eitaa logo
صالحین تنها مسیر
250 دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
7.6هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
کوچ غریبانه💔 فرو نشستن آفتاب گرمای هوا جایش را به اعتدال داد.در آخرین روزهای شهریور،تابستان آخرین نفس هایش را می کشید.برای عوض شدن هوای اتاق دستگیرۀ پنجره را کشیدم و دو لنگه اش از هم باز شد.هنوز ته ماندۀ سیگار ناصر کنار پنجره بود.آن را برداشتم که به حیاط پرت کنم چشمم به خودش افتاد.لبۀ حوض نزدیک به درخت نارنج نشسته بود و با هر پکی به سیگارش نگاهی به بالا می انداخت.از قیافه اش چیز خاصی پیدا نبود.کنجکاو بودم بفهمم توی سرش چه می گذرد.دلم می خواست بدانم با دیدن گواهی پزشک چه حالی به او دست داده.این چهره که هیچ چیز را نشان نمی داد.از کنار پنجره دور شدم.خیال داشتم طلا هایی را که شب عروسی هدیه گرفته بودم گوشۀ مناسبی پنهان کنم.این تنها سرمایۀ نقدی من بود و شاید زمانی به درد می خورد.بین آنها شمشی که پدرم به گردنم آویخت از همه باارزش تر به نظر می رسید؛بخصوص که نام بمانی به صورت برجسته روی آن حک شده بود.وقتی شهلا آهسته گفت،این یادگار از مادرم برایم مانده و تا به حال پیش عمه به امانت بوده،به ارزش واقعی آن پی بردم و تازه می فهمیدم چرا پدرم با زیرکی این نام را برای من انتخاب کرده بود. سرگرم پنهان کردن طلا ها بودم که سر و صدایی از حیاط شنیده شد.کمی بعد ضربه ای به در اتاق خورد.با دیدن سعیده با شوق بغلش کردم و بی اختیار به گریه افتادم.پشت سرش مجید هم وارد شد.حالا می فهمیدم که دلم چه قدر برایشان تنگ شده!بعد از کلی احوالپرسی و خوش و بش پرسیدم:بچه ها تنها اومدین؟ سعیده گفت:نه با مامان و فهیمه.نمی یای بریم پایین. -چرا بذار اول بلوزمو عوض کنم.راستی بابا کجاست؟دلش واسه من تنگ نشده؟نمی خواد بیاد منو ببینه؟ دنبالم به اتاق کناری آمد و آهسته تر از قبل گفت:از وقتی تو رفتی بابا خیلی ناراحته.بیشتر وقتا که خونه ست یه گوشه می شینه سیگار می کشه.دیروز با مامان دعواش شد. -سر چی دعوا کردن؟ -نمی دونم مامان چی گفته بود،وقتی رفتم تو اتاق بابا داشت می گفت:خدا از سر تقصیرات تو اون خواهرت بگذره که دل دوتا جوونو شکستین و از هم جداشون کردین؛اونم با حیله و نیرنگ.(مامان گفت:حالا اینو می گی،بذار یه مدت بگذره دخترت میخ خودشو بکوبه،پس فردا که نصیری سرشوگذاشت زمین دختر تو می شه همه کارۀ اون خونه.اون وقته که واسم دعا می کنی. به خودم گفتم:چه عذری! بدتر از گناه هر چند برایم مثل روز روشن بود که مامان نه به خاطر لطف به من بلکه به خاطر لجاجت و انتقام جویی از عمه دست به این کار زده بود. -پس هنوز حرف من تو خونه هست؟فکر می کردم اگه من برم جروبحثا تموم می شه. -نه بابا...مامانو که می شناسی؟مدام باید به یکی گیر بده.تا به حال تو بودی حالا نوبت باباست تا حالا کجا بودی؟چرا دیر کردی؟چرا غذا نمی خوری؟چرا این قدر سیگار می کشی؟چرا اخم وتخمت تو همه؟بیچاره بابا رو کلافه کرده.همینه که همش از خونه فراریه... -چه بلوز قشنگی!اینو کی خریدی؟ هنوز در فکر بابا بودم و این که تا کی باید اسیر دست زنش باشد که سئوال سعیده حواسم را پرت کرد.چشمم به تصویر درون آینه افتاد.این بلوز یادآور خاطرۀ شیرینی بود.با لمس آن با لذت گفتم :این یه هدیه ست،اولین باره می پوشمش. انگار همین دیروز بود!شانه به شانۀ مسعود زیر درختان حاشیۀ خیابان می رفتیم که صدایش را شنیدم:مانی!