صالحین تنها مسیر
📚رمان مذهبی #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_نهم •°•°•°• _خب... نظرتون چیه خانوم جلالی؟... این
📚رمان مذهبی
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید. #قسمت_دهم
•°•°•°•
یک هفته دیگه هم گذشت...
توی این یه هفته #سید خبری نگرفته بود.
.
+مامان
_بله؟
+من دارم میرم بیرون یکم دوربزنم
_باشه برو...اون چادرچیه سرت کردی؟!
+وای مامان توروخدا باز شروع نکنا...
من بزرگ شدم وخودم میتونم تواین زمینه براخودم تصمیم بگیرم...
خداحافظ
و درو بستم...
دلم خیلی عجیب گرفته...
غروب جمعه هم که بود!!
نمیدونستم میخوام کجا برم.
سوار تاکسی شدم.
_کجا برم خانوم؟
+یه جایی که آرومم کنه...!
باخودم فکر میکردم اگه الان این جمله رو بگم
راننده با اُردنگی پرتم میکنه بیرون ومیگه برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه!😂😂
اما در کمال تعجب دیدم راه افتاد...
منم چیزی نگفتم،
سرمو تکیه دادم به شیشه و چشمامو بستم.
صدای قطره های بارون که میخورد به شیشه رو حس میکردم.
مگه بهتر از اینم میشه؟
جمعه باشه،
غروب باشه،
دلت گرفته باشه،
بارونم بیاد!
ناخودآگاه صورت #سید توی ذهنم مجسم شد!
یه لبخند اومد روی صورتم...:)
خطاب به خودم:
+نیشمو ببند:|| 😂😐😒😏😓
_خانوم.رسیدیم.
چشمام و باز کردم.
مزار شهدای گمنام...
بغض گلومو گرفت...
من این آرامشی که باچادرم دارم و مدیون شهدای گمنامم...
کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم.
یه شیشه گلاب و یه دسته گل رز خریدم.
گل رز چقد گرون شده😓😂
بی اختیار سمت یه قبر کهگوشه بود کشیده شدم...
کنار سنگ قبر نشستم و دستم و گذاشتم روی سنگ تا فاتحه ای بخونم
که همزمان بامن
یه دست دیگه هم گذاشته شد روی سنگ و سریع برداشته شد...
سرمو بلند کردم تا صاحب دستو ببینم.
#آقاسید بود!
مگه عجیب تر از اینم میشه؟!
از جام بلند شدم و متوجه من شد.
+سلام آقاصبوری.
_ااا
سلام خانوم جلالی شمایین؟
شما اینجا چکار میکنین؟
نیمچه لبخندی زدمو گفتم
+بقیه اینجا چکار میکنن منم همون کارو میکنم.
+شما اینجا چکارمیکنین؟
بفرمایین بشینین.
در حالی که می نشستیم گفت:
_این شهید گمنام،دوست منه...
هر جمعه میام پیشش😊:)
.
گلاب و برداشتم و آروم آروم ریختم روی سنگ قبر و دست کشیدم روش...
_خانوم جلالی...
ببخشید...جواب من رو ندادید هنوز...
دستم برای لحظه ای روی سنگ خشک شد...
دوباره کارمو ادامه دادم و گفتم:
+بله.فرصت نشده بود.مادرتون خوب شدن؟
_الحمدالله خوبن...خب...من منتظرم...
یه شاخه گل برداشتم وشروع کردم به پر پر کردنش...
+راستش...
راستش آقای صبوری،
(سرمو آوردم بالا و توچشماش نگاه کردم)
+جواب من به دو دلیل،
منفی هست...
.
⬅ ادامه دارد...
✍نویسنده: باران صابری
🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨
📚 #نگاه_خدا
📝 #قسمت_دهم
عاطی: سارا بدون من چیکار میکنی؟
- هیچی یه بسته تخمه سیاه میخرم میخورم کیفشو میبرم.
زد به بازوم : خیلی دیونه ای
- حالا با کی میخوای بری ؟
عاطی: با شاهزاده رویاهام.
- کشتی منو با این شاهزاده یه دفعه تو رویاهات بچه دار نشی یه وقت.
دوباره اومد بغلم کرد: واااییی دلم واسه خل بازی هات تنگ میشه.
- خل تویی که تو رویا زندگی میکنی ،پاشو برو دیر میشه شاهزاده نگران میشه
عاطی: سارا زنگ بزنی برای ما ،من اخر هفته ها میام ،حتما میام پیشت
- باشه وقت داشتم حتما واست زنگ میزنم
عاطی: خیلی لوسی، تو نرفتی ثبت نام؟
- نه ،فردا میرم
عاطی: باشه ،خیلی دوستت دارم مواظب خودت باش
- الهیی قربونت برم من ،توهم مواظب خودت باش عاطفه که رفت ،فهمیدم که چقدر تنهام ،راست میگفت چه طور بدون عاطی زندگی کنم
فردا صبح زود بیدار شدم ،خیلی سخت بود که چشمامو باز کنم ولی به خاطر ثبت نام دانشگاه راه دیگه ای نداشتم مانتوی سرمه ای که بابا خریده بود و پوشیدم با یه مقنعه سرمه ای یه کم آرایش کردم و یه کم از موهای خرماییمو ریختم بیرون ( به چه جیگری شدم من ،پیش به سوی دانشگاه)
رسیدم دانشگاه ،وارد محوطه شدم دیدم یه عالم دخترو پسر بیرون وایستادن ،چقدرم با هم صمیمی بودن ( از بچگی رابطه خوبی با پسرا نداشتم نمیدونم چرا همیشه با دیدن پسرا تپش قلب میگرفتم،با اینکه همیشه خونه خاله زهرا میرفتیم و دوتا پسر خاله هم داشتم ،همیشه ازشون فراری بودم ،،خدا به خیر کنه اینجا رو )
ثبت ناممو زود انجام دادم ،انتخاب واحدامو هم کردم ،،سعی کردم بیشتر درسامو ساعت ده به بعد بگیرم که واسه خوابیدن اذیت نشم چه مخی ام من فقط یه کلاس و مجبور شدم ساعت ۸ بردارم ،،روزای کلاسمو هم از شنبه تا چهارشنبه گرفتم که خونه نباشم حوصلم سر بره ،
کارامو که انجام دادم رفتم خونه
لباسامو عوض کردم رفتم سر وقت غذا ،بابا ناهار خونه نمیاومد واسه همین یه چیز ساده واسه خودم درست کردم که واسه شام غذای خوب درست کنم
ساعت ۹ شب گوشیم زنگ خورد بابا رضا بود ،تو دلم گفتم حتمن میخواد بگه دیر میاد من شاممو بخورم...
- جانم بابا
بابا رضا: سارا بابا بیا دم در - کلید ندارین مگه؟
بابا رضا: دارم بیا کارت دارم دروباز کردم وااییی یه هاچ بک البالویی داشت منو چشمک میزد
بابا رضا اومد سمتم : اینم سویچش ،کادوی دانشگاهت
پریدم تو بغلش : واییی باباجووون عاشقتم، دیونتم ، نوکرتم...
بابا رضا: اووو چه خبرته ،مبارکت باشه
شامو که خوردیم.
به بابا شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم...
ادامه دارد ....
🌾🌾🌷🌷
صالحین تنها مسیر
#دام_شیطانی #قسمت نهم 🎬 دوباره من وبیژن تنها شدیم,پاشد در رابست ونشست کنارم وگفت:حال عشق من چطوره؟د
😈 #دام_شیطانی 😈
#قسمت_دهم 🎬
بیژن میگفت اگر ارتباط برقرارکنی,میتونی فرادرمانی هم بکنی ,من سرم یه کم شوره میزد ,گفتم با کارهایی که بیژن گفته یک ارتباط میگیرم هم آروم میشم وهم شوره ی سرم رادرمان میکنم
بیژن گفت :توشروع کن ومنم ازاینور برای موفقیتت یک سری اعمال خاص انجام میدم.
قران و,مفاتیح ونهج البلاغه وهرچی که حدس میزدم آیات قران در اون باشه ,جمع کردم وگذاشتم تو هال
مامان داشت شام اماده میکرد یک نگاه کردبه من وگفت:هماجان بیا اشپزخونه پیش من بشین.
گفتم :الان یه کم کاردارم ,انجام دادم میام.
رفتم اتاقم ومشغول شدم,پشت به قبله نشستم و وردا راگفتم وگفتم ,کم کم احساس سنگینی کسی رادرکنارم میکردم,احساس میکردم دونفر دوطرفم نشستند ,یکباره یه رعشه تمام وجودم راگرفت,رو زمین افتادم,حس میکردم یکی روسینه ام نشسته و هی گلوم را فشارمیده ,احساس خفگی داشتم ,هرکارمیکردم ,نفسم بازنمیشد ,توهمین عالم بودم,مادرم دررابازکرد,تامنودرحالی مثل تشنج دید جیغ کشید وبابام راصدازد.
گلوم فشرده میشد,تنگی نفسم بیشترمیشد,رنگم کبود کرده بود ,بابا اومد بلند فریادمیزد یاصاحب الزمان,یاصاحب الزمان..
هر یاصاحب الزمانی که میگفت ,نفس من بازترمیشد,تااینکه حس کردم اون فرد ازروسینه ام بلند شد....
به حالت عادی برگشتم,بابا زنگ زده بود اورژانس,آمبولانس رسید,معاینه کردند ,گفتند چیزیش نیست,احتمالا یک حمله ی عصبی بهش دست داده,بهتره به یک دکترمغزواعصاب مراجعه کنید.
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
اللهماجعلعواقبامورناخیرا
═════᪥●♥️⃟ ᪥ ⃟●﷽♥️᪥════
هیچ کس به من نگفت که ...
طولانی شدن غیبت شما ، به خاطر نداشتن یار است و ما چقدر دیر دونستیم که خودمان هم می توانیم یار باشیم ؛
اصلا در فکرمان نمی گنجد که یاران تو از همین کره خاکی و تعدادی از آنها از همین خاک ایرانند ...
اگر می دونستیم که یاران شما ...
همه منتظر شما هستند ؛
گناه در زندگیشان راهی ندارد ؛
اخلاقشان ستودنی ست ؛
و ما نیز هم ...
گناه نمیکردیم اما ندانسته به سمت گناه رفتیم و با غرورهای نابجا دچار بداخلاقی هایی شدیم که نمی باید ...
اما متوجه شدیم اگر الان نیز هم شروع کنیم قبولمان می کنی مهر خادمی بر پیشانیمان می زنی که خادم تو ، ارباب عالم است ...
خوشحال شدیم و امیدوار که ...
بیش از ۳۱۳ نفر یار خواهی داشت ؛
در دسته ها بعدی که برای یاری شما قیام خواهند کرد ...
سال ها منتظر سیصد و اندی مرد است
آن قدر مرد نبودیم که یارش باشیم
#نگین_آفرینش
#قسمت_دهم
═════♥️᪥᪥
💫
#از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_دهم
با اینکه اصلا از دخترای محجبه و مذهبی خوشم نمیومد ولی باهاش دست دادم و گفتم:
_ اخی. خوبی؟
فاطمه_ مرسی عزیزم. توخوبی؟
یه دفعه یه نفر صداش کرد فاطمه خانم. بدو رفتن.
فاطمه خطاب به من _ عزیزم ببخشید,من باید برم. قابل دونستی با مامانت بیا اونجا.
_ باشه اگه شد.
_ خدانگهدارت
_ بای
فاطمه و رفت و منم دوباره رفتم تو فکر. چه دختر خوبی بود با دختر محجبه هایی که تاحالا دیده بودم خیلی فرق داشت همه دخترای باحجاب اطراف من فوق العاده مغرور بودن و فکر میکردن چون یه تیکه پارچه مشکی انداختن روسرشون خیلی خوبن و از بقیه برترن. اما تو همین برخورد خیلی کوتاه احساس کردم فاطمه با بقیشون فرق داره و با اینکه میدونست خصوصیات اخلاقی و اعتقادی من چجوریه اما خیلی خوب برخورد کرد. البته من این برخورد رو از خادامین حرم امام رضا هم دیده بودم و همون باعث شده بود نظرم کمی نسبت به افراد مذهبی و خانمای محجبه تغییر کنه. کلا اون سفر مشهد و حالا هم دیدار فاطمه همه حرفای عمو رو خنثی و معادلات ذهنی من رو بهم ریخته بود. با صدای زنگ موبایل به خودم اومدم.
_ جانم مامان؟
مامان_ حانیه جان. زهراسادات اینا متوجه شدن که تو اومدی و حرمی الان دارن میان دنبالت که بیارنت اینجا.
_ وای مامان. نه. من الان حوصله ندارم بعدشم من فقط به خاطر حرم اومدم. نمیام.
مامان_ مامان جان درست نیست. اونا الان راه افتادن من فقط زنگ زدم خبر بدم. بعدشم شب احتمالا میمونیم. تو بیا بعد شب دوباره میریم.
_ وای مامان از دست شماها. باشه. اه. بای
مامان _ خداحافظ
زهراسادات دختر پسرعمه بابا بود که الان هم به خاطر سالگرد پدر بزرگش مامان اینا اومده بودن.
همونجور که تو دلم غر میزدم از حرم اومدم بیرون. چادرم رو مچاله کردم تو کیفم هدم رو در اوردم شالم رو کشیدم عقب . با صدای دختری که گفت " حانیه سادات" برگشتم و نگاش کردم. ای خدا تاالان بابت حانیه صدا کردن خانواده حرص میخوردم الان سادات هم اضافه شد.
اون دختره_ حانیه ای دیگه؟
_ اره
اره گفتن من مصادف شد با پرش اون تو بقلم . واه این چرا اینجوری کرد. البته حق داره. تا جایی که یادمه من و زهراسادات و ملیکا خواهرش خیلی صمیمی بودیم و حالا بعد از 6.7 سال جدایی حق داشت. ذهنم پر کشید پیش فاطمه. با فاطمه هم خیلی صمیمی بودیم. برام جالب بود که دقیقا همین الان که این همه با خودم و افکارم درگیرم باید دوستای صمیمی قدیمی و مذهبیم رو ببینم.....
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
╲\╭┓
╭ ❤️
┗╯\╲
═══❀❀❀💞❀❀❀═══
#قسمت_دهم
کوچ غریبانه💔
آخه مامان مهمونخونه رو تروتمیز کرد و داد بچه ها حیاط رو آب و جارو کردن.به بابا هم تلفن زد چند نوع
میوه با خودش بیاره و از این جور مقدمات اتفاقا از روز قبلش حال نداشتم واسه همین رفته بودم تو اتاقم استراحت
کنم.
-چرا مگه چی شده بود؟
-من هر ماه باید این موضوع رو واسه تو تشریح کنم؟
لبخندی زد و گفت:ببخشید...حالا یادم اومد.چهارشنبه دیدم رنگ و روت پریده.
-خوب دیگه لوس نشو حالا که محرم دونستمت و همه چیز رو بهت می گم تو دیگه به روی خودت نیار.خلاصه سر
شب بودکه دیدم درو زدن اولش خواستم بیخیال باشم ولی مگه حس کنجکاوی گذاشت؟آخرش با تمام بیحالی پا
شدم از تو پنجره حیاطو نیگا کردم بابا و مامان هر دو رفته بودن استقبال وقتی مهمونا وارد حیاط شدن از دیدن شون
شاخ در آوردم.اولش خانوم نکوهی وارد شد پشت سرش شوهرش بود وبعد برادر آقای نکوهی با یه سبد گل از در
اومد تو.تازه داشتم می فهمیدم موضوع از چه قراره ولی تعجبم از این بود که برادر آقای نکوهی فهیمه رو از کجا
دیده و پسندیده و عاقبت بعد از این که خوب زاغ سیاشونو چوب زدم دوباره گرفتم خوابیدم.به خاطر قرص مسکنی
که خورده بودم تازه داشت چشام گرم می شد که دیدم یکی پرید تو اتاق.مجید بود.مثل آدم بزرگا دستاشو زده بود
به کمرش گفت:(آبجی مامان می گه بیا پایین مهمون داریم)بهش گفتم:برو یواشکی به مامان بگو حالم خوب نیست
نمی تونم بیام(گفت:به من مربوط نیست خودت پاشو برو بهش بگو)از دست سرتق بازی مجید لجم گرفت.آخرش با
حال نزار از جا پاشدم دامنوبا یه شلوارعوض کردم موهامو بستم و بیحال راه افتادم.طفلک خانوم نکوهی به محض
ورودم پرید بغلم کرد حالا حالمو نپرس و کی بپرس.شوهرش هم دست کمی از خودش نداشت.اونم خیلی مهربون
بود.بعد از احوالپرسی با آقای نکوهی چشمم به برادرش افتاد.موقع حال و احوال کردن سعی می کرد محجوب باشه
با این حال توی هر فرصتی دیدشو می زد.
-غلط کرده بچه پرو...
-خوب حالا شلوغش نکن گوش کن بقیه شو بگم.داشتم بابت غیبتم عذر می خواستم.گفتم:)مامان نگفته بود قراره
امشب شما تشریف بیارین وگرنه هر جوری بود خدمت می رسیدم(که متوجه ی نگاه ناباور خانوم نکوهی به مامان
شدم.نبودی ببینی مامان چه جوری دستپاچه شده بود.داشت دنبال یه بهانه ی معقول می گشت گفت:)دیدم مانی حال
نداره گفتم بذارم استراحت کنه.(آقا و خانوم نکوهی یه نگاهی به هم انداختن ولی بنده خداهاچیزی نگفتن.این میون
انگار بابا تازه داشت می فهمید که موضوع از چه قراره.چشمش اول به من بعد به فهیمه افتاد و با تاسف سرشو تکون
داد.مامانو اگه کارد می زدی خونش در نمی اومد.از حرص سرخ شده بود.باور کن اون قدر لبه ی چادر گلدارشو با
حرص به دندون گرفت که سوراخ شد.
اون طفلک یه کم بعد بی سر صداغیبش زد.خلاصه خانوم نکوهی بعد از یه کم صحبت از این در اون در حرف اصلی
رو وسط کشید و گفت: )مانی جون ما امشب مزاحم شدیم که در مورد تو با پدرو مادرت صحبت کنیم موضوع امر
خیره.این آقا رضای ما تا همین چند ماه پیش شعار می داد که محاله به این زودی دم به تله ی ازدواج بده.ولی نمی
دونم چی شد که بعد از اون شب تولد نظرش فرق کرد.حالام از ما خواسته پا پیش بذاریم و به قول معروف براش
بزرگتری کنیم...البته اگه انشاالله جواب مثبت باشه آقا بزرگ و خانوم بزرگ خودشون خدمت می رسن.حالا دیگه
بسته به نظر شماست.پیش پای تو داشتم واسه مهری خانوم می گفتم که آقا رضا لیسانس ادبیاتشو گرفته و در حال
حاضر به عنوان دبیر توی دبیرستان تدریس می کنه از نظر وضع زندگی هم ماشاالله هیچ کم وکسری نداره.در مورد
اخلاقشم من تضمینش می کنم
#قسمت_دهم
#عشق_که_در_نمیزند
بغض گلمو گرفته بود
-بسه علے میدونے دارے چے میگی؟!من عاشق تو و زندگیمم و حاضر نیستم از دستش بدم.ومطمئنم تو خوب میشی!!
اشکها صورتمو خیس کردن علے اشکامو پاڪ کرد و گفت:
باشهگریه نکن،میدونے این اشکات منو نابود میکنن پس لطفا.....
....................
ےهماه گذشت و بلیط قطار هم اماده شده بود قرار بود ما مامان باباے علے و علے بریم مشهد.ساڪ و جمع کرده بودم علے ام خوشحال به نظر میرسید از اون شب به بعد زندگیمون دوباره جون گرفت و صداے خنده و شیطنت هامون گوش حسودارو کر میکرد....
-علے
جون علی!
- حال من با بودنت خوبه 🌼
حال منم با بودن پیش ملکه خوبه😏
..............
روبه روے حرم نشسته بودم و فقط اشڪ میریختم کاش میشد اقا امام رضا علے رو شفا بده با جریه اقا رو التماس میکردم.دستے رو شونم خورد سرمو بالا اوردم.خادممیانسالے بود گفت :چیزے شده دخترم؟!
-از اقا شفا مے خوامشفاے عشقم😢
- آقارو به پهلوے شکشته مادرش یا جوادش قسم بدے اگه مصلحت باشه بے شڪ رد نمیکنه.اینو گفت و رفت!!!
سرمورو مهر گذاشتمو گفتم :
اقاجون به پهلوے شکسته مادرت زهرا (س)علے رو شفا بده.اینقدرگریه کرده بودم خوابم برده بود.
یه خانم قد خمیده اومد پیشم یه کاغذ بهم داد و گفت :بگیر دخترم و بدون خدا خیلے دوستت داره!!!
گفتمشما؟!گفت:مادر همونے که به جان مادرش قسمش دادے و رفت...هرچے صداش کردم بر نگشت.برگهرو باز کردم دیدم توش نوشته به نام خالق هستی
((( شفاے مریض )))
دخترمنرجس پاشو عزیزم...
ازخواب پریدم تو دستمو نگاه کردم چیزے نبود و چندبار اینور و اونور و دید زدم و داد زدم بے بے جان کجایی؟!
مادرعلے متعجب نگاهم میکرد.مادر رو بغل کردمو اشڪ میریختم.بعدتعریف کردن قضیه سریع با مادر رفتیم طرف علی...
توصحن رو به روے حرم رو ویلچرش نشسته بود و اشڪ میریخت با دیدن ما اشکاشو پاڪ کرد و گفت:
ااااومدید بریم پس
متعجب پرسیدم
- علے تو نمیتونے راه برے؟😐
#صبور_باشید_ادامه_دارد
#نویسنده✍🏻
#Shiva_f@
🌷#قسمت_دهم
ماشینو پارک کرد.
خواستم پیاده شم دستمو گرفت.
_بوی گند سیگارت از شیش کیلو متری داد میزنه.
اسپری ای رو از کیفش در آورد روی لباسم خالی کرد.
در باز شد، چشمهای من فقط مامان طلای بیچاره رو دید که روی مبل کنار شومینه بی حال نشسته و پتوی نازکی روش...
نفهمیدم کی خودمو بهش رسوندم و کی اینطور توی بغلش زار زدم؟
دست دایی طاهر منو از بغل مامان جدا کرد.
_بسه ماهی مراعات مامانتو بکن...
کنارش روی مبل جا گرفتم و تازه اونجا خاله طلعت و عمو جواد و زن دایی رو دیدم..
سمانه در گوش دایی چیزی گفت و گوشی منو به طرفش گرفت.
دایی چشم ریز کرد بعد از دیدن گوشی نگاهی به من انداخت.
ولی هیچ نگفت...
صدای زنگ آمد..
جواد آقا به طرف در رفت..
بهادر بود با پیرمردی که پدر بزرگ بهنام بود ...بابا جان...
پیرمرد پر صلابتی که از وقتی بچه بودم ازش می ترسیدم ...اونم بخاطر اینکه بابای من یک لکه ی ننگ بود توی فامیلشون.
جای مخصوص باباجان رو آماده کردن.
جواد آقا و خاله طلعت هم جلوش خم و راست می شدن ...بهادر که کنارش مثل نوچه ها نشسته بود.
بابا جان گلو صاف کردوگفت:
_پس امیر حسین کجاست ؟
نفس تو سینه م حبس شد...
عمو جواد خودشو جلو انداخت
_گفته تا شما اجازه ندیدن نمیاد .
گوشی رو به طرف بهادر گرفت:
_پاشو یک زنگ بزن بگو بیاد!
سکوت عجیبی حکم فرما بود ...سکوتی که شبیه آرامش قبل از طوفان بود.
صدای زنگ که آمد...
دیدم حاج خانم که رو شو محکم گرفته همراه با امیر حسین وارد شدن.
با انزجار نگاه ازش گرفتم..
حاج خانم با دیدن من پشتش رو به من کرد...
سعی کردم هیچ کینه ای از کارش به دل نگیرم ...حق داشت بدبخت ..
بعد ازاحوال پرسی ...باباجان گفت:
_وقتی امیر حسین ماجرا رو تعریف کرد من از تبریز با طیاره سریع خودمو رسوندم ....حق این جوون ها نیست وقتی همدیگرو دوست دارن مانع ازدواجشون می شین ...اختلاف بزرگترها از زندگی این جوونا جداست.
حالا هم اگه منو بزرگتر خودتون می دونید ...رو حرف من حرف نزنید.
بذارید این دوتا جوون بهم برسن...
با چشای گرد شده به باباجان نگاه کردم...
این داشت از دوست داشتن کدوم جوون ها حرف میزد؟
حاج خانم روشو تنگ تر کرد
_والا دوره زمونه بدی شده ...قبلا باید دلواپس دخترها می بودیم که از راه به در نشن ...الان باید مواظب پسرامون باشیم که زیر پاشون نشینن.
دایی طاهر با اخم گفت:
_ما صحبت هامون رو قبلا کردیم حاج خانم ...الان هم اینجا جمع نشدیم که دوباره بحث کنیم
...خدایی نکرده بی احترامی بشه ...امیر حسین قراره مردونه پای کارش وایسته.
حاج خانم سرشو تکون داد...
تا خواستم دهن باز کنم دایی یک نگاه وحشتناک کرد.
مامان دستمو فشار داد.
حالم بد بود ...اینا داشتن چکار می کردن؟ دایی گفت:
_اختیار دختر ما هم دست شماست باباجان ...
باباجان رو به حاج خانم کرد:
_شما چی عروسم ؟
حاج خانم با صدای پر بغض گفت:
_والا ...چی بگم ...نمی خوام موجب معصیت بشم ...هرچه شما بگین...
لب باز کردم چیزی بگم مامان در گوشم گفت:
_ماهی خفه خون بگیر ...بذار این قلب لامصبم مثل آدم کار کنه...
تمام تنم یخ کرده بود به امیر حسین نگاه کردم که از وقتی آمده بود سرش پایین بود چکار کرد با زندگی من؟ چه کار کرد....
من که داشتم زندگیمو میکردم.
بابا جان خطاب به خاله طلعت گفت:
_یک قرآن با چادر سفید بیار.
چشم خاله طلعت همراه شد با بلند شدن من.
همه سرها به طرف من کشیده شد.
امیر حسین با چشمای از حدقه در آمده نگاهم کرد.
صدام می لرزید
_ولی این قضیه اینطور نیست که شما فکر می کنید...
حاج خانم پوزخندی زد
دلم داشت کنده می شد...
دایی طاهر با چشمهاش برام خط نشون می کشید..
بابا جان تسبیح دستشو تو مشتش جمع کرد
_ما فکر بدی نمی کنیم دخترم ...خدا محرمیت رو واسه همین مواقع حلال کرده ...آن شاالله خوشبخت بشین ..
سرم رو پایین انداختم گفتم:
_نه ...اصلا چیزی بین من اون آقا نیست...
صدای لاال. ..حاج خانم بلند شد.
بابا جان اخم کرد.
همون موقع صدای در آمد.
و بهادر گفت
_بهنام...
باباجان هم لبخندی زد
_شاهد از غیب رسید...
بهنام با دیدن جمع یکه خورده نگاه همه کرد و دست باباجان رو بوسید و کنارش نشست ...نه نگاه من کرد و نه امیر حسین...
باباجان آهسته چیزهایی بهش می گفت نگاه بهنام روی من ثابت شد.
با استرس و التماس بهش خیره شده بودم ...
آشوب عجیبی در دلم بود ...خدایاهستی ؟.صدامو میشنوی؟ الان می خوامت...همین که بهنام شهادت بده من بی تقصیرم
محتاج به شهادت بنده ات شدم واسه نجات از این تقدیر شومی که برام رقم زدی.
ولی وقتی سرش رو که به نشونه تایید تکون داد، امید من هم نا امید شد.
وقتی باباجان گفت...
_با اجازه همه خطبه محرمیت رو می خونم.
نگاه