eitaa logo
صالحین تنها مسیر
222 دنبال‌کننده
16.9هزار عکس
6.8هزار ویدیو
267 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
یاسر وارداتاق شدم و دررو بستم… جلوی آینه ایستادم…یه داماد تمام عیار… پوزخندی زدم و کتمو از تنم درآوردم…روی تخت پرتش کردم و وساعتمو از دور مچم بازکردم و روی  پاتختی گذاشتم.. واردسرویس اتاق شدم و سرمو زیر لوله ی آب گرفتم… همیشه وقتی کلافه بودم آب سرد بهم آرامش میداد… لوله رو بستم و دکمه های لباسمو بازکردم و ازتنم خارجش کردم…گلوله اش کردم و پرتش کردم گوشه ی حمام… حوله ام رو روی سرم گذاشتم و موهاموخشک کردم…عادت به سشوارکشیدن نداشتم…شلوارموبا یه شلوار ورزشی عوض کردم و یه تی شرت هم تنم کردم.. ازپنجره به آسمون خیره شدم… پرت شدم به یه خاطره ی دور توی گذشته ام…یه خاطره ی گرم توی دل روزهای سردی که توی کشور غریبه داشتم…به روزهای هفده سالگیم.. «_چرااینجورنگاه میکنی نیلا؟ +چون دوستت دارم میلاد… دستمو روی میزکوبیدم و گفتم… _بس کن نیلا..هم من یه بچه ام هم تو…من و تو یک نقطه ی مشترک هم نداریم نیلا…بزرگترینش هم آیینمون…اینقدم به من نگومیلاد…» بابغض نگاهم کرد و دستشو آروم روی صورتم گذاشت… با خشم دستشو پس زدم و گفتم _بهم دست نزن.اه.چرانمیفهمی این چیزا توی دین من خوب نیستن نیلا…حتی اگه همدیگه رو دوس داشته باشیم…میفهمی عزیزم؟ آروم چشماشوبست و اشک ریخت..اشکاش آتیشم میزد…نفهمیدم چیشد که کنترلمواز دست دادم و بغلش کردم…اشک از چشمای خودمم جاری شد… این رابطه سرتاپا غلط بود» نگاهی به آسمون انداختم و زیرلب گفتم: _ازت متنفرم لعنتی…انتقام همه امونو ازت میگیرم…تماشاکن… مهسو ازصبح که بیدارشده بودم یاسر خونه نبود… لابدرفته پیش اون دختره…هه بدبختانه امروز کلاس هم نداشتم… گوشیمو برداشتم و کمی توی اینترنت چرخیدم …مشغول خوندن یه رمان بودم یکهو برام پیامک اومد.. ازیه شماره ناشناس بود… «مبارک باشه…خیلی بهم میومدین» وا..کیه؟پیام دادم _ممنون ،شما؟ پیامم ارسال نشد… تماس گرفتم خاموش بود. خیلی تعجب کردم…ول کن هرکی باشه دوباره پیام میده… گوشیموکنار گذاشتم و تلفن خونه رو برداشتم و شماره یاسرروگرفتم بعداز سه تابوق برداشت +بله _سلام +علیک…چیزی شده؟ _نه..خواستم ببینم ناهارمیای؟ +آهان،نه…منتظرم نباش…بخور.درارم قفل کن…من بایدبرم خدافظ و تلفن رو قطع کرد… نگاهی به تلفن انداختم و شکلکی براش درآوردم… بیچاره تلفن گناهش چیه آخه؟؟؟ دوباره تلفن رو برداشتم و شماره طنازروگرفتم… بعدازکمی حرف زدن به آشپزخونه رفتم و مشغول پختن لازانیا شدم… ✍نویسنده: محیا موسوی 🍃کپی با ذکر صلوات...🌈 .*°•❤️❤️‍🔥⃝⃡✨💕❥•°*. .....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••