فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دیدار هزاران نفر از بانوان سراسر کشور با رهبر انقلاب آغاز شد
🔹️در ایام سالروز ولادت حضرت زهرا سلامالله علیها، دیدار جمعی از اقشار مختلف بانوان با رهبر انقلاب، هماکنون با ورود حضرت آیتالله خامنهای به حسینیه امام خمینی آغاز شد. ۱۴۰۳/۹/۲۷
🇮🇷 مطالبه ملی: #طوفان_الاقصی۲
🚨به کانال بصیرت و بندگی بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1580466224Ca380cadff4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 رهبر انقلاب، صبح امروز در دیدار زنان و دختران:
🌷حضرت زهرا (س)، الگوی جاودان زن مسلمان در عبادت، سیاست، تربیت و زندگی است. ۱۴۰۳/۹/۲۷
🖥 @khamenei_reyhaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 رهبر انقلاب: تصور آمریکا و رژیم صهیونیستی و برخی از همپیمانان آنها مبنی بر پایان مقاومت کاملاً اشتباه است/ آن کسی که ریشهکن خواهد شد اسرائیل است.۱۴۰۳/۹/۲۷
💻 Farsi.Khamenei.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تصاویر متفاوتی از دیدار صبح امروز اقشار مختلف بانوان با رهبر انقلاب
🇮🇷 مطالبه ملی: #طوفان_الاقصی۲
🚨به کانال بصیرت و بندگی بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1580466224Ca380cadff4
صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۴۳ زن با تعجب پرسید _نه خانم شما چرا ... برید استراحت کنید...چند ساعت دیگه سال تحویلِ ...
🌷👈#پست_۴۴
*_ننه بیا سال تحویل شد بیا یکم شیرینی درست کردم ...
آیدا کتابش بست موهای تراشیده و صورت لاغرش بینیشو بزرگتر نشون میداد..
بیحال گفت؛
_درس دارم ...ننه رفت و آیدا سرشو رو کتاب گذاشت
دستش و روی شکمش گذاشت اشکش چکید
الان بچه اش زنده بود
الان سه یا پنج ماهش بود با هامون سر سفره هفت سین نشسته بودن هامون همیشه
میگفت عیدها با عمو وعمه اش میرن خونه پدر بزرگش ییلاق ...
حتما هامون اونجاست تو جمع خانواده اش داره بهش کلی خوش میگذره
انعکاس صورتش روی شیشه میز افتاده بود
چشمهاش برق میزد ...
هامون بهش میگفت چشات شبیه بچه گربه است..آخ هامون .....
ننه تلوزیون روشن کرد ولی صداشو کم کرد
تا آیدا راحت درسش بخونه میدید
چجوری خودشو تو خونه حبس کرده
فقط درس میخونه موقع سال تحویل نم اشکش پاک کرد
و دعا کرد این دختر عاقبت بخیر بشه*
_سال نو تون مبارک ..
آیدا یکدفعه از گذشته بیرون کشیده شد و لبخندی به شهاب زد
_سال نو شما هم مبارک ..
هستی بغلش کرد و تبریک گفت
خودش پیش قدم شد
با عمه ها و زن عمو روبوسی کرد
پدر هامون هم بغلش کرد
جای سختش موقعی بود که باید با تهمینه (مادر هامون) روبه رو میشد ..
با لبخند نزدیک مبل مخصوص تهمینه رفت
_مبارک باشه عیدتون ..
تهمینه عمیق نگاهش کرد ..
از وقتی اومده بودن حتی یک کلمه باهاش حرف نزده بود .
_مبارک تو هم باشه ..
آیدا لبخندی زد و خواست دور بشه که تهمینه
با اخم وصدای آروم گفت؛
_من حواسم به پسرم و نوه هام هست
بفهمم فکر انتقام زده به سرت دودمان تو به آتیش میکشم ..
آیدا وحشت زده بهش خیره شد به چشم های زنی که غرق نفرت بود
مانلی با ذوق خودش وتو بغل آیدا انداخت
_مامانی ...
آیدا نگاهش از تهمینه جدا نمیکرد ..
بخاطر روبوسی و عید مبارکی چند نفر نزدیک شدن ..
آیدا روی اولین مبل نشست ..
هامون مانی رو بغل گرفته بود و نزدیکش اومد اخم داشت ..
معصومه زن سرایدار داشت دیس شیرینی رو تعارف میکرد .
هامون مانی رو که دستش تو دهنش بود
به طرفش گرفت از برخورد دست های داغش
به دست های یخ آیدا با تعجب گفت؛
_چرا رنگت پریده ..
بعد کنارش نشست و دستش گرفت ...
این اولین باری بود که عمداً لمسش میکرد ..
آیدا زیر چشمی نگاهی به بقیه کرد که هیچکس حواسش نبود
دستش از دست هامون بیرون کشید
_چرا اینقدر یخی؟
آیدا نفس گرفت
_خوبم ..
معصومه دیس شیرینی رو مقابل هامون
گرفت و بعد مقابل آیدا ..
_عیدتون مبارک خانم..
آیدا به لبخند صمیمی که معصومه داشت
لبخند بی جونی زد
_مرسی عزیزم ..عیدشماهم مبارک ..
بعد بی حال گفت ؛
_نمیخورم ممنون ..
هامون به معصومه گفت؛
_لطفا یک چای داغ میارید ..
بشقاب شیرینی شو به طرف آیدا گرفت
_بخور ..شاید قندت افتاده ..
آیدا نگاهش به جمع شادی افتاد که داشتن
همه با اهنگ میرقصیدن و میخندیدن ...
یک عمر آرزوی همچین روزهایی داشت ...
نمی تونست بدبختی گذشته اش فراموش کنه ..
شهاب به طرفشون آمد
_عیدت مبارک پسر عمو ..
بعد پوزخندی زد
_البته با وجود آیدا امسال قبل عید هم برات مبارک شد.
هامون نیش خندی زد دستش دور شونه آیدا حلقه کرد و پاش رو پاش انداخت
_کور شود آنکه نتواند دید !
شهاب قهقه خندید
_امیدوارم دوباره از دستش ندی...
البته تو استادی که گند بزنی تو موقعیت هات .
و رفت
هامون دندون رو هم سابوند .
_دارم برات مردک ..
آیدا با تعجب گفت:
_اون که دوست صمیمیت بود ..
چرا اینقدر اره بده تیشه بگیر حرف میزنید ..
هامون پوزخندی زد
_من هیچوقت از دوست شانس نداشتم ..
به آیدا خیره شد به چشم های عسلی وآبروهای مرتب شده اش
با اینکه بعد پونزده سال بینیش عمل کرده بود
صورتش تپل شده بود جا افتاده بود ولی چشم هاش هنوز هم همون چشم ها بود
براق و خاص و عجیب معصومانه ..
حتی چشمهای آبی اروپایی راحله هم به این جذابیت نبود .
_چشات هنوزم مثل گربه برق میزنه!
آیدا اخم کرد رو برگردوند سعی کرد این بغض لعنتی رو فرو ببره
ولی امشب عجیب ذهنش خاطره بازی میکرد
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۴۵
****
سرو صداها کم شده بود
آیدا مانی خواب رو روی تخت گذاشت..
روی مانلی که گوشه اتاق روی کاناپه خوابیده بود پتو کشید ...
بلاخره وقت کرد گوشیش چک کنه پیام تبریک ژیلا رو دید و چندتا از همکارهاش ...
و علیرضا ..
دستش اومد روی پیام باز بشه ولی ته دلش یک حالی بود
بدون اینکه پیام باز کنه دستش روش گرفت و پیام حذف کرد ..
گوشیش خاموش کرد و روی پاتختی انداخت ..
اشکش چکید تند تند روی صورتش دستمال مرطوب کشید
صورتش تمیز کرد کت و دامن که همه تو تنش امشب تحسینش میکردن به سلیقه خانم بودنش
در آورد یک پیراهن کوتاه نخی پوشید ..
مسواک زد ..
فلاسک و شیر خشک مانی رو آماده گذاشت و روی دست هاش کرم زد ..
روی تخت دراز کشید هنوز داشت خوابش میبرد که در باز شد..
سایه هامون توی اتاق افتاد .
آیدا خودش به خواب زد
خش خش در آوردن لباس هاش میشنید .
و بعد انتهای تخت از سنگینی پایین آمد .
آیدا نفس که گرفت عطر هامون زیر بینیش آمد
بدون اینکه به طرفش بچرخه گفت؛
_مامانت میترسه ...
فکر میکنه قراره من بلایی سر توو بچهها بیارم !
هامون پشتشو به اون کرد
_ بیخیال ..
آیدا با خودش فکر کرد پونزده سال پیش
چطور عاشقانه تو بغل این آدم بود...
شاید هوس بچگیش بود ولی این هوس پونزده سال تاوان داد
پونزده سال هر شب خاطره آخرین باری که کنارش بود یادش بود
ولی الان اونقدر بهش نزدیک بود ولی به اندازه همین سال ها ازش دور بود
طاق باز خوابید و به سقف خیره شد
هامون اونقدر عصبی بود که تیک عصبیش باعث شده بود
که پاشو تند تند تکون بده با تکون دادن پاش تخت هم ناخودآگاه تکون میخورد...
آیدا پوزخند صداداری زد
_الانم عذاب وجدان داری؟
اون موقع ها وقتی پیش من میخوابیدی
پاتو تکون می دادی میگفتی تیک عصبیه!
هامون به طرفش چرخید...
بهش خیره شد
_اون موقع هم عذاب وجدان نداشتم..
آیدا نگاه ازش گرفت دوباره به سقف خیره شد
_چرا عذاب وجدانِ دروغ های که به یک دختر بچه دادی تا خام بشه راحت خودشو در اختیارت بزاره .
هامون با عصبانیت روی تن آیدا چمبره زد
_چرا داری جوری رفتار میکنی که انگار آدم بده منم .
بازدم عصبانیش تو صورت آیدا میخورد ..
آیدا بهش خیره شده بود حس میکرد یک سنگ روی قفسه سینشِ ...
تن هامون زیادی سنگین بود..
_وقتی مانلی به دنیا اومد نترسیدی یک روز این بلا رو سر دخترت بیارن ..
هامون پر از خشم فک آیدا رو گرفت
_دختر من ..دختر منه ...
تو ولی پدری نداشتی ..
منم تاوان دروغ های کثیفتو دادم وقتی خیالبافی های بچگانه ات رو خودت باور کرده بودی
که دختری که پدر و مادر محترمشون خارج از کشورن ولی روزی که شناسنامه ات رو بهم نشون دادی
همه چی آوار شد روی سرم که اسم و مشخصات پدر نداشتی ...
تو گند زدی به همه عشقی که داشتم ..
مانلی مثل تو نمیشه چون باباش منم ..
آیدا هق زد نفسش زیر تن هامون به سختی در میومد
_ازت متنفرم هامون ...ازت متنفرم ..
هامون به لب هاش خیره شد بوسه ای زد و فکش رها کرد
از روی تنش کنار رفت ..
آیدا هق میزد و هامون از شدت عصبانیت نفس نفس میزد ..
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۴۶
***
آیدا موهای مانلی رو شونه میزد هستی وارد اتاق شد
_عمه و زن عمو اومدن مردها رفتن رودخونه ماهیگیری ..
فقط این پسره شهاب هست
بعد دهنشو کج کرد
_پسره احمق بوی کباب به دماغش خورده ..
آیدا دستش به معنای سکوت رو بینیش گذاشت و پایین موهای مانلی رو کش بست
مانلی روبوسید
_برو مامان بازی کن ..
_ببخشید نمیخواستم پیش مانلی حرفی بزنی .
هستی نفس گرفت
_اوه ..من اصلا حواسم به این بچه نبود ...
ببین آیدا بهتره زیاد جلوش آفتابی نشی این فکر کرده تو هم مثل راحله ای..
آیدا باکس گیره های مانلی رو بست و با کنجکاوی گفت؛
_جریان چیه؟
هستی با افسوس گفت؛
_دیشب دیدم با شهاب خوش و بش میکنی
گفتم بدونی کینه هامون از شهاب !
بعد ادامه داد
_همون اوایل ازدواج راحله و هامون سال های اول عید میومدن باغ راحله اینقدر موجه بود
که حتی بدون چادر یک لحظه هم نبود ولی در کنارش طبع خونگرمی که داشت
یکسره به شهاب بخاطر صمیمیتش با هامون میگفت داداشی ..
این داداشی گفتن هاش جوری بود که منم باور کرده بودم از یک مادر زاییده شدن ..
کم کم چادرش پیش اون میذاشت کنار ..
شوخی شوخی دستش میگرفت و آخرش هم گاهی شالش میفتاد..
همه ما میذاشتیم رو حساب برادرانه حتی خود شهاب ...
تا اینکه سال آخر که اومدن عید اینجا دیگه حجابشو واسه همه برداشته بود.
پوزخند زد
_چقدر مامان بیچاره حرص میخورد ولی اجازه نمیداد هیچکس حرفی بزنه ..
یادمه عصر بود که هامون و شهاب میرن استخر ، بابا و مامان تو اتاق استراحت میکردن
منم داشتم تلوزیون میدیم همون سال مامان دستور داده بود چون راحله خانم از شوهر من خوشش نمیاد....
ایشون هیز و بد چشم میدونه حق نداره تو جمع باشه ...
هستی سر تکون داد
_مکافاتی داشتیم ..
آیدا لب گزید
_خوب بعد ؟
هستی ادامه داد
_من دیدم این دختره با آرایش اومد از اتاق بیرون داره میره به طرف استخر ...
فکر کردم خبر نداره شهاب اونجاست
پله هارو اومدم پایین دنبالش که بهش بگم نرسیده به رختکن دیدم
روبدشامبرش در آورد با خنده گفت؛
_امدم با داداشیم و شوهرم شنا کنم ..
باورت میشه آیدا ..
خشکم زد من که زن بودم تحت تاثیر زیبایی این ساحره با اون بیکینی شده بودم ..
الهی بمیرم واسه هامون با عصبانیت گفت؛
برو بالا ...
ولی راحله بی اعتنا شروع به خنده و شوخی کرد من تو اتاقک رختکن از شرم خیس عرق شده بودم
که هامون عصبانی اومد بیرون من تند تند پشت سرش رفتم تا آرومش کنم
اینقدر عصبانی بود ترسیدم خون یک کدومشون بریزه ...
بابا و مامان فهمیدن ..
ولی صدای خنده های راحله کل ویلا رو پر کرده بود
آیدا با ُبهت گفت؛
_نیومد بیرون ؟
هستی سر تکون داد
_یادمه بابا گفت این دختر دیگه زن زندگی نیست
بهتره طلاقش بدی هامون با عصبانیت آب میخورد
میگفت بخاطرمهریه باباش من میندازه تا اخر عمرم گوشه زندان تمام اموال شرکت دست باباشِ ،من رو بدبخت میکنه ...
هیچی! نتیجه کار این شد که مامان فشارخونش زد بالا فرداش سکته کرد
و ما درگیر مریضی و بیمارستان اون شدیم
بعدشم خبرآوردن راحله خانم حامله است
هامون هم دیگه هیچ چی براش مهم نبود
فرقی با ربات نداشت فقط دنبال پول در آوردن بود .
آیدا پرت شد به گذشته
*تو زیر چند نفر خوابیدی که شکمت بالا امده حالا میخوای بندازی گردن پسر من آره فکر کردی من میذارم دختر بی حیای مثل توحتی به پسر من فکر کنه ...
و کتف اونو گرفت تو ماشین انداخت ...
آیدا هق میزد و مقنعه مدرسه اش جلوی دهنش گرفته بود
با وحشت به چشمهای برافروخته تهمینه نگاه میکرد
که چادرش درست کرد وبا حرص رانندگی میکرد و زیر لب براش خط و نشون میکشد
آیدا با هق هق گفت ..
تورو خدا بگین هامون بیاد خودش بهتون میگه میگه من با هیچ کس غیر خودش نبودم اصلا من رو کجا میبرین..
تهمینه پوزخندی زد ..
خود هامون میدونه کجا میبرمت فکر کردی چجوری فهمیدم قبل مدرسه باهاش قرارداری ..
الان داریم میریم جایی که از شر اون بچه خلاص بشی ...
آیدا هق هق اش خفه شد با وحشت نگاهش میکرد
که داشت با سرعت از شهر خارج میشدن ...
من رو کجا میبرین من به هامون میگم میگم من به زور دارین میبرید
اون خودش بهم قول ازدواج داده بود
خودش من رو دوست داره ..
یکدفعه لبش سوخت حس کرد رد انگشترهای
پر از نگین تهمینه لبش رو پاره کرده ...
بغض کرد ...
تهمینه پاش رو پدال گاز فشار میداد ..
نه هامون دوستت داره نه من اجازه میدم تو
هرزه بی خانواده به پسرم تهمت بزنی که بچه اونه ...
اونم تو رو نمیخواد میدونه دارم کجا میبرمت
خودش دیشب به غلط کردن افتاد
پیش من که از شر تو راحتش کنم ...
مقابل خونه ای نگه داشت بعد دست آیدا رو کشید از ماشین پیاده کرد وارد خونه شدن*
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۴۷
آیدا یکم تو جمع خانم ها بود ولی از اینکه هر دفعه با ورودش پچ پچشون قطع میکردن حس خوبی نداشت ..
_چای میخورین براتون بیارم ؟
عمه لبخندی زد
_ممنون عزیزم ..
آیدا سینی رو برداشت به طرف شهاب که طرف دیگه پذیرایی روی کاناپه لم داده بود با موبایلش بازی میکرد رفت
_چای میخورین براتون بیارم ..
شهاب بهش لبخند زد
_ممنون ..
وارد آشپزخونه شد معصومه زن سرایدار روی پلوها روغن داغ ریخت
_خانم حواستون به پلو هست من برم خونه خودم مهمان اومده ..
آیدا لیوان های چای پر کرد
_آره عزیزم ..
معصومه لبخندی زد
_خداخیرتون بده ..
و رفت ..
آیدا با خودش غُر زد کاش با هستی رفته بود خرید برای بچه ها حداقل اینجوری نمیشد .
_احوال آیدا خانم ...دوست قدیمی ما
آیدا به عقب برگشت شهاب وارد آشپزخونه شده بود .
دلش نمیخواست باهاش تنها بمونه اونم با کارنامه درخشان که داشت سینی رو برداشت که از در خارج بشه
_مرسی ...خوبم
شهاب پوزخندی زد
_بعد اون همه سال اومدی نشستی وَر دل عشق سابقت ..اونم عاریه ای ..!
آیدا اخم کرد
_چی؟
شهاب با سر به بیرون اشاره کرد
_زن عمو میگفت !
آیدا نیش خندی زد
_هامون راست گفته شانس از دوست نداشته ...کی تو وقت کردی اینقدر بیشرف بشی !
شهاب ابروشو بالا انداخت
_بی غیرتیش پای بی شرفی من نوشته !
آیدا نوچی کرد
شهاب سریع در آشپزخونه رو بست موبایلش در آورد و فیلمی رو پلی کرد آیدا گیج نگاهش کرد
موبایل رو مقابل صورت آیدا گرفت
_ببین!
آیدا به صفحه گوشی خیره شد ..با تعجب دید جمع همین جمع که الان تو پذیرایی نشستن زن عمو و عمه و تهمینه ...
صدای عمه اومد
_دختره خیلی دختر خوبی آخه حیف .
و صدای پر صلابت تهمینه
_قرار تا اومدن راحله مواظب بچه ها باشه
هامون مجبور شده عقدش کنه چند مدت دیگه هم راحله میاد بخاطر افسردگیش رفته مسافرت
زن عمو گفت؛
_یعنی طلاقش نداده؟
_نه چرا باید طلاقش بده ..
راحله هرکسی نیست دختر نماینده مجلس و با وجود همچین خانواده ای..
شماها خودتون آرزو تون عروستون باشه ..
یک موی گندیده راحله می ارزه به صدتا عروس که شماها گرفتین ..
عمه بهش برخورد
_اگه منظورت به منه که من خوشبختی بچم میخوام واسه همون بهش گفتم با هرکسی خودت دوسش داری ازدواج کن ..
تا اومد تهمینه جواب بده شهاب قطع کرد
_دیگه بقیه اش کَل کَل بین خواهر شوهر و زن داداش ..
آیدا اینقدر بُهت زده بود که نمیتونست فکرش متمرکز کنه
_هامون به همون اندازه که بی غرته بی وجدان هم هست ..
آیدا دندون رو هم سابوند
_خوبه میگی کَل کَل بین زن ها ..تو چرا باورت شده اونا من نمیشناسن تو که میشناسی ..
هامون گشته گشته بعد پونزده سال دست کسی که عاشقش بوده رو گرفته آورده تو زندگیش تا فقط براش بچه بزرگ کنه !
بعد پوزخندی زد
_هنوزم ابلهی شهاب ..
شهاب با عصبانیت گفت؛
_تو کوری نمیبینی همین زن عمو پونزده سال پیش تو رو بدبخت کردن الان داره میکنه ..
دلم به حالت سوخت ...
چون گیر آدم بی عرضه و بی..
آیدا با عصبانیت وسط حرفش پرید
_هوی هوی تو حق نداره این نصبت ها که لایق خودته به هامون بچسبونی ....
اینقدر نامردی که از پشت خنجر زدی به رفیقت مخ زنش زدی ..
شهاب خندید
_مخ کی؟ ..راحله؟ ...من تو خواب شبم نمیدیدم
زن رفیقم که مثل خواهر بود برام اینجوری آبروی من ببره که چند سال حتی آفتابی نشم ...
راحله خودش مخ همه رو میزد ...
ولی همین آدم ها نخسه پیچیدن که کار من بوده ولی نمیدونستن کرم از خود درختِ ...
در باز شد و هستی سراسیمه وارد اشپزخونه شد
_چی شده ..
آیدا نفس گرفت سینی رو طرف شهاب گرفت
آاقا شهاب اومده بودن چای ببرن ..
و شهاب با یک پوزخند رفت
آیدا روی صندلی نشست
هستی همینطور که مانتوش در میاورد گفت؛
_صدای دعواتون میومد چی میگفت شهاب ؟
آیدا تو ذهنش فقط یک چیز رژه میرفت اینکه باید به همه اون آدم ها حالی کنه
رابطه اش با هامون یک رابطه عاشقانه است وقتی میدید طرف مقابلش این همه قدرتمند میترسید ...
تهمینه به قول شهاب یک بار بدبختش کرده بود ..
حالا نوبت خودش میدونست ..
صدای همه اومد انگار مردها اومده بودن ..
آیدا با حرص بلند شد باید نقشش و عوض میکرد
حتی برای هامون ...
باید تن میداد به چیزی که نمیخواست ..
این تنها راه انتقامبود
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌠 آمدنت نزدیک است...
و صدای قدمهایت لرزه بر جان طاغوتها انداخته!
🌟 سلام بر تو و بر روزی که بُتهای روزگار یکی یکی به دستان ابراهیمی تو سقوط کنند!
❣السَّلامُ عَلَیکَ أیُّها الإمامُ الهادِمُ لِبُنیانِ الشِّرکِ وَالنِّفاقِ...
📚صحیفه مهدیه، ص۶۱۰
🤲 اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم و العن و اهلک اعدائهم اجمعین واجعلنا من الباکین والمضطرین لغیبت امامنا
❤️🔥
🌹 حدیث مهدوی 🌹
💠امام رضا علیه السلام فرمودند:
✨حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرج) داناترین، حکیم ترین، پرهیزکارترین، بردبارترین، بخشنده ترین و عابد ترین مردمان است،
✨دیدگانش در خواب فرو میرود ولی دلش همیشه بیدار است و فرشتگان با او سخن می گویند... دعایش همواره به اجابت میرسد...۱
✨مهدی ارواحناله فداه دو نشانه بارز دارد که با آنها شناخته میشود. یکی دانشِ بیکران و دیگری استجابت دعا.۲
📚منابع:
۱- الزام الناصب صفحه ۹
۲- عیون اخبارالرضا ج۱ ص۱۷۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.#کلیپ
⭕️ حسرتی که بزودی بیشتر ما رو میکُشد!
👤 حجه الاسلام #شجاعی
#امام_زمان
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
سلام بزرگواران
آقای عابدینی در برنامه سمت خدا گفتن همگی حتما دعای مرزداران صحیفه سجادیه رو بخونید. معانیش رو نگاه کنید انگار امام سجاد علیهالسلام این روزها رو میدیدند!
برای تکتک دشمنان چه لعن و نفرینهایی دراین دعا هست.
لطفا همگی این دعا رو با تضرع به درگاه خداوند، برای پیروزی اسلام و مسلمین جهان بخونید.
پیام مهم!!!
72 ساعت آینده برای فلسطین، به ویژه غزه، بسیار حیاتی است.
اسراییل 100000 سرباز و 200000 نفر دیگر را برای نابودی کامل غزه و حماس جمع آوری کرده است.
از تمام امت درخواست می شود که ذیل دعا بخوانند. هدف ما این است که در 72 ساعت آینده هر دعا را 10 میلیون بار بخوانیم.
حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَ کِیلُ نٍعْمَ المَولَى وَنِعْمَ النًّصِيْر
﴿ فَاللّهُ خَيْرٌ حَافِظاً وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ
اَللّٰهُمَّ إنَّا نَجْعَلُكَ فِیْ نُحُوْرِهِمْ وَنَعُوذُ بِكَ مِنْ شُرُورِهِمْ.
لطفاً این پیام را برای همه ارسال کنید و نقش خود را در رسیدن به هدف 10 میلیون ایفا کنید. دشمن نقشه دارد و خداوند بهترین برنامه ریز است.
جزاكم الله خیراالجزاء
هر کس میتواند به نیت خاموش شدن شر اسرائیل دعای سریع الاجابه امام سجاد علیه السلام را به هر تعداد بخواند :
«إِلَهِی کَیْفَ أَدْعُوکَ وَ أَنَا أَنَا وَ کَیْفَ أَقْطَعُ رَجَائِی مِنْکَ وَ أَنْتَ أَنْتَ إِلَهِی إِذَا لَمْ أَسْأَلْکَ فَتُعْطِیَنِی فَمَنْ ذَا الَّذِی أَسْأَلُهُ فَیُعْطِینِی إِلَهِی إِذَا لَمْ أَدْعُکَ [أَدْعُوکَ ] فَتَسْتَجِیبَ لِی فَمَنْ ذَا الَّذِی أَدْعُوهُ فَیَسْتَجِیبُ لِی إِلَهِی إِذَا لَمْ أَتَضَرَّعْ إِلَیْکَ فَتَرْحَمَنِی فَمَنْ ذَا الَّذِی أَتَضَرَّعُ إِلَیْهِ فَیَرْحَمُنِی إِلَهِی فَکَمَا فَلَقْتَ الْبَحْرَ لِمُوسَی عَلَیْهِ السَّلامُ وَ نَجَّیْتَهُ أَسْأَلُکَ أَنْ تُصَلِّیَ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ أَنْ تُنَجِّیَنِی مِمَّا أَنَا فِیهِ وَ تُفَرِّجَ عَنِّی فَرَجاً عَاجِلاً غَیْرَ آجِلٍ بِفَضْلِکَ وَ رَحْمَتِکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ.»
هرکسی یکبارقرائت کند و درگروهها نشردهد به تعداد۱۰۰عدد شود
🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای که در کشور ما عرش معلی داری
آنچه خوبان همه دارند، تو یکجا داری
#چهارشنبههای_امامرضایی 🌼