صالحین تنها مسیر
🌷#قسمت_بیست_سوم اگه بخوای می تونم نشونی آرمان رو برات پیدا کنم ...داداشش توی پاساژ انقلاب موبایل ف
🌷#قسمت_بیست_چهارم
سمانه گازی به سیب زد
_واقعا می خوای آرمان رو پیدا کنی؟ شونه ای بالا انداختم.
سمانه با دهن پر گفت:
_من که می گم بی خیال اون هشت سال پیش بشو ...همین امیر حسینو محکم بچسب...
نگاهش کردم
_سویچ ماشینش رو به من داد...
دهن باز سمانه خنده دار بود.
سرش رو از پنجره اتاقش بیرون کرد:
_کو ... من که نمی بینم ..؟
با بُهت به طرفم برگشت
_الان ماشین دست توئه...؟
_دیروز صبح که از خواب بیدار شدم رفته بود.
سویچ روی میز بود ...ماشین هم پارکینگه ...گفته سندش رو هم به نامم میزنه...
ابرو های سمانه بالا پرید:
_رو چه حسابی ؟
خیلی خونسرد گفتم:
_به عنوان مهریه ...فکر کنم می خواد محرمیت مون تمومش کنه...
سمانه لب گزید
_اینکه خیلی نامردیه ...اسمت افتاده سر زبون ها...
پوزخندی زدم:
_بی خیال کل زندگی من با همین نامرد ها پر شده ...بهنام ...آرمان ...امیر حسین...
نگاه سمانه رنگ ترحم گرفت از چیزی که واقعا بدم میومد...
آهسته گفت
_عمه طلا خبر داره ؟
اه مامان ...وقتی ماجرای ماشین پارک شده رو فهمید همون جا قلبش گرفت ...تا شب هم مریض بود ...دیگه حتی جواب سلام منو هم نمیده...
سمانه سیب نیم خورده اشو توی بشقاب گذاشت
_فکر میکنی با پیدا کردن آرمان مشکلاتت حل بشه...
شونه ای بالا میندازم
_نمی دونم ...دیگه چیزی که درست شدنی نیست.
من همون ماهی ام ...به ظاهر همه فراموش کردن ...ولی اصل قضیه یک چیز دیگست... .
*
روی صندلی توی پارک نشسته بودم...
هوا سوز بدی داشت ...چند نفر در حال ورزش کردن بودن...
ماشین شراره رو دیدم که داشت پارک می کرد...
با خوشحالی دستی برام تکون داد...
به طرفش رفتم...
در عقب رو باز کرد و با چیزی که دیدم سر جام استُپ کردم...
یک پسر بچه تپلی چهار و پنج ساله از ماشین پیاده شد.
این بچه شراره است...
شراره و پسر بچه نزدیک شدن...
شراره موهای رنگ کرده شو زیر شال پشمیش فرو کرد
_سلام ماهی...
و من نگاهم هنوز مات اون پسر بچه بود..
شراره سر خم کرد و به پسر بچه گفت:
_اینم خاله ماهی که می گفتم...
پسر بچه دست کوچولوش رو که با دستکش های باب اسفنجی پوشیده شده بود جلو آورد:
_اسم من سامیاره..خوشبختم
از لفظ و قلم حرف زدنش بی اختیار خنده م گرفت.
دستشو گرفتم و یکدفعه تو آغوشم کشیدم...
_سلام آقا پسر جنتلمن ...منم ماهی ام...
لپ های تپل سامیار از سرما سرخ و یخ بود ...کلاه زرد و قرمزش و تو صورتش کشیدم. .
نگاهم به شراره افتاد که با عشق به سامیار نگاه می کرد.
نمی دونم ولی افسوسی که داشتم به زبون آوردم
_شاید اگه اون آبرو ریزی نمی افتاد .. منم الان یک بچه اینقدری یا بزرگترش داشتم ..
نگاه شراره با غم بود.
_نمی دونم واقعا چی شده ...ولی...
آهی کشید..
دست سامیار رو کشیدم
_با یک آب انار ملس چطوری آقا سامی؟؟
اونم خودشو با قدم های بزرگم هماهنگ کرد و به طرف کافی شاپ رفتیم...
نی به داخل لیوان بزرگ آب انار فرو کردم...
شراره صورت شکلاتی سامیار رو تمیز کرد
_الان می خوای چکار کنی ؟
کلافه پوفی کردم
_باید پیداش کنم ...
شراره به چشمهام زل زد
_ماهی ...بهتر نیست زندگی تو بکنی ...پیدا کردن آرمان قرار نیست چیزی رو درست کنه..
سرمو تکون دادم
_چرا ...یقین دارم درست می شه ...فقط و فقط باید به یک نفر ثابت کنم که من بی گناهم..
شراره به صندلی تکیه داد
_حالا که فکر شو میکنم .. هیچوقت سر در نیاوردم چرا آرمان اصرار داشت که باهات
صحبت کنه ...و چطور اینقدر قشنگ نقش بازی می کرد که پسر خوبی شده بخاطر حرف های تو...
پس همه ی اون اتفاق ها یک نقشه بوده ...یک نقشه از پیش تعیین شده...
گیج بودم ..گفتم
_من نمی فهمم بی آبرویی من واسه کسی چه نفعی داشت...
شراره جلوتر آمد و با صدای آروم گفت
_شاید یکی با پسر خاله ت مشکل داشته...
اخم کردم ...بهنام؟بعد آرومتر گفت:
_یا پای یک رقیب برای تو در میون بوده...
ته دلم آشوب شد
صدای زنگ گوشی شراره منو از فکر بیرون آورد.
عزیزم و عکس یک مرد روی گوشی خودنمایی میکرد ..
نیش شراره باز شد
_الو علی جان سلام خوبی ...خسته نباشی...
سامیار به شراره آویزون شد
_منم می خوام با بابا علی حرف بزنم...
شوهر شراره...
چقدر عوض شده بود دختر روبه روی من ...به دستش نگاه کردم که حلقه ظریفی داشت هنوز اون خالکوبی روی دستش رو یادمه ..ولی الان هیچ اثری از اون نبود.
..آرایش ساده و خانمانه بهش میومد ...همیشه خط چشمای سیاه روی چشمهاش معصومیت نگاهشو می پوشوند...
شراره دستشو تکون داد
_هی ...کجایی ...چرا خیره خیره نگاهم میکنی .؟
من کجا بودم ...درست توی گذشته ...گذشته ای که تمامی نداشت...
توی یک برگه چیزی یادداشت کرد و برگه رو به طرف گرفت:
_