eitaa logo
صالحین تنها مسیر
250 دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
7.5هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
صالحین تنها مسیر
#جایگاه_رزق_انسان #قسمت_دوازدهم جريان هاي دنياگراي امروز، جوّ خاصي را دامن مي زنند، كه آقا! آخون
امام صادق(ع) از قول اميرالمؤمنين(ع) در كتاب كافي مي فرمايد: «يقين بدانيد كه بنده هر چه سخت كوشش كند و چاره انديشي هاي بزرگ و نقشه هاي فراوان به كار برد، خدا چنين قراري نگذاشته كه وي از آنچه در «ذكر حكيم» برايش مقدّر شده، پيشي گيرد.» 🏴🌺 «ذكر حكيم» آن علم الهي است كه بر اساس آن، خداوند به فكر بندگانش بوده و براي هركس رزقِ خاص مربوط به آن شخص را تعيين فرموده است، براي همين هم تكليف هر روزه ما را براي ما تعيين كرده اند، مي فرمايند: 8 ساعت كار، 8 ساعت عبادت، 8 ساعت استراحت. هر كه بيش از اين براي طلب رزق تلاش بكند، خودش را خسته كرده و از عبادات و مطالعاتش محروم شده است. حالا كه امام(ع) اين جملات را مي فرمايند، آيا درست است بگوييد آقا شما دستتان توي خرج نيست؟! امام(ع) مي خواهند ما گرفتار خرج كردن هاي بيجا نشويم. ✅🏴 مردم چوب حرص و غلط بودن برنامه هايشان را مي خورند و بعد خدا را متّهم مي كنند كه به فكر رزق ما نبوده، در حالي كه نجاتمان به راهنمايي هاي امير المؤمنين(ع) است. در ادامة آن حديث مي فرمايد: «اي مردم! هرگز كسي را بر اثر هوشي كه دارد پشيزي افزون ندهند و احدي را به خاطر حماقتش كم ندهند. 👌 پس هركس اين را بداند و بدان عمل كند از همة مردم آسوده تر بوده و سود برد، ولي كسي كه اين را بداند و عمل نكند گرفتاري و ضرر او بيش از همة مردم است. ✅ چه بسا شخصي كه نعمت فراوان به او داده اند ولي همين احساني كه به او شده باعث درهم كوبيدن اوست و چه بسا مردمي كه در بين مردم فريب خورده اند، ولي در عين حال كارشان هم درست شده است. پس اي مرد كوشا! در كوشش خود پرهيزكار باش، و از عجلة خود كم كن و از خواب غفلت خود بيدار شو و در آنچه كه از طرف خدا بر پيغمبر(ص) نازل شده فكر كن.» 🌺👌 مي فرمايند: «اَحدي را به خاطر سادگي اش كم ندهند»؛ يعني نه افراد زرنگ بيشتر از رزقي كه برايشان مقدر شده نصيبشان مي شود و نه افراد ساده، كمتر از آنچه برايشان مقدر شده بهره مي برند، شما اگر در محلّه ها بگرديد، تعدادي زمين باير و خانه خالي مي بينيد، اين ها حاصل زد و بندهاي بيجاي انسان هاي زرنگ است، 👌 صاحبان اين خانه ها متوجّه نبودند كه تلاش بيش از حد و از سر حرص و عدم قناعت، براي آن ها آتش به بار مي آورد، اين آقا آنچه كه بايد داشته باشد دارد، بقيّه اش آتشي است كه وبال گردن او خواهد شد، در همين رابطه از رسول خدا(ص) داريم كه مي فرمايند: «كُلُّ شَيْئٍ بِقَدَرٍ حَتَّي الْعَجْزِ وَ الْكَيْسِ» يعني؛ هر چيزي اندازه گيري و مقدّر شده، حتي تيزهوشي و سادگي و عدم زرنگي. عمده آن است كه هركس در هر آنچه قرار داده شده است، وظيفه اش را خوب انجام دهد. ✅🏴 آري تيزهوشي و زرنگي از قبل تعيين شده است ولي اين كه انسان در زرنگي بندگي كند يا عصيان، اين را به عهدة خودش گذارده اند. پس وقتي سادگي از قبل مشخص شده است، رزق مربوط به اين حالت هم از قبل مشخص شده و اين طور نيست كه به خاطر سادگي، رزق كمتري به انسان تعلق بگيرد. ✅ لذاست كه حضرت مي فرمايند: «پس هر كس اين را بداند و بدان عمل كند از همه آسوده تر بوده و سود برد» چون در اين حالت نه حرص دارد كه مضطرب شود و نه فرصت هاي عبادت را از بين برده است. ✅ به همين جهت مي فرمايند: «از همة مردم آسوده تر بوده و سود برد» استاد طاهر زاده ادامه دارد.... @saLhintanhamasir
صالحین تنها مسیر
#جایگاه_رزق_انسان #قسمت_سیزدهم امام صادق(ع) از قول اميرالمؤمنين(ع) در كتاب كافي مي فرمايد: «يق
اي مردم! بعضي مردند، ولي مالي را كه بايد به بقيّه مي دادند و حق بقيه بود، ندادند و حالا در تنگناي قبر، گرفتار آن هستند. حضرت علي(ع) در خطبه 114 تذكّر خوبي دارند، مي فرمايند: « قَدْ تَكَفَّلَ لَكُمْ بِالرِّزْقِ وَ اُمِرْتُمْ بِالْعَمَلِ»؛ يعني؛ خداوند روزي شما را ضمانت كرده و شما را به كردار و اعمال خداپسند امر كرده است. كاري به عهدة خود گرفته و كاري را به عهدة شما گذاشته، آنچه خود به عهده گرفته، تأمين رزق شماست و آنچه به عهدة شما گذارده، آباداني قيامتتان است. 💢💢💢 فرمايش لقمان حكيم در اين مورد بسيار كارسازاست كه مي فرمايد: «اي پسرم! كاري را خدا به عهدة خود گرفته و كاري را بر عهدة مردم گذاشته است، آنچه را خود به عهده گرفته، همان تأمين رزق مخلوقات است، ولي مردم هم در تأمين آن تلاش مي كنند و كاري را كه به عهدة مردم گذارده، آباداني قيامتشان است، ولي مردم آن را به عهده خدا گذارده اند.» 👌✅ چنانچه ملاحظه مي كنيد حضرت لقمان مي خواهند يكي از غفلت هاي بشر را به فرزندشان متذكر شوند كه چگونه از آنچه بر عهده دارد غافل است و از آنچه نبايد نگران باشد، سخت نگران است. 🌺 حضرت علي(ع) در خطبه 114 پس از آن كه فرمودند: خداوند روزي شما را ضمانت كرده و شما را به كردار و اعمال خداپسند امر كرده است، ادامه مي دهند: «فَلا يَكُونَنَّ الْمَضْمُونُ لَكُمْ طَلَبُهُ اَوْلي بِكُمْ مِنَ الْمَفْرُوضِ عَلَيْكُمْ عَمَلُهُ» يعني؛ نبايد روزيِ تضمين شده، مهم تر از كاري باشد كه بر عهدة شما گذارده شده و بر شما واجب گشته است، و در نتيجه آنچه بايد انجام دهيد پيش شما سبك شود و آنچه كه نبايد انجام دهيد، تمام فكر شما را بگيرد. 🌺💢 در واقع حرف حضرت اين است كه؛ اي آدم ها! بر شما واجب شده است كه قيامتتان را آباد كنيد و فرصت ها را از دست ندهيد، اگر قيامت را فراموش كنيد، زندگي تان چون كار كردن مردم در جامعة امروزي مي شود كه نمي دانند رزق در دست خداست و براي آن ها تضمين شده است و لذا حريص مي شوند و چون حريص شوند، همديگر را ضايع مي كنند. ✅ اگر كاري براي وظيفه بود، نشاطِ اعتماد به تأمين رزق توسط خداوند همراه با صفاي انساني، جامعه را به بهشت تبديل مي كند. و انسان ها در چنين شرايطي گويا در همين دنيا در يك حالت روحانيِ بهشت گونه به سر مي برند. پيامبر خدا«صلّي الله عليه وآله سلّم» در راستاي پذيرفتن آنچه از طرف خدا مي رسد و چشم پوشي از آنچه در دست مردم است، مي فرمايند: «لَأَنْ يَلْـبَسَ اَحَدُكُمْ ثَوْباً مِنْ رَقاعٍ شَتّي خَيْرٌ لَهُ مِنْ اَنْ يَأْخُذَ مِنْ غَيْرِهِ ما لَيْسَ عِنْدَهُ»؛ يعني اگر هر كدام از شما لباس هاي وصله دار بپوشد، آن هم وصله هاي فراوان، برايش بهتر است از اين كه چيزي را به دست آورد كه از او نيست. 🌺💢 چون آن لباس وصله دار مال توست و لذا نزد توست، براي اين كه بندگي كني و به بهشت وصل شوي و كافي است، ولي آرزوي داشتن آنچه در نزد تو نيست همين حالا زندگي را برايت جهنّم مي كند و رقابت ها و كينه ها بين تو و بقيه به وجود مي آورد، غافل از اين كه انسان ها در يَوْمُ الحساب به اندازه اي كه از امكانات دنيايي بهره مندند بايد حساب پس بدهند، به طوري كه رسول خدا(ص) مي فرمايند: «ذُوالدِّرهَمَيْنِ اَشَدُّ حِساباً مِنْ ذِي الدِّرْهَم و ذُوالدِّينَارَيْنِ اَشَدُّ حِساباٍ مِنْ ذِي الدِّيْنارٍ» يعني؛ صاحب دو درهم حسابش از صاحب يك درهم سخت تر است و نيز صاحب دو دينار حسابش از صاحب يك دينار سخت تر است. 🌺🌺🌺 استاد طاهر زاده ادامه دارد.... @saLhintanhamasir
صالحین تنها مسیر
📚رمان مذهبی #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_دوازدهم . •°•°•°•. سید محمد:😨👇 یک ماه باخودم فکر
📚رمان مذهبی •°•°•°• صدای در به صدا در اومد بابا رفت جلوی در پیشوازشون. من و مامانم کنار راهرو ایستادیم، مامان یه کت دامن زیتونی باروسری سرش بودو چند تار از موهای طلایی رنگش هم بیرون بود.! صدای بابا اومد که میگفت بفرمایین داخل. اول یه خانم چادری مسن و خوش بَرو رو اومد داخل که کلی گرم سلام و احوال پرسی کرد،پشتش یه آقای مسن اومد تو که کت شلوار اتو کشیده تنش بود... پشت سر اون اقا یه پسر کت شلواری اومد داخل که سبد گل بزرگ بودو صورتش و پوشونده بود... بدون این که نگاهش کنم سلام کردم و سبد گل و گرفتم و رفتم تو آشپزخونه... هوا خیلی خفه بود. پنجره آشپزخونه رو باز کردم تا یکم هوای آزاد بهم بخوره... بغضم گرفت... خدایا؟! چی میشد بجای اینا الان اینا بودن؟ اصلا قیافه پسره رو ندیدم ببینم چه شکلیه... همون بهتر! استکانای چایی رو آماده گذاشتم که مامان اومد آشپزخونه _نیلو چای بریز بیار. +مامان من نمیارم...خوشم نمیاد! _زشته دختر، بریز بیار! . باسینی‌چایی وارد حال شدم ... یکی یکی چایی رو گرفتم جلوشون رسیدم به شازده! هه...ازش بدم میاد... بازهم نگاهش نکردم... شاید هرکسه دیگه ای جای من بود حداقل نیم نگاهی مینداخت بهش اما من همینکه میدونستم نیست کافی بود تا نگاهش نکنم... . _خب آقای جلالی اگه اجازه بدین دوتا جونا برن صحبت کنن. +خواهش میکنم اجازه مام دست شماست. نیلوفر جان راهنماییشون کن... من بااجازه ای گفتم پاشدم و شازده هم پاشدو دنبال من اومد... در اتاقم و باز کردم : +بفرمایید تو. روی تخت نشست ومنم نشستم روی صندلی میز کامپیوتر... _سلام نیلوفر خانم. سرمو بالا آوردم که جواب سلامش رو بدم که.... نه... این امکان نداشت... . . ⬅ ادامه دارد... ✍نویسنده: باران صابری
🗒‌‌‌ آسمانی ‌‌شهیدحاج‌قاسم‌ سلیمانی 💖‌‌«‌‌ (آخر)» 🌴💫🌴💫🌴 🌹دست مبارکتان را میبوسم و عذرخواهی می‌کنم از این بیان، اما دوست داشتم در شرفیابی‌های حضوری به محضرتان عرض کنم که توفیق حاصل نشد. 🍀سربازتان و دست بوستان 🌺از همه طلب عفو دارم از همسایگانم و دوستانم و همکارانم طلب بخشش و عفو دارم. از رزمندگان"لشکر ثارالله " و"نیروی باعظمت قدس" که خار چشم دشمن و سدّ راه او است، طلب بخشش و عفو دارم؛ خصوصاً از کسانی که برادرانه به من کمک کردند... ‌ 💖🌷💖 نمی‌توانم از *حسین پورجعفری* نام نبرم که خیرخواهانه و برادرانه مرا مثل فرزندی کمک می‌کرد و مثل برادرانم دوستش داشتم🍃 💠از خانواده ایشان و همه برادران رزمنده و مجاهدم که به زحمت انداختم‌شان عذرخواهی می‌کنم. البته همه برادران نیروی قدس به من محبّت برادرانه داشته و کمک کردند و دوست عزیزم "سردار قاآنی" که با صبر و متانت مرا تحمل کردند.💐 🔸 @IslamLifeStyles 🔸
صالحین تنها مسیر
🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨ 📕#نگاه_خدا #قسمت‌دوازدهم بابا رضا: به یه شرط اجازه میدم که بری - چه شرطی؟ بابا رضا : ای
🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨ 📚 📝 حرفام که تمام شد رفتم سمت گلزار ،دیدم عاطفه مثل همیشه سرش رو ،روی سنگ قبر شهیدش گذاشته داره گریه میکنه رفتم کنار... - سلام برادر،ببخشید این دوستمون دنبال یه شوهر میگرده هم جنس شما،منظورم یکی که بوی شهادت بده عاطی: عه سارا بس کن زشته - چی چی زشته همیشه میای اینجا گریه میکنی، لااقل حرف دلتو بلند بهش بگو دیگه ،شاید راهی پیدا شد از دستت راحت شدیم عاطی: دیوونه،لازم نکرده ،بریم... - من خواستم کمکت کرده باشم تا زودتر به آرزوت برسی ،وگرنه که بریم تو راه دبه ترشی و بخریم عاطی: بی مزه (سوار ماشین شدیم رفتیم پاتوق همیشگی ) - عاطی کمک میخوام عاطی: باز چه گندی زدی - یه جور میگی که هیچی در حال خرابکاری ام که عاطی: نه اینکه نیستی .... حالا بگو چی شده ! - میخوام از ایران برم ،بابا نمیزاره عاطی: اول اینکه غلط کردی میخوای بری ،دومم دست حاجی درد نکنه که نمیزاره - عه مسخره بازی در نیار ،میخوام برم کانادا درسمو ادامه بدم ،تازه مادر جون و خاله زهرات واسه بابا رضا میخوان زن بگیرن عاطی: وااایی شوخی نکن - نه بیکارم دارم اراجیف میافم - بابا میگه شوهر کنم برم الان من چیکار کنم عاطی: این دیگه بحران بزرگیه که همه درگیرش هستیم ،بی شوهری ( کیف مو برداشتم پرت کردم سمتش) خیلی دیونه ای ،من چی میگم تو چی میگی عاطی: سارا جان من پسر بودم میتونستم کمکت کنم ولی حیف که دخترم ،داداش مجردم ندارم بیاد بگیره تو رو پس بیخیال رفتن شو - من میگم نمیخوام شوهر کنم تو داری دنبال شوهر میگردی برام عاطی: من دیگه تا همین اندازه مخم کار میکرد بیشتر از این دیگه شرمنده - پاشو پاشو بریم ببینم چه گِلی به سرم بگیرم عاطی: وایستا هنوز شیر موزم تموم نشده - کوفتت بشه زود باش عاطفه رو رسوندم خونه شون رفتم خونه اصلا حوصله هیچ چیزیو نداشتم رفتم تو اتاقم واسه شامم بیرون نیومدم تو فکر این بودم چیکار کنم ،به ذهنم رسید واسه ساناز زنگ بزنم - الو ساناز ! سهیل : سلام سارا خوبی؟ ( چه بی ادب خانمش و یادت رفت؟ ) - سلام آقا سهیل خوبی؟ خاله خوبه؟ سهیل : مرسی تو خوبی ؟ شرمنده ساناز خوابیده من گوشیشو برداشتم - خیلی ممنوم ،اشکالی نداره فردا تماس میگیرم ،به خانواده سلام برسونین سهیل: اوکی،شما هم سلام برسونین آه که چقدر از این پسره بدم میاد اینقدر خسته بودم که خوابم برد ؛ صبح ساعت ۸ کلاس داشتم با صدای زنگ گوشیم بلند شدم آماده شدم رفتم از پله ها پایین دیدم میز صبحانه آماده اس ،صبحانه رو خوردم .... ادامه دارد .... 🌾🌾🌷🌷
♡مسافــــــر بهـــــــشت♡: 🗒‌‌‌ آسمانی ۱۳ ‌‌شهیدحاج‌قاسم‌ سلیمانی 💖‌‌«‌‌ (آخر)» 🌴💫🌴💫🌴 🌹دست مبارکتان را میبوسم و عذرخواهی می‌کنم از این بیان، اما دوست داشتم در شرفیابی‌های حضوری به محضرتان عرض کنم که توفیق حاصل نشد. 🍀سربازتان و دست بوستان 🌺از همه طلب عفو دارم از همسایگانم و دوستانم و همکارانم طلب بخشش و عفو دارم. از رزمندگان"لشکر ثارالله " و"نیروی باعظمت قدس" که خار چشم دشمن و سدّ راه او است، طلب بخشش و عفو دارم؛ خصوصاً از کسانی که برادرانه به من کمک کردند... 💖🌷💖 نمی‌توانم از *حسین پورجعفری* نام نبرم که خیرخواهانه و برادرانه مرا مثل فرزندی کمک می‌کرد و مثل برادرانم دوستش داشتم🍃 💠از خانواده ایشان و همه برادران رزمنده و مجاهدم که به زحمت انداختم‌شان عذرخواهی می‌کنم. البته همه برادران نیروی قدس به من محبّت برادرانه داشته و کمک کردند و دوست عزیزم "سردار قاآنی" که با صبر و متانت مرا تحمل کردند.😭 ------------------------------ 🏴
داشتم بال در میاوردم. الهی من قوربون داداش گلم بشم. پریدم بغلش کردم و آغوشش شد قرارگاه اشک های دلتنگی خواهرانه. . . . ساعت 10/5 بود بعد از شام راه افتادیم به سمت تهران.( مامان اینا میخواستن برن مسجد جمکران ولی من گفتم حوصله ندارم و تا داشتیم شام میخوردیم امیرعلی رفت و برگشت. من هم چون از مسجد خوشم نمیومد مامان اینارو راضی کردم که نریم. ) حوصلم حسابی سر رفته بود امیرعلی سرش تو گوشیش بود مامان و بابا هم که داشتن باهم حرف میزدن و چون شیشه ها پایین بود صداشونو نمیشنیدم.خودمو به امیرعلی نزدیک کردم و صفحه گوشیش رو نگاه کردم. چشمام از تعجب گرد شده بود . وای خدای من این پسره چه خوشگله فکر کنم دچار عشق در نگاه اول شدم رفت . یه دفعه امیرعلی سرشو اورد بالا. امیرعلی_ یه تقی یه توقی یه اجازه ای. _ امیر این کیه؟ امیرعلی_ اره خواهری اجازه میدم راحت باش _ عههههههه. میگم این کیه؟ امیرعلی_ ممنون واقعا. دوستمه _ کدوم دوستت؟ امیرعلی_ یه جوری میگی انگار دوستای منو میشناسی. _ خوب بگو بشناسم. امیر جووووونم. امیرعلی_ جوووونم؟ _ این دوستت قصد از..... امیرعلی_ خجالت بکش. 😡 _ شوخی کردم بابا. خوب حالا بگو. امیرعلی_ این اقای خوشگل ،خوشتیپ بهترین دوست منه. 21 سالشه و.... یه دفعه بغض کرد و چی؟ خوب بگو دیگه. دهع. _ و چی؟ امیرعلی_ اها راستی لبنانی هستش. _ هااااااااا؟!؟!؟!؟! دوست لبنانی داررررررری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ امیرعلی_ اره مگه چه اشکالی داره؟ _ نگفتی و چی؟؟؟؟ امیرعلی_ رفت مدافع حرم بانو بشه. محمد احمد مشلب دوست شهید منه. انگار که یه لحظه دنیا برام وایساد نفهمیدم چم شد. با حس خیسی اشک رو گونم و نگاه های سرشار از تعجب امیرعلی به خودم اومدم.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌ ‌╲\╭┓ ╭ ❤️ ┗╯\╲ ═══❀❀❀💞❀❀❀═══
کوچ غریبانه💔 مثل همین دفعه ی آخر هنگام مراسم عقد محمد و شهلا.بعد از بله ی عروس چنان شور و هلهله ای به پا شد که صدا به صدا نمی رسید.عمه سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت:این کلید و بگیر برو از زیرزمین از توی گنجه ی دیواری یه جعبه ی مخمل قرمزه وردار بیار.نفهمیدم در آن هیاهو و بلوا مسعود چه طور متوجه ی من شد که پشت سرم از پله ها پایین آمد. -کجا داری می ری؟ -خصوصیه نمی تونم بگم. -جدی؟پس تو مسائل خصوصی هم داری که من ازش خبر ندارم؟ داشتم سر به سرش می گذاشتم. -پس چی مگه قراره تو همه چیز رو بدونی؟ -پس قضیه ایه که قرار نیست من بدونم؟ برق چشم های خمارش جوری بود که دلم برایش ضعف می رفت. -نه که قرار نیست آقا...حالا از جلوی راه برو کنار بذار رد شم. -باشه می رم کنار ولی اگه نگی جریان چیه منم بهت نمی گم تو زیرزمین چی هست. یک سرو گردن از من بلندتر بود سرم را مقابلش بالا بردم و با سرتقی خاصی گفتم: -بهتره منو نترسونی چون توی زیرزمین شما هیچی نیست. از جلوی در زیرزمین کنار رفت و درحالی که تبسم موزیانه ای به لبهایش بود گفت: -از ما گفتن...حالا خود دانی. مطمئن بودم سربه سرم می گذارد.برای همین بدون هیچ واهمه ای در را باز کردم و بیخیال وارد زیرزمین شدم.با وجود روشنایی حیاط همه جا تاریک بود و در نگاه اول اطراف دیده نمی شد.دنبال کلید برق می گشتم که ناگهان موجودی جیغ کشان به طرفم حمله ور شد.یک آن چنان وحشت کردم که با فریادی از ترس به عقب برگشتم و بی اختیار به اولین پناهگاه چنگ انداختم.مسعود پشیمان از کاری که کرده بود محکم مرا در آغوش گرفت و سعی داشت آرامم کند.نفهمیدم چه قدر گذشت تا لرزشی که از ترس به تنم افتاده بود آرام گرفت.وقتی جرات کردم چشمهایم را باز کنم نگاهم به بچه میمونی افتاد که با زنجیر مهار شده بود و مدام بالا و پایین می پرید و صداهای عجیبی درمی آورد. -این دیگه چیه؟! -یه امانتی مزاحم.مال دوستمه.داشت می رفت سفر سپردش به من. -فکر نکردی ممکنه از ترس سکته کنم؟ -تقصیر خودته که همیشه می خوای پر دل و جرات به نظر بیای.اگه اون همه لجاجت نمی کردی...ولی راستش خیلی پشیمونم و خودمو بابت کاری که کردم نمی بخشم.اگه توهم نبخشی حق داری. -با این حال که نمی تونم ببخشمت چون دست و پام هنوزم داره می لرزه ولی اگه یه کم همین جا روی پله بشینی بزاری منم کنارت استراحت کنم شاید بخشیدمت. به حالت نشسته سرم را به شانه اش تکیه دادم.پلکهایم خود به خود بسته شد.عطری که از وجودش به مشام می رسید مست کننده بود.در حالتی بین خواب و بیداری دیدم صدایم می کنند حتما عمه از غیبتم دلواپس شده کسی را دنبالم فرستاده بود.صدا از دور به گوش می رسید. -مانی...مانی حواست کجاست؟این بار سوم بود که خطبه رو خوند چرا جواب نمی دی؟ به حالتی منگ به اطراف نگاه کردم وآهسته پرسیدم: -چی باید بگم؟ صدای زنانه ای حرص آلود به حالت نجوا کنار گوشم گفت: -بگو با اجازه پدر و مادرم و بزرگترا بله
مثبته!!! - چی مثبته خانم حالتون خوبه؟! جواب تست حاملگیتون مثب خانوم تبریک میگم!! -چی باورم نمیشد؟!! یعنی من دارم مادر میشم وای خدای من؟! الهی شکر خدایا ممنونم بابت هدیه ات. خواستم زنگ بزنم علی که.... گفتم: بزار امشب سوپرایزشون میکنم.جواب ازمایش و گرفتم و رفتم خونه.کل خونه رو مرتب کردم و کیک و شام و... اوه کلی چیز میز درست کردم و واس امشب مامان و بابا و نازی و مامان علی اینارو‌هم دعوت کردم.خداروشکر شب یلدا بود و یه بهونه داشتم واس دعوت کردنشون. ....‌‌‌‌‌‌..... بفرمایید بفرمایید خوش اومدید. سلام عشق خاله .هستیا دیگه تقریبا یک سال و‌نیمش بود و علاقه زیادی به علی داشت تا اومدتو پرید بغل علیو با زبون خودش یه چیزایی بهش میگفت.همه اومده بودن و همه چی اماده بود .یه رب بعد شام میوه ها که تموم شد.رو به همه بلند گفتم: یه سوپرایز دارم واستون!؟ علی متعجب گفت: چی؟؟؟ صبر کنید میفهمید. رفتم از تو یخچال کیکی رو که سفارش دادن بودم با جعبش که بسته بود برداشتم و گذاشتم جلو روبه روی علی و گفتم: عزیزم میشه بازش کنی؟!؟ علی کنجاو سریع در جعبه رو باز کرد و .... گیچ و منگ به کیک زل زده بود که نازی گفت: آقا علی چی نوشته رو کیک مگه؟! علی لبخندی زد و کیک رو از جعبه بیرون اورد و با صدلی بلند گفت : نوشته بابا شدنت مبارک عشقم😘😘😘 با حرف علی همه بعد چند لحظه سکوت هورا کشیدن و یکی یکی بهم تبریک گفتن. مریم جون مامان علی بغلم کرد و گفت: مبارکت باشه دخترم خیلی خوشحالمون کردی🌸🌼 - ممنونم مادرجون اون شبم از شب های خاص زندگیم ‌بود و خیلی خوش گذشت. .........‌... با مخالفت های شدید خانواده و علی بازم من تا اخر اون سال تحصیلی رو که ۵ ماهه میشدم سر کار رفتم و خداروشکر مشکلی واسمون پیش نیومد. سیسمونی های ضروری رو مامان خریده بود واسم.فقط لباساش مونده بود که قرار بود بعد فهمیدن جنسیتش واسم بگیره. ............. خانم لطفا بخوابید رو تخت اروم و با احتیاط رو تخت خوابیدم.دکتر از تو دستگاه سونو دست و پاهاشو نشونمون میداد و من و علی کلی ذوق میکردیم.اخر سر علی دلش طاقت نیورد و گفت: - دکتر پس جنسیتش چیه؟! - مگه فرقی ام میکنه!؟ - نه هردو هدیه خدا هستن ولی ما دوست داریم بدونم. دکتر بعد یه برسی گفت: شما خیلی خوشبختین علی گفت : چرا؟! - چون بچتون پسره دقیقا همون چیزی که سالهاس من و همسرم منتظرشیم. علی نگاهی بهم کرد و یه چشمک زد بعد رو به دکتر گفت: ان شاا... خدا نصیب شماام کنه. وضیعتش خوبه؟! - اره شکر خدا حالش خوبه. ................. علی دستمو بگیر که با این شکمم الان با کله میخورم زمین و من و پسرم باهم شهید میشیم😅😅 - ااا زبونت گاز بگیر خدانکنه. علی دستمو گرفت و از پله آتلیه بالا رفتیم.تصمیم داشتم تو این ماهای اخر یه عکس یاد بودی از دوران حاملگیم بگیرم. یه لباس سر همی پسرونه ام برداشتم که تو عکس معلوم بشه نینیمون گل پسره 🌼 - خب خانوم یکم اینطرف تر اهان حالا خوبه.اماده ۱ ، ۲ ، ۳ یدونه تکی و یدونه با عشقم و فسقلمون گرفتیم..... .............. یه هفته بعد عکسامون اماده شد واقعا قشنگ‌شده بود خدایا ممنونم واس بهترین لحظه هایی که بهم دادی. این وروجم هر لحظه با حرکاتش انرژی جدیدی بهم میداد.مدارس تموم شده بود من رفته بودم تو هشت ماهم فقط یه ماه مونده بود تا دیدن شاهزاده کوچولومون..... ولی هنوز واس انتخاب اسمش به تفاهم نرسیده بودیم. ............... صدای علی تو خونه پیچید که میگف: - ملکه ملکه من اومدم. از اشپزخونه بیرون رفتم و گفتم - جونم ، خوش اومدی حاله خانم و شاهزاده ما چطوره؟! مگه این پسر شیطون تو واس من وقت میزاره از صبح تا شب داره اینور اونور میره تو شکمم اصلا صبر نداره. - خب چون میدونه یک ملکه بیرونه و مثل باباش دوست داره هرچی زود تر ملکه رو ببینه🌼🌸 - اوه اوه خدا به داد من برسه با وجود این پسر شیطون و پسرش فرار نکنم شانس اوردم. - خانومی - جونم - یه اسم پیدا کردم واس شاهزادمون - جدی ؟! چی؟! امیر طاها چطوره؟! امیر طاها.... اسم قشنگه منم دوستش دارم. پس قبوله اسمشو این بزاریم؟! چشمکی زدم و گفتم : قبول قبوله🌼🌸🌼 حالا لباساتو در بیار ناهار حاضره - چشم شما امر کنید😉 ............... آروم باش ملکه من گریه نداره ان شاا... سالم دنیا میاد.بسپار دست خدا. علی از تختم جدا شد و رفتم تو اتاق عمل..... چشمام و که باز کردم علی رو دیدم. - خانومم من حالش چطوره؟! خوبم. علی بچم حالش خوبه؟ - نگران اون شاهزادت نباش از من و تونم حالش بهتره. پرستار با تخت بچه از در اومد تو و گفت - مامان بابا من اومدم🌼 علی گفت: خوش اومدی گل پسرم. امیر طاها رو بلند کرد و گذاشت تو بغلم .چشماشو بسته بود . امیر طاها مامانی چشماتو باز کن گلم 🌼 - ااا بین از الان حرفمو گوش نمیکنه علی چشماشو باز نکرد.😧 Shiva_f@ ... بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌷  بشقاب تو دستم موند...  حاج خانم یکم تکون خورد تا جا برای من باز بشه...  با هزار سرخ و سفید شدن ...تو یک وجب جای باز شده نشستم ...از همه ضایع تر بشقاب پر  ته دیگ بود ...که خیلی تو ذوق می زد... تو یک وجب جا کنار امیر حسین نشستم ..  امیر یک تکه از مرغ تو بشقاب گذاشت ...ولی من اینقدر حالم بد بود که حتی نمی تونستم به  بشقاب نگاه کنم هی قاشق و پر و خالی می کردم...  حاج خانم خیلی زود تشکر کرده کنار کشید..  خدارو شکر اینقدر جا باز شد که من تو حلق امیر حسین نباشم..  وقتی راحت تر نشستم ...تازه یادم آمد نفس بکشم ...ولی شام کوفتم شده بود...  با یک تشکر بشقاب رو برداشتم و راهی آشپزخونه شدم...   اینقدر  اونجا موندم تا کل ظرف هارو شستیم و خاله طلعت و پدر شوهرش و بهادر رفتن... و  با غرغر های مامان که تو آشپزخونه امد ..مجبور شدم بیرون بیام ... حاج خانم و امیر حسین بلند شده بودن... مریم سادات دوباره منو توی آغوش فشرد. _بیای خونمون زن دادش ...دو روز دیگه مامان خونشون ختم قرآن دارن ...حتما بیای ها   یک لبخند احمقانه تحویلش دادم..  حاج خانم یک تعارف زد برای امدنم...  همه رفتن...  سکوت عجیبی شد... زن دایی توی حال واسه من و مامان رخت خواب پهن کرد ...سمانه هم خودشو به ما چسبونده  بود.  هی می خندیدیم پچ پچ حرف می زدیم که مامان غر غر میکرد تا بخوابیم...  نزدیکای صبح بود  سمانه خوابش برده بود.  ولی فکر و خیالات من تمامی نداشت...  بعد اون اتفاق همیشه از خوابیدن می ترسم ...از رقص سایه هایی که برام کابوس شده بودند... ***  فکر نمی کردم یک تعارف مریم سادات واسه جلسه ختم قرآن زنانه اشون اینقدر جدی باشه که امیر حسین  دنبالم بیاد و بیست دقیقه دم در منتظر بمونه تا من حاضر شم..  مامان از من بیشتر استرس داشت:  _ماهی کادو رو فراموش نکنی ها زشته دفعه اول دست خالی بری...  واسه بار صدم می گفت.  سر تکون دادم ..از اینکه امیر حسین دقیقا بیست دقیقه دم در معطل کرده بودم لذت میبردم .. دوباره مامان شروع کرد ..هی دورم میچرخید . لباسم و برانداز میکرد ..موهامو درست میکرد  _ماهی بی ادبی نکنی ...حرمت بزرگتری رو نگه داری ...اگه حاج خانم حرفی زد ..چیزی  نگی ها...  کلافه روی مبل نشستم  _اصلا نمی رم..  مامان چشم درشت کرد  _بی خود میکنی...پاشو ...اون بنده خدا دو ساعته که منتظره... دوباره توی آیینه خودمو چک کردم... پیراهن گلپور مشکی که مامان برام خریده بود لنگه پیراهن سمانه بود...با یک جوراب شلواری کلفت ..یک مداد توچشم کشیدم و رژ کمرنگی زدم  مامان چادر دستم داد.  با غصه نگاهش کردم.  _من چادر سرم نمی کنم..  مامان تای چادر رو باز کرد و روی سرم انداخت  _ماهی ...اینقدر دق نده منو.  پا به زمین کوبیدم..  موهامو توی روسری دادم ولی بخاطر سنگینی چادر هی سر می خورد.  مامان ناچار یک کش محکم دور موهایی که تا پایین گوشم بود بست...شال حریر روی سرم انداخت ..  _صد بار گفتم این موهاتو کوتاه نکن ...تمام طنازی یک دختر به موهاشه ..حالا نه می تونی  جمعشون کنی نه می تونی بازشون بزاری...    با حرص چادر سرم کردم  _نترس مامان جون دخترت لوندی بلده..  و اشاره کردم به حرفی که تو مهمونی دایی بهم زده بود.  مامان نگاه چپ چپی بهم کرد  _برو ...کفشای پاشنه دارت روبپوش...  چکمه ای که نصفه پام بود از پام درآوردم و با غرغر کفشایی رو که مامان می گفت پوشیدم.  درو باز کردم.  امیر حسین با دیدن من تو چادر چشم گرد کرد.  هنوز قدم اول رو برنداشته بودم که پام سر خورد و نیم خیز شدن امیر حسین رو دیدم، ولی خدا  رو شکر لنگه ی بازِ در مانع افتادنم شد..از در گرفتم و راست ایستادم  ...  اینم از کفشای پاشنه دار. آهسته مثل آدم آهنی نزدیک ماشین شدم ...از فتح کردن قله اورست سخت تر بود. یک سلام زیر لب دادم.. امیر حسین ولی زل زده نگاه می کرد ...تو ماشین نشستم ..خجالت میکشیدم اینجوری نگام میکرد .. _مامان نمیان ؟  سعی کردم مثل سمانه رو بگیرم ولی این چادر لعنتی هی سر می خورد  _نه ...وقت دکتر دارن ...ان شاالله روزهای دیگه..  تو دلم گفتم گرچه امروز اولین و آخرین روز خواهدبود.  ماشینو روشن کرد..  نزدیک خونه که رسیدیم حس بدی داشتم ...حتی نمی تونستم به در خونه نگاه کنم...  یاد اون روز افتادم ...خیلی هم دور نبود فقط دو هفته میگذشت...   سرگیجه م وقتی بیشتر شد که وارد خونه شدم.  نگاهم روی همون مبل کشیده شد .. یاد امیر حسین افتادم که تند تند دکمه های لباسش باز کرد ..سنگینی تنش ..یاد نگاه های مادرم و دایی طاهر  ..  مریم سادات به استقبالم آمد و وقتی منو به آغوش کشید تقریبا تو بغلش از حال رفتم...  و فقط صدای فریاد امیر حسین گفتنش شنیدم...  بی حال روی مبل نشستم...  امیر حسین هراسون نزدیک شد.  _چی شده...  
صالحین تنها مسیر
💥#قسمت_دوازدهم #فصل_انتظارتبلور لیوان رو جلوی دهنم گرفت و به بابا گفت: _شما برو قاسم آقا ... چی
💥 "نوا ...لیلی میگفت واسه فردا وقت گرفته برات. . خودم میام دنبالت... یک باشه فرستادم ...گوشی رو خاموش کردم ... سعی کردم چشمامو ببندم و به خواب برم... *** توی مطب دکتر با استرس نشسته بودم... خانم دکتری صدام زد.... هانیه هم باهام به اتاق دکتر اومد. دکتر با خوش رویی نگام کرد. _سلام دختر قشنگم... همینطور منتظر نگاهمون میکرد که گفتم: _ما رو خانوم جلیلی فرستاده... یکدفعه لبخند از صورتش پرید. _آها ...سفارشت رو کرده بود... بعد روی کاغذ یادداشتی می نوشت _ماه چند بارداری هستی... سر تکون دادم _نمی دونم... نگاهم کرد. _از آخرین رابطه ای که داشتی چقدر میگذره... خجالت زده سر به زیر انداختم: _نمی دونم ...فکر کنم سه ماه... خودکارش رو روی برگه انداخت: _اینطور نمی شه عزیزم ... باید درست به سؤالم جواب بدی... بعد چشم ریز کرد _چند سالته ؟ زیر لب گفتم بیست سال. نفس گرفت برو بخواب... روی تختی نزدیک دستگاه دراز کشیدم... دکتر نزدیک شد 🌷👈