زخم های گذشته امدم !
ازش رو برگردوند
پودر زعفرون و توی استکان ریخت
سعی کرد پشتش بهش باشه نبینتش بغض
چندین ساله داشت خفه اش میکرد
_من شاید زنم برگرده!
آیدا به طرفش برگشت طولانی نگاهش کرد
_تو جوری با اون زندگی نکردی که برگرده
اون وقتی هم ایران بود توی زندگی تو بود
خیلی وقت بود رفته بود ...
دقیقا داری چی رو توجیح میکنی هامون !
هامون اخم کرد
_از من برای تو شوهر در نمیاد !
آیدا بی اراده خندید
_وای خدای من ...چرا فکر میکنی دنبال شوهر کردنم ..
هامون ابرو بالا انداخت
_پس دنبال پول منی ...
یک مهریه هنگفت بعدم طلاق ..
حتما حق طلاق هم میخوای !
آیدا موزیانه نگاهش کرد لبخند روی لبش نشون میداد
این نقشه های مبتدی واسه آیدای باهوش نیست .
_نه من حتی یک ریال از ثروت تو رو نمیخوام ...
نه به عنوان ملک و ماشین و زمین نه به هیچ عنوان دیگه ..
حق طلاق هم باتو ..مهریه من یک چیز دیگست !!!
هامون که منتظر شنیدن همچین حرفی نبود
از روی صندلی بلند شد و مقابلش ایستاد
دست توی جیب گردنش کج کرد
_خوب ...؟
آیدا به عادت همیشگی لب پاینشتو زیر دندون برد ..
_سرپرستی بچه ها !
هامون با تعجب گفت:
_چی؟
آیدا نفس گرفت
_قیم قانونی اون ها بشم مهریه من اینه؟
هامون زل زده نگاهش میکرد دقیقا از بالا
انگار قدرت دست هامون بود
_بچه های من بشن مال تو ...
عمراً
آیدا انگار به ریسمان پوسیده ای چنگ انداخت
_این درصورتی که بخوای طلاقم بدی ...
هامون با عصبانیت نگاهش میکرد
_چی توکله ات آیدا ..
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۲۶
*تو واقعا کسی نیست خونتون واسه اینکه شب نمیای خونه بهت گیر بدن ..
آیدا بیشتر خودشو تو بغل هامون فشُرد ریز خندید ...
_نه خوشبحال تو .ولی ازدواج کردیم باید ننه هم با مازندگی کنه گناه داره کسی رو نداره ....
سکوت شد ...
آیدا با عشق چونه هامون که به سقف خیره شده بود بوسید ...
به چی فکر میکنی ؟ ..هامون اخم کرد _شب های دیگه هم غیر امشب بیرون از خونه بودی؟*
آیدا پتو رو روی مانی خواب تو بغلش کشید ..
نگاهش به پنجره بود که روز زده بود.
مانی تو بغلش تکون خورد بوسه های ریز روی موهای مانی زد و آروم گفت:
_داشتن شماها ارزشش داره ..
صبح سریع میز صبحانه رو آماده کرد
مانلی رو بیدار کرد و وسایل مانی رو توی ساک میذاشت...
هامون گیج خواب از اتاق اومد بیرون
_چه خبره سر صبحی ..اون صدای رادیو چیه ؟
آیدا لیوان چای رو نبات انداخت و صدای رادیو گوشی شو که داشت
پر انرژی حرف میزد و اهنگ شادی پخش کرده بود کم کرد
_بیا صبحونه بخور ...
هامون متعجب روی صندلی نشست تو کل این چند سال یکدفعه صبحونه نخورده بود .
_یک لیست خرید دارم خودم بخرم سر راه یا بدمش به تو ..
هامون چشم ریز کرد دلش میخواست بدونه
یک روزه نیومده لیست خریدش چیه ..
دستش دراز کرد
_بده به من ..
آیدا لیست خرید داد برای مانلی که سر میز چرت میزد لقمه گرفت
موهاش و برس کشید و بافت ...
روپوش مدرسه اش هنوز بوی مواد شوینده میداد و تنش کرد .
هامون کارهای آیدا رو زیر نظر گرفت که تند تند لقمه برای مانلی درست میکرد ...
گاهی به طرف اتاق مانی میرفت و انگار چیزی یادش اومده باشه دوباره میومد اشپزخونه ...
_تا کی تو خونه ای؟
هامون نیش خندی زد
_قراره کل کارهای روزمره امو برات شرح بدم ..
آیدا ظرف برنج هارو زیر شیر آب گرفت
_نه اینقدر بیکار نیستم کارهای روزمره تو رو بشنوم برام جالب باشه ..
هامون از این حاضر جوابی آیدا اخم کرد
_یک ساعت دیگه میرم شرکت ...حالا واسه چی میخواستی بدونی ..
آیدا ساندویچ رو توی کیف مانلی گذاشت
_چون دیشب آنلاین چیزی سفارش دادم
میخواستم ببینم هستی بگیری؟
_چی ؟
آیدا یک تکه نون برداشت و پنیر روش کشید
_یک تخت دو نفره ..
هامون متعحب گفت؛
_واسه چی؟
آیدا لقمه رو نزدیک دهنش نگه داشت
_تخت کوچیک نمیتونم مانی رو کنارم بخوابونم ..
به ساعت نگاه کرد
_مانلی دیر شد ...
زودباش دخترم ...
کلاه هم سرت کنی هوا برفیه ..
خودش پالتو پوشید
با کلی وسایل مانی رو بغل کرد و لحظه آخر دم در نرسیده گفت:
_لطفا صبحونه خوردی وسایل بزار تو یخچال ...و رفت .
خونه سکوت شد
هامون نفسش بیرون داد..
چایشو هورت کشید
یک حس شبیه عذاب وجدان در مقابل آیدا داشت
ولی حس ترسش بیشتر بود ...
ترس اینکه آیدا واسه انتقام اومده باشه.
کلافه بلند شد در یخچال باز کرد پنیر و کره مربا رو داخل یخچال گذاشت
که چشش به ظرف تزیین شده سالاد افتاد ..
وسوسه شد لیست خرید نگاه کنه وقتی دست خط آیدا رو دید پرتاب شد
به گذشته و نامه های عاشقانه که براش مینوشت ..
همون دست خط بود ...
یک لیست بلند بالا از وسایل خوراکی تا بوگیر توالت و پوشک برای مانی تو پرانتز هم نوشته بود
فقط همین مارک چون مانی با بقیه پوشک ها حساسیت داره ..
هامون لیست و تو مشتش فشرد ..
فقط یک هفته بود اومده بود ولی انگار سالها حضور داشت
انگار اون سالهای که نبود یک دقیقه گذشته بود این یک هفته هزار سال ...
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
روز پنج شنبه است و اموات چشمانتظارند...
هدیه برای این عزیزان فراموش نشه...
🔴 #ده_نکته پیرامون بیانات امروز رهبری
🔹 در خصوص بیانات بسیار مهم امروز مقام معظم رهبری چند نکته حائز اهمیت به نظر میرسد:
1. #آقا بسیار صریح و #صادقانه با مردم و جهان اسلام صحبت کردند. در کمال صداقت و انصاف و بسیار عمیق شرایط سوریه و منطقه را تحلیل کردند.
2. #آقا نامی از تروریستهای تحریرالشام نبردند و فقط به داعش اشاره کردند. یعنی اینها همان داعشیهای تروریست مزدور هستند. به علاوه تلویحا اشاره کردند داعشی که بسیار بسیار بزرگتر از این گروهکها بود، برچیده و نابود شدند و سرنوشت داعش نیز در انتظار این گروهکهای تروریستی است.
3. #آقا به این شبهه/ابهام مهم که ایران هیچ تلاشی برای حفظ بشار اسد نکرد، پاسخ دادند. از اطلاع دادن چندباره و چند ماه قبل توسط دستگاههای اطلاعاتی تا تلاش برای اعزام نیرو. بهعلاوه به نحوه کمکهای مستشاری سابق را توضیح دادند.
4. #آقا بجای ورود یا تشدید گسلهای مذهبی، یا گسلهای قومیتی پان ترکیسم و پان عربیسم و غیره، جهان اسلام را یکپارچه در مقابل جهان استکبار تعریف کردند. درواقع صحنه نبرد و درگیری واقعی را جبهه یکپارچه جهان اسلام در مقابل استکبار جهانی ترسیم کردند و همگان را به فعالیت در این جبهه دعوت کردند. عملاً تروریستها و حامیانشان را خلع سلاح کردند.
5. #آقا برخلاف القائات دشمنان و یا تحلیلهای نادرست خودیها، اطمینانبخشی کردند که مقاومت نهتنها ضعیفتر نخواهد شد بلکه قویتر و گستردهتر از گذشته ادامه خواهد یافت. بدین معنی که مقاومت اساساً فردمحور یا دولتمحور نیست بلکه یک مکتب و تفکر مبارزه با ظلم و استکبارست لذا با رفتن اشخاص تضعیف یا نابود نمیشود.
6. #آقا برخلاف همه تحلیلهای ناامید کننده، افقهای روشن مقاومت را ترسیم کرده و وعده پیروزی دادند. تحلیل بینشی آن بسیار دقیق بود.
7. #آقا وعده آزادی سوریه بدست جوانان سوری را دادند. این تحلیل علاوه بر وعده آزادی، دارای مرزبندی است. مرزبندی واقعیت جوانان سوری با مزدوران تروریست کف خیابان.
8. #آقا چهار انذار مهم دادند: عدم غفلت از دشمن، پرهیز از کوچک انگاری دشمن، غرور در پیروزیها و نهایتا انفعال در شکستهای ظاهری.
9. #آقا به یکی از مولفههای فروپاشی حکومت سوریه اشاره کردند که کمتر به آن دقت شده بود؛ صرف نظر کردن مسئولان نظامی سوریه از دفاع مردمی [بسیج] و گروههای مردمی سوری که در مقابل داعش جنگیدند و یکی از پایههای موفقیت سوریه در برهه بحران قبلی بودند.
10. #آقا در عین اینکه به برخی از نقطههای ضعف جدی حکومت سوریه اشاره کردند اما مانند گذشته و با جزئیات جدید سابقه کمک حکومت سوریه به ایران در زمان جنگ تحمیلی را ذکر کردند. در حقیقت تبیین فرمودند روابط ما و سوریه متقابل و مبتنی بر منافع ملی دوطرف بوده است.
11. #آقا در ترسیم و تبیین حوادث سوریه، به نکته خیلی مهم و راهبردی اشاره کردند و آن تاکید ایشان بر ماهیت جبهه مقاومت بود. بعد معنوی و فکری (در مقابل سخت افزاری )، بعد مردمی (در مقابل حاکمیتی و یا فرقهای) بعد عقلانیت (برای کنش و عدم کنش برای حضور و عدم حضور دلیل داریم) مورد تاکید ایشان قرار گرفت.
✍ وارده
✅ کانال بدون سانسور | عضو شوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
✅با دقت بخونيد و برای دیگران هم بفرستيد ...
رها کنید حاشیههای بیاساس رو و به اصل بیانات رهبری بپردازید و بهش فکر کنيد...
صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۲۶ *تو واقعا کسی نیست خونتون واسه اینکه شب نمیای خونه بهت گیر بدن .. آیدا بیشتر خودشو تو بغ
🌷👈#پست_۲۷
آیدا به صفحه مانیتور گوشیش خیره شده
بود
که پرستار مهد داشت به مانی غذا میداد ..
همون لحظه شماره هامون روی گوشیش در حال تماس بود
_سلام ...بچه ها خوبن ؟
آیدا زیر نگاه کنجکاو همکارش بلند شد به طرف حیاط رفت
_آره خداروشکر از صبح آنلاین مهد مانی رو چک کردم
اولش یکم بیتابی کرد ولی بعد با پرستارش دوست شد لینک دوربین هارو هم برات فرستادم ...
مانلی هم سر کلاس ..
هامون فقط گفت خوبه ..
البته آیدا هم انتظاررتشکر نداشت ..بعد سریع گفت؛
_امروز مدرسه کلاس تقویتی داره ساعت دو و نیم میایم خونه ..
هامون با مکث گفت :
_واسه فردا صبح قبل مدرسه ات باید بریم ازمایش خون ..
عصر هم محضر وقت گرفتم ..
آیدا قلبش رو هزار بود پس شرطش قبول کرده هامون ادامه داد
_بعد محضر هم میریم خونه مامانم ..
صدای چی آیدا تو راهرو مدرسه پیچید
هامون سکوت کرد بود
آیدا کلافه گفت؛
_چی داری میگی تو چرا باید بریم
اونجا ؟..
اصلا مگه قراره بفهمن ؟
هامون خیلی خونسرد گفت
_به نظرت نباید بدونن ...
من خانواده ام تو الویت اند
این حرف چند سال پیش هم ازش شنیده بود
با حرص گفت:
_خانواده ات مخالف این ازدواج اند !
صدای پوزخند هامون رو شنید
_زندگی من خودم تصمیم میگیرم به هستی هم گفتم
به مامان و بابا بگه ..
تو هم چیزی لازم داری برای فردا آماده کن ..
خداحافظ
و صدای بوق بوق .
آیدا وارد دفتر شد
همکارش نگاهی بهش کرد
_چی شده رنگت پریده ..؟
آیدا لب گزید اصلا فکر نمیکرد قراره این داستان اینجوری ادامه پیدا کنه ..
با یک ببخشید سریع از دفتر بیرون زد شماره علیرضا رو گرفت حس میکرد باید باهاش حرف بزنه ..
وقتی علیرضا جواب داد با حالت زار و گریه گفت؛
_علیرضا باید ببینمت ..
علرضا با عصبانیت غرید
_بلاخره سرت به سنگ خورد ..
آیدا نوچی کرد
_نه جریان یک چیز دیگست...
میتونی بیای مدرسه من ..
این نزدیک یکپارک !
_خوب بیا مطب یا بریم کافه
ایدا تند تند گفت:
_نه نه من نمیتونم از اینجا دور بشم ..
لطفا
علیرضا باشه گفت اومد .
ایدا به طرف دفتر مدریت رفت
_ببخشید من میتونم دو ساعت مرخصی بگیرم ؟
مدیر با اخم گفت؛
_امروز اینقدر گرفتاری داشتی که صبح دیر اومدی
الانم اینطور خوب اصلا نمیومدی ..
ایدا لب گزید
_ببخشید ..
مدیر سر تکون داد
_از معاون با نظم و کارآمدم واقعا بعید ....
بفرماید میتونید برید .
آیدا هی تشکر کرد و عذر خواهی کرد ..
از مدرسه بیرون اومد ولی همچنان نگاهش به صفحه گوشیش بود که وضعیت مانی رو ببینه ..
روی نیمکت نشست ...
ماشین علیرضا رو دید دست تکون داد
علیرضا عصبانی پیاده شد و با گام های بلند خودش و به آیدا رسوند
بدون اینکه سلام کنه گفت :
_خوب جی شده ؟
آیدا بهش زل زد
_من و هامون فردا عصر قرار عقد کنیم ..
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۲۸
_ من و هامون فردا عصر قراره عقد کنیم ..
علیرضا با بُهت نگاهش کرد
آیدا تند تند ادامه داد
_شرط مهریه امو قبول کرده ..
اینکه من سرپرستی بچه هارو داشته باشم ..
علیرضا روی نیمکت نشست و به روبه رو خیره شد
آیدا به طرفش چرخید
_علیرضا فکر کن به خانواده اش همگفته !
علیرضا نیم نگاهی کرد و نفس بخار گرفته بیرون داد برف های ریز ریز شروع به باریدن کرد .
آیدا غمگین گفت:
_علیرضا این بهترین فرصت تا داشته هاش ازش بگیرم
تو تنها کسی هستی که میدونی من چه زجر و دردی کشیدم ..
علیرضا پوزخندی زد
_تو بچه های هامون نمیخوای ..
تو خود هامون میخوای .
آیدا اخم کرد راست نشست به روبه رو خیره شد
علیرضا ادامه داد
_میدونی وارد جهنم زندگی هامون میشی !...
تو همه رو گول بزنی خودتو نمیتونی گول بزنی ...
برنده این بازی تو نیستی ...
زمانی برنده بودی که همون چند سال پیش همه این اتفاق های گذشته رو رها میکردی ...
دلت بچه میخواد ..
خوبه ..ولی بچه های هامون مثل خود هامون هزار تا ماجرا پشتشونه ....
توو به آرامش نمیرسی آیدا ..
دقیقا به تنش میرسی ..
علبرضا بلند شد
_هنوزم دیر نشده ...
مردی که تو زندگیت دوست داشته باشه نمیذاره آب تو دلت تکون بخوره ...
خوب میدونی اون مرد هامون نیست .
آیدا با حرص گفت:
_من دنبال دوست داشتن هامون نیستم !
علیرضا پوزخندی زد
_بدترین قسمت ماجرا اینکه تو کل این پونزده شونزده سال با خیالبافی های اون سر کردی
که اگه بود تو زندگیت الان چجوری زندگی میکردی ...
حالا که به خودش رسیدی ...
دیگه چشت و رو کل آینده ات بستی ....
من حرف هامو زدم ...
امیدوارم پشیمون نشی
آیدا هم بلند شد با استرس گفت؛
_علبرضا بد نباش ...ته دل مو خالی نکن ..
علیرضا سرتکون داد به طرف ماشینش رفت.
آیدا روی نیمکت نشست ...
علیرضا آینه تمام نمای عقل اش بود ...
میدونست حرف های ناخوشایندی ازش میشنوه
ولی انگار دوست داشت یکی بیاد بهش تلنگر بزنه آینده مبهم در انتظارشه ..
همون لحظه که غرق فکر بود
گوشیش زنگ زد با دیدن شماره مهد ترسیده
جواب داد
_سلام چی شده ...مانی خوبه ؟
پرستارش با تعجب گفت:
_سلام خانم صاحبچی ...اره خوبه ..فقط دوز ویتامینش چقدر بود ؟
آیدا نفس گرفت
_مانی بیقراری نمیکنه ؟
پرستارش خندید
_وای گریه کن ترین بچه اینجاست ولی قلقش دستم اومد ..
نگران نباشید
آیدا یک مرسی گفت، و دُز دارو داد ..
وارد مدرسه شد تا ظهر یک حال عجیبی داشت
وقت زنگ های تفریح مانلی نامحسوس از کنار دفتر رد میشد
یک لبخند گنده رو لبش بود ..
این دخترک کوچیک راز دار خوبی بود که قایدا بهش گفته بود هیچکس نباید بدونه من پیش شما زندگی میکنم ..
آیدا با دیدنش خندید وارد سالن شد بچه ها دورش کردن ..
اینقدر شخصیت دوست داشتنی داشت که همه بچه ها و پرسنل دوسش داشتن .
از مدرسه به طرف خونه خودش رفت
مانلی با خوشحالی گفت:
_خانم قراره بیایم خونه شما ؟
آیدا ماشبن پارک کرد
هستی باهاش تماس گرفت
کلی ذوق کرده بود از اینکه قراره با هامون عقد کنن
ولی بعد با تردید گفت:
_اووم راستش ..مامان میخواد قبل عقد ببینه تورو ...!
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۲۹
*_یکدفعه دیگه به خونه ما زنگ بزنی یا پیغوم و پسغوم بدی
ایندفعه به جای در خونتون میام در مدرستون تو که پدر و مادر نداری
جلوی کثافت کاری هاتو بگیرن ...
آیدا ترسیده خجالت زده به زن مقابلش نگاه میکرد
و نگاه دیگش تو کوچه بود که کسی رد نشه
صداشونو بشنوه ..
یکدفعه فکش فشار خورد با ترس چشم درشت کرد
همون زن محکم فکش گرفته بود صدای جرینگ جرینگ النگوهاش تو گوشش بود_
ببین بچه جون پسر من لقمه دهن تو نیست*
صدای بازشدن در اومد
مانلی باذوق به طرف در رفت
_سلام بابا ببین امروز خانممون بهم ستاره داده ..
ذوق ستاره رنگی که بخاطر نوشتن مشق هاش
گرفته بود داشت.
هامون مانلی رو بغل کرد بوسید
_آفرین دخترم ..
نگاهی به مانی کرد که چهاردست پا به طرفش اومد.
خیلی وقت بود خنده های مانلی رو ندیده بود
یا اصلا مانی رو اینطوری در حال بازی کردن ..
نگاهش به آشپزخونه کشیده شد
آیدا با دیدنش سلام آرومی کرد و به طرف مانی رفت بغلش کرد
_اون تخت که گفتی آوردن گفتم تو اتاق مانی نصب کن تخت قبلی رو ببرن!
آیدا سر تکون داد
_،مرسی !
هامون اخم کرد حس کرد آیدا زیادی براش طاقچه بالا میذاره ..
_چته تو؟
آیدا مقابلش ایستاد بعد نگاهی به پشت سرش کرد
که مانلی داشت نگاهشون میکرد لبخند تصنعی زد
_مانلی برو مشق هاتو بنویس
که فردا دومین ستاره رو هم بگیری ..
مانلی به طرف اتاقش رفت
هامون همینطور با اخم نگاهش میکرد
آیدا با غم گفت:
_مامانت گفته میخواد قبل عقد من ببینه!
جفت ابرو هامون بالا پرید
آیدا با ترس گفت؛
_چرا گفتی بهشون ..
هامون نفس گرفت به طرف اشپزخونه رفت
خیلی بیخیال در قابلمه رو باز کرد
_نمیخواد بری ...یعنی اگرم بخوای بری من نمیذارم..
بعد تکه ای مرغ تو بشقاب گذاشت
_هامون تو رو چه حسابی گفتی میخوایم عقد کنیم ...
حداقل بهشون دلیل شو میگفتی!..
هامون لقمه اش جوید شونه بالا انداخت
_زندگی من به هیچکس مربوط نیست .
بشقابش و روی میز گذاشت برای عوض کردن
بحث گفت؛
_وسایل هاتو آوردی؟
آیدا مانی رو که سرش رو شونه اش گذاشته بود تکون داد
_آره !
وقتی دید هامون با ولع داره غذاشو میخوره گفت:
_زشت نباشه فردا بریم خونشون ؟
هامون چپ چپ نگاهش کرد
_نه مامان دلش برای مانلی تنگ شده مانی رو هم اصلا ندیده ...
مانی انگشتش تو دهنش کرده بود صداهای نافهموم در میاورد
هامون بعد خوردن شامش بلند شد
_این لینک دوربین مهد مانی تو گوشی من نمیخونه چرا ؟
و همینطور به طرف اتاق میرفت آیدا هم پشت سرش میرفت
ولی فکرش حسابی درگیر این بود اینقدر از مادر
هامون خاطره های بد داشت که بعد پونزده سال هنوزم ازش میترسید .
هامون روی تخت نشست و گوشیشو دست گرفت
_ببین من نمیتونم وارد بشم ..
مانی خودش به طرف هامون خم کرد که گوشی رو بگیره ..
هامون بغلش کرد ..
آیدا بی اختیار گفت؛
_میخوای زنگ بزنم به مامانت ..
هامون با تعجب نگاهش کرد
_که چی بشه؟...چه ول نکنی تو !...وقتی گفتم نه یعنی نه ...
آیدا لب گزید
_میگم من بخاطر بچه ها امدم دارم باهات زندگی میکنم...
میگم اصلا زندگی من و تو بهم ربطی نداره ...میگم..
هامون با عصبانیت وسط حرفش با داد پرید
_تو غلط کردی بری این اراجیف به مادر مریض من بگی ..!
آیدا بُهت زده نگاهش کرد که هامون ادامه داد
_بعد این زندگی ننگین یکاره رفتم
دست دختری که پونزده سال پیش دوسش داشتم گرفتم آوردم وسط زندگیم که بگم پرستار بچه اوردم !
واقعا فکر کردی مادر مریضمو نگران زندگیم میکنم ...
من میخوام بهش ثابت کنم زندگی خوبی دارم زنم عاشقمه منم عاشقشم ...
الان خوشبختم تا خیالش راحت بشه ..
بعد تو بری گند بزنی به همه نقشه های من ...
آیدا با چشای درشت شده نگاهش میکرد
_ولی مامانت من به عنوان عروس نمیخواد!
هامون بی حوصله رو تخت دراز کشید
_میخوام فقط فکر کنه من خوشبختم و زندگی خوبی دارم ...
همین .
آیدا مانی رو که تو بغلش چشای خواب آلودش و می مالوند تکون داد_
جالبه تو نگران مامانت نیستی ...
دقیقا میخوای بگی آخرش حرف حرف من شد ...
تو فقط یک خودخواهی هامون پوزخندی زد
_میبینی که همه چی همینطور که من میخوام شده ..
آیدا به طرف در اتاق رفت
_ داری میری برق هم خاموش کن .
آیدا برق خاموش کرد و دروبست تو دلش گفت؛
خبر نداری چه نقشه های دارم برات
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۳۰
_آیدا جان فایل ویرایش کردی؟
آیدا دستی روی ساعدش میکشه
بخاطر یک خون گرفتن کلی سوراخ سوراخ اش کرده بودن ..
_آره ویرایش کردم فرستادم واسه خانم مافی ..
هنوزم نگران بود بیشتر از اینکه نگران عصر باشه
که قراره برن محضر نگران شب بود که قرار بود برن خونه مادر هامون ..
حس میکرد ساعت ها چه زود میگذره ..
وارد سالن شد چند تا از مادرها باهاش خوش و بش کردن ...
صدای کر کننده زنگ بلند شد و آیدا درگیر ساماندهی خروج بجه ها از مدرسه شد .
وقتی همکارهاش هم از مدرسه رفتن کامپیوترش خاموش کرد
و وسایلش و داخل کمد گذاشت مانلی نزدیک در خروجی ایستاده بود ..
آیدا کیفش پالتوش تن کرد و کیفش و برداشت
_وای بریم که کلی کار داریم ..
مانلی با خنده دست آیدا رو گرفت
_امروز بچه ها برام دست زدن چون سئوال
ریاضی که سخت بود من تونستم حل کنم ...
بعد با خوشحالی گفت:
_خانممون خیلی مهربونه گفته قراره بهم جایزه بده ..
آیدا ریموت ماشین زد
_افرین دخترم ..ببین درس خوندن چه لذت بخش عزیز دلم ..
مانلی عقب نشست
_اوهوم من مدرسه رو خیلی دوست دارم ..
اها اها آنا که کنارم میشنه بهم یک عکس برگردون داد ..
الان من و آنا دوستیم ؟
آیدا دلش سوخت این بچه حتی یک دوست هم
نداشت با خنده گفت؛
_آره دیگه تو هم میتونی بهش یک هدیه بدی ..
مانلی متفکر به بیرون خیره شد
_نقاشی براش بکشم ..
آیدا مقابل مهد پارک کرد
_آره نقاشی عالیه ..
وارد مهد شد مانی با دیدنش به طرفش چهاردست و پا کرد
_قربونت بشم عزیز دلم ..
بغلش کرد
مربیش کاپشن و کیفش و آورد
_نهارش خورده بهش میوه و شیر هم دادم ..
آیدا کاپشن تن مانی کرد
_مرسی عزیزم دیدم چقدر هم سر خوردن میوه اذیتت کرد ..
ممنونم ..
مربیش لبخندی زد
_همسرتونم امروز وارد لینک شده بودن ..
آیدا از شنیدن اسم همسر لبخند نیم بندی زد
سریع تشکر کرد و مانی رو بغل کرد بیرون اومد
مانی رو روی صندلی مخصوصش گذاشت
یک حال عجیبی داشت نم نم برف شروع به باریدن کرد
مانلی باذوق گفت؛
_خداکنه اینقدر برف بیاد که بتونیم آدم برفی درست کنیم ..
و انگار دعای مانلی زود مستجاب شد
چون تا عصر یک برف سنگین بارید ...
آیدا یک پیراهن مخمل آبی تن مانلی کرده بود
موهاش براش با بابلیس فر کرد اینقدر مانلی ذوق کرده بود که هی با پیراهنش چرخ میزد و میگفت:
_من پرنسس السا هستم ..
آیدا به خودش توی آینه خیره شد
بعد سالها آرایش کرده بود کت و دامن پشمی که چند سال پیش به اصرار ژیلا خریده بود
تن کرده بود یادش اومد که اونجا میگفت:
_اخه این کت و دامن به گرونی به چه دردم میخوره ...
ولی الان پوشیده بود درست روز عقدش ..
_مانلی بیا عکس بگیریم ..
روی مبل نشست مانی و بغل کرد
مانلی هم تو بغلش اومد ...
به چهر های خندان خودشون روی صفحه گوشی
خیره شد عکس قشنگی بود
ته دلش واسه داشتن مانلی و مانی این تردید مزخرفی رو دور کرد .
همون لحظه هامون در باز کرد از دیدن آیدا و بچه ها یکم جا خورد
آیدا گوشی رو روی میز گذاشت و بلند شد
_سلام نهار نخوردی گرم کنم ...
هامون به طرف اتاق رفت
_نه خوردم مرسی دوش بگیرم..
مانلی گوشی رو برداشت
_خانم عکس بگیریم دوباره .
آیدا پوفی کشید
_میشه به من نگی خانوم ..!
مانلی ریز ریز خندید
آیدا لپش کشید
_دوست ندارم بگم آیدا جون ...
آیدا پاپیون روی موهاش درست کرد
_چی دوست داری بگی ..
مانلی نگاهش کرد لب برچید
_شما به مانی میگین جونم مامانی ..پسرم ...
ایدا با چشای گرد شده گفت؛
_خوب به تو هم میگم دخترم ..
مانلی سرش پایین انداخت
_مگه امروز مامان من نمیشین ...
آیدا ذوق زده گفت؛
_دوست داری بگی مامان ؟
مانلی سرش و به معنای آره تکون داد
این حس پیروزی خوشایندی بود براش ..
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹
🌼 یا مهدی جان (عج)🌼
✨جمعه شد آقا نگاهم بر در است
✨درفراق یار آهم از سر است
✨می نمایند جمعه ها گر افتخار
✨باشد از مهدی زهرا انتظار
🌼اللهم عجل لولیک الفرج🌼