eitaa logo
صالحین تنها مسیر
251 دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
7.5هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
با پدر به سمت فروشگاه حاجی شالباف حرکت کردیم حاجی شالباف از رفقای قدیمی بابا بود یه فروشگاه بزرگ لوازم خانگی داشت به خاطر ترافیک نیم ساعتی تو راه بودیم بابا و حاجی شروع کردن به سلام علیک منم همینجوری عین ماست وسط وایستاده بودم درهمین حال در فروشگاه باز شد و پسر حاجی وارد فروشگاه شد من خنده ام گرفت وقتی حلقه اش دستش دیدم 😝😝 این آقای به اصطلاح عاشق پارسال اومد خواستگاری من چنان از عشق حرف میزد که آدم متحیر میموند اما وقتی من گفتم نه به سه روزم نکشید باورکن رفت خواستگاری یه دختر دیگه بعضی ها فقط بلدن با کلمات بازی کنن اسامی دادم به حاجی بعداز یکی دو ساعت الحمدالله بابا رحم کرد و پاشدیم رفتیم -بابا لطفا پیش امامزاده حسین نگه دارید من میخوام برم مزار شهدا بابا:باشه دخترگلم خونه ما پایین شهر قزوین بود به عبارتی ۵دقیقه با امامزاده و مزار فاصله داشت من متولد دهه ۷۰هستم تا پارسال فکر میکردم چطوری شده این جوانای که اینجا خوابیدن تو اوج شور و شعف راهی جنگ شدن برای دفاع از خاک و ناموسشون اما تا اینکه موند پارسال یه بنر تو دانشگاه از طرف بسیج برادران نصب شد روش فقط دو تا جمله بود مدافعین حرم حضرت زینب (س) زیرشم کلنا عباسک یا زینب من هیچی ازش نفهمیدم واقعا چون کار برادرا بود منم که با عظیمی لج هیچی نپرسیدم ┈┈••••✾•💞💞•✾•••┈┈• ... 💞
صالحین تنها مسیر
#نم‌نم‌عشق #قسمت_سی یاسر _چراساکتی؟ +حرفی ندارم ابرویی بالاانداختم و گفتم _ناراحتی که قراره بریم آ
یاسر دم در محضر که رسیدیم همه اومدن استقبالمون.بعدازپارک کردن ماشین روبه مهسوگفتم _بازی شروع شد.جلوی فامیل حواستوجمع کن.من و تو یه زوج فوق العاده عاشقیم. سرش رو به معنای تاییدتکون داد بالبخند از ماشین پیاده شدم و به طرف درب سمت مهسورفتم… بالبخنددرروبازکردم و دسته گل رو به دستش دادم.دسته گل رو گرفت و دستموبه سمتش درازکردم.آروم دستش رو توی دستم گذاشت و پیاده شد.مهیارجلو اومد و سوییچ رو ازم گرفت تاماشین رو ببره یه جای درست و حسابی پارک کنه.باهم واردمحضر شدیم .به محض ورود امیرحسین وطنازرودیدم که ازمازودتررسیده بودن.سلام کردیم و بعدازدادن شناسنامه هاومدارک به سردفتر منتظرشدیم. **** بعدازدادن زیرلفظی توسط بنده که یه پلاک طلای الله بود که نستعلیق نوشته شده بود آقای عاقدفرمودن: +دوشیزه خانوم مهسوامیدیان برای بارچهارم وآخرین بار میپرسم آیا به بنده وکالت میدهید بامهریه ی تعیین شده شمارا به عقد دائم آقای سیدیاسرموسوی درآورم؟؟؟ سکوت مهسو کمی طولانی شد…ولی: +ماییم و نوای بی نوایی ،بسم الله اگرحریف مایی…بااجازه ی بزرگترای مجلس…بله.. همه مشغول دست زدن شدن ولی من غرق تفکر شدم به معنی جمله ای که مهسو بهش اقتداکرد… این دخترداره توکل رودرک میکنه.. بعدازبله گرفتن ازمن و خوندن خطبه عقد توسط آقای عاقد نوبت حلقه ها رسید… مهسو واردساختمون شدیم…تاچشمم به آسانسورافتاد فشارخونم بالاپایین شد… کلاه شنلم رو که کمی جلوی دیدم رو گرفته بود عقب تردادم…گرمای دستای یاسرروحس کردم… +بازکه‌یخ‌زدی!!!!نترس مهسو.. توی چشماش نگاهی کردم و گفتم _یادم میمونه… واردآسانسورشدیم…چشمام خودبه خود و غیرارادی بسته شد..بازهم یاسر من رو جلوقراردادوخودش پشت سرم ایستاد…اینبارکف دستاش رو روی کمرم نگه داشته بود… روبه رومون آیینه بود…سرم رو بالاآوردم و متوجه شدم یاسرداره ازآینه به من نگاه میکنه…ناخودآگاه توجهم به چشماش جلب شد.. اون هم خیره به چشمام بود… +شده آیا که نفهمی که چه مرگت شده است؟ من دقیقا به همین حال دچارم امشب همون لحظه آسانسور ایستاد و یاسر سریعا دستش رو ازروی کمرم برداشت و ازآسانسور خارج شد…ذهنم درگیر یه بیت شعری شد که خونده…بااین حال پشت سرش از آسانسورخارج شدم درب خونه رو که میخواست بازکنه متوجه کلافگیش شدم…تمرکزی برای این کارنداشت…دوسه بارکلیدازدستش افتاد… دستمو گذاشتم روی شونه اش وگفتم _یاسر،بده من بازمیکنم… کلیدروازش گرفتم و دررو بازکردم… واردخونه شدم و یاسر هم پشت سرم اومد…صدای قفل کردن درروشنیدم.. برگشتم و نگاهش کردم که مشغول درآوردن کتش بود _چرادرروقفل کردی؟ نگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت و گفت +خب مسلمه…برای امنیتمون.. شونه ای بالاانداخت و به طرف اتاقش رفت… لحظه آخر گفت +راستی یادم رفت بگم…خوشگلترشدی… لبخندوچشمکی زد و ادامه داد +درضمن،کاری داشتی یامشکلی بود هرموقع شب بیدارم کن.فعلاشب بخیر باهمون لباسا و سرووضع وسط هال نشستم و به دیوارزل زدم….وشروع کردم به فکرکردن… ، ! ؟ … ✍نویسنده: محیا موسوی 🍃کپی با ذکر صلوات...🌈 .*°•❤️❤️‍🔥⃝⃡✨💕❥•°*. .....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
صالحین تنها مسیر
💛🥀💛🥀 🥀💛🥀 💛🥀 🥀 ❤#قسمت_سی❤ . #دست_و_پا_چلفتی . 👈از زبان مینا 👉 . اعتقادات محسن یه جورایی خاص بود و ا
💛🥀💛🥀 🥀💛🥀 💛🥀 🥀 ❤ . 👈از زبان مجید👉 . جلوی دانشگاه رسیدم که دیدم مینا داره از درب دانشگاه بیرون میاد و انگار منتظر کسیه و مدام اینور و اونور رو نگاه میکنه و حواسش پرته.. میخواستم برم پایین ولی پاهام سست شد... قلبم تند تند میزد... استرس داشتم و حرفهام یادم رفته بود یه دیقه چشمهام رو بستم و حرفهایی که میخواستم بزنم رو با خودم مرور کردم. یه نفس عمیق کشیدم و رفتم پایین و به سمتش حرکت کردم. داشت داخل حیاط دانشگاه رو نگاه میکرد و حواسش به اینور نبود که از پشت سرش گفتم: -سلام دختر خاله -سلام..شما اینجا؟😦 -اومدم چند کلمه ای باهاتون حرف بزنم... . راستش فکر میکردم خیلی باید کلنجار برم تا قبول کنه حتی باهام حرف بزنه ولی در عین ناباوری دیدم خودش دوست داره سوار ماشینم بشه و بریم دور بزنیم 😊 واقعا ادم ها پشت گوشی و تو حقیقت باهم فرق دارن😊 . . 👈از زبان مینا👉 . بعد از کلاس منتظر محسن بودم که بیاد و باهم بریم بیرون... قرار بود امروز حرفهای جدی بزنیم...درباره ازدواج و خواستگاری و... رفتم جلوی در دانشگاه و منتظر بودم که یهو دیدم کسی از پشت سرم صدام میکنه.. از لحن صداش فهمیدم مجیده... واییی خدا این اینجا چیکار میکنه😑 الان اگه محسن ببیندش چی؟😥 -سلام...شما اینجا؟ -اومدم چند کلمه ای باهاتون حرف بزنم... میخواستم جواب رد بدم ولی فکر کردم الاناست که محسن بیاد بیرون و شر درست بشه.. اخه گفته بود با مجید دیگه هم صحبت نشم ماشین مجید رو دیدم که یه گوشه پارکه برگشتم بهش گفتم خیلی خب...فقط سریع از اینجا بریم...نمیخوام دوستام منو ببینن با شما. مجید کاملا گیج شده بود و نمیدونست باید چیکار کنه و سریع رفت در ماشین رو باز کرد تا سوار بشم و خودشم سوار شد و راه افتاد... -کدوم سمت بریم دختر خاله؟ -نمیدونم...فقط زودتر از اینجا بریم... -خب از اینجا که میریم ولی منظورم اینه رستوران بریم یا کافه یا... -هیچکدوم...تو مسیر حرفتون رو بزنید و هر وقت تموم شد بی زحمت من رو تا خونه برسونید...خب میشنوم...بفرمایین. -والا نمیدونم چجوری شروع کنم ولی هدفم از اومدن اینه که میخواستم ببینم چرا شما با من سردی میکنید؟ . -آقا مجید فک کنم خانوادم به شما گفته بودم که ارتباطتون رو با من نزدیک نکنید...درسته؟ -بله اما نه دیگه در حد دو تا غریبه😞 -شما نامحرمید...چه انتظاری از من دارید؟؟ -خب من قصدم خیره 😕 -اقا مجید دخترها به مردی اطمینان میکنن که بتونن بهش تکیه کنن...شما شغلتون چیه؟؟ سربازیتون در چه وضعیه؟؟ اصلا مستقل هستید؟؟ به نظرم دنبال علت ها تو خودتون بگردید نه تو دیگران . . . ┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.❥┄┅┄┅┄           ┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄ 🥀 💛🥀 🥀💛🥀 💛🥀💛🥀