#هوالعشق❤️
#خـانم_خبرنگار_واقاے_طلبه_قسمت_چهل_و_نهم
رسیدیم رو به روی حرم😍
همون لحظه داشت بارون میومد...
شیشه ماشینو کشیدم پایین و دستمو گرفتم زیر بارون... برخورد قطره های بارون با سطح دستم حس خوبی داشت...
همه از ماشین پیاده شدیم و وارد حرم شدیم😊
رو به روی ورودی حرم و رو به گنبد که قرار گرفتم اشکام ناخداگاه ریخت😭
چند ماه پیش همینجا بود که سرنوشت من از حرم شما رقم خورد بی بی...
رفتیم داخل و زیارت کردیم.
دو رکعت نماز زیارت خوندیم و اومدیم روی صحن حرم نشستیم.
گفتم که میخوام برم و در حوزه یا در خونشون محمد رو غافلگیر کنم😍
عزم رفتن که کردم مامان ریحانه سوییچ ماشین رو از آبجیش گرفت و مجبورم کرد با ماشین برم.
بقیه هم قرار شد تا شب حرم بمونن.
سوار ماشین ریحانه اینا شدم و با یه بسم الله حرکت کردم.
با جی پی اس گوشیم تونستم مسیرایی که میخوامو پیدا کنم.
دیگه الان کاملا داخل خیابون چهارمردان قم بودم.
حوزه محمد اینا اینجاست.😊
یه حس خاصی داشتم... اصلا قابل وصف نبود😍
دیدمممم اخ جوووون حوزه شونو دیدمممم😍
*مدرسه علمیه امام عصر*
ماشینو نزدیک در حوزه پارک کردم و به محمد زنگ زدم.
دومین بوق برداشت😊
محمد: سلام بر فرمانده قلب من❤️
_سلام بر سرباز وظیفه 😭
محمد: حالا ما شدیم سرباز وظیفه... باشه فائزه خانم دستت درد نکنه😁
_شما سرداری آقامحمد😍
محمد: اخ الهی من فدای این قلب مهربون فرماندم بشم.
_محمد الان کجایی؟
محمد: اووووووم یعنی چی کجام؟
_وااای خنگ خدا😁یعنی الان حوزه ای خونه ای کلا کجایی؟
محمد: اوووم من الان از سر کلاس فقه اومدم بیرون و دارم میرم از در حوزه بیرون
تا این حرفو زد از ورودی حوزه اومد بیرون سرمو خم کردم تا نشناستم😱
_عه اهان. محمد شرمنده من دوباره بهت میزنگم الان نمیتونم صحبت کنم. یاعلی
محمد: عه😳 خب باشه. پس خدانگهدارت گلم
گوشو قطع کردم و آروم پشت سر محمد راه افتادم. برخلاف تصورم ماشین نیاورده بود و داشت پیاده میرفت😊
اخ الهی من قربون آقام بشم که این قدر سربزیر و متینه😍
میخواستم برم بوق بزنم پشت سرش و اذیتش کنم که یهو یه ماشین آخرین مدل سبقت گرفت و دقیقا پشت سر محمد ایستاد😳
شروع کرد به بوق زدن🚨 محمد بی اعتنا رد شد... دوباره پشت سر محمد حرکت کرد و دوباره بوق زد... منم پشت ماشین میرفتم...
یهو یه دختره چادری از ماشین اومد بیرون و صدا زد : جوااااد
اسمشو که صدا زد محمد برگشت و وقتی دختره رو دید رفت و روی صندلی جلوی ماشین نشست و رفت....
احساس میکردم جریان خون توی بدنم قطع شد... دست و پاهام حرکت نداشت...
صدای بوق ماشینای پشت سرم منو وادار کرد حرکت کنم..
.
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
نویسنده { #فائزه_وحی }
😇❤️