#نمنمعشق
#قسمت_سی_و_دو
یاسر
وارداتاق شدم و دررو بستم…
جلوی آینه ایستادم…یه داماد تمام عیار…
پوزخندی زدم و کتمو از تنم درآوردم…روی تخت پرتش کردم و وساعتمو از دور مچم بازکردم و روی پاتختی گذاشتم..
واردسرویس اتاق شدم و سرمو زیر لوله ی آب گرفتم…
همیشه وقتی کلافه بودم آب سرد بهم آرامش میداد…
لوله رو بستم و دکمه های لباسمو بازکردم و ازتنم خارجش کردم…گلوله اش کردم و پرتش کردم گوشه ی حمام…
حوله ام رو روی سرم گذاشتم و موهاموخشک کردم…عادت به سشوارکشیدن نداشتم…شلوارموبا یه شلوار ورزشی عوض کردم و یه تی شرت هم تنم کردم..
ازپنجره به آسمون خیره شدم…
پرت شدم به یه خاطره ی دور توی گذشته ام…یه خاطره ی گرم توی دل روزهای سردی که توی کشور غریبه داشتم…به روزهای هفده سالگیم..
«_چرااینجورنگاه میکنی نیلا؟
+چون دوستت دارم میلاد…
دستمو روی میزکوبیدم و گفتم…
_بس کن نیلا..هم من یه بچه ام هم تو…من و تو یک نقطه ی مشترک هم نداریم نیلا…بزرگترینش هم آیینمون…اینقدم به من نگومیلاد…»
بابغض نگاهم کرد و دستشو آروم روی صورتم گذاشت…
با خشم دستشو پس زدم و گفتم
_بهم دست نزن.اه.چرانمیفهمی این چیزا توی دین من خوب نیستن نیلا…حتی اگه همدیگه رو دوس داشته باشیم…میفهمی عزیزم؟
آروم چشماشوبست و اشک ریخت..اشکاش آتیشم میزد…نفهمیدم چیشد که کنترلمواز دست دادم و بغلش کردم…اشک از چشمای خودمم جاری شد…
این رابطه سرتاپا غلط بود»
نگاهی به آسمون انداختم و زیرلب گفتم:
_ازت متنفرم لعنتی…انتقام همه امونو ازت میگیرم…تماشاکن…
مهسو
ازصبح که بیدارشده بودم یاسر خونه نبود…
لابدرفته پیش اون دختره…هه
بدبختانه امروز کلاس هم نداشتم…
گوشیمو برداشتم و کمی توی اینترنت چرخیدم …مشغول خوندن یه رمان بودم
یکهو برام پیامک اومد..
ازیه شماره ناشناس بود…
«مبارک باشه…خیلی بهم میومدین»
وا..کیه؟پیام دادم
_ممنون ،شما؟
پیامم ارسال نشد…
تماس گرفتم خاموش بود.
خیلی تعجب کردم…ول کن هرکی باشه دوباره پیام میده…
گوشیموکنار گذاشتم و تلفن خونه رو برداشتم و شماره یاسرروگرفتم
بعداز سه تابوق برداشت
+بله
_سلام
+علیک…چیزی شده؟
_نه..خواستم ببینم ناهارمیای؟
+آهان،نه…منتظرم نباش…بخور.درارم قفل کن…من بایدبرم خدافظ
و تلفن رو قطع کرد…
نگاهی به تلفن انداختم و شکلکی براش درآوردم…
بیچاره تلفن گناهش چیه آخه؟؟؟
دوباره تلفن رو برداشتم و شماره طنازروگرفتم…
بعدازکمی حرف زدن به آشپزخونه رفتم و مشغول پختن لازانیا شدم…
#ازعشقپریشانموازدستتودلگیر
#درزندگیامازلبخندانخبرینیست
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••