صالحین تنها مسیر
#قسمت_بیست_وچهارم کوچ غریبانه💔 در آن حال آشفتگی نفهمیدم کدام حرفش قلبم را بیشتر آتش زد.بهتانی که د
#قسمت_بیست_وپنجم
کوچ غریبانه💔
انگار دنیا را به من داده بودند.از خوشحالی روی پای خود بند نبودم،نه به خاطر ناصر و رضایت او،به خاطر حیثیت
خانواده ام،با این حال گفتم:ولی چه جوری به ناصر ثابت کنم که در مورد من اشتباهفکر می کنه؟اون محاله حرف
منو باور کنه.
-نیاز نیست تو چیزی رو ثابت کنی،من الان برات گواهی صادر می کنم که تو از هر نظر سلامت هستی.اگر کسی این
میون اعتراض داشت بیارش این جا تا من با دلیل و مدرک شیر فهمش کنم.
وقتی گواهی را می گرفتم بی اراده دستش را بوسیدم:خدا رو شکر که یکی مثل شما هست که بیگناهی آدمایی مثل
منو ثابت می کنه.اگر شما نبودین معلوم نبود تکلیف چی می شد.تا کنار در بدرقه ام کرد و با افسوس گفت:تا قبل از
این که علم پزشکی این قدر پیشرفت کنه که به این اطلاعات دست پیدا کنیم،خیلی ها مثل تو به گناه بیگناهی
مجازات شدن.اعتراف دکتر قلبم را شکست.در تمام طول راه به این فکر بودم که اگر من هم نمی توانستم سلامتم را
ثابت کنم باید عمری این لکۀ ننگ را بر دوش می کشیدم.
در بین راه چندین بار وسوسه شدم که به جای منزل خاله راهی خانۀ خودمان بشوم ولی فایده اش چه بود؟در خانۀ
پدری کسی انتظارم را نمی کشید.شاید بچه ها از دیدنم خوشحال می شدند،ولی به کج خلقی و بد رفتاری مامان نمی
ارزید.از طرفی حتما تا به حال خاله متوجۀ غیبتم شده بود،پس قبل از هر قشقرقی باید زودتر بر می گشتم.
چفت در حیاط را انداخته بودند.ناچار شاسی زنگ را فشردم.نسرین در را رویم باز کرد.نگاهش مشکوک و سلامش
بیحال ادا شد.وارد حیاط که شدم خاله مثل باجگیرها سر راهم را گرفت.
-کجا؟مگه این جا کاروانسراست که هر وقت دلت بخواد بری و هر وقت بخوای بر گردی؟موقع رفتن خیر سرت
نباید یه خبر می دادی؟
حال دهان به دهان گذاشتن با او را نداشتم.آرام گفتم:موقع رفتن کسی رو ندیدم که بهش خبر بدم.
-چرا نمی گی این جا کسی رو داخل آدام ندیدی که ازش اجازه بگیری؟
-شما هر جوری دلت می خواد فکر کن.منم بیخود وبی جهت بیرون نرفته بودم.اگه خیلی دل تون می خواد بدونید
کجا بودم برید از پسرتون بپرسید جریان چی بود.بیایید اینم بهش نشون بدید بلکه خجالت بکشه.
ورقۀ تاشده را با کنجکاوی و تعجب از دستم گرفت.بدون کلامی دیگر از کنارش گذشتم و راهی طبقۀ دوم
شدم.برای ناهار باز نسرین به سراغم آمد.در جواب دعوتش گفتم:الان گرسنه نیستم،هر وقت میلم کشید خودم
میرم یه چیزی می خورم.
شانه بالا انداخت و راه آمده را برگشت.کمی دلم خنک شد.دهن کجی به امرونهی آنها دلم را خالی می
کرد.خوشبختانه در راه برگشت از مطب،خودم را به یک باقلوا دعوت کرده بودم و همین برای ته بندی کافی بود.در
یخچال کوچکی که به عنوان جهیزیه آورده بودم فقط یک تنگ آب یخ پیدا می شد.با نگاهی به طبقات خالی آن با
خودم قرار گذاشتم کمی مستقل تر عمل کنم.دختر بی دست و پایی نبودم و فشار های زندگی روحیه ام را سخت و
مقاوم کرده بود.احساس می کردم وارد مبارزه ای تازه ای شده ام و باید خود را برای نبرد در زندگی جدید حاضر
کنم.این اعلام جنگ از شروع دسیسۀ مامان،خاله و ناصر که هیچ دلیلی برای آن پیدا نمی کردم شروع شده بود و مرا
نا خواسته به این میدان می کشید.