🌷#قسمت_بیست_هشتم
_سلام مادر جان....
و از وسط جمعیت به طرف من آمد و من نفهمیدم چطور شد که یکدفعه تو حجم آغوش حاج خانم فرو رفتم ...بوی عطر عجیبی می داد ...یک حس خلا بود...
به روم لبخندی زد...
_در تمام لحظات زیارتم تو رو می دیدم ...یک شب که خیلی دلم شکسته بود خواب تو رو دیدم
...مثل فرشته ها بودی ...با یک چادر سفید کنار ضریح آقا به پیش نمازی خود اقا نماز می خوندی ...گفتم ماهی جان مادر ببخش منو و اشکش سرازیر شد ...و ادامه داد:
_به روم خندیدی ...گفتی همه ی ما رو خدا باید ببخشه.
.
.
.
مات شدم....
ماهی انگاری سر از قبر برداشت ...ته دلم لرزید ...من که هشت ساله قبله و خدا رو فراموش کردم ...نماز می خوندم ....نماز....
اشکام بی اختیار و بشدت می ریخت ...خدا ...داری با من چکار میکنی ....خدا ....خدا....
مامان سقلمه ای بهم زد
_بخور دیگه...
نگاهی به ظرف غذا کردم...
حالم بد بود، نگاهم و حواسم به حاج خانوم که کنار امیر حسین ایستاده بود و بقیه باهاش خداحافظی می کردن بود.
فکرم بیشتر به این مشغول بود که چرا از همه جا خواب نماز خوندن منو دیده بود ....خبر نداشت که هشت ساله با خدا قهرم ...حتما به خیالشون نماز اول وقت می خونم ...ولی یک روزی می خوندم ...یاد سجاده سبزی که بابابزرگ برای جشن تکلیفم هدیه داده بود افتادم.
اصلا نمی دونستم الان کجا هست؟
.درست از اون شبی که سر همون سجاده زار زدم
و از خدا خواستم آبروی منو پس بده ...ولی هشت ساله که مرتب داره بدتر میشه ...اگه امتحان الهی هستش که باید اعتراف کنم که نخونده همه رو رد شدم...
اشک تو چشام دوباره جمع زد...
_میشه بریم ...حالم خوب نیست..
مامان نگران نگاهم کرد _دوباره سردرد داری ..؟
به علامت مثبت سرم رو تکون دادم...
مامان در گوش خاله طلعت پچ پچ کرد...
نگاهم به همون دختر بود که زیادی خنده های دلبرانه می زد و در حال خداحافظی با حاج خانوم بود.
حتی یک تار از موهاش دیده نمی شد ...چادرش رو خیلی قشنگ گرفته بود ...حتما نماز هم می خوند.
چرا حاج خانوم خواب اونو ندیده بود؟ اون لیاقت داشت واسه ی چنین خوابی.
دوباره نگاهش کردم ...دستشو تو گردن حاج خانم حلقه کرد ...امیر حسین محجوبانه سرش پایین بود.
در واقع اون لیاقت داشت زن امیر حسین بشه نه من.
مامان و خاله طلعت بلند شدن ...خاله طلعت با سر به ظرف دست نخورده ی غذا اشاره کرد
_تو که هیچی نخوردی ...بهتره بریم...
از جام بلند شدم...
مامان و خاله طلعت به حاج خانوم که هنوز داشت با دخترک حرف می زد نزدیک شدن.
صدای انشالله ...انشالله ...شنیدم...
شاید داره می گه انشالله پسرم سر عقل میاد ، زنش رو طلاق می ده و میاد تو رو می گیره...
پوزخندی زدم ، امیر حسین هنوز همونطور محجوب ایستاده بود ولی لبهاش به لبخند مزین بود مامان نزدیک شد
_حاج خانوم انشالله سفرهای زیارتی بعدی...
و بالاخره دخترک دست کشید و کنار ایستاد...
نفهمیدم حاج خانوم چی گفت...
حتی نفهمیدم خاله طلعت هم کی خداحافظی کرد...
جلو رفتم انگار صدام از ته چاه در می اومد...رویی نداشتم تو صورت این زن نگاه کنم:
_خیلی ممنون...
حاج خانوم دوباره منو به آغوش کشید:
_فدات بشم مادر...
بعد پاکتی رو از روی میز برداشت و به طرفم گرفت:
_ این رو اونجا به نیتت خریدم ...برات تبرکش کردم ...انشالله هر وقت استفاده کنی منِ گنهکار رو هم دعای کنی...
با آمدن اسم گنه کار بغض کردم ....پاکت رو از دستش گرفتم...
لبخندی زد...
در گوشم آهسته گفت _می بخشی منو ؟
لب گزیدم ...آخه من سراپا تقصیر چکاره ام برای بخشش...
_من بدی ندیدم ...خدا خودش ببخشه...
چشماش به اشک نشست و دوباره منو به آغوش کشید.
از آغوشش که بیرون آمدم دیدم نگاه امیر حسین به من بود با لبخندی که زیادی بهش میومد...
گفت:
_باشین می رسونم تون...
مامان به طرفش برگشت
_نه مامان جان با جواد آقا می رم دم در منتظره بنده خدا...
خنده ام گرفت از سیاست این مامان ...همچین مامان جان غلیظی گفت که دندون روی هم سابیدن دخترک رو دیدم...
مسخ شده روی تخت دراز کشیدم ...کاغذ کادوی پاره شده روی میز افتاده و من گوشه چادر نماز اهدایی حاج خانوم رو بغل گرفتم ...عطرش عجیب بود ...خیلی عجیب...
آرامشش طوفان می کنه...
کم کم چشمام گرم شد خوابیدم...
چند روز از اون شبِ پر آرامش می گذشت ...
همه چیز آروم بود.
امشب اربعینه ، به رسم هر سال خونه ی خاله طلعت شله زرد پزون بود.
هر سال برای دیدن بهنام واسه این روز لحظه شماری می کردم ...قرار بود عروس اون خونه بشم ...ماهیِ هفده ساله ای که وقتی شله زرد به نیت برامدن حاجات هم میزد ...چیزی واسه حاجت نداشت چون همه حاجتاش بر آورده شده بود...
صالحین تنها مسیر
✍#قسمت_بیست_هفتم 💥#فصل_انتظار_تبلور چشمهای میر غضب اونو تحمل کردن... هانیه چشم درشت کرد _نوا دا
✍#قسمت_بیست_هشتم
💥#فصل_انتظارتبلور
اخم حامد به وضوح تو هم رفت.
کنار مامان صفی نشستم
مامان صفی بشقاب پر از پلو خورشت کشید.
رو به حامد گفت:
_حامد تعمیرات ویلا تموم نشد ؟
حامد راست نشست و توی لیوانش دوغ ریخت.
_چرا تموم شده هماهنگ کردم واسه هفته دیگه
نفسی گرفتم خوب بود که خانواده ملکان هر ساله می رفتن مسافرت به ویلاشون...
دلم هوای مسافرت به روستای بابا رو کرد ...
دیدن لپ های گل انداخته ننجان.
شاید بتونم مامان و بابا رو راضی کنم واسه چند روز هم بریم به روستا.
لیلی ذوق زده گفت:
_مامان ما هم میریم ؟
شکوه جون قبل خاله شهناز جواب داد
_آره عزیزم مسافرت دور همی می چسبه ..
همه باهم میریم.
لبخند روی صورت لیلی رو پر کرد.
شکوه خانم قربون صدقه خواهرزاده ش شد
و لپهای تپل لیلی گل انداخت.....
حامد هم قاشقش رو پر از پلو کرد:
_اصلا مسافرت بدون جوجو نمی چسبه..
و این جوجو گفتن های حامد قند آب میکرد توی دل لیلی.
چشمکی به لیلی زدم...
مامان صفی نگاهی به من کرد:
_تو هم بهتره وسایلت رو جمع کنی....
اگه چیزی لازم داری از خونه تون بیاری...
شوک زده به مامان صفی نگاه کردم که شکوه جون گفت:
_فردا با هانی میریم خرید نمی خواد این همه راه بره خونه شون...
صدای برخورد قاشق به بشقاب حامد جو رو عوض کرد.
پوف کلافه ای کشید و با طعنه گفت:
🌷👈#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور