🌷👈#پست_۴۶
***
آیدا موهای مانلی رو شونه میزد هستی وارد اتاق شد
_عمه و زن عمو اومدن مردها رفتن رودخونه ماهیگیری ..
فقط این پسره شهاب هست
بعد دهنشو کج کرد
_پسره احمق بوی کباب به دماغش خورده ..
آیدا دستش به معنای سکوت رو بینیش گذاشت و پایین موهای مانلی رو کش بست
مانلی روبوسید
_برو مامان بازی کن ..
_ببخشید نمیخواستم پیش مانلی حرفی بزنی .
هستی نفس گرفت
_اوه ..من اصلا حواسم به این بچه نبود ...
ببین آیدا بهتره زیاد جلوش آفتابی نشی این فکر کرده تو هم مثل راحله ای..
آیدا باکس گیره های مانلی رو بست و با کنجکاوی گفت؛
_جریان چیه؟
هستی با افسوس گفت؛
_دیشب دیدم با شهاب خوش و بش میکنی
گفتم بدونی کینه هامون از شهاب !
بعد ادامه داد
_همون اوایل ازدواج راحله و هامون سال های اول عید میومدن باغ راحله اینقدر موجه بود
که حتی بدون چادر یک لحظه هم نبود ولی در کنارش طبع خونگرمی که داشت
یکسره به شهاب بخاطر صمیمیتش با هامون میگفت داداشی ..
این داداشی گفتن هاش جوری بود که منم باور کرده بودم از یک مادر زاییده شدن ..
کم کم چادرش پیش اون میذاشت کنار ..
شوخی شوخی دستش میگرفت و آخرش هم گاهی شالش میفتاد..
همه ما میذاشتیم رو حساب برادرانه حتی خود شهاب ...
تا اینکه سال آخر که اومدن عید اینجا دیگه حجابشو واسه همه برداشته بود.
پوزخند زد
_چقدر مامان بیچاره حرص میخورد ولی اجازه نمیداد هیچکس حرفی بزنه ..
یادمه عصر بود که هامون و شهاب میرن استخر ، بابا و مامان تو اتاق استراحت میکردن
منم داشتم تلوزیون میدیم همون سال مامان دستور داده بود چون راحله خانم از شوهر من خوشش نمیاد....
ایشون هیز و بد چشم میدونه حق نداره تو جمع باشه ...
هستی سر تکون داد
_مکافاتی داشتیم ..
آیدا لب گزید
_خوب بعد ؟
هستی ادامه داد
_من دیدم این دختره با آرایش اومد از اتاق بیرون داره میره به طرف استخر ...
فکر کردم خبر نداره شهاب اونجاست
پله هارو اومدم پایین دنبالش که بهش بگم نرسیده به رختکن دیدم
روبدشامبرش در آورد با خنده گفت؛
_امدم با داداشیم و شوهرم شنا کنم ..
باورت میشه آیدا ..
خشکم زد من که زن بودم تحت تاثیر زیبایی این ساحره با اون بیکینی شده بودم ..
الهی بمیرم واسه هامون با عصبانیت گفت؛
برو بالا ...
ولی راحله بی اعتنا شروع به خنده و شوخی کرد من تو اتاقک رختکن از شرم خیس عرق شده بودم
که هامون عصبانی اومد بیرون من تند تند پشت سرش رفتم تا آرومش کنم
اینقدر عصبانی بود ترسیدم خون یک کدومشون بریزه ...
بابا و مامان فهمیدن ..
ولی صدای خنده های راحله کل ویلا رو پر کرده بود
آیدا با ُبهت گفت؛
_نیومد بیرون ؟
هستی سر تکون داد
_یادمه بابا گفت این دختر دیگه زن زندگی نیست
بهتره طلاقش بدی هامون با عصبانیت آب میخورد
میگفت بخاطرمهریه باباش من میندازه تا اخر عمرم گوشه زندان تمام اموال شرکت دست باباشِ ،من رو بدبخت میکنه ...
هیچی! نتیجه کار این شد که مامان فشارخونش زد بالا فرداش سکته کرد
و ما درگیر مریضی و بیمارستان اون شدیم
بعدشم خبرآوردن راحله خانم حامله است
هامون هم دیگه هیچ چی براش مهم نبود
فرقی با ربات نداشت فقط دنبال پول در آوردن بود .
آیدا پرت شد به گذشته
*تو زیر چند نفر خوابیدی که شکمت بالا امده حالا میخوای بندازی گردن پسر من آره فکر کردی من میذارم دختر بی حیای مثل توحتی به پسر من فکر کنه ...
و کتف اونو گرفت تو ماشین انداخت ...
آیدا هق میزد و مقنعه مدرسه اش جلوی دهنش گرفته بود
با وحشت به چشمهای برافروخته تهمینه نگاه میکرد
که چادرش درست کرد وبا حرص رانندگی میکرد و زیر لب براش خط و نشون میکشد
آیدا با هق هق گفت ..
تورو خدا بگین هامون بیاد خودش بهتون میگه میگه من با هیچ کس غیر خودش نبودم اصلا من رو کجا میبرین..
تهمینه پوزخندی زد ..
خود هامون میدونه کجا میبرمت فکر کردی چجوری فهمیدم قبل مدرسه باهاش قرارداری ..
الان داریم میریم جایی که از شر اون بچه خلاص بشی ...
آیدا هق هق اش خفه شد با وحشت نگاهش میکرد
که داشت با سرعت از شهر خارج میشدن ...
من رو کجا میبرین من به هامون میگم میگم من به زور دارین میبرید
اون خودش بهم قول ازدواج داده بود
خودش من رو دوست داره ..
یکدفعه لبش سوخت حس کرد رد انگشترهای
پر از نگین تهمینه لبش رو پاره کرده ...
بغض کرد ...
تهمینه پاش رو پدال گاز فشار میداد ..
نه هامون دوستت داره نه من اجازه میدم تو
هرزه بی خانواده به پسرم تهمت بزنی که بچه اونه ...
اونم تو رو نمیخواد میدونه دارم کجا میبرمت
خودش دیشب به غلط کردن افتاد
پیش من که از شر تو راحتش کنم ...
مقابل خونه ای نگه داشت بعد دست آیدا رو کشید از ماشین پیاده کرد وارد خونه شدن*
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۴۷
آیدا یکم تو جمع خانم ها بود ولی از اینکه هر دفعه با ورودش پچ پچشون قطع میکردن حس خوبی نداشت ..
_چای میخورین براتون بیارم ؟
عمه لبخندی زد
_ممنون عزیزم ..
آیدا سینی رو برداشت به طرف شهاب که طرف دیگه پذیرایی روی کاناپه لم داده بود با موبایلش بازی میکرد رفت
_چای میخورین براتون بیارم ..
شهاب بهش لبخند زد
_ممنون ..
وارد آشپزخونه شد معصومه زن سرایدار روی پلوها روغن داغ ریخت
_خانم حواستون به پلو هست من برم خونه خودم مهمان اومده ..
آیدا لیوان های چای پر کرد
_آره عزیزم ..
معصومه لبخندی زد
_خداخیرتون بده ..
و رفت ..
آیدا با خودش غُر زد کاش با هستی رفته بود خرید برای بچه ها حداقل اینجوری نمیشد .
_احوال آیدا خانم ...دوست قدیمی ما
آیدا به عقب برگشت شهاب وارد آشپزخونه شده بود .
دلش نمیخواست باهاش تنها بمونه اونم با کارنامه درخشان که داشت سینی رو برداشت که از در خارج بشه
_مرسی ...خوبم
شهاب پوزخندی زد
_بعد اون همه سال اومدی نشستی وَر دل عشق سابقت ..اونم عاریه ای ..!
آیدا اخم کرد
_چی؟
شهاب با سر به بیرون اشاره کرد
_زن عمو میگفت !
آیدا نیش خندی زد
_هامون راست گفته شانس از دوست نداشته ...کی تو وقت کردی اینقدر بیشرف بشی !
شهاب ابروشو بالا انداخت
_بی غیرتیش پای بی شرفی من نوشته !
آیدا نوچی کرد
شهاب سریع در آشپزخونه رو بست موبایلش در آورد و فیلمی رو پلی کرد آیدا گیج نگاهش کرد
موبایل رو مقابل صورت آیدا گرفت
_ببین!
آیدا به صفحه گوشی خیره شد ..با تعجب دید جمع همین جمع که الان تو پذیرایی نشستن زن عمو و عمه و تهمینه ...
صدای عمه اومد
_دختره خیلی دختر خوبی آخه حیف .
و صدای پر صلابت تهمینه
_قرار تا اومدن راحله مواظب بچه ها باشه
هامون مجبور شده عقدش کنه چند مدت دیگه هم راحله میاد بخاطر افسردگیش رفته مسافرت
زن عمو گفت؛
_یعنی طلاقش نداده؟
_نه چرا باید طلاقش بده ..
راحله هرکسی نیست دختر نماینده مجلس و با وجود همچین خانواده ای..
شماها خودتون آرزو تون عروستون باشه ..
یک موی گندیده راحله می ارزه به صدتا عروس که شماها گرفتین ..
عمه بهش برخورد
_اگه منظورت به منه که من خوشبختی بچم میخوام واسه همون بهش گفتم با هرکسی خودت دوسش داری ازدواج کن ..
تا اومد تهمینه جواب بده شهاب قطع کرد
_دیگه بقیه اش کَل کَل بین خواهر شوهر و زن داداش ..
آیدا اینقدر بُهت زده بود که نمیتونست فکرش متمرکز کنه
_هامون به همون اندازه که بی غرته بی وجدان هم هست ..
آیدا دندون رو هم سابوند
_خوبه میگی کَل کَل بین زن ها ..تو چرا باورت شده اونا من نمیشناسن تو که میشناسی ..
هامون گشته گشته بعد پونزده سال دست کسی که عاشقش بوده رو گرفته آورده تو زندگیش تا فقط براش بچه بزرگ کنه !
بعد پوزخندی زد
_هنوزم ابلهی شهاب ..
شهاب با عصبانیت گفت؛
_تو کوری نمیبینی همین زن عمو پونزده سال پیش تو رو بدبخت کردن الان داره میکنه ..
دلم به حالت سوخت ...
چون گیر آدم بی عرضه و بی..
آیدا با عصبانیت وسط حرفش پرید
_هوی هوی تو حق نداره این نصبت ها که لایق خودته به هامون بچسبونی ....
اینقدر نامردی که از پشت خنجر زدی به رفیقت مخ زنش زدی ..
شهاب خندید
_مخ کی؟ ..راحله؟ ...من تو خواب شبم نمیدیدم
زن رفیقم که مثل خواهر بود برام اینجوری آبروی من ببره که چند سال حتی آفتابی نشم ...
راحله خودش مخ همه رو میزد ...
ولی همین آدم ها نخسه پیچیدن که کار من بوده ولی نمیدونستن کرم از خود درختِ ...
در باز شد و هستی سراسیمه وارد اشپزخونه شد
_چی شده ..
آیدا نفس گرفت سینی رو طرف شهاب گرفت
آاقا شهاب اومده بودن چای ببرن ..
و شهاب با یک پوزخند رفت
آیدا روی صندلی نشست
هستی همینطور که مانتوش در میاورد گفت؛
_صدای دعواتون میومد چی میگفت شهاب ؟
آیدا تو ذهنش فقط یک چیز رژه میرفت اینکه باید به همه اون آدم ها حالی کنه
رابطه اش با هامون یک رابطه عاشقانه است وقتی میدید طرف مقابلش این همه قدرتمند میترسید ...
تهمینه به قول شهاب یک بار بدبختش کرده بود ..
حالا نوبت خودش میدونست ..
صدای همه اومد انگار مردها اومده بودن ..
آیدا با حرص بلند شد باید نقشش و عوض میکرد
حتی برای هامون ...
باید تن میداد به چیزی که نمیخواست ..
این تنها راه انتقامبود
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌠 آمدنت نزدیک است...
و صدای قدمهایت لرزه بر جان طاغوتها انداخته!
🌟 سلام بر تو و بر روزی که بُتهای روزگار یکی یکی به دستان ابراهیمی تو سقوط کنند!
❣السَّلامُ عَلَیکَ أیُّها الإمامُ الهادِمُ لِبُنیانِ الشِّرکِ وَالنِّفاقِ...
📚صحیفه مهدیه، ص۶۱۰
🤲 اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم و العن و اهلک اعدائهم اجمعین واجعلنا من الباکین والمضطرین لغیبت امامنا
❤️🔥
🌹 حدیث مهدوی 🌹
💠امام رضا علیه السلام فرمودند:
✨حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرج) داناترین، حکیم ترین، پرهیزکارترین، بردبارترین، بخشنده ترین و عابد ترین مردمان است،
✨دیدگانش در خواب فرو میرود ولی دلش همیشه بیدار است و فرشتگان با او سخن می گویند... دعایش همواره به اجابت میرسد...۱
✨مهدی ارواحناله فداه دو نشانه بارز دارد که با آنها شناخته میشود. یکی دانشِ بیکران و دیگری استجابت دعا.۲
📚منابع:
۱- الزام الناصب صفحه ۹
۲- عیون اخبارالرضا ج۱ ص۱۷۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.#کلیپ
⭕️ حسرتی که بزودی بیشتر ما رو میکُشد!
👤 حجه الاسلام #شجاعی
#امام_زمان
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
سلام بزرگواران
آقای عابدینی در برنامه سمت خدا گفتن همگی حتما دعای مرزداران صحیفه سجادیه رو بخونید. معانیش رو نگاه کنید انگار امام سجاد علیهالسلام این روزها رو میدیدند!
برای تکتک دشمنان چه لعن و نفرینهایی دراین دعا هست.
لطفا همگی این دعا رو با تضرع به درگاه خداوند، برای پیروزی اسلام و مسلمین جهان بخونید.
پیام مهم!!!
72 ساعت آینده برای فلسطین، به ویژه غزه، بسیار حیاتی است.
اسراییل 100000 سرباز و 200000 نفر دیگر را برای نابودی کامل غزه و حماس جمع آوری کرده است.
از تمام امت درخواست می شود که ذیل دعا بخوانند. هدف ما این است که در 72 ساعت آینده هر دعا را 10 میلیون بار بخوانیم.
حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَ کِیلُ نٍعْمَ المَولَى وَنِعْمَ النًّصِيْر
﴿ فَاللّهُ خَيْرٌ حَافِظاً وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ
اَللّٰهُمَّ إنَّا نَجْعَلُكَ فِیْ نُحُوْرِهِمْ وَنَعُوذُ بِكَ مِنْ شُرُورِهِمْ.
لطفاً این پیام را برای همه ارسال کنید و نقش خود را در رسیدن به هدف 10 میلیون ایفا کنید. دشمن نقشه دارد و خداوند بهترین برنامه ریز است.
جزاكم الله خیراالجزاء
هر کس میتواند به نیت خاموش شدن شر اسرائیل دعای سریع الاجابه امام سجاد علیه السلام را به هر تعداد بخواند :
«إِلَهِی کَیْفَ أَدْعُوکَ وَ أَنَا أَنَا وَ کَیْفَ أَقْطَعُ رَجَائِی مِنْکَ وَ أَنْتَ أَنْتَ إِلَهِی إِذَا لَمْ أَسْأَلْکَ فَتُعْطِیَنِی فَمَنْ ذَا الَّذِی أَسْأَلُهُ فَیُعْطِینِی إِلَهِی إِذَا لَمْ أَدْعُکَ [أَدْعُوکَ ] فَتَسْتَجِیبَ لِی فَمَنْ ذَا الَّذِی أَدْعُوهُ فَیَسْتَجِیبُ لِی إِلَهِی إِذَا لَمْ أَتَضَرَّعْ إِلَیْکَ فَتَرْحَمَنِی فَمَنْ ذَا الَّذِی أَتَضَرَّعُ إِلَیْهِ فَیَرْحَمُنِی إِلَهِی فَکَمَا فَلَقْتَ الْبَحْرَ لِمُوسَی عَلَیْهِ السَّلامُ وَ نَجَّیْتَهُ أَسْأَلُکَ أَنْ تُصَلِّیَ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ أَنْ تُنَجِّیَنِی مِمَّا أَنَا فِیهِ وَ تُفَرِّجَ عَنِّی فَرَجاً عَاجِلاً غَیْرَ آجِلٍ بِفَضْلِکَ وَ رَحْمَتِکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ.»
هرکسی یکبارقرائت کند و درگروهها نشردهد به تعداد۱۰۰عدد شود
🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای که در کشور ما عرش معلی داری
آنچه خوبان همه دارند، تو یکجا داری
#چهارشنبههای_امامرضایی 🌼
صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۴۷ آیدا یکم تو جمع خانم ها بود ولی از اینکه هر دفعه با ورودش پچ پچشون قطع میکردن حس خوبی ندا
🌷👈#پست_۴۸
آیدا مانی خواب تو بغلش بوسید بهش عمیق نگاه کرد
دوباره بوسیدش و عطر تنش نفس کشید
حس مادرانه ای که آرزوش بود الان داشت
آروم روی تخت گذاشت و پتو رو روش کشید
شیشه شیر کنار تخت گذاشت
بهش خیره شد یک لحظه یاد حرف های تهمینه قلبش لرزوند
اگه واقعا هامون بخواد با راحله باشه
چی ...
نالید وای خدا
هامون وارد اتاق شد لباس عوض کرد
وقتی دید آیدا روی تخت زانوهاش بغل گرفته و نگاش میکنه یکه خورده گفت؛
_چرا نخوابیدی ؟
آیدا با اخم گفت؛
_تو چرا دیر اومدی داشتی با تهمینه جون حرف میزدی !
هامون بدون اینکه جواب بده
حوله اش برداشت تا به طرف حمام بره .
آیدا عصبانی به طرفش رفت
_چرا جواب نمیدی؟
هامون به طرفش چرخید
_چی میگی تو ؟
آیدا سعی کرد قیافه مظلوم به خودش بگیره
_فردا بریم خونمون !
هامون پر اخم گفت؛
_نه ..
آیدا لب برچید
_مامانت بهت چی میگفت؟
هامون پوفی کشید
_واقعا میخوای بدونی ؟
آیدا زل زده نگاهش کرد
هامون ادامه داد
_میگفت زیادی با شهاب صمیمی امروز هم کلی باهم وقت گذروندین..
آیدا چشم درشت کرد با بُهت گفت؛
_چی ...؟..تو باور کردی
هامون پوزخندی زد
آیدا با عصبانیت گفت؛
_من بخوام خیانت کنم هیچ وقت دست رو شهاب نمیذارم ..
تا حالا فکر کردی اون بدبخت هم قربانی حرف های مادر عزیزت شده ...
آبروشو بردین که راحله خانم توجیح کنین ...
چی فکرکردین شماها راحت بُهتون میزنین
هامون بی حوصله گفت؛
_من خیلی وقته نه به حرف های مادرم فکر میکنم ..نه تو برام مهمی ..
آیدا با عصبانیت مشت به سینه هامون کوبید
_داری انتقام راحله رو از من میگیری !
هامون اخم کرد
آیدا جریح تر شد و گفت؛
_من جریان چند سال پیش راحله و شهاب میدونم ...
راحله یک مریض روانی که دلش میخواست تو قلب همه مردها باشه
اینکه چه غلطی کرده به من ربطی نداره ولی اینکه تو داری دق دلی راحله رو سر من خالی میکنی به من ربط داره ...
من یک عمر ننه و بابا بالای سرم نبودن که ازشون حساب ببرم ولی پامو کج نذاشتم ...
هامون دست به سینه تکیه به دیوار داد و نیش خندی زد
_ولی من چیزی که یادمه خلاف اینه ...
آیدا اشک تو چشاش نیش زد
_من دوستت داشتم
لعنتی ...مگه چند سالم بود...فکر میکردم همینکه تو هم میگی دوسم داری دیگه همه چی تموم ..
ما حتی اسم بچه هامونم انتخاب کرده بودیم
من هر شب قبل خواب خودمو تو لباس عروس تصور میکردم
هر روز با رویای عشق تو میگذروندم ...
هیچ کس نبود به من بگه دختر کم عقل زندگی یک روی دیگه هم داره همه چیزتو نریز به پای عشقت ...
من تو رو مرد زندگیم دیده بودم نمیدونستم نامرد از کار درمیای ..
هامون دندون رو هم سابوند
_الان مشکلت چی دقیقا ؟
آیدا نفس گرفت
_من از مامانت میترسم !
هامون سئوالی نگاهش کرد
آیدا ادامه داد
_اون یکدفعه من از تو جدا کرده ...
الانم منتظره راحله برگرده !
هامون با عصبانیت گفت؛
_من وسط حرف های خاله زنک بازیتون نذارید ...
بعد با تمسخر گفت؛
_تو نگران اینی که مامانم من از تو جدا کنه؟ ...
تو که دیشب گفتی ازت متنفرم ..
آیدا یکه خورده نگاهش کرد فکر نمیکرد حرفی که تو اوج احساسات زده الان بر علیه اش باشه
باید هامون نرم میکرد
باید بازی شو شروع میکرد
این تنها راهش بود...
لب برچید سعی کرد با تمام مظلومیت نگاهش کنه
_من دوستت دارم پونزده سال بخاطر تو صبر کردم ..
هامون به چشم های آیدا خیره شد
بعد اون همه گله گزاری الان دوسش داره ...
_دوسم داشتی اتاق تو جدا نمیکردی ...روابط من برات بی اهمیت نبود ..
آیدا با زیرکی گفت؛
_از کجا میدونی !...ازت دلخور بودم ...ندیدی چطور پای اون منشی ایکبیری تو بریدم..
فکر کردی واسه چی هر دفعه به بهانه لیست خرید و نهار و شام های مورد علاقه ات تو رو توی خونه میکشوندم ...
هامون چشم ریز کرد
آیدا ادامه داد
_تو اصلا منو دیدی !...
اینقدر از زندگیت بیزار بودی که وقتی واسه اولین بار تو مدرسه من دیدی اینجوری جبهه گرفتی ...
منم عزت نفس دارم معلومه کناره میگیرم ..
هامون یک لنگه ابروشو بالا برد
_اونوقت تاقچه بالا میذاشتی ؟
آیدا نوچی کرد رفت رو تخت نشست
هامون حوله اش روی کاناپه انداخت و به طرفش اومد مقابلش ایستاد با غرور گفت؛
_حسن نیت تو ثابت کن ..
آیدا نگاه اعواگرانه کرد سعی کرد همون دختر هیفده ساله عاشق از پستوی ذهنش بیرون بکشه ...
وقتی دستهاش دور گردن هامون حلقه کرد و آروم بوسیدش ..
هامون محکم بغلش کرد و ندید چطور اشکی که با حسرت و کینه از چشم آیدا چکید .
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۴۹
*آیدا ننه مهین خانم گفته سیزده بریم پیش اونا میای یکم حال و هوات هم عوض میشه ..
آیدا نه ای گفت سرشو تو کتاب کرد ..
ننه آهی کشید ..
آیدا دلش سوخت از اینکه این پیرزن بدبخت پاسوز خودش کرده بود
_خوب شمابرو ننه ! ...
ننه با هن هن از جاش بلند شد
_ نه ننه جان پام درد میکنه حوصله ندارم ..
آیدا کتابش بست _
خوب به خاله مهین بگو میایم ..
چشای ننه برق زد
_واقعا زنگ بزنم ...
بعد سریع عینکش زد و شماره خاله مهین گرفت
_آره آره راضیش کردم ...
من خودم درست میکنم ننه ...
باعث زحمتت ..
وقتی تلفن گذاشت آیدا به خنده گفت چه زود پات خوب شد ننه کَلَک ...
ننه خندید _تو خوب باشی منم خوبه ..
آهان راستی فردا صبح علیرضا بود پسر خوارشوهر مهین خانم میاد دنبالمون *
آیدا غلتی زد و خودش از حصار آغوش هامون بیرون آورد ..
کلافه بود دلش نمیخواست دوباره تو جمع خانواده هامون باشه ...
نمیدونست هامون داره نقش یک شوهر ایده ال بازی میکنه یا واقعی!...
خم شد به مانی که تو گهواره خوابیده بود خیره شد چقدر پر از آرامش بود ..
پتو رو روش کشیده ...
دوباره تطق باز دراز کشید این اتاق بزرگ و جدید دوست داشت پنجره بزرگ روبه روی تخت حس خوبی براش داشت
وقتی از ییلاق اومدن هامون دیگه نذاشت تو اتاق مانی بخوابه ...
به طرف هامون برگشت بهش خیره شد یک ساعت پیش کلی بوسیده بودش بهش گفته بود عشق من نفس من ...
بغض کرد پونزده سال محتاج شنیدن این کلمات بود دوباره نفس گرفت رو ازش برگردوند ..
الان همه آرزوهای پونزده سال پیش داشت بچه ها و هامون و یک خانواده ...
تو تخت نشست
هامون همینطور که چشاش بسته بود غُر زد
_وای آیدا من بدخواب کردی چقدر وول میخوری !
آیدا به طرفش چرخید
_دلم نمیخواد فردا بریم ییلاق ...
هامون چشاشو باز کرد
_جریان چیه ؟
آیدا نوچی کرد
_مامانت منو نمیخواد ..
هامون بی حوصله گفت؛
_مهمه؟
آیدا سرش آروم به معنای آره تکون داد
_اینجوری بقیه هم منو نمیخوان !
هامون خندید دست انداخت زیر سر آیدا اون تو آغوش کشید
_مهم منم که تو رو میخوام ..
اوه آیدا تو دختر کوچولو چه لذتی داری ..
آیدا اخم کرد با مشت به بازوی هامون زد
_من دارم از ترس هام میگم تو فازت یک چیز دیگست .
هامون خندید
_قول میدم فردا بهت خوش بگذره ...
خوبه!
آیدا سعی کرد بخوابه تو دلش گفت الان که هامون میخوادش پس ترسی نداره ...
مانی نق زد اونو از گهواره برداشت بغلش کرد
حس خوب آرامش داشت ..
همه فامیل از اومدن دوباره هامون و آیدا خوشحال بودن
سیزده بدر امسال یک روز آفتابی دلچسب بود
پدر هامون توی سبزه های و زیر درخت یک زیر انداز پهن کرده بود
بقیه دور تا دورش نشسته بودن فقط تهمینه
بود که با لجاجت روی ویلچر روی تراس نشسته بود از بالا نظاره گر بود .
آیدا نگاهش به هامون افتاد که داشت کباب هارو باد میزد و با اخم با شهاب حرف میزد ..
هستی در گوشش پچ زد
_جریان چیه این دوتا باهم خوب شدن !
آیدا لب گزید
_جریان راحله واقعا شهاب مقصر نبوده ...
ولی تهمینه جون اینطوری به بقیه گفته ..
هستی با بُهت گفت ؛
_تو از کجا میدونی؟
آیدا سرتکون داد
_شهاب خیلی شاکی بود کاری کردین که حتی چند سال روی دیدن فامیل نداشت ..
حقش نبود .
هستی به شهاب و هامون خیره شد
_همیشه دلم میسوخت آخه این دوتا خیلی باهم دوست بودن
انگار داداش هم بودن از بچگی باهم بزرگ شده بودن حتی وقتی هامون تیزهوشان قبول شد
بخاطر شهاب نرفت و شهاب هم بخاطر هامون نرفت پیش داییش آلمان بعد بهم خوردن رابطشون رفت ..
واقعا چه جادوگری بود اون راحله .
آیدا نفس گرفت
_امیدوارم دوباره باهم رفیق بشن هامون
نمیتونه به هیچکس اعتماد کنه فکر میکنه همه قراره بهش خیانت کنن ..
شهاب و هامون سیخ های جوجه و گوشت تو ظرف کردن به طرفشون اومدن ..
خانم ها سفره پهن کردن ..
شهاب با لودگی گفت:
_یعنی نهار امروزتون هامون سوزونده قراره جزغاله بخورین ..
هامون هم با خنده گفت:
_یعنی یک تیکه از جزغاله ها هم بهت نمیدم
کلی باهم شوخی کردن و عمه بلند شد از خوشحالی اسپند دور سرشون دود کرد .
بعد نهار همه به پیشنهاد شهاب شروع به بازی کردن ...
هستی بلند گفت؛
_آیدا بیا ..
آیدا به مانی خواب تو بغلش اشاره کرد
_بخوابه میام ..
هامون محکم توپ میزد که شهاب از دور خارج کنه ...
و کلی باهمکل کل میکردن .
پدر هامون نزدیک آیدا شد
_برو دخترم من مواظب مانی هستم ..
آیدا خجالت زده گفت؛
_نه زحمتتون میشه ..
پدر هامون مانی رو بغل کرد
_برو دیگه سیزده بدر مال شما جوون هاست ..
آیدا تشکر کرد و به طرف بچه ها رفت .
هامون دستش دراز کرد
_خانوم من خوب موقعی اومدی ...
آیدا خجالت کشید هستی بهش چشمکی زد ..
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۵۰
آیدا با سرزندگی میدوید سعی میکرد توپ بهش نخوره .
شهاب نوچی کرد
_هامون قبول نیست آیدا زیادی فرضه معلومه ما میبازیم ..
هامون با لذت به آیدا نگاه کرد
_بازی تو بکن...معلومه باختی ..
هستی با جیغ شماره هارو میخوند ..یک ..دو
آیدا با تمام توانش سریع میدوید ..
به سه نرسیده توپ با سرعت به شکمش
خورد از شدت برخورد و درد روی زمین افتاد ..
هامون به طرفش دوید
بغلش کرد همه نگران دورش جمع شدن ...
شهاب با ناراحتی گفت؛
_وای ببخشید وای ببخشید آیدا...فکر کردم
جاخالی میدی ..
هامون دندونی روهم سابوند
_اونجوری که تو زدی به فیل هم میخورد از پا میفتاد .
آیدا از شدت درد چشاشو باز کرد
این درد لعنتی رو پونزده سال پیش هم تجربه کرده بود .
هامون نوازشش کرد
_آیدا جان خوبی ..؟
آیدا اینقدر شوکه بود که آروم لب زد
_خوبم ..
زن عمو با لیوان آب قند بالای سرش آمد
_وای دورش خلوت کنید ...نمیتونه نفس بکشه طفلی ..
شهاب و بقیه دورش خلوت کردن ..
زن عمو لیوان آب قندرو به طرف دهان آیدا گرفت
_بخور آیدا جان از شدت درد قندت افتاده ..
هامون دستش روی شکم آیدا گذاشت
_خورد به شکمت عزیزم ...
عمه لب گزید آروم گفت؛
_خدامرگم بده ...یک وقت حامله که نبودی عمه جان ...
هامون بُهت زده نگاه به آیدا کرد ..
آیدا ولی کشیده شد به پونزده سال قبل و نگاهش راه گرفته بود
به نگاه یخزده زنی که بی تفاوت رو ولیچر بهش خیره شده بود ..
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۵۱
***
_وای آیدا چشای عمه داشت در میومد از این رستوران بریز و بپاش شوهرت ..
آیدا چپچپ ژیلا رو نگاه کرد
_بیخیال ، مهمونی نگرفتم چش کسی رو دربیارم ...
خود هامون اصرار داشت بازدید شو پس بده .
ژیلا بوسه ای مانی رو کرد
_خلاصه عمه خانم که اینقدر واسه تو کلاس میذاشت ...
میترسید تو از کنار علیرضا رد بشی الان چه لفظ قلمی با هامون صحبت میکنه ..
آیدا آهی کشید
_علیرضا خوبه من حتی دو ماه پیش جواب تبریک عید هم بهش ندادم ؟
ژیلا قاشق اش تو دسر فرو کرد
_درست ترین کار کردی ..اونم دیگه آخر هفته ها نیست و نمیاد تو جمع ...بیشتر شهرستان.
خاله مهین نزدیک شد
_وای خاله خیلی خوشگذشت به آقای مهندس
هم گفتم آخر هفته ها بچه ها باغ جمع میشن بیاین .
آیدا تشکر کرد .
هامون با شوهر عمه و عمه خداحافظی کرد
و کنار آیدا ایستاد و دستش دور کمر آیدا حلقه کرد
آیدا لبخندی زد
_حتما تونستیم مزاحمتون میشیم ..
همه رفتن و هامون کالسکه مانی و وسایل تو ماشین گذاشت ...
مدیریت رستوران با پاکت های پر از ظرف یکبار مصرف نزدیکشون اومد
_خانم بفرمایید همینطور که فرمودید همه غذا هارو تک پرس بسته بندی کردم ...
آیدا تشکر کرد
هامون باتعجب به آیدا نگاه کرد
_اینا واسه چی ..
آیدا آروم گفت؛
_ تا خونه چندتا چهاراه اونجا هم یک عالمه بچه های کار میدیم به اونا ..
هامون بهش خیره شد یک لحظه یاد مهمونی
های راحله افتاد و غذاهای که کارگر ها میریختن سطل اشغال ..
آیدا مانی رو بغل کرد .
با اینکه اردیبهشت بود ولی باد خنک میوزید
آیدا کلاه سر مانی کرد
مانلی نق زد
_مامان فردا نرم مدرسه ..خوابم میاد .
آیدا خندید
_شما میری مدرسه عزیزم بهت قول میدم کلی بهت خوش بگذره ...خواب از سرت میپره .
هامون پوفی کشید
_باز موقع امتحان ها شد شروع کردی؟
آیدا یک چش غُره به هامون رفت
_نه دخترم اینقدر درس هاش خوبه کلی باهم کار کردیم ..
من مطمئنم همه رو عالی میده فقط نباید بترسه .
مانلی لب برچید
_مامان فردا به خانمم میگی اگه کم شدم دوباره بگیره ..
آیدا به عقب برگشت
_مامان جون من مطمئنم کم نمیشی ..الان
بخواب رسیدیم بیدارت میکنم ..
وقتی دید خوابیده به هامون گفت؛
_من با مشاورش صحبت کردم گفت ترس
امتحان داره ولی نباید به روش بیاریم ..
هامون چپ چپ نگاش کرد
_ترس های شما زن ها تمومی نداره ..
آیدا با خنده گفت؛
_فقط زن ها میترسن ..ببخشید یادم رفت جنس نر از هیچی نمیترسه ..
هامون لپش کشید
_زبون دراز ...
ماشین پشت چراغ قرمز ایستاد
آیدا لب گزید
_مرسی ..امشب خیلی همه چی خوب بود ..
هامون با بدجنسی گفت؛
_فقط مرسی ..نمیخوای جبران کنی ..؟
آیدا گیج سؤالی نگاهش کرد
هامون با سرعت گاز داد
_امشب جبران کن دیگه شوهر جنتلمن داشتن جبران نمیخواد.
آیدا پرویی نثارش کرد .
هامون ماشین پارک کرد .
آیدا مانی رو بغل کرده بود و دست مانلی رو گرفته بود
ریموت در زد و وارد پذیرایی شد ..
مانلی به طرف اتاقش رفت که آیدا گفت:
_مانلی مسواک .
هامون از پشت آیدا رو بغل کرد
_جبران یادت نره خانم کوچولو ..
تا آیدا خواست جواب بده صدای جیغ مانلی اومد .
سراسیمه به طرف اتاق مانلی دویدن .
و از چیزی که دیدن بُهت زده شدن ..
مانی هم از ترس جیغ بد خواب شده بود بلند گریه میکرد .
مانلی خودش تو بغل هامون انداخته بود ..
و آیدا وحشت زده به زن مقابلش نگاه میکرد ..
به زنی که با چشمهای زیبای آبی بهش خیره شده بود ..
هامون لب زد
_راحله !
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۵۲
آیدا با دیدن راحله مانی رو محکم به خودش چسبوند .
هامون باعصبانیت گفت؛
_تو اینجا چه غلطی میکنی ؟
راحله به آیدا خیره شده بود..
چمدونش کنار تخت بود موهای رنگ خورده ژولیدش از شال بیرون زده بود چشمهای آبی زیباش گود افتاده بود
_اومدم خونم ...اینجا چه خبره هامون !
هامون نفس گرفت
_آیدا بچه هارو ببر تو اتاق!
مانلی به آیدا چسبید...
_تو همونی نیستی که تو مدرسه مانلی دیدم ..
آبدارچی بودی معلم بودی چی بودی .
آیدا لب گزید و به هامون نگاه کرد که اخم داشت
_گفتم برو تو اتاق ..
آیدا بچه هارو تو اتاق برد مانلی از ترس بهش چسبیده بود
مانی رو خوابوند رو تخت گذاشت مانلی رو بغل کرد تا آروم بشه ...
دخترک از ترس هیچی نمیگفت
صدای داد و فریاد هامون میومد و جیغ های راحله .
_مانلی ...الان تموم میشه دخترم اصلا بهش فکر نکن باشه .
مانلی چونش لرزید
_قبلا هم همش دعوا میکردن من زیر پتو گریه میکردم .
آیدا روی سر مانلی رو بوسید
_عزیز دلم میخوای برات کتاب بخونم ...
مانلی محکمتر بغلش کرد
_مامان من خیلی دوستت دارم .
قلب آیدا از جا کنده شد
_منم دوستت دارم من تا آخر آخرش مامانتم
هیچ کس نمیتونه مارو از هم جدا کنه من و تو مانی و بابا یک خانواده ایم ..
یکدفعه در به شدت باز شد راحله با خشم اومد طرف تخت از شوک آیدا و مانلی نیم خیز شدن ..
راحله دست مانلی رو کشید
_بیا بریم ..ببینم بابای بی عرضه ات قرار چکار کنه ..
با فریادی که زد مانی از خواب پرید .
بی توجه به گریه های مانی اون رو بغل کرد
هامون فریاد کشید
_تو غلط میکنی بچه های من ببری ..
مانی جیغ میکشید مانلی گریه میکرد ..
و راحله بی تفاوت مقابل هامون ایستاده بود
_مثل اینکه یادت رفته بابای من چکاره است ...
برات پرونده درست میکنه بیفتی هلفدونی ..
مانی با دیدن آیدا دست هاش به طرفش دراز کرد
آیدا ماتش برده بود وقتی راحله با خشونت
دست مانلی رو کشید و یک خفشو نثار مانی کرد .
هامون دنبالش رفت ..
صدای گریه های مانی و مانلی داشت روانیش میکرد ...ولی خشکش زده بود .
صدای گریه ها قطع شد هامون کلافه تند تند شماره میگرفت ..
_الو ...این دختر روانی تون بچه های من برد
..
آیدا نمیدونست پشت تلفن چی به هامون
گفتن که آرومتر شد و نفس عمیق کشید
_باشه یک مهلت دیگه میدم ولی یک تار مو از سر بچه هام کم بشه من میدونم شما ..
بعد تلفن رو روی میز انداخت و سرش گرفت
نگاهش به آیدا افتاد که با چشمهای گرد شده نگاهش میکرد .
آیدا با ترس گفت؛
_بچه هامو کجا برد !
هامون پوفی کشید
_برد خونه مادرش ..فردا میرم شکایت میکنم .
آیدا حس میکرد هنوز گوشش از جیغ های راحله سوت میکشه ..
شوک زده گفت؛
_مانی بچم گریه میکرد ...بد خواب شده بود ..
بیچاره وار روی زمین نشست زانو هاشو بغل گرفت
_مانلی بهش قول دادم پیشش باشم ..
اشک هاش راه گرفت
_هامون تو رو خدا بچه هام ....تو رو خدا بیارشون ...دارم دق میکنم ..
هامون دوباره با تلفن شماره گرفت
_الو سلام بابا ...راحله اومده بچه هارو برده
آیدا بلند شد
_وای فردا مانلی امتحان داره بچم کلی درس خونده بود.
بعد هامون با ناراحتی گفت:
_نه بابا آیداست ناراحتِ! ..فکر کنم شوکه شده از دیدن کولی بازی های راحله .
بعد خداحافظی کرد ..
دست آیدا رو گرفت
_درست میشه نگران نباش فردا هماهنگ میکنم برای شکایت .
ایدا ترسیده گفت؛
_بچه ها ترسیده بودن ،مانی نمیتونه بخوابه
مانلی دوباره شب ادراری نگیره وای خدا بچه هام ...
مانی باید تو خواب شیرخشک اش بهش بدم
اونم فقط نود سی سی وگرنه دلدرد میشه
اینارو راحله میدونه !
هامون کلافه پوفی کشید بعد آیدا رو بغل کرد
_پاشو آیدا جان ...
آیدا با اصرار هامون رو تخت دراز کشید ولی
وقتی جای خالی مانی رو میدید فقط اشک هاش میبارید .
دقیقا پرتاب شده بود به پونزده سال پیش
همون شبی کذایی که تنها توی بیمارستان روی تخت افتاده بود
و از این حجم بی کسی اشک میریخت دلتنگی برای بچه ای که دیگه نداشت ..
هق زد
_من یکبار بچم از دست دادم تو رو خدا هامون ...من بچه هامو میخوام ..
هامون پیشانیش بوسید ولی از تداعی
خاطرات اخم کرد و دلجویانه گفت؛
_بعد اون همه سال اصلا چجور بچه ای بود...
فقط یک نطفه بود که معلوم نبود چی به چیه !
آیدا با هق هق نفس گرفت
_وقتی اون زن کولی من دید گفت بچه ات
بزرگ نمیتونم سقطش کنم
تهمینه خانم اصرار کرد اونم یک چیزی داد خوردم ....
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#سلام_آقاجانم!♥
آغاز میشود روزی دیگر
دل من اما بی تاب تر از همیشه
حسرت دیدار روی ماهتان را میکشد
قرار دل های بی قرار
آرامش زمین وزمان!
دریاب مرا مولای مهربان
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام عزیز مصر وجود ، مهدی جان...
☀️امام حسن عسکرے (علیهالسلام) فرمودند:
شیعیان ما در اندوهے دائم به سر مےبرند تا فرزندم، ڪہ پیامبر (صلیالله علیه وآله) نوید ظهورش را داده ظاهر شود.[۱]
📗[۱]- بحارالأنوار، ج ۵۰، ص ۳۱۷
#حدیث
☀️امام حسین(عليهالسلام) فرمودند:
حضرت مهدى (علیهالسلام) داراى غيبتى است كه گروهى در آن مرحله مرتد مىشوند و گروهى ثابت قدم میمانند و اظهار خشنودى میكنند.
افراد مرتد به آنها میگويند :
«اين وعده كى خواهد بود اگر شما راستگو هستيد؟»
كسى كه در زمان غيبت در مقابل اذيّت و آزار و تكذيب آنها صبور باشد، مانند مجاهدى است كه با شمشير در كنار رسول خدا (صلیالله عليه وآله) جهاد كرده است.[۲]
📗[۲]- بحارالانوار، ج٥١، ص ١٣٣
#مهدویت
--------------------
ای آرزوی دیده کجایی بیا بیا
یارا خدا کند که بیایی بیا بیا
از پشت ابر تیرهی هجران و بی کسی
تا چهره ات به ما بنَمایی بیا بیا
در شام تار ظلمت و شبهای انتظار
تو جلوهگاه نور خدایی بیا بیا
#اشعار_مهدوی
--------------------
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَـــرج
🌺 #یلدای_مهدوی
ڪاش فال حافظ شب یلدا همه این بشود:
🌹یوســف گم گشته باز آید به ڪنعان غم مخور
🌹ڪلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
#یلدا #شب_یلدا