eitaa logo
صالحین تنها مسیر
222 دنبال‌کننده
16.9هزار عکس
6.8هزار ویدیو
267 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
یاسر بازهم همون کوچه…همون درب مشکی…همون نوع زنگ زدن خاص خودم… ایندفعه مسعود درب رو بازکرد… +به سلام داداش…بیاتو.. واردخونه شدم…مسعودهم بعدازچک کردن کوچه واردشدودرب رو قفل کرد. _یاشارکو!؟ +دانشگاهه…الانادیگه بایدپیداش بشه… _میخوام پیداش نشه..خبرش بیاد نیشخندی زدوگفت +هنوزم باش کنتاکی؟ _ازش متنفرم،مجبورنبودم تحملش نمیکردم… +اونم نظرش راجع به توهمینه..میگه اعتمادبه تو حماقته… _اونوولش کن.زرزیادمیزنه…یه چیزی بیاربخوریم… +قهوه داریم بیارم؟ _لابدقهوه فوری؟ +آره…چشه مگه؟ _چش نیس،گوشه…نخواستیم بابا…بشین سرجات.. روی مبل نشست و مثل من پاهاشو روی میز رهاکرد… +چه خبر؟متاهلی خوش میگذره؟دختره هم خوب چیزیه ها… دندونامونامحسوس ازسرخشم روی هم فشاردادم و غریدم _دهنتوببند…مهمونیو چه کردی؟ +حله بابا…آخرهفته همه رییس رؤسا جمعن… نیشخندی زدم و گفتم.. _آفرین…عالیه… ازروی کاناپه بلند شدم و به سمت دررفتم… _مراقب اوضاع باش…هرچی که شد فقط یه ایمیل میدی…شیرفهم؟ +چشممم میلادخان… دررو که بازکردم بایاشار سینه به سینه شدم…پوزخندی زدوگفت +به ببین کی اینجاس…بودی حالا…من تازه اومدم.. _اتفاقا به همین دلیل دارم میرم… نگاهی به مسعود انداختم و گفتم _یادت نره حرفامو.خداحافظ عینک دودیمو زدم …کلاه سویی شرتم رو انداختم و بعدازاینکه بچه ها داخل رفتن و در رو بستن…با دستمال جیبی اثرانگشتاموپاک کردم و به سمت ماشینم رفتم… مهسو توی عالم خواب بودم که حس کردم کسی صدام میزنه… _هووووم؟؟؟ولم کن +پاشواینجاسرمامیخوری،چرااینجوری خوابیدی؟ آروم چشمامو بازکردم و یاسررو دیدم… خب بابا یاسره دیگه…دوباره چشماموبستم ولی….چیییی؟یاسره؟ سریع چشماموبازکردم و سرجام نشستم… _سلام +سلام خانم…این چه وضع خوابیدنه؟ چراخونه اینقدسرده؟چرا بی پتو روی کاناپه خوابیدی؟اونم بااین سر و وضع اینو که گفت نیشخندی زد و واردآشپزخونه شد… بااعتمادبه نفس پرسیدم _کدوم سرووضع؟مگه چمه؟هان؟ قهوه ساز رو روشن کرد و از آشپزخونه بیرون اومد و باخنده نگاهی بهم انداخت و گفت… +میتونی از آینه بپرسی… و بازم خندید و به سمت اتاقش رفت.. کوفت هی میخنده،انگارقرص خنده خورده… وارداتاقم شدم و جلوی آینه ایستادم… بادیدن لباسام دلم میخواست خودموخفه کنم و جیغ بزنم… یکی نیست بگه آخه دختره ی خل و چل…مگه خونه باباته و خودت تنهایی که اینجور لباس میپوشی؟؟؟ ای بابا چه اشکال داره ،شوهرته دیگه… وجدان جان..خفه…دیگه بدتر… لباسامو با یه دست لباس درست و حسابی عوض کردم ولی از اتاق بیرون نرفتم … صدای در اتاقم اومد _بفرما دررو بازکرد وبه ستون درتکیه دادو یک دستشو توی جیب شلوارگرمکنش گذاشته بود و با اون دستش هم فنجون قهوه اش رو گرفته بود… +چرابیرون نمیای؟ سکوت کردم و چیزی نگفتم… +پاشو بیابیرون…من که چیزی ندیدم…درضمن،شوفاژارم خاموش نکن…قندیل میبندی..اگه سرمابخوری  منم نیستم مراقبت باشم… دوباره نیشخندی زد و ازاتاق بیرون رفت.. منم نفس عمیقی کشیدم و از اتاق خارج شدم… … ✍نویسنده: محیا موسوی 🍃کپی با ذکر صلوات...🌈 .*°•❤️❤️‍🔥⃝⃡✨💕❥•°*. .....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••