صالحین تنها مسیر
#کنترل_ذهن برای #تقرب ۱۵ 🔷عرض کردیم که خوبه انسان به طور مداوم تمریناتی رو برای کنترل ذهنش انجام بد
#کنترل_ذهن برای #تقرب 16
💢 طبیعتا اگه غذای زیادی در اختیار انسان باشه بعد آدم بخواد زیاد غذا بخوره خب به ضررش هست و بیمار میشه. درسته؟
💢 اگه وسیله حمل و نقل زیاد باشه و آدم دیگه پیاده روی و ورزش نکنه و همش با ماشین جابجا بشه اینم درست نیست.
👈 هر چیزی اگه زیاد بود که آدم نباید زیاد ازش استفاده کنه!
⭕️ به همین ترتیب اگه توی جامعه "وسایل جلب توجه" زیاد باشه و آدم بخواد از همه چیزایی که توجهش رو جلب میکنه استفاده کنه درست نیست.
⭕️ الان مثلا تلویزیون یه عامل جلب کننده توجه هست.
💢 و از تلویزیون جلب توجه کنندهتر، عوامل دیگه ای هستند که درسیستم «اَندروید» خودشون رو نشون میدن.
"شبکه های اجتماعی" مثل تلگرام و اینستاگرام و توییتر و ... دارن شبانه روز توجه ما رو به خودشون جلب میکنن.
⭕️ نامردها یه مسابقه ی وحشتناک و زشتی رو که اصلا مناسب شخصیت انسان نیست با همدیگه گذاشتن برای جلب توجه مردم.
🔶 بله پرخوری در جامعه ما چیز بدی هست. کسی که مدام چیز بخوره همه سرزنشش میکنن و میگن چقدر شکم باره هست!
😒
خود آدم وقتی زیاد بخوره اعصابش خورد میشه!
💢 ولی پُر توجُّه کردن به چیزایی که توجُّه انسان رو به خودشون جلب میکنن هنوز توی جامعهی ما بد نشده!
❌ در حالی که بَدیِ این که انسان رو مدام توجُّهش رو جلب کنند به این چیز و اون چیز، خیلی بیشتر از بَدیِ پُرخوریه!
💢 ما در جامعهمون، الآن شرایطی پدید اومده که عوامل مختلفی برای سرگرمی ما، یعنی جلب توجُّه (یک توهین بزرگ به انسان)، ایجاد شده.
😒
اصلاً زیاد نباید انسان در فضایی قرار بگیره، که دیگران توجُّه او رو جلب کنند.
⭕️ این که میشینی توی ماشین زودی هم رادیو رو روشن میکنی، یعنی چی؟
یعنی یالّا یکی توجُّه من رو به یه چیزی جلب بکنه ببره ببینم؟!
❌❌❌
این یه نوع زندگی برده وار هست....
⭕️ و حتی اینکه توی مسائل معنوی هم یه نفر باشه که هی توجه تو رو جلب کنه تا حال معنویت خوب باشه اینم بده
💢 حتی اگه کانال تنهامسیر آرامش هم باشه و شما تا وقتی حالت خوبه که این کانال رو میخونی! اینم درست نیست.
✔️ یه وقت، دوستان فکر نکنن ما میخوایم مغازههای دیگران رو تعطیل کنیم و دکِّهی کوچولوی خودمون رو رونق بدیم، نه، این هم خوب نیست.
معنویت انسان باید حاصل "سبک زندگی صحیحش" باشه. حاصل عبادات نیمه شبش باشه.
✅ بهترین لحظات عبادت، سحره، که نه نماز جماعته، نه موعظهکنندهای، نه روضهخونی دَمِ دستته، نه دعاخونی...
خودت هستی و خودت...
حالا خودت ببین چیکارهای؟
اون لحظات تعیین کُنندهست.
🔶 اگه یه مجلس معنوی خوبی هم رفتی بعد باید بری اونجا سر سجاده بِگیحالا من چی دریافت کردم؟ ☺️
حتّی از پای این کانال هم مستقیم بِری، خیلی عبادتت میاد،😊
ولی نه، بگیر بخواب، بعد حالا بلند شو، حالا چی توی ذهنت مونده؟
- والّا چیزی نمونده جز خمیازه!😁
🔹 خب الآن هر چی خودت داری،الآن خودت برای خودت روضه بخون،
خودت برای خودت مُناجات بخون.
خودت... خودت... توجُّه خودت رو به یه چیزی جلب کُن.☺️
بخواب اوّل، بَعد بیدار شو.👌
🔵 نه اینکه وقتی سیر خوابیدی بیدار بشی! اتفاقاً سَحَر بیدار شو.
خب حالا به چی فکر میکُنی؟
هیچی به این که بخوام برگردم بخوابم!😐
خب، حالا اگه تونستی به یه چیزی فکر کنی دُرُسته...😊
روانشناسها که رسماً دارن میگن
💢 اگه کسی زیاد تلویزیون نگاه کُنه خِرِفْتْ میشه!📺
🔵 ترجیحاً بعضی وقتها اخبار رو هم که لازم داری، از رادیو گوش بِده.
حتّی شما از #رادیو بخوای داستان گوش بِدی، بهتر از اینه که از تلویزیون سریال نگاه بکنی.
🔹 یه مقدار فعالیَّت ذهنیت بیشتره، میدونی؟
✅ بالآخره فقط #صدا میشنوی، بقیهش رو #خودت تولید میکُنی توی ذهنت،
ذهن اونقدر #تنبل نمیشه.
💢 کسی هم که زیاد مراجعه میکُنه به اینترنت و شبکه های اجتماعی، بیماریهایی شبیه بیماری #اعتیاد اسمش رو میگذارن.
بعد علامت این اعتیاد رو هم ذکر میکُنن که چه صدماتی به انسان میزنه.
🔶 روانشناسها کاری به رابطهی تو با خدا ندارن.
روانشناسها زیاد دنبال این نیستند که تو استعدادِ بهرهوری، بهرهبرداری از ذکر خدا رو چقدر پیدا میکنی.
💢 برای یک زندگی حداقلّی میگن خودت رو نابود کردی....
🔶 روانشناسها که خیلی از موسیقیها رو حرام نمیدونن، چون اونها یه زندگیِ حداقلّی برای تو میخوان.
ولی اگه عُلمای اخلاق بیان، خیلی از موسیقیها رو هم برات حرام میدونن.
💢 میگن صبر کن ببینم انگار "خیلی توجُّه تو رو جلب کرد...."
😒
اصلاً چرا او توجُّه تو رو جلب کُنه؟
"چرا یه عامل بیرونی؟"
✅ دین رسماً از ما میخواد #کنترل_ذهن خودمون رو به دستمون بگیریم....
🔔
👈دو چــــيز #روح انـــــسان را
نــوازش میڪــند:
يڪی #صــــــدا زدن خـــــداست
ديگری گوش سپردن به صدای او.
⇍اولے در نـــــيايش
⇍دومے در سڪوت
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۲۰
مراسم شروع شده بود...
اما خبری از عمومحمد نبود.بیرون هیئت رفت. گوشه ای مشغول صحبت با گوشی اش بود.
باید به ریحانه میگفت...
که سیستم را چک کرده بود. نمیدانست چطور او را #صدا کند.اهل خجالت نبود اما کمی #شرمش می آمد که صدایش کند.نزدیک درب ورودی خواهران که رسید،
ریحانه را دید...
#نیم_نگاهی کرد. #سریع نگاهش را به زیر انداخت. گویی جسمی سنگین به زمین افتاده بود.چیزی در وجودش پایین ریخت...
پشیمان از حرف زدن با ریحانه، آرام خواست وارد قسمت برادران شود، که باصدای ریحانه ایستاد.
ریحانه_ ببخشید آقایوسف مجلس شلوغه، سیستم دو الان قطع شده،مشکل از سیمش هم نیست. بیزحمت یه چک کنین.
ناخواسته به تته پته افتاده بود.!
سرش را #بیشتر پایین برد، با ته صدایی که بیرون می آمد، گفت:
_ب...بله... چ.. چشم الان چک میکنم.
جمله اخر را سریع گفت و #بدون هیچ نگاهی سریع وارد مجلس شد.مهران قرار بود سیستمها را چک کند بعد به کمک میثم رود..!
علی مشغول خواندن زیارت عاشورا بود. مجلس شلوغ بود.بسمت آمپلی فایر رفت.
خواست سیستم دو را درست کند، کلا بلندگو را قطع کرد....! بعد دقایقی مستمعین صلواتی فرستادند..
دستی بر شانه یوسف نشست...
عمو محمد بود. یوسف سریع بلند شد. سرش را شرمنده به زیر انداخت.عمو محمد سریع بلندگو را وصل کرد.
یوسف_سیستم دو... قطع شده بود..!
جمله اش را بریده، پایان رسانید..
شرمنده و کلافه، از زیر نگاه سنگین عمو فرار کرد.سرش را بلند نکرده بود که چهره عمو را ببیند.خودش نمیدانست چه میکند.سریع از مجلس بیرون رفت.
میانه راه حمید را دید. دست حمید را گرفت و باسرعت راه رفت.
یوسف _ماشینت کجا پارک کردی؟
حمید_ چیشده..؟
جواب حمید سکوت بود...
_اوناهاش اونجا ست
بسمت ماشین رفتند.یوسف در سرنشین را باز کرد و سریع سوار شد.
حمید_ اومده بودم خیر سرم هیئت! نمیذاری که...!!
باز هم یوسف سکوت کرد.حمید ماشین را دور زد خواست سوار شود
حمید _میگی چیشده یا برم؟!
یوسف کلافه از ماشین پیاده شد دستی به گردنش کشید.
_هیچی.. هیچی... میخای بری برو..!!
حمید در ماشین را بست. بسمت یوسف آمد و گفت:
_خل شدی تو پسر..! یه کاره منو میکشونی اینجا.. بعد میگی میخای بری برو... یوسف حالت خوبه؟؟!!
سرش را پایین انداخت...
کلافه دستی به گردنش کشید. و بسمت هیئت رفت.حمید با قدمهای تند خودش را به او رساند. بازویش را گرفت با لحنی تند گفت:
_وایسا ببینم..!! تو چت شده اصلا..
یوسف کلافه گفت:
_نمیدونم حمید...! نمیدونم...! اصلا هیچی نمیدونم....! ولم کن...!!!
کلافگی و آشفتگی یوسف، #کاملاهویدا بود...
حمید با تعجب به یوسف نگاه کرد. در سکوت زیرچشمی نگاهی به یوسف میکرد.متحیر و متعجب بود.!
تا حالا یوسف را به این حال ندیده بود.!
یوسف چنان #عمیق در فکر بود...
که نگاه های سنگین حمید را ندیده بود. اهل برملا کردن رازهای دلش نبود.حتی به حمید، حتی به علی.حمید هم سکوت کرد. آرام در کنار هم راه میرفتند...
به هیئت رسیدند...
آنطرف تر،خانمی بهمراه دو دخترش، بیرون از هیئت، در گوشه ای، با ریحانه گرم حرف زدن بودند.
یوسف سرش را بالا آورد، تا از حمید خداحافظی کند..
ریحانه روبرویش بود، چشمش به ریحانه خورد، #سریع چشمش را به زیر افکند.
با همین نگاه دلش لرزید...
نگاه های متعجب و پرسوال را بیخیال شد.! بدون خداحافظی، برگشت، و بسمت خانه رفت...
قدرت حرف زدن نداشت، تنها راهش همین بود که به خانه رود...
میثم و مهران، یوسف را دیدند که کلافه ست، حمید بسمتشان رفت. چای و کیکی از روی میز برداشت.
حسین_ یوسف چش شد یهو..!
مهران_چقدر کلافه بود.!
#آشفتگی_یوسف را هرکه میدید، میفهمید. حتی اگر یوسف را نمیشناخت، چه برسد به رفقای هیئتی اش که عمری با آنها بود.
حمید سلام و احوال پرسی کرد. او هم نمیدانست که چه اتفاقی افتاده.! به مهران و میثم دست داد.و بداخل مجلس رفت...
گرچه عمو محمد، عموی یوسف بود، اما حمید هم، به او عمومحمد میگفت.
او را دید...
بعد از سلام و احوال پرسی، عمو محمد، سراغ یوسف را گرفت.حمید از جانب یوسف، عذرخواهی کرد.
عمو محمد لبخندی زد.و چیزی نگفت...
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚