eitaa logo
صالحین تنها مسیر
222 دنبال‌کننده
16.9هزار عکس
6.8هزار ویدیو
267 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
صالحین تنها مسیر
🌷#پست_۳۴ به آنی آیدا بهش خیره شد هامون ادامه داد _دوست دارم این خاله مهین تو و اون کی بود ژیلا ب
🌷 *ننه هن هن کنان فرش و لول میکرد ... آیدا هم وسایل و بار وانت میکرد ... ماشین خاله مهین توی کوچه پیچید ژیلا براش دست تکون داد .. خاله مهین تا رسید چادرش به کمرش بست و به پسری که با اخم پشت رُل نشسته بود گفت _زن دایی بیا کمک کن گاز بزاریم داخل .. ژیلا نزدیک آیدا شد _این همون پسر عمم علیرضاست که تو بیمارستان هامون زد ، همون که دکتره ... آیدا زیر زیرکی به علیرضا نگاه کرد .. _مگه میدونه من واسه چی بیمارستان بودم؟ ... ژیلا گلدون بزرگ مصنوعی رو برداشت .. _آره بابا موقعی که میبردنت بیمارستان مامان جریان براش گفت؛ چون دکتره گفت شاید دوستی چیزی تو بیمارستان داشته باشه ... آیدا از خجالت شالش و جلو کشید .. علیرضا یک کارتن برداشت به ننه گفت ... _کار خوبی کردید دارید از اینجا میرید ... ننه با غصه به دورتا دور خونه نگاه کرد .. _بعد چل سال ننه سخته ... خاله مهین آینه قدیمی رو برداشت ... _واه چیه ننه این خونه در دیوارش داره میریزه .. خونه جدیدتون هم محله اش بهتره هم یک اپارتمان نقلی نزدیک خودمون هم هست * آیدا مانی رو تو بغل گرفته بود به ظرف کریستالی پر از میوه خیره شده بود ... اینقدر فکرش آشفته بود که حتی نمی تونست به سؤال های عمه جواب بده .. ژیلا آروم در گوشش گفت؛ _حواست کجاست .. عمه سه دفعه پرسید شام بکشن ؟ آیدا با تعجب سر بلند کرد _باعث زحمتِ .. عمه یک خواهش میکنمی گفت و رفت ژیلا پوزخندی زد _از خوشحالی تو پوست خودش نمیگنجه .. تابلو حتی خود علیرضا فهمید اینقدر که زنگ زد امشب بیا بیا ! آیدا نگاهی به هامون کرد که بین آقایون نشسته بود داشت با طمانینه باهاشون صحبت میکرد .. نیم نگاهی به علیرضا کرد که دست به سینه فقط به اون خیره شده بود . آیدا لب گزید مانی رو بغل کرد و وارد اشپزخونه شد .. خاله مهین مانی رو بوسید _قربون پسرم بشم .. بیا بیا خاله شام بچه رو بده سیر بشه سر سفره اذیتت نکنه .. آیدا چند قاشق پلو ریخت کمی خورشت روش با پشت قاشق له کرد ستاره خواهر ژیلا یک تکه شیرینی تو دهنش انداخت _وای آیدا چقدر شوهرت با کلاس و جنتلمنِ ... من که کیف کردم ..مبارکت باشه .. خواهر علیرضا نیش خندی زد _ولی دوتا بچه داره .. خیلی سخته هرچی باشه آیدا رو مامان خودشون نمیدونن .. خاله مهین همینطور که سبد های سبزی رو پر میکرد نفس گرفت و گفت؛ _اوووه مادر آیدا فولاد آب دیده .. سختی براش معنا نداره .. بعدم بچه هاش آیدا رو خیلی دوست دارن . عمه هم ادامه داد _از هر نظر خیلی هم خوبه ... آیدا باید بچه هاش با دیده منت قبول کنه .. ماشالله آیدا فهمیده شرایط خودش و میدونه .. و یک نیش خند بود که زد . آیدا ظرف مانی رو برداشت روی مبل نشست و بهش غذا داد .. همه در رفت و آمد چیدن میز شام بودن ... خاله مهین سنگ تموم گذاشته بود و این برای آیدا خیلی با ارزش بود میتونست نیش و کنایه بقیه رو بشوره ببره .. شوهر خاله مهین همه رودعوت به شام کرد .. همهمه ای شد همه به ترتیب نزدیک میز شام شدن .. ژیلا به آیدا اشاره کرد _بیا دیگه سرد میشه برای خودت غذا بکش .. آیدا صورت مانی رو تمیزکرد _باشه دیر نمیشه .. داشت به مانی شام میداد که یک بشقاب غذا مقابلش روی میز گذاشته شد .. آیدا به علیرضا خیره شد که بشقاب گذاشت بدون حرف رفت .. بغض کرد بعد سه ماه ته دلش یک حس پشمونی انگار جونه زد .. هامون کنارش نشست ظرف بزرگ که محتویات همه پلو خورشت های موجود روی میز بود مقابلش گذاشت _عزیزم از همش برات کشیدم .. نوشیدنی چی میخوری؟ آیدا لبخند نیم بندی زد حس میکرد همه توجه شون به اونِ ...آروم گفت: _لیموناد ... همون لحظه مانلی از بازی دست کشیده بود به طرف آیدا اومد _مامان لطفا برام غذا میکشی ...با ریما میخوایم تو اتاقش بخوریم .. هامون بشقاب غذای که علیرضا آورده بود برای مانلی گذاشت .... اونم خوشحال رفت . آیدا حتی سرش بالا نیاورد که بخواد علیرضا رو نگاه کنه یک حس شرمندگی بیچاره وار تو وجودش بود . تا اخر شام هم هامون از کنارش جم نخورد و دم به دقیقه بهش سرویس میداد و هواشو داشت .. آیدا بعد تشکر به بهانه خواب مانی رو تو اتاق برد . از شدت سردرد چشاش تار میدید دست هاش یخ کرده بود و میلرزید نمیتونست شیشه شیر مانی رو درست کنه ... یکدفعه نگاهش از پشت شیشه در تراس مشترک اتاق ها به علیرضا افتاد که داشت نگاهش میکرد .. همنطور ساکت و زل زده 🌷
🌷👈 *_این مدرسه جدیدتون خوبه؟ آیدا دوباره مقنعه اش جلو کشید سعی کرد به پسر عمه ژیلا که ازش خیلی بزرگتر بود یکدفعه وسط راه مدرسه سبز شده بود نگاه نکنه.. آروم جواب داد_آره ... _از ژیلا پرسیدم رشته تون چیه براتون کلی کتاب کنکوری آوردم ... آیدا دوباره آروم تشکر کرد سعی کرد به راهش ادامه بده.... علیرضا مقابلش پیچید جلوی راهش و سد کرد _دوست دارم هر کمکی از دستم برمیاد بگین براتون انجام بدم ... آیدا بهش خیره شد پسر مهربونی دیده میشد ولی آیدا از این حس حقارتی که به گلوش چنگ انداخته بود سر تکون داد _نه ممنون ...علیرضا با لبخند گفت _حساب اون پسره رو هم رسیدم اگه مزاحمت شد به خود من بگو ... آیدا دندون روهم سابوند _به تو چه مربوطه به چه حقی رفتی زدیش به تو چه ! داداشمی ؟بابامی؟ چکارمی؟ ... فکر نمیکنی اون پسره چی برداشت میکنه باخودش یکدفعه از کجای زندگی آیدا سردر آوردی که واسش شاخ و شونه میکشی ... برو گورتو گم کن .. یکدفعه دیگه ببینمت به خاله مهین میگم اذیتم میکنی .. علیرضا با اخم گفت: _دختره دیونه هنوزم دوسش داری؟ آیدا بی ملاحظه جیغ کشید _به تو چه؟ یکی از همسایه ها از روبه رو میامد و آیدا راهش گرفت ... _من میدونم چی شده همه چیزُ...اونم چیزهای که فقط من میدونم!!..آیدا ایستاد ..یخ کرد * نوای موزیک آرومی بود آیدا مانی خواب بغل گرفته بود تمام فکرش کشیده میشد به خاطرات تلخ که مثل جام شوکران که چندین سال نوشیده بود و مزه تلخش هنوز کامش تلخ کرده بود . هامون هم ساکت بود . _وقتی با منم بودی با این پسره رابطه داشتی؟ آیدا پوزخندی زد _بعد پونزده سال ...انتظار داشتم اون موقع بپرسی ؟ هامون بدون اینکه نگاهش کنه فرمون پیچید _برام دیگه مهم نبودی! آیدا یک لنگه ابروش بالا انداخت با بدجنسی گفت: _یعنی الان مهمم؟ هامون بدون اینکه چشم از خیابون بگیره گفت: _نه.. آیدا سکوت کرد ...ماشین توی پارکینگ متوقف شد .. هامون ماشین و خاموش کرد آیدا به طرفش جرخید _نه پونزده سال پیش و نه الان نه هیچ وقت دیگه ای من با علیرضا هیچ رابطه ای نداشتم .. کار اون زمان و بذار رو حساب ترحم و دلسوزی واسه یک دختر زخم خورده ... برامم مهم نیست باور کنی یا نه ! کلاه مانی رو سر کشید و بغلش کرد _مانلی دخترم پاشو رسیدیم . هامون چپ چپ نگاهش میکرد .. تمام زندگی آیدا رو شخم زده بود هیچ نقطه تاریکی ندیده بود .. سیاهی شب به روز زده بود و هامون اطاق باز روی تخت دراز کشیده بود به سقف زل زده بود ... اینکه هیچ وقت راحله رو دوست نداشت خودش سرزنش میکرد که حس میکرد مسبب به گند کشیدن زندگیش خودشِ ... ولی آیدا ... صدای گریه کردن مانی اومد و لالای خوندن آیدا .. به نظرش یک تفسیر مسخره بود که راحله بچه های خودش نمیخواست و آیدا اینطور مادرانه کنارشون بود ... **** _آیدا خداکنه اداره فردا رو تعطیل کنه! آیدا لبخندی زد امسال عید خیلی دوست داشت چون خانواده داشت کلی با مانلی تغییر دکراسیون داده بودند و خونه و اتاق هارو مرتب کرده بودن حتی کلی عصرها باهم خرید رفته بودن لباس عید خریده بودن یک لذت عجیبی که تا حالا نداشت... _من که مشکلی ندارم تعطیل هم نکردن مهم نیست .. همون لحظه مدیر اومد تو اتاق _خانم صوفی مادربزرگ یکی از بچه ها اومده برای دیدن نوه اش لطفا با اولیاش هماهنگ کنید آیدا بلند شد _مادر بزرگ کی اومده اینجا نوه اش ببینه! خوب بره خونشون ؟ مدیر نچی کرد _مادر بزرگ این دختره مانلی صاحبچی ... مادر مامانش ...میگه باید نوه ام ببینم !... منم شک کردم واسه همون گفتم با اولیاش تماس بگیرید ...آیدا ماتش برد 🌷
🌷👈 آیدا به سالن نگاه کرد یک خانم چادری ایستاده بود داشت با معاون دیگه حرف میزد از استرس شماره هامون با موبایلش گرفت . _الو یک لحظه یادش اومد تو دفتره سریع از در پشتی بیرون رفت _الو سلام .. صدای متعجب هامون اومد _چی شده؟ آیدا نفس گرفت _یک خانم اومده میگه مادربزرگ مانلی..‌ صدای چی بلند هامون شنید _مدیر هم گفته با تو هماهنگ کنم ! آیدا ملتمسانه گفت؛ _تورو خدا بیا .. هامون نفس گرفت _میام الان .. صدای عصبانی مدیر تو سالن پیچید _خانم صوفی! آیدا گوشی رو تو جیب مانتوش گذاشت به طرف سالن رفت . آیدا خودش بیخبر گرفت _بله بفرمایید؟ نیم نگاهی به زن مقابلش کرد یک چادر خیلی شیک سرش بود انگشترهای دستش برق میزد .. و نگاه پر غرور از بالا اون زن لرزه به تنش آورد _ایشون مادر بزرگ مانلی هستن و اومدن نوه شون ببین .. لطفا مانلی رو بیارید آیدا خیلی خونسرد با لبخند به زن مقابلش سلام کرد _سلام خیلی خوش آمدین ... و بعد به طرف مدیر نگاه کرد _لزومی نداره با والدینشون هماهنگ بشه؟ مدیر بهش چشم غره رفت زن پوزخندی زد _منظور از والدین شما نیستی عزیزم .. هر هرزه ای نمیتونه جای مادر وبگیره عزیزم .. آیدا یخ کرد .. زن رو به مدیر کرد که هاج و واج آیدا و زن نگاه میکرد _ازتون گله دارم ... دخترم میگفت این مدرسه یک مدرسه خیلی خوبه ... به آقای شمشیری رئيس آموزش منطقه سفارش کرده بودم یک مدرسه خوب و مدیر و معاون خوب واسه نوه گلم سفارش بدید ... تعجب میکنم شما نباید یک هرزه رو معاون خودتون میکردید ! مدیر اخم کرد _ فکر کنم اشتباه شده ... خانم صوفی بهترین پرسنل ما هستن .. آیدا حس ضعف شدید کرده بود انگار این آبرو ریزی ها دقیقا شبیه گذشته بود زن پوزخندی زد و ادامه داد _این خانم غیر این مدرسه یک شغل دیگه هم داره ... غیر مدیر معاون و دفتر دار هم با صدای بلندش نزدیک اومدن .. زن تحقیرانه گفت: _ایشون از مسافرت رفتن دختر من سواستفاده کردن و خودش چسبونده به داماد من ..... شب ها میره خونه دخترم تخت دامادم گرم میکنه .. بعد با حالت افسوس گفت؛ _معلمی شرافت داره ... تو لیاقت این شغل نداری ... تو یک زن خیابونی هرزه تن فروش جات سر چهار راست نه مدرسه که مکانش مقدسِ .. آیدا حتی پلک هم نمیزد .. صدای هین هین بقیه رو میشنید .. مدیر با عصبانیت گفت؛ _شاید سوتفاهم شده .. و برای رفع رجوع گفت: _بفرمایید بریم اتاق من ..بفرمایید . زن دوباره نیش خودش زد _نه خانم سوتفاهم نشده .. ایشون میگردن دنبال مردهای پولدار زیر پاشون میشنن ... رفتم اداره آقای شمشیری هم به حراست اداره ابلاغ کرده امروز و فرداست اخراجشون کنن .. مدیر وارفته به آیدا نگاه میکرد بعد چادرش باز بسته کرد _الانم پرونده نوه ام بدید میخوام یک مدرسه بهتر ببرم ..‌ مدیر نوچی کرد _خانم لطفا بیاید حرف بزنیم ...فکر میکنم هنوز زن وسط حرفش پرید _من حرفی ندارم گفتنی هارو گفتم ... شوهرم گفته سریع پرونده رو ازتون بگیریم .. میخواد نوه ام بفرسته پیش دخترم .. آیدا بلاخره به حرف آمد _شما این حق ندارین ...سرپرست مانلی به پدرش نه شما .. زن پوزخندی زد _مثل اینکه یادت رفته پدرش داماد کیه؟... آیدا نفس نفس میزد از عصبانیت خانم مدیر به تند رویی گفت: _خانم صوفی بهتره بیاین اتاق من الان زنگ تفریح ..‌ بعد با خواهش و تمنا و اصرار زن رو برد داخل اتاق مدریت .. همکارهای آیدا دورش گرفتن _چی میگفت آیدا این زنه ... یکی دیگشون سریع گفت: _اوه اوه اینم مثل دخترش ...وای دخترش پارسال یادته سر معلم کلاس اول چه بلایی سرمون آورد .. حتما باهات چپ افتادن زیر آب تو زدن .. آیدا یخ کرده روی صندلی نشست تند تند شماره هامون میگرفت همکارش یک لیوان آب براش آورد صدای زنگ تفریح اومد هیاهوی بچه های داخل سالن پیچید همون لحظه در مدرسه زده شد و هامون وارد مدرسه شد 🌷
🌷👈 هامون پر اخم نزدیک دفتر مدرسه شد .‌ یکی از معاون ها نزدیکش رفت _سلام آقای صاحبچی ...مادر خانومتون تو دفتر مدیر هستن .. هامون از شلوغی و سرو صدای بچه ها اخم کرد _لطفا بگین خانم صوفی بیاد . همکار آیدا ابرو بالا انداخت به طرف دفتر رفت .. به آیدا که از شدت ضعف و سردرد دست هاش روی صورتش گرفته بود روی صندلی نشسته بود خیره شد _این بابای دختره مانلی اومده .. آیدا از شنیدن این حرف از جا پرید همکارش مشکوک گفت؛ _تو باهاش در ارتباطی ؟ ...آره آیدا ..‌.پس حرف های مادربزرگه راسته ؟ همون موقع صدای زنگ پیچید . آیدا به طرف سالن رفت که هامون گوشه سالن ایستاده بود .. با دیدنش بغض کرد . به طرفش رفت .. هامون با دیدن رنگ پریده آیدا گفت: _چی شده؟ آیدا لب گزید _مامان راحله اومده ...یک حرف بار من کرد .. ولی مهم اینکه میگه میخواد مانلی ببره ؟.. اشک هاش بی اختیار میچکید _میگه میخواد بفرسته پیش راحله .‌ هامون دندون روهم سابوند _کجاست الان .. آیدا به طرف دفتر مدیریت رفت و در زد .. مدیر با دیدنش با روی برافروخته و عصبانی گفت ؛ _خوب شد اومدین حقایق جدیدی برام افشا شد . آیدا بی توجه گفت؛ _آقای صاحبچی اومده ! زن پوزخندی زد _عرض نکردم خدمتتون.. مدیر عصبانی به آیدا نگاه کرد قامت هامون پشت سر آیدا پیدا شد و مدیر به احترامش بلند شد _سلام آقای صاحبچی خیلی به موقع رسیدید .. هامون به مادر راحله نگاهی کرد _سلام خانم وفایی ! مادر راحله رو برگردوند _دیگه برای دیدن نوه ام باید بیام مدرسه ... مدیر سریع گفت: _ایشون اومدن مانلی رو از این مدرسه ببرن ..شما این اجازه رو میدین ؟ هامون با همون خونسردی ذاتیش یک لنگ ابروش بالا انداخت _چرا این مدرسه خیلی خوبه؟ مادر راحله به آیدا اشاره کرد _نه تا وقتی که پرسنلش به جای تعلیم و تربیت کارشون هرزگی و از راه به در کردن مردهای زن دار باشه ..‌. آیدا که همینطور کنار در ایستاده بود لب گزید خانم مدیر به طرفش نگاه کرد _نمیخوای چیزی بگی آیدا ... سکوت تو یعنی حرف های این خانم واقعیت داره! هامون از توی جیب بغل پالتوش شناسنامه اش روی میز گذاشت _خانم صوفی همسر شرعی و قانونی من هستن .. مدیر با بُهت سریع شناسنامه رو برداشت صفحه دومش نگاه کرد مادر راحله با حرص رو به آیدا گفت؛ _خدارو خوش نمیاد که با رفتن یک مسافرت بچه من زندگیشون و اینطوری از هم بپاشی .. چکار کردی که عقدت کرده ... هامون با اخم گفت: _مسافرت!!!!ا...شما که بهتر از من میدونین زن شوهر دار بدون اذن شوهر نمیتونه مسافرت بره ... مادر راحله نگاه از هامون گرفت _بچم افسرده بود ... حالش دست خودش نبود ... ولی دلیل نمیشه هنوز قدمش خشک نشده بری زن بگیری!. هامون بلند شد _من سه بار از دادگاه عدم تمکین گرفتم .. دادگاه خودش به من حق ازدواج داد ... من نمیخوام چیزهای بگم که فقط تُف سر بالاست ... دیگه ام حق ندارین به همسر من توهین کنین .. همینکه ایشون اینقدر خانم هست که ادای حیثیت نکنه که تو محل کارش این آبرو رویزی رو راه انداختین دلیل خوبی میشه که دیگه اینجا نیاین .. . میخواین نوه هاتون ببینین ،قدمتون سر چشم تشریف بیارید منزل ... بعد به طرف مدیر رفت _من از مدرسه و کادرتون کاملا راضیم و اصلا نمیخوام دخترم جای دیگه ببرم ... لطفا تحت هر مورد مشابه ای حتما با من تماس بگیرید وگرنه مسئولش خودتونید ... خیلی ممنون خدانگه دار و خواست بره که نگاهش به آیدا افتاد و دوباره به طرف مدیر رفت _آها در ضمن ...همسرم میخواست به شما بگه که من ازشون خواهش کردم فعلا این جریان سِکرت بمونه ... از ایشون دلخور نباشید .. مدیر نگاهی به آیدا کرد و نه خواهش میکنم آرومی گفت؛ هامون به طرف آیدا رفت _تو ماشین منتظرم .. 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤 درّ و یاقوت مهدوی3⃣0⃣1⃣ 🌹ام البنین 🔵 با چند واسطه، جدش به حضرت عبد مناف جد اعلای رسول اعظم خدا می رسد. از خانواده ای شجاع و نامدار بود، خانواده‌ای که در شهامت، جوانمردی و مهمان نوازی سرآمد رادمردان عصر خود بودند؛ پدرش حزام و مادرش لیلا، نامش را گذاشته اند. 🟢مولا ، بعد از شهادت صدیقه طاهره، از برادرش عقیل درخواست کرد که: برای همسری ام؛ بانویی از میان انتخاب کن که از نسل دلیر مردان عرب باشد و پسری جوانمرد و شجاع برایم به دنیا آورد. 🔹و که این خانواده را به خوبی می شناخت این دختر خوشبخت و سعادتمند را برای حضرت، خواستگاری کرد (۱) و این چنین بود که افتخار همسری مولی الموحدین نصیبش شد و خود را وقف خدمت به یتیمان کرد و تمام سعی‌ش این بود فرزندانی بیاورد که همه، فدائی امام زمانشان باشند. ✅ بله! چهار فرزند از جمله (زاد الله فی درجاتهم) تربیت کرد که در یاری امامشان، افتخار انسان و انسانیت شدند. ✨ در عظمتِ این بانو همین بس وقتی «بشیر» خبر واقعه و آمدن اهل بیت امام حسین را در مدینه اعلام کرد حضرت گفت: ای بشیر! با این خبر ناگوار، بندهای دلم را پاره کردی. از برایم خبر بده. فرزندانم و هر آنچه در زیر آسمان کبود است، فدای ابا عبد اللّه الحسین باد. ✅ و اما امروز، تحقق عدالت جهانی به امامت ، نیاز به دارد که در فرزند آوری و تربیت چنین فرزندانی، حضرت ام‌البنین را الگوی خود قرار دهند و در این مسیر از هیچ تلاشی دریغ نکنند. 📚منابع: ۱) . اعیان الشیعة، سید محسن امین، ج ۸، ص ۳۸۹. ☀️ 💎 ۱۰۳ 🆔
⚫️زیارتنامه حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️ بسم الله الرحمن الرحیم ▪️ أَشهَدُ أَن لا إلهَ إلا الله وَحدَهُ لاشَرِیکَ لَهُ وَ أَشهَدُ أنَّ مُحَمَّدَاً عَبدُهُ وَ رَسُولُهُ السَّلامُ عَلَیکَ یَا رَسُولَ الله السَّلامُ عَلَیکَ یَا أَمِیرَ الُمؤمِنین السَّلامُ عَلَیکِ یَا فَاطِمَةَ الزَّهرَاءِ سَیِّدَةِ نِسَاءِ العَالَمِین السَّلامُ عَلَى الحَسَنِ وَ الحُسَینِ سَیِّدی شَبَابِ أَهلِ الجَنَّة السَّلامُ عَلَیکِ یَا زَوجَةَ وَصِیِّ رَسَولِ الله السَّلامُ عَلَیکِ یَا عَزِیزَةَ الزَّهرَاءِ عَلَیهَا السَّلام السَّلامُ عَلَیکِ یَا أُمَّ البُدُورِ السَّوَاطِع فَاطِمَةَ بِنت حزَام الکلابیّةالمُلَقَّبةُ بِأُمّ البَنِین وَ بَاب الحَوَائِج أُشهِدُ اللهَ وَ رَسُولهُ أَنَّکِ جَاهَدتِ فی سَبِیلِ اللهِ إِذ ضَحّیتِ بِأَولَادَکِ دُونَ الحُسَین بنَ بِنتِ رَسُولِ الله وَ عَبَدتِ اللهَ مُخلِصَةً لَهُ الدِّین بِولائکِ لِلأَئِمَّةِ المَعصُومِین عَلَیهمُ السَّلام وَ صَبَرتِ عَلَى تِلکَ الرَزیَّةِ العَظِیمَة وَ احتَسَبتِ ذَلِکَ عِندَ الله رَبّ العَالَمین وَ آزَرتِ الإمَامَ عَلیَّاً فی المِحَنِ وَ الشَّدَائِدِ وَ المَصَائِب وَ کُنتِ فی قِمَّةِ الطَّاعَةِ وَ الوَفَاء وَ أنَّکِ أَحسَنتِ الکَفَالَة وَ أَدَّیتِ الأَمَانَة الکُبرى فی حِفظِ وَدیعَتَی الزَّهرَاء البَتُول الحَسَنِ وَالحُسَینِ  وَ بَالَغتِ وَ آثَرتِ وَ رَعَیتِ حُجَجَ اللهِ المَیَامِین وَ رَغبتِ فی صِلَةِ أَبنَاء رَسُولِ رَبِّ العَالَمین.  عَارِفَةً بِحَقِّهِم ،مُؤمِنَةً بِصِدقِهِم ،مُشفِقَةً عَلَیهِم ،مُؤثِرَةً هَوَاهُم وَ حُبَّهُم عَلَى أَولَادکِ السُّعَدَاء فَسَلامُ اللهِ عَلَیکِ یَا سَیِّدَتی یَا أُمَّ البَنِین مَا دَجَى الَّلیلُ وَ غَسَق وَ أَضَاءَ النَّهَارُ وَأَشرَوَ سَقَاکِ الله مِن رَحِیقٍ مَختُومٍ یَومَ لایَنفَعُ مَالٌ وَ لابَنُون فَصِرتِ قدوَةً لِلمُؤمِنَاتِ الصَّالِحَاتِ لأَنَّکِ کَرِیمَة الخَلائِق عَالِمَةً مُعَلَّمَةً نَقیَّةً زَکِیَّةً فَرَضِیَ اللهُ عَنکِ وَ أَرضَاکِ و جَعَلَ الجنهَ منزلکِ و ماوآکِ وَ لَقَد أَعطَاکِ اللهُ مِن الکَرَامَات البَاهِرَات حَتَّى أَصبَحتِ بِطَاعَتکِ لله وَلِوَصیِّ الأَوصِیَاءوَ حُبّک لِسَیِّدَة النِّسَاء الزَّهرَاءِوَ فِدَائکِ أَولادکِ الأَربَعَة لِسَیِّدِ الشُّهَدَاء بَابَاً لِلحَوَائِج فاشفَعِی لِی عِندَ الله بِغُفرَانِ ذُنُوبِی وَ کَشفِ ضُرِّی وَ قَضَاءِ حَوَائِجِی فَإنَّ لَکِ عِندَاللهِ شَأنَاً وَ جَاهَاً مَحمُودَاً وَ السَّلامُ عَلَى أَولَادکِ الشُّهَدَاء العَبَّاس قَمَرُ بَنِی هَاشِم و بَاب الحَوَائِج وَ عَبدالله وَ عُثمَان وَ جَعفَر الَّذِینَ استُشهِدُوا فی نُصرَةِ الحُسَینِ بِکَربَلاء وَ السَّلامُ عَلَى ابنَتکِ الدُّرَّة الزَّاهِرَة الطَّاهِرَة الرَّضیَّة خَدِیجَة فَجَزَاکِ اللهُ وَ جزَاهُم الله جَنَّاتٍ تَجرِی مِن تَحتِهَا الأَنهَارُ خَالِدِینَ فیهَا اللهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍعَدَدَ الخلائق التی حَصرُها لا یُحتَسَب او یَعُدُّ و تَقَبَّل مِنَّا یا کریم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چوپان گله گوسفندان را به آغل برد و همه د‌رهای آن را بست چون گرگ‌های گرسنه سررسیدند درها را بسته یافتند و از رسیدن به گوسفندان ناامید شدندبرگشتند تا نقشه ای برای بیرون آمدن گوسفندان از آغل پیدا کنند.!!سرانجام ، گرگ‌ ها به این نتیجه رسیدند که راه چاره ...برپایی تظاهراتی جلوی خانه چوپان است که در آن آزادی گوسفندان را فریاد بزنند !!!گرگ‌ها تظاهرات طولانی را برپا کردند و به دور آغل چرخیدند *چون گوسفندان فریاد گرگ‌ها را شنیدند* *که از آزادی و حقوق شان دفاع می‌کنند...!!!**برانگیخته شدند و به آنها پیوستند...!!!* آنها شروع به انهدام دیوارها و درهای آغلشان کردندتا این که دیوارها شکسته شد و درها باز گردیدو همگی آزاد شدندگوسفندان به صحرا گریختند و گرگ‌ها پشت سرشان دویدند چوپان صدا می زد و گاهی فریاد می کشید و گاهی عصایش را پرتاب می‌کرد تا بلکه جلوی شان را بگیرد اما هیچ فایده ای دستگیرش نشد گرگ‌ها گوسفندان را در صحرایی بدون چوپان و نگهبان یافتند آن شب ... شبی تاریک برای گوسفندان آزاد و رها بود و شبی اشتها آور ... برای گرگ‌های به کمین نشسته !!! *روز بعد ...* *چون چوپان به صحرایی که گوسفندان ؛ در آن آزادی خود را بدست آورده بودند رسید ...* *جز لاشه های پاره پاره واستخوان های به خون کشیده شده چیزی نیافت* این حکایت مردمی است که به دعوت و دام منافقین و شیپور آزادباش دشمن خود وبه امید واهی آزادی و بی بند و باری به خیابان می ریزند ! گرانی هست ... بد هم هست ... ولی تحمل می کنیم ! چون ناآرامی جدیدی در راه هست بدتر از سال ۸۸ ... مواظب باشیم ...! سران فتنه ۹ تیر همگی جمع شدند آن طرف آب پیش پدرخوانده های شان مرتب جلسه دارند * جوکهای گرانی وکلیپ هایی از فقر مردم ... !!! برای تحریک مرد است *گرانی تنها چیزی هست که همه را به بیرون می کشاند* واقعا هم این مردم درد دارند کمر شان، از اقتصاد درهم ریخته، خم شده است با این اوضاع افتضاح اقتصادی ... بیرون ریختن هم دارد ! من نیز دلم می خواهد بروم ... اما نه، نمی روم ! چون اغتشاشگرانِ بین مردم قصدشان *ارزانی برای مردم که نیست* ! قصدشان *براندازی حکومت وبه ذلت کشاندن این مردم نجیب* است ! نباید فریب این فتنه های جدید را خورد ! این دشمنان داخلی و نفوذی های جامانده *غربزده گانِ خودمان هستند که به آمریکا سر نخ می دهند تنها دغدغه شان شده بود رفتن زنان به ورزشگاه ... رفع حصر خانگی سران فتنه ... ربنای شجریان ... سانسور گرگ ها ... قانون حجاب اختیاری و ... *گرگها به فکر آوردن شاهنشاه برای مردم بازی خورده!! نیستند دور نمای آنها تجزیه ایران است!!* تأمل کنیم ! ماهم از همین مردم هستیم، گرانی برای همه ما نیز تبعات خودش را دارد ! نفس برایمان نمانده که از جای گرم آقای ما فرمود هزینه سازش از هزینه مقاومت بیشتره!( دولتمردان) آقای ما فرمود مواظب فتنه های غربی های وحشی باشید! ( آحاد ملت) آقای ما فرمود حواستون به مردمتون باشه!( دولت و مجلس) همگان دیدیم بشار به جای گوش کردن به حرف آقای ما به سمت کشورهای معلوم الحالی کشیده شد که در ۱۰ سال گذشته، جز شر چیزی برایش نداشتند! (فاعتبروا یا اولی الا بصار) دیدیم سازشی را که هزینه‌ی اون پایان دولت بشار اسد و آوارگی او بود! اگر قائل به این هستیم که ما الان وسط جنگیم باید به این نکته هم توجه کنیم که جنگ همش پیروزی نیست، برد و باخت داره. اگر بدر و احزاب رو پیروز شدیم، ممکنه احد رو هم شکست بخوریم. مهم اینه که در برایند کلی و آخر خط پیروزی از آن ما باشه… کاش تجربه ای بشه برای مسئولان داخلی خودمون و دوستان ولایی که گوششون همیشه به دهان مرد حکیم انقلاب اسلامی باشه زخم میخوریم؛ اما شکست نمیخوریم! کار جبهه در‌ منطقه تازه شروع شده، مقاومت مرد میدان می‌خواهد..🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت خانم ام البنین را تسلیت عرض میکنم.😭😭😭😭 التماس دعاااا 🙏🙏🙏🙏 صبحتون بخیر
مادَریْ هایَــتْ بَـــرایِ بَچهْ هایِ فاطِمــهْ دَر کِنــارِ عَلْقَمه یِکْ روز جُبْرانْ می شَوَدْ وفات ام الشهدا حضرت ام البنین (س) و روز تکریــم مـادران و همسران شهـــدا گــرامـــــــی بــاد🥀 🖤
14030924 بچه‌های انقلاب هشدار.mp3
8.77M
🟢 هشدارهای مــهــم حجـت الاسـلام در رابطه با مســـائــل روز و 🔹هم گوش کنید، هم منتشر کنید👇 🔸در این صوت مهم می‌شنویم: 1⃣ چه اتفاق خطرناک در جبهه انقلاب در حال روی دادن است؟ 2⃣ حاشیه‌بردن صحبت‌‌های اخیر حضرت آقا چه تبعات خطرناکی دارد؟ 3⃣ قصهٔ، تحلیل‌ و تهمت‌ها 4⃣ ویژگی‌ آدم‌ های خطرنـاک برای انقلاب کدامست؟ فایل‌های اشاره شده و منبع برای ایــن صوت: 🎙صوت مرتبط با تحولات سوریــه 🎙صوت این همانی‌های نـــادرست ✍🏼ویراست آدم‌های خطرناک برای ‌ انقلاب 👈 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✅ دریافت اخبار و موضوعات تحلیلی در کانال کرامت و بصیرت :👇 https://eitaa.com/joinchat/2774532098Cded73a3163
تو ایران زندگی سخته ولی تو آمریکا زندگی بی معنیه نظرات مردم هم قشنگه بخونید | عضوشوید 👇 http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این توسل به حضرت ام‌البنین رو که مخصوص امشبه ازدست ندید... التماس دعا 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۳۸ هامون پر اخم نزدیک دفتر مدرسه شد .‌ یکی از معاون ها نزدیکش رفت _سلام آقای صاحبچی ...م
🌷👈 آیدا با یک ببخشید به طرف دفتر معاونین رفت .. همکارهاش دورش کردن _چی شده جریان چیه ؟ آیدا از استرس دستهاش میلرزید .. همون موقع نگاهش از پنجره شیشه ای به رفتن مادر راحله خورد و اومدن مدیر به اتاق.. _وای آیدا جون ببخشید تو رو خدا ..من زود قصاوت کردم .. بعد دستهای لرزون آیدا رو گرفت _چرا نگفتی به من دختر جون ... آیدا لب گزید _شوهرم بخاطر ترس از خانواده همسر سابقش گفت چیزی نگم .. همکارش گفت؛ _شوهرت؟ مدیر سری تکون داد _آره جریان داره ...آقای صاحبچی شوهرشِ ... این خانم هم مادر زن سابقشِ اومده بوده آبروی آیدا رو ببره .. عجب زنی بود وای خدا ... رو یک پا وایستاده بود پرونده نوه اش میخواست کلی هم میگفت شوهرم سفارش کرده سفارش کرده .. آیدا ترسیده نگاهش کرد _میشه... میشه من برم خونه ... مدیر برای دلجویی گفت؛ _آره برو عزیزم ...شوهرتم منتظره ...فردا هم روز آخرِ نمیخواد بیای ... بعد به معاون دیگه گفت؛ _مانلی رو از کلاسش بیار .. مانلی وقتی دید همه دور آیدا جمع شدن با نگرانی گفت: _چی شده ؟ آیدا با دیدنش بغض کرد و دستش دراز کرد تا بغلش کنه مانلی با تردید نگاهی به معاون و مدیر کرد وقتی آیدا دماغش بالا کشید و گفت: _بیا مامان جون .. با خوشحالی به آغوشش خزید .. _چی شده مامان ؟ آیدا بوسیدش .... _کیفت و آوردی ؟ مانلی سر تکون به معنای نه _برو وسایل تو جمع کن از خانم تون خداحافظی کن میریم خونه .. بابا بیرون منتظره .. وقتی مانلی رفت همکار آیدا گفت: _بهت میگه مامان؟ آیدا بلند شد و وسایلش داخل کیفش گذاشت _آره .. کامپیوترش خاموش کرد و با همکارهاش خداحافظی کرد دست مانلی رو محکم گرفته بود وقتی از مدرسه بیرون آمد ماشین هامون دید به طرفش رفت . _ماشینم چکار کنم .. هامون اخم کرد _فردا میگم بیارنش ..بیا بریم کلی کار دارم .. آیدا در ماشین باز کرد یک ماشین بنز مقابلشون پارک کرد .. هامون پوفی کشید ... مادر راحله عقب نشسته بود مرد راننده پیاده شد به طرف هامون آمد _خانم میخوان باهاتون صحبت کنن .. آیدا ترسیده به هامون نگاه کرد  که از ماشین پیاده شد و به طرف مادر راحله رفت .. مانلی با تعجب گفت؛ _این مامان جونِ ! آیدا به عقب برگشت _اومده بود شما رو با خودش ببره! مانلی پر اخم گفت؛ _نه مامان ...خونشون حوصله ات سر میره همش باید آروم و ساکت باشی به چیزی دست نزن هامون کلافه سوار ماشین شد آیدا پر استرس پرسید _چی شد؟ هامون راهنما زد و از ماشین بنز دور شد مشخص بود کلافه و عصبی .. آیدا ته دلش میجوشید دوباره پرسید _چیزی گفته؟ هامون نفس گرفت _میخواد عید بچه ها پیشش باشن ! آیدا ترسیده نگاهش کرد هامون ادامه داد _هر سال عید راحله میرفت سفر اجازه نمیداد مانلی رو ببرم خونه مادرم میبردش اونجا ... الانم گفته عید بیارشون همینجا .. هم مانلی هم مانی آیدا دستک  کیفش تو دستش فشار میداد _اون بخاطر تنهایی بچه ها بود ایشون لطف کردن ... الان که من هستم ... هامون مقابل مهد نگه داشت بی حوصله گفت؛ _چه میدونم ...حالا بزار عید بشه! آیدا نا امید از ماشین پیاده شد .. تو ذهنش همش میگفت هامون یک چیزی شنیده که کوتاه اومده .. مربی مهد با دیدن آیدا کاپشن مانی رو تنش کرده بود مانی با دیدنش خندید دندون موشی هاش نمایان شد آیدا بغض کرد...دست های مانی که طرفش دراز شده بود گرفت مربی با خنده گفت؛ _چه زود امدین ... حتما روز آخری هیچ کس نیومده مدرسه.. آیدا مانی رو محکم بغل گرفته بود . مربی ساک مانی و همراه با پک به آیدا داد _این پک هفتسین رو پیش دبستانیهامون درست کردن واسه مانی جان ... امیدوارم سال خوبی داشته باشید .. آیدا بغض کرد میتونست بهترین سال عمرش باشه  اگه مادر راحله گند نمیزد . کلاه مانی رو سر کرد و سوار ماشین شد .. هامون هم کلافه بود .. آیدا با تردید گفت؛ _میخوای اصلا بریم خونه من ... میگیم رفتیم مسافرت .. هامون چپ چپ نگاهش کرد _لزومی نمیبینم ...من خودمم عید نیستم .. بهتره برن اونجا .. آیدا نفس گرفت وقت بدی بود که هامون افتاده بود رو دور لجبازی .. _ببین من نمیدونم هر سال واسه عید برنامه ات چی بوده .. نمیخوام از برنامه هات تو رو بندازم .. میخوای  بری خارج کشور میخوای استراحت کنی .. کار و شرکت داری هرچی داری من قول میدم لطمه ای به برنامه هات نخوره .. فقط بزار من با بچه ها باشم ... کاری به تو هم نداریم .. هامون چیزی نگفت آیدا دوباره با التماس گفت : _مانلی خونه مادربزرگش دوست نداره بهش خوش نمیگذره .. مانی به من وابسته است تازه جون گرفته .. هامون پشت چراغ قرمز ایستاد .. نگاهی به مانلی کرد که صندلی عقب بق کرده نشسته بود 🌷
🌷👈 _من هر سال میرم ییلاق ویلا بابا اینا این رسم از بچگیمون بوده که تعطیلات عید همه خانواده بابا و عمه ها عموهام اونجا جمع میشیم سال های اول راحله میومد بعد دیگه هر دفعه به بهانه ای نیومد و خودش میرفت مسافرت ... به آیدا نگاه کرد _ اگه میخواین بیاین باید تا فردا عصر آماده باشید ... صدای آخ جون مانلی بود که به گردن هامون چسبید و بوسیدش.. آیدا نفس گرفت ته دلش نمیدونست چجوری خداروشکر کنه ... مانی رو محکم بغل گرفت _آره تا فردا آماده میشیم ... البته میدونست با وجود مادر هامون قصه یک جور دیگه حکایت میشه ... *پسر عموی شهاب ازت خوشش آمده ... آیدا چپ چپ دوستش نگاه کرد کلاسورش روی پاش گذاشت.. _پسر عموی شهاب اگه مثل خود شهابِ میخوام صدسال از من خوشش نیاد ... دوستش خندید _نه بابا خیلی آدم حسابی و خانواده باکلاسی دارن ... شهاب خیلی از خانواده فامیل هاشون میگه .. پسر عموش هم خیلی خوشتیپ و پولداره ... خری قبول نکنی !... آیدا با اخم گفت: _حالا کجا من دیده ؟... دوستش چشمکی زد ... _همون که باحال دعوا کردی ... آیدا به آنی سرخ شد یاد پسری افتاد که بهش گفته بود کوچولو و بغلی ... رو برگردوند ... _نمیخوام من حوصله این کارهارو ندارم درس ام مهمتره دوسال دیگه کنکور داریم ... دوستش مقابلش ایستاد _ولی هامون خیلی از تو خوشش اومده حیف ها...* _مامان پیراهن پف پفیم بپوشم .. آیدا پیراهن رو از دست مانلی گرفت و تو چمدون گذاشت _نه تو ماشین خراب میشه رسیدیم اونجا موقع سال تحویل بپوش .. زیپ چمدون بست مانلی عروسکش بغل کرد _دوستام همیشه میگفتن میرفتیم مسافرت ... الان ما چمدون بستیم یعنی میریم مسافرت؟ آیدا لب گزید از اینکه میدید این بچه حتی معنی سفر هم نمیدونه چیه _آره دیگه .. بعضی ها با هواپیما میرن ... بعضی ها جاهای خیلی دور میرن .. گاهی هم یکی مثل ما قرار با ماشینشون یک روستا خوش آب هوا برن . مانلی خوشحال رو تخت نشست _پارسال الناز رفته بود ترکیه واسه دوتا از بچه ها تیشرت آورده بود.. پارسال که دوستم نبود ولی امسال دوستم شده منم براش تیشرت سوغاتی بیارم ... آیدا خنداش گرفت گفت؛ _سوغاتی که تیشرت نیست .. سوغاتی چیزهای مخصوص همون شهر یا کشور .. ما میریم روستا اونجا صنایع دستی زیاد داره میتونی واسه دوستات سوغاتی بیاری .. مانلی رو تخت دراز کشید _واسه همه بچه بیارم .. شاید یکی مثل من تا حالا مسافرت نرفته باشه دلش بسوزه .. آیدا پتو روی مانلی کشید و اون ونوازش کرد _دختر مهربونم ... میتونی واسه همه کلاستون سوغاتی بخری .. بوسیدش _حالا بخواب که فردا کلی کار داریم .. مانلی از ذوق خندید _اینقدر خوشحالم خوابم نمیبره .. آیدا کتاب داستانش بهش داد _بخون ...تا خوابت ببره .. مانلی معصومانه گفت؛ _خداکنه چشامو ببندم وقتی باز کردم تو راه سوار ماشین باشم ... آیدا بوسیدش از اتاق بیرون اومد کمی تنقلات داخل ظرف های در دار ریخت فکرش حسابی مشغول بود با حرف مانلی غرق خاطرات بچگیش شده بود .. روزهای که در حسرت داشتن یک خانواده بود .. حسرت رفتن مسافرت .. حسرت داشتن مادر و پدر .. آهی کشید ... چقدر شبیه مانلی بود . کلافه روی صندلی آشپزخونه نشست.. در باز شد و هامون وارد خونه شد وقتی هنوز آیدا رو بیدار دید با تعجب گفت؛ _چرا نخوابیدی؟ آیدا دستکش فر دست کرد کیک از فر بیرون آورد _دارم وسایل فردا رو آماده میکنم .. هامون پوفی کشید روی صندلی نشست _برنامه تغییر کرده! آیدا ماتش برد هامون ادامه داد _احتمالا فردا صبح راه بیفتیم بابا نمیتونه تو شب رانندگی کنه .. آیدا لبخندی زد _چه زود دعای مانلی برآورده شد هامون یک تکیه از کیک رو با چاقو برید _چطور؟ آیدا دست به کمر تکیه به کابینیت داد با لحن طلبکاری گفت؛ _واقعا هامون چرا اینقدر در حق این بچه ظلم کردی ؟... این بچه نمیدونست اصلا مسافرت چیه .. اینقدر خوشحال بود خوابش نمیبرد .. هامون اخم کرد _همه چیز دست من نبود! آیدا با حرص و مسخره بازی گفت؛ _توجیح شدم ...! بعد نشست کنار هامون با نرمش گفت؛ _من به راحله کاری ندارم چه کرده یا نکرده ... ولی حرفم با تو ... اینهمه صبح تا شب و شرکت داری زحمت میکشی واسه کی آخه .. مگه غیر اینه واسه آینده بچه هات .. هامون با همون اخم گفت: _الان من شدم پدر بی مسؤلیت .. تو شدی زن بابای مهربون ! آیدا بغض کرد _هامون تو نمیفهمی نداشتن خانواده چقدر سخته ... هامون بلند شد همینطور که دکمه های بلوزش باز میکرد به طرف اتاقش رفت _چمدون منم بستی؟ آیدا چشم درشت کرد _نه .. هامون وسط راه به طرفش برگشت عصبانی نگاهش کرد _پس چی میگی من همه چی رو حاضر کردم آیدا کیک تو ظرف گذاشت و به دنبال هامون به اتاقش رفت 🌷
🌷👈 _نمیدونستم چی برات بردارم .. هامون لبخند محوی زد از این بازی خوشش اومده بود اینکه آیدا رو مجبورکنه که دونه به دونه لباس هاش انتخاب کنه بزاره تو چمدون .. هامون همینطور که رو تخت دراز کشیده بود گفت ؛ _خوب حالا یادگرفتی؟ آیدا با حرص زیپ چمدون بست _بعله .. هامون قهقه زد _برو بخواب فردا خواب نمونی .. ایدا بلند شد نزدیک در با تردید برگشت _مامانت میدونه من میام؟ هامون اخم کرد _برو بخواب .. آیدا چیزی نگفت ولی میترسید از این زنی که پونزده سال زندگیش تباه کرده بود به شدت وحشت داشت **** ماشین روی سنگ فرش یک ویلای بزرگ پیچید .. آیدا با دیدن ماشین های پارک شده زیادی یک ترس مبهم به جانش آمیخت و مانی خوابیده رو محکم بغل کرد . در وردی باز شد و هستی خوشحال به طرفشون اومد _وای سلام سلام ..چقدر دیر کردی بابا یک ساعت رسیده ... عمه شهناز و عمو حبیب هم اومدن فقط عمه شهلا تو راه .. _مگه قرار نبود شب همه جمع بشن ؟ هستی مانی از بغل آیدا گرفت با خنده گفت؛ _اوه کی آخه از سبزی پلو معصوم خانم میگذره ... آیدا حس کرد تنش یخ کرده .. مانلی خوشحال پیاده شد پیر مردی نزدیک شد _سلام آقا ...بزارید چمدون هاتون ببرم بالا .. هامون باهاش احوال پرسی کرد وارد خونه شدن و یک جمعیت زیاد فقط چشم شده بودن آیدا رو میدیدن .. آیدا لبخند نیم بندی زد ... هستی تند تند همه رو معرفی میکرد از دختر عمه و پسر عمه همه ... آیدا سعی کرد لبخند مزحکش روی لب هاش نگه داره با همه احوال پرسی کنه ... جواب تبریک هاشون بده هستی به پسری که با چشای ریز شده نگاش میکرد گفت ؛ _اینم شهاب پسر عموم .. آیدا نفسش رفت .. چرا یادش رفته بود . شهاب لبخندی زد _خوشبختم آیدا خانم .. آیدا سر تکون داد . بعد هستی بعد احوال پرسی معارفه آیدا رو طبقه بالا برد _اینم اتاقتون ! آیدا لب گزید _نیازی نیست اتاق مخصوص داشته باشم ... آخه جمعیت زیاده ... هستی قهقه خندید _نه بابا اینا همشون اینجا ویلا دارن ... چون بابا بزرگتر موقع سال تحویل و نهار و شام میان اینجا ... در اتاق باز کرد _نگران نباش این اتاق خود هامون ... یک مبل تخت شو هم برای مانلی گذاشتم .. آیدا تشکری کرد . وارد اتاقش شد .. یک اتاق بزرگ با سرویس کامل پوشک و لباس مانی رو عوض کرد ... لباس های چمدون رو توی کمد چید .. صدای خنده و هیاهو کل ویلا رو برداشته بود . برای یک لحظه روی تخت نشست همیشه کل زندگیش آرزوی داشتن همچین جمع و خانواده ای داشت حتی وقتی با خاله مهین و خانواده اش آخر هفته ها باغ میرفتن خودشو از اونها نمیدونست .. تهش میگفت از سر لطف منو دعوت کردن من که صنمی ندارم باهاشون .. ولی الان .. آهی کشید .. عروس خانواده صاحبچی بود ... چیزی که آرزوی نوجونی ایش بود حسرت کل جونیش ... سعی کرد از این شرایط پیش اومده لذتش ببره گرچه ته دلش کلی آشوب بود .. ولی بازم خداروشکر میکرد . لباس هاش عوض کرد مانی رو بغل کرد و پایین اومد .. نگاهش به تهمینه (مادر هامون ) افتاد که داشت با هامون صحبت میکرد .. لب گزید .. با خودش گفت .. وقتی رقیبت تو بازی هیچ حرکتی نکرد تو بازی خودت و ادامه بده . _خیلی خوش اومدی آیدا خانم ...منو که یادته؟ آیدا با لبخند نگاهش کرد _معلومه ...مگه میشه رفیق خُل و چل لعیا رو یادم بره .. شهاب قهقه خندید توجه همه بهشون جلب شد آیدا خجالت زده با خنده سرش گرم مانی کرد شهاب چشم ریز کرد _بعد پونزده شونزده سال انتظار دیدن هرکسی رو داشتم الا تو ..! آیدا نوچی کرد _بیخیال گاهی چرخ گردون اونطوری که دلت بخواد نمیچرخه ...تو چه خبر ؟ شهاب دست هاش تو جیبش کرد و شونه بالا انداخت _هیچی ..چند سال رفتم اونور درس خوندم مهندس شدم بعد امدم اینور تو فرش فروشی بابام کار میکنم .. آیدا با خنده چشم درشت کرد _چرا رفتی پس اینجا دانشگاهاش یک مدرک مهندسی بهت نمیدادن .. همون لحظه مانی نق زد شهاب بغلش کرد _ای جون ..وای هامون این دقیقا شبیه بچگی هات .‌اخمو و بد عنق .. آیدا به هامون نگاه کرد که با اخم بهش زل زده بود .. نگاهش چند ثانیه طول کشید هستی دیس ماهی رو روی میز گذاشت آیدا به بهانه کمک از زیر بار نگاه ها به آشپزخونه پناه برد . کمک کرد ماهی های سرخ شده و شکم پر توی دیس ها بچینن... 🌷
🌷👈 زنی که چادرش به کمرش بسته بود و لباس و محلی و لپای آفتاب سوختش نشون میداد زن سرایدار تندو فرض سبزی پلو هارو داخل دیس ریخت ..آیدا نفس گرفت _چه عطری داره دستتون درد نکنه ...! زن لبخندی زد _سبزی محلیش از همین روستاست .. آیدا خوشحال گفت؛ _پس یادم باشه لطف کنید برام سفارش بگیرید .. زن یکم جاخورده نگاهش کرد حس میکرد این دختر از این قماش پر مدعا نیست لبخندی زد _چشم حتما خانوم .. آیدا با قاشق ته دیگی سیب زمینی رو کَند _اسمم آیداست.. عمه هامون وارد آشپزخونه شد _عمه جون بیا نهار بکش .. نهار خوشمزه رو تو جمعی خورد که سال ها آرزوی داشتنش رو داشت همیشه سبزی پلو عیدش تنها تو خونش روبه روی تلوزیون میخورد یکی دو سال هم به دعوت خاله مهین میرفت باغ ولی الان یک خانواده داشت که بدون حس اضافه بودن کنارشون نشسته بود ... بعد خوردن چای بعد نهار آیدا مانی خواب روی تخت گذاشت . توی آشپزخونه شلوغ بهم ریخته رفت همون زن سرایدار داشت ظرف میشست .. آستین بلوزش تا کرد و دستکش دست کرد 🌷
🌷👈 زن با تعجب پرسید _نه خانم شما چرا ... برید استراحت کنید...چند ساعت دیگه سال تحویلِ ... آیدا روی اسکاچ مایع ظرفشویی ریخت با خنده گفت؛ _تنهایی که تا بعد سال تحویل هم باید ظرف بشوری .. زن لبخندی زد ..آیدا تند تند بشقاب هارو کفی میکرد زن زیر چشمی نگاهش کرد _شما خانم آقا هامون هستین؟ آیدا اوهومی گفت؛ زن دوباره گفت: _خانم اولشون دوبار چند سال پیش اومدن ... ولی اصلا مثل شما نبودن .. آیدا خندید _هیچ کدوم از ادم ها شبیه هم نیستن .. هستی سینی استکان هارو داخل اشپزخونه آورد _ اوه چه خبره اینجا ... آیدا به دستمال آویز روی صندلی اشاره کرد _کمک کن خشک کن ... هستی با اکراه ظرف هارو خشک میکرد و هی بینش خمیازه میکشید آیدا آخرین ظرف و توی سینک گذاشت زن سرایدار کلی تشکر کرد هستی خمیازه ای کشید _وای مُردم از خواب تا سال تحویل یک چرتی بزنم ! آیدا دست هاش خشک کرد _من کلی سال تحویل های عمرم خواب بودم الان دلم نمیاد بخوابم .. هستی با شرمندگی نگاهش کرد با خودش میگفت: آیدا خیلی لطف کرده که خانواده اش بخشیده داره وسطشون زندگی میکنه ... اونم با وجود دوتا بچه های که هیچ کس مسئولیتشون به عهده نمیگرفت .. آیدا دست هستی رو گرفت و برد تو اتاق کلی باهم لباس عوض کردن و خندیدن خاطره تعریف کردند .. موهای مانلی رو مدل دار بافتند ... هامون پر اخم از خواب بیدار شد _یکدقیه نذاشتین بخوابم .. هستی چشمکی زد _شب جبران میکنی داداش .. آیدا سرهمی تن مانلی کرد و موهاش شونه زد . _برات لباس گذاشتم رو تخت .. بعد کت و دامن قهوه ای مخمل ست شده با کت و شلوار هامون تن کرد هستی اشک تو چشاش نیش زد و دست آیدا رو گرفت _آیدا خیلی خوشحالم ... حس میکنم زندگی وجود هامون و بچه ها جریان گرفته ... آیدا بغض کرد _اون سالی که اتفاق افتاد دقیقه قبل عید بود یادته ...؟ با چشای اشکی خندید نگاهش کرد _اگه میذاشتن اون بچه زنده بمونه ... شاید الان هامون یک بچه پونزده ساله داشت ... 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا