#نمنمعشق
#قسمت_سی
یاسر
_چراساکتی؟
+حرفی ندارم
ابرویی بالاانداختم و گفتم
_ناراحتی که قراره بریم آتلیه؟
+نه…مهم نیس
پوزخندی زدم و گفتم
_اینومیدونم…یه چیزجدیدبگو
+آقایاسرمیشه اینقدر امروز به من گیرندی؟اصلا روفرم نیستم
_باشه.خودت خواستی.
شونه ای بالاانداخت و سکوت کرد.
شنل ردامانندش تنش بود و صورتش روپوشونده بود.چون دیدی به قیافش نداشتم حس احمقابهم دست داده بود.همش حس میکردم یه مسأله ی ریاضی رو نفهمیدم و استاد هرچی تکرارش میکنه بازم من حالیم نمیشه…
+من که خودم عکاسی بلدبودم و کلی هم دوست عکاس داشتم.چرانذاشتی به اونابگم؟
_بله میدونم،خبردارم شما عکاس هستی و مدل هم میشین…
پوزخندی زدم و ادامه دادم…
_ولی دلم نمیخواست عکسامون دست هرکسی بیوفته…ازهمه مهمتر،تو که دلت نمیخادهمه شوهرفرمالیته اتوبشناسن؟براآینده ات بدمیشه خدای ناکرده…
صدای پرازحرص و بغضشوشنیدم که گفت
+لعنت به زبونت که اینقدنیش داره.اه
نیشخندی زدم و توی دلم گفتم آخیش زهرموریختم…تاتوباشی برجک منونزنی فسقل خانوم…هنوزیاسرخانونشناختی…
صدای زنگ گوشیم رشته افکارموپاره کرد
بادیدن شماره ی تماس گیرنده نفس تو سینم حبس شد…بالاخره روزی که منتظرش بودم فرارسید…یاسرامروز رو شانسی…سریع ماشینوکنارخیابون پارک کردم و تماس رو وصل کردم و درهمون حین مشغول بازکردن کمربندم و پیاده شدن از ماشین شدم…
_سلام عزیییییزم..
مهسو
خوشبختانه شیشه ی ماشین پایین بود و میتونستم باکمی دقت حرفهاش رو بشنوم…از بچگیم کنجکاوبودم شدیدا..
مخصوصا لحن خاص یاسر و عزیییزم گفتنش که بیشترتحریکم کرد به شنیدن حرفهاش…
+آره خانومی شما جون بخواه…حتما میام برای دست بوسی…فقط کافیه بگی کی و کجا..فقط عزیزم امشب یه مشکل خانوادگی هست ..غیرازامشب هرشبی باشه پایه اتم…
ای کوفت…من مشکل خانوادگیم؟اصلااین دختره کیه که اینجور باش حرف میزنه؟آخه به تو چه مهسو…فضول
خنده ی بلندی سردادوگفت
+چششم حتما.ما که خیلی وقته اسیرتونیم بانو..حتمامیام.پس میبینمت.بیصبرانه برای دیدنت منتظرم.کاری نداری؟
+قربونت.توام همینطور.خدانگهدار..
تاتماس رو قطع کرد ازپنجره فاصله گرفتم و به حالت قبل بی تفاوت نشستم…ولی ازدرون داشتم ازفضولی میترکیدم..
آخه یاسر که اهل این حرفانیست.یعنی بهش نمیادکه باشه…حسابی توی کاراین بشرمونده بودم…
سوارماشین شد و حرکت کردیم…
***
ساعت پنج شد و ماتازه از دست عکاس خلاص شدیم.خوبه چندتادونه عکس ساده بیشتر نبوده ها.به سمت محضر حرکت کردیم.ساعت شش وقت محضرداشتیم.
+میگماآشپزی هم بلدی؟
باحرص جواب دادم
_بله
باتعجب گفت
+جدا؟؟؟؟؟ازیه دخترباشرایط مالی توتقریبادورازانتظاره
_حالاکه میبینی بلدم.من ازبچگی تنهابودم.مجبوربودم یادبگیرم.نمیتونستم کل عمرموفست فودوپیتزابخورم که…
+آره خب اینم حرفیه.پس بهش علاقه نداری؟زورکیه؟
_نخیر.من عاشق آشپزیم
+عههه؟خوشبحال آشپزی پس…
_منظور؟
+هیچی والا.پس بیزحمت به پاس خدمات من وظیفه ی خطیرخونه داری و آشپزی هم به دوشت باشه.آخه من خیلی غذادوس دارم و میخورم.
باتعجب گفتم
_پس چراچاق نیستی؟
خندیدوگفت
+یادت نره شغلم چیه ها…بنده ورزشکارم هستم..بعله…
لبخندآرومی زدم و گفتم
_فقط به پاس زحماتت و اینکه از گشنگی تلف نشی…
خندید و گفت…
_ #ازینبهبعدقرارهبزرگبشیفسقلی
جملش لرزی به تنم انداخت…
#اصلادرستقصهیمااشتباهبود
#اماچقدرباتودلمروبهراهبود…
نویسنده : محیا موسوی
ادامه دارد
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••