eitaa logo
صالحین تنها مسیر
249 دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
7.6هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
خب.                            خب رمان کانالمون رسید😋🤤🤗🤗🤗 ❤️ حکایت عشق و حکایت عشق در اول و اعتراف در آخره... قصه ما اگرچه و و پسرمونم اگرچه و ولی و و این درست مثل همه همسن و سال خودشونه و فرقی با بقیه ندارن و هیچ کدومشون نیستن بلکه اونا وقتی در کنار هم قرار میگیرن برای هم دیگه تلاش میکنن تا به معنای واقعی و برسن ✅ و اما ذکر چند ❗️نکته❗️ 🔴️داستان کاملا تخیلیه و هویت همه ی اشخاص و اماکن چیزی جز 😊 🔴️لطفا از همین اول داستان شروع به قضاوت نکنید🚫 🔴️داستان بعد از چند قسمت به اوج خودش میرسه پس لطفا صبور باشید🙏 🔴️تجربه اول نویسنده هست پس قطعا قلم ضعیفه و امیدوارم خسته نشید
قسمت اول رمان ❤️ دوربین رو تحویل امانت داری حرم دادم و با یه قبض زرد رنگ به طرف بچه ها برگشتم.😑 اعصابم خط خطی و داغون بود و منتظر بودنم  کسی حرف بزنه تا به مثل سگ پاچه شو بگیرم.😡 فاطی(فاطمه خانوم رفیق شفیق بنده): فائزه چرا عین گوجه فرنگی قرمز شدی؟😳 حرف فاطی شد تلنگری برای به رگبار بستن فاطی و اون خادم حرم که تو گشت بود😤 _هان😡چیه😡 توقع داری عین گوجه فرنگی نشم😡 دختره ی عقده ای به هیچ کس کار نداشت اصل اومد گیر داد به این دوربین بدبخت من😡 فاطی: بابا خواهر من ول کن حالا با گوشی عکس بگیری چی میشه حتما که نباید دوربین باشه 😉 _عه😒 نکنه فکر کردی کیفیت عکس دوربین کنون و گوشیای چینی ما یکیه 😡 فاطی: پیف پیف حالا هی کیفیت کیفیت نکن بابا 😷 دیگه گذشت رفت بیا بریم زیارت 😰 _الهی چادرت نخ کش بشه _الهی غذات بسوزه _الهی شوهرت کچل باشه _دختره عقده ای _چرا دوربینو گررررفتی😭 مندل(مهدیه بانو دوست گرام اینجانب): خدا مرگت بده🤕 زیارت خودت با این حرفایی که زدی باطل شد که بدرک 😈  زیارت مارم باطل کردی👿 _عه😮 چه ربطی داره به زیارت😳 کی گفته باطله😟 _اصلا صبرکن الان میرم از اون حاج آقا که اونجا وایساده میپرسم🙄 فاطی بدو بریم☺️ دست فاطی رو گرفتم و به زور کشوندم سمت یه روحانی که با یه پسر وایساده بود توی یه قدمی شون ایستادیم از پشت _اوووم😴 سلام حاج اقا😊 حاجی برگشت و ما با دیدن سیمای زیبای حاجی چشامونو درویش کردیم حاجی: سلام علیکم بفرمایید _عه ببخشید حاج اقا من یه سوالی داشتم 🤓 حاجی: بفرمایید میشنوم _حقیقتش میخواستم بدونم اگه فوش بدی و نفرین کنی زیارتت باطل میشه😳 یهو یه نفر عین یه حیوون نجیب شروع کرد به خندیدن😂 عه کی بود😳 فاطی که نی🤔 منم نیستم🤗 حاجیم نی😧 پس کیه😳 عه این یارو قدبلندس که کنار حاجیه😡 پشتش به ما بود و میخندید و شونه هاش از پشت می لرزید😐 _هووی آقا واسه چی میخندی😡 یارو قلد بلنده: برای اینکه زیارت رو اصولا میگن قبول نیست نه باطل شده😃 اینو گفت و برگشت طرف ما🙃 و برگشت برادر قدبلنده همانا و باز موندن دهن اینجانب به ابعاد غار مرحوم علی صدرم یه جا😮 وای خدا😱 چه چشمایی👁 عسلی😍
صالحین تنها مسیر
#هوالعشق❤️ بیرون رفتن آقاجواد از ماشین همانا و ترکیدن فاطی از خنده هم همانا😂 _کوفت😡 سر قبر شوهر نداش
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ❤️ تقریبا یه ربع  تو راه بودیم تا بالاخره رسیدیم جمکران😒 در ورودی ماشینو پارک کرد😒 😒(چیه خب حالم گرفتس) سید: بفرمایید بریم ببینیم پیدا میکنیم کاروانتون رو فاطی:ممنون چشم من😒 فاطی: چرا کشتیات غرق شده😁 _هیچی بابا ولم کن آقا سیدم مشکوک شده بود شدیدددد😐لابد پیش خودش میگه این دختره پرحرف چرا زبون به دهن گرفته😳 اصلا بزار بگه😢 سید: خب یه نگاهی بندازید ببینید دوستاتون رو میبینید 🙄 فاطی: نه من  آشنایی ندیدم میخوای من میرم داخل مسجد رو بگردم فائزه جان شما با آقاجواد توی صحن بیرون رو بگردید😝 هر موقعیت دیگه ای بود قطعا از خوشحالی هم قدم شدن باهاش غش میکردم😍ولی الان اصلا حالم خوب نیست....😞 نمیدونم چی تو نگاهش داشت که اینجوری پریشونم کرد...😢 فاطی از ما جدا شد و رفت طرف مسجد من و آقاسیدجوادم همراه هم راه افتادیم... هم قدم هم آروم حرکت میکردیم... انگار نه انگار که قرار بود دنبال کاروان بگردیم... هیچ کدوممون تو  این دنیا نبودیم اصلا... من تو فکر اون و حسی که تو این یکی دو ساعته تو دلم جوونه زده.. 😔 اونم تو فکر...😕 هی... سید: چرا سرتون پایینه خانوم. نگاه کنید ببینید دوستاتون رو نمیبینید😐 چه قدر صداش قشنگه... چرا دقت نکرده بودم... _چشم😞 سرمو که گرفتم بالا یه گنبد فیروزه ای جلوی چشمام نقش بست... خدای من اینجا جمکرانه... آرزوم دیدن اینجا و زیارت آقا بود... ولی حالا این قدر درگیر یه جفت چشم عسلی شدم که حتی نفهمیدم کجام...😭 _السلام علیک یا بقیه الله فی العرضه...😭 به زبون آوردن سلام همانا و جاری شدن اشکام همانا😭 جواد با بُهت سرشو طرف من چرخوند و وقتی دید نگاهش نمیکنم اومد جلوم عسلی چشماشو تو قهوه ای خیس چشمام دوخت😭 سید: چیشد یهو😳 _هیچی...😢 یهو یه صدای آشنا اسممو از پشت سر صدا کرد... صدا:فائزه السادات خودتی...؟
قسمت ششم رمان ❤️ این صدای آشنا کیه😳 این صدا... این صدای... این صدای علی😭 به سمت صدا بر میگردم با دیدن علی خودمو تو بغلش پرت میکنم و میزنم زیر گریه😭 _علی😭 علی: جان علی😢 _علی دلم برات تنگ شده بود... خیلی زیاد... علی: الهی فدای دلت بشم گریه نکن عزیزدلم تو گریه کنی منم گریم میگیره ها😢 _چشم گریه نمیکنم😢 از بغل علی بیرون اومدم توی چشمای عسلی جواد یه غم به بزرگی دریا دیده میشد...😭 نگاهشو ازم گرفت..😢 علی: فائزه جان نمیخوای معرفی کنی ؟🤓 _علی جان این آقا امروز خیلی به من کمک کردن😊 از صبح من و فاطمه از کاروان جا موندیم آقا سیدمحمدجواد زحمت کشیدن از صبح دارن مارو میبرن این ور و اون ور😊 علی: آقامحمدجواد خیلی ممنون واقعا شرمنده کردی داداش😃 سید: خواهش میکنم وظیفه بود جای خواهر بنده هستن😔 به خداقسم یه جوری با غم داشت حرف میزد😳 جوادی که دیدم این قدر با غرور  حرف میزد صداش غم داشت حالا😳😔 علی: واقعا لطف کردی داداش هرچی بگم کم گفتم😘 علی رو به من‌کرد و گفت : فائزه جان فاطمه کوش پس😳 _رفته داخل مسجد😊 علی: فائزه جان تا من با آقامحمدجواد آشنا میشم بیشتر توهم برو دنبال فاطمه بیاین باهم بریم😜 _چشم😊 با اجازه... وارد مسجد جمکران شدم... زبون آدم از وصف اونجا عاجزه... بوی یاس میومد... بوی نرگس... بی اراده زانو زدم و سجده کردم... از سجده که بلند شدم چشام خیس بود... بلند شدم و دو رکعت نماز شکر برای اینکه تونستم جایی که پاهای مولام روش قدم گذاشته رو لمس کنم خوندم... نمازم که تموم شد به طرف محراب رفتم بعد تبرک پلاکم دنبال فاطمه گشتم... توی اون شلوغی تونستم تشخیصش بدم... نشسته بود یه گوشه و داشت دعا میخوند... _فاطمه😍 فاطی: فائزه کاروانا رفتن...😭 بدبخت شدیم...😭 _فاطمه...😊 فاطی: چیه😭 _علی اینجاست☺️ فاطی😳 _بخدا راس میگم پاشو بریم 😊 فاطی: وای خدا😍اخ جووون علی😍 _هوی دختر حیا کن ناسلامتی من اینجا نشستم ها😡 فاطی: برو بابا😜 بدو بریم پیشش از مسجد اومدیم بیرون و به سمت در ورودی رفتیم سید و علی کنار هم بودن و داشتن صحبت میکردن😁 چقدرم باهم صمیمی شدن ها صدای خنده شون تا اینجا میاد😳 از پشت بهشون نزدیک شدیم فاطمه نزدیک علی شد. فاطی: سلام علی آقا😊 علی: سلام فاطمه خانم😍 خوبی عزیزم؟ فاطی: ممنون شما چطوری😊 فاطی: ای وای ببخشید اقاجواد سلام سید: سلام فاطمه خانوم این چرا یهو صمیمی شد😳فاطمه خانوم😡 بعد به من میگه خانوم😢 علی: سادات... کجایی ؟؟ تو فکری😉 _همینجام علی جان...😔