#قسمت_سی_سوم
کوچ غریبانه💔
-پا شو،جای تو دیگه توی این خونه نیست.الهی بشکنه دست اون مهری که این نونو توی سفرۀ ما گذاشت...مال بد
بیخ ریش صاحبش.پا شو گورتو گم کن تا نزدم دهنتو پر خون نکردم.
در پشت این قیافۀ خشمگین کاملا پیدا بود که از تهدیدم ترسیده؛با این حال خوب توانست مرا کوچک کند.احساس
خفت می کردم.تا به حال هیچ وقت این طور خوار و خفیف نشده بودم.من این فحش و نا سزاها را از خاله نمی
خورم،اینها همه از بی عرضگی پدرم بود.وجود بی وجود او مرا این طور در نظر دیگران خوار کرده بود.خشم و
نفرت از خودم و از زندگی نکبت بارم بر ضعفم غلبه کرد.ته ماندۀ غرورم را جمع و جور کردم و از جا کنده
شدم.چادر و کیف دستی ام را به چنگ گرفتم و همان طور که از خشم می لرزیدم بی هیچ حرفی از پله ها سرازیر
شدم.فضای تاریک کوچه و سرمایی که تا مغز استخوان اثر می کرد به بیچارگی ام دامن می زد.حالا چه باید می
کردم؟بدون فکر به راه افتادم.در این تاریکی شب تکلیفم چه بود؟باید به کجا پناه می بردم؟در فکر پیدا کردن سر
پناهی امن بودم که به سر خیابان اصلی رسیدم.
این جا روشنی چراغ های برق و نوری که از سر در مغازه ها به خیابان می تابید و سر و صدا و رفت وآمد خودروها و
مردم،مایۀ قوت قلب می شد.ولی تا کی توان راه رفتن داشتم؟تا کی می توانستم مثل آدم های گیج و منگ بدون
مقصد پیش برم؟به یاد عمه افتادم.پیش او در امان بودم.بعد از پدرم او تنها تکیه گاهم بود،ولی در این شرایط عاقلانه
بود که به منزل عمه بروم؟در این صورت باید پیه هر حرف و حدیثی را به تن خود می مالیدم.رفتن به خانه ای که
مسعود در آن بود بهترین بهانه را به دست ناصر و خانواده اش می داد تا هرچه دل شان می خواست دربارۀ من
بگویند و شاید همه چیز را درست بر عکس تعریف می کردند.در این وضعیت آنها از هیچ کوششی برای بدنام
کردن من کوتاهی نمی کردند.پس کجا؟منزل زهرا چه طور بود؟فرق زیادی نمی کرد،گناه زهرا هم کم تر از عمه
نبود،او هم خواهر مسعود بود.پس باید قید آن جا را هم می زدم.در آن تنگنا به یاد خالۀ دلسوزم اکرم افتادم.او از
نظر خلق و خو با دو خواهرش تفاوت زیادی داشت.او بود که به خاطر بد رفتاری های مامان دلداریم می داد و
همیشه به آینده امیدوارم می کرد.خاله اکرم را درست مثل یک خالۀ تنی و واقعی دوست داشتم؛هرچند مامان و خاله
مهین به دلیل ناتنی بودن تحویلش نمی گرفتند.
دستم بی اختیار جلوی اولین تاکسی بالا رفت.روی صندلی عقب با احساس امنیت به پشت تکیه دادم و آدرس را
برای راننده مشخص کردم.با نگاهی به ساختمان نوسازی که هنوز نمای بیرونش کامل نشده بود قوت قلب پیدا کردم
و از روشن بودن چراغ ها خوشحال شدم.اما با چه رویی با آنها مواجه می شدم؛آن هم این وقت شب؟به هر حال چارە
دیگری نبود.شاشی زنگ را با دستی سرما زده فشار دادم.خود علی آقا در را به رویم باز کرد.مرد خوش برخورد و
مردم داری بود؛با این حال نتوانست تعجبش را به روی خود نیاورد.سلام ضعیف و بیحال مرا به گرمی جواب داد و
نظری به پشت سرم انداخت و متعجب تر به درون دعوتم کرد.
داشتیم از طول حیاط می گذشتیم که گفت:
-چه عجب مانی خانوم یادی از ما فقیر فقرا کردی؟
نگاهم به تیوپ های خالی و بشکه های گازوئیل ومقداری خرت و پرت مربوط به کامیون که در گوشه ای شکل و
نمای حیاط را گرفته بودند افتاد.
-اختیار دارین علی آقا.ببخشید که این وقت شب مزاحم آسایشتون شدم.راستش از سر بی پناهی به شما پناه آوردم.
بغضم آمادۀ ترکیدن بود.انگار به حالم پی برد،لحن گفتارش صمیمی تر شد.
-دشمنت بی پناه باشه،این جا خونۀ خودته.خیلی خوش اومدی،قدمت روی چشم.بفرما تو...بفرما.
گویا خاله مشغول نماز بود.عذرا هم گوشه ای به پشتی تکیه داده بودو تلویزیون تماشا می کرد.با ورود من لب های
گوشتی و برجسته اش به لبخندی از هم باز شد.انگار با همه کندی ذهن مرا شناخت و سلامی نا مفهوم ادا کرد.
-سلام عذرا جون حالت چه طوره؟
صالحین تنها مسیر
🌷#قسمت_سی_دوم برگشتم و با امیر حسینی رو به رو شدم که همانطور تکیه به دیوار زده بود و دست به سینه
🌷#قسمت_سی_سوم
سمانه چشم بسته بود و حاجت می طلبید...
و نگاهم به امیر حسین بود که نگاهش با من نبود....
من چه حاجتی داشتم ؟
نگاهم به رنگ زرد خوشرنگ شله زرد بود...
من چه حاجتی داشتم ؟
خدایا من دیگه آبرو مو نمی خوام ....من دیگه هیچ شکایتی از اون همه حقارت ندارم...
نگاهم به امیر حسین افتاد که زل زده بود به من .. یک نگاه سرد ...یک نگاه خالی...
اشکم فرو چکید...
خدایا....
خدایا من فقط این مرد رو می خوام...
.
.
.
.
دینگ ...افتاد ....دو ریالي کج شده ی ذهنم افتاد ...من امیر حسین رو می خواستم ..با تمام وجودم می خواستم ...این مرد مرموز که یهوئی وارد زندگیم شد رو می خواستم ...نگاه های آرامش بخشش رو می خواستم ...می خواستم براش لباس عروس بپوشم ...می خواستم وقتی از بیمارستان بیاد براش نهار گرم آماده کنم.موهای کوتاهم رو واسه این مرد بلند کنم ....بعد هشت سال حاجتی ندارم بجز داشتن این مرد.
✍#قسمت_سی_سوم
💥#فصل_انتظارتبلور
_باشه آروم باش دکتر به طرف من آمد.
وضع آشفته ی منم خیلی رقت بار بود...
موهامو داخل شال مشکی دادم...
به منشی اش تلفن کرد ...
دخترک به من کمک کرد
لباسمو در بیارم و لباس استریل بپوشم ...
منم همینطور اشک می ریختم ...
روی تخت خوابیدم.
روی شکمم بتادین ریختن ...
دکتر با آمپول مخصوصی بالای سرم ایستاد...
_ببین می خواهم این آمپول داخل شکمت فرو کنیم
از مایع امونتیک کمی بکشیم واسه آزمایش ...
پس بهتره تکون نخوری...
منو با کمر بندهای مخصوص بست...
بخاطر رفت و آمد منشی پرده کنار رفت حامد رو دیدم که با اخمای در هم به من نگاه میکرد.
فرو رفتن سوزن رو حس کردم سعی کردم
حتی نفس هم نکشم ...
دوست داشتم بمیرم تا اینقدر زیر نگاه های تحقیر آمیز این آدمها نباشم...
هنوز اشک میریختم...
وقتی کار دکتر تموم شد...
پرستار بلندم کرد ...
آخی گفتم... کمک کرد دوباره لباس بپوشم...
پام هنوز درد میکرد...
دکتر با دیدنم برگه ای دستم داد...
_برید طبقه پایین ...
آزمایش خون هم باید بدین جوابش تا یک هفته دیگر آماده میشه...
هنوز نگاه دلخورش به حامد بود...
حامد زیر لب گفت مرسی و دست زیر بازوی من انداخت...
هنوز در رو باز نکرده بود که دکتر گفت:
_این کارت دور از انسانیته حامد...
فقط پوزخند حامد رو دیدم...
با اون پای داغونم از پله ها پایین آمدم...
وقتی روی صندلی مخصوص نشستم ...
مسئول آزمایشگاه آستین پانچ مشکیم رو بالا زد
تا کش رو دور بازوم بندازه
و در کمال ناباوري رد چهار انگشت روش کبود شده بود.
چشم درشت کرد
_شوهری که داری واسه ی اثبات کردن پدریش
خودتو به آب و آتش میزنی ارزشش رو نداره...
🌷👈#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور