eitaa logo
صالحین تنها مسیر
250 دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
7.6هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 نخیر از این خبرها نیست ...دو روز دیگه رفتی ...فکر اینو بکن که من چه خاکی تو سرم بریزم ...از سر دلخوشیم توی اون فروشگاه نرفتم ...البته اگه معنی نیاز رو بفهمی... چشماش آروم باز کرد و با خونسردی گفت:  _اون کار در شان شما نیست...  بی اراده پوزخند صدا داری زدم:  _آقای دکتر مثل اینکه یادتون رفته بنده حتی دیپلم هم ندارم  ...  اخمی کرد و گفت:  _خوب می تونی ادامه تحصیل بدی...  زدم زیر خنده ولی اون همچنان با اخم نگاهم میکرد  _منتظر بودم شما بیای تو زندگیم تا برای آینده م برنامه ریزی کنی...   بهش برخورد ، چشمای روشنش گشاد شد : _ از یکی از دوستام کمک میگیرم تا بتونی دیپلم بگیری ...برای سال بعد هم کمک میکنم   دانشگاه شرکت کنی...    بی حوصله از حرف ها و وعده هاش نگاهمو به گوشیم دوختم:  _شما مهمون یک روز و دو روز این خونه ای ...پس لطفا فکرها و عقایدت رو واسه خودت  نگه دار ...من واسه زندگی خودم ، خودم تصمیم میگیرم ...دلم بخواد هم از این شغل بدتر شو  میرم  ..احتیاج به آقا بالاسر ندارم ...مخصوصا شما که تو زندگی من  هیچکاره ای.  تا حرفام تموم شد ...یکدفعه پام کشیده شد از ترس جیغ کوتاهی کشیدم و گوشیم به دیوار پشت  سرم خورد از شدت کشیده شدن، با باسن به پایین تخت خوردم ..درست رو تشک امیر حسین  افتادم ..از درد چشمام رو بستم و با ناله تا چشم باز کردم ... با چشمای به خون نشسته ی امیر  حسین مواجه شدم ...از هیبت اون چشم ها که انگار آتیش ازشون می بارید ،دردی رو که تا  کمرم پبچیده بود فراموش کردم ...صورتش چند سانت با صورت من فاصله داشت.  _می خوای الان بهت ثابت کنم من چکاره ی زندگی تو هستم..آره؟ و آره شو تقریبا داد زد بطوری که پلک چشمم از ترس پرید  _مثل اینکه وقتش رسیده بهت نشون بدم  نسبت مون چیه؟ من زیر خودش کشید ..از ترس مردم .. بازدم داغش به صورتم می خورد.. صورتش رو جلو آورد لبهاش روی لبهام میکشید ..دوباره خاطره مزخرف اون روز فاجعه تو ذهنم امد .. نفس گرفتم ..لب زدم _نکن ..تو رو خدا ..  تمام التماسم رو توی نگاهم ریختم...    سر شو بلند کرد و از روی من بلند شد...   به تخت تکیه زد و کلافه دستی لای موهایش کشید...  اشکام راه گرفته بود ...نفسم با هق هق همراه بود...  از اتاق بیرون رفت...  هنوز روی تشک دراز کش بودم و اشک می ریختم...  در اتاق باز شد...  امیر حسین با یک لیوان آب وارد شد و کنارم نشست...  با اخم گفت:  _بسه دیگه...  لیوان آب رو نزدیکم گرفت  لاجرعه تمام آب رو سر کشیدم...  سکسه ی ناشی از گریه م بند اومده بود.  کل موهام از گریه و عرق خیس شده بود به گردنم چسبیده بود... سر پایین انداخت _ببخشید ..  مقنعه رو از سرم برداشتم...  امیر حسین با اخم به موهام زل زد...  _قبلا موهات خیلی بلند بود!!!  روی تخت نشستم...  این چی داشت میگفت ...مگه خبر نداشت از بدبختی های من...  دماغمو بالا کشیدم  _موی بلند می خوام چکار...  با همون اخم نگاهم کرد ...روی تشکش دراز کشید... برق بالای سرم رو خاموش کردم و دراز کشیدم... هنوز کف دستم از هرم نفس هاش داغ بود...  کلافه غلتی زدم  و بهش نگاه کردم...  بدون اینکه ساعد دستشو از روی  چشماش برداره گفت...    _ماهی خواهش میکنم ..رو اعصابم نباش ..منم ظرفیتی دارم ... لطفا از فردا نوبت شب به جای همکارات اضافه کار واینستا. ..سویچ ماشین هم میزارم  ...نمی خواد با اون ماشین رفت و آمد کنی...  پتو رو روم کشیدم _خودمم دوست ندارم تا ساعت یازده شب سر کار باشم ...پیش آمد مجبور شدم ...بابت ماشین  هم ممنون...  با همون ژستش گفت  _من تعارف نکردم ...دو روز دیگه پلاک ماشین جدید میاد ...اون ماشینو دیگه لازم ندارم  ...بخوای محضری به نامت میزنم...  با اخم گفتم  _نه نمی خوام دینی باشه...  دستشو از روی چشمهاش برداشت  _تو فکر کن یکم از مهریته...  بغض بدی به گلوم چسبید...  پس خودشم به این باور رسیده که داره مهریه م رو کم کم میده...  دستی به موهام کشیدم ...ههه ...موهای بلند...  با چشایی گشاد شده روی تخت نشستم  _تو از کجا می دونستی موهای من بلند بوده... !؟  به آنی چشمهاش رو باز کرد  همینطور نگاهم می کرد...  کلافه پتو رو روی خودش کشید و پشتش رو به من کرد:  _نمی دونم شاید از مامان یا زن عمو طلعت شنیدم... دستمو روی تخت کشیدم تا بقایای گوشی مو پیدا کنم ..باتری و قابش در آمده بود ...درستش کردم...  تا روشن کردم ...نتش وصل شد...  چند پیام از توی گروه دختر خوشگلای دبیرستان صدوقی بود که نخونده از گروه لفت دادم...  و یک پیام از شراره...  
صالحین تنها مسیر
💥#قسمت_بیست_یک #فصل_انتظارتبلور تلفنش رو قطع کرد و لبخند گله گشاد زد _به سلام صفی خوشگله... م
💥 نگاه ماتشو به من داد و دهنش رو کج کرد: _از اولم این رشته رو واسه خاطر حامی رفتم... آهی کشید: _حالا که نیست ... می خوام دوباره کنکور بدم... غلتی زدم و روی تخت دراز کشیدم... به فردا فکر کردم ...به افکار پریشان حامد... اینقدر فکر کردم که چشمام گرم خواب شد و خوابیدم... صبح با ویز ویز موبایلم چشم باز کردم.. هانیه کنآرم رو خورده چیپس ها خوابیده بود. گوشی رو نگاه کردم... شماره حامد بود... پانچ مشکی به تن کشیدم و از اتاق بیرون آمدم... حاضر و آماده مثل میر غضب روی مبل نشسته بود. پوف کلافه ای کشید و بیرون رفت منم به دنبالش راه افتادم... توی آسانسور سعی میکردم دور ترین نقطه وایستم. پوزخندی زد و گفت _میدونی تو آشغال ترین دختری هستی که تا حالا دیدم... از عصبانیت لب گزیدم ... سعی کردم حرفشو نادیده بگیرم ... آسانسور ایستاد... بی ادبانه جلوتر از من پیاده شد... و ریموت ماشینش رو زد. در عقب رو باز کردم و نشستم... نگاه وحشتناکی از توی آینه به من انداخت و راه افتاد. سعی میکردم بغض لعنتی رو بخورم... گوشی موبایلش زنگ زد ... با الو گفتنش صدای نازک یک دختر پیچید توی سکوت ماشین _سلام عشقم... حامد نگاهی از توی آینه به من کرد و گلو صاف کرد: _من دارم رانندگی میکنم ... بعدا باهات تماس میگیرم. صدای جیغ جیغ دختر بلند شد: 🌷👈