#قسمت_سی_چهارم
کوچ غریبانه💔
از همان جا که نشسته بود سرش را چند بار بالا و پایین برد:
-خوبم خوبم.
به نظرم از آخرین بار که او را دیده بودم چاق تر و پیر تر شده بود.موهای کنار شقیقه اش کاملا به سفیدی می
زد.خاله بچه ای نداشت،در عوض از تنها خواهر علی آقا که عقب ماندۀ ذهنی بود نگهداری می کرد.
به تعارف علی آقا در گوشه ای از سالن چهار گوش پذیرایی به مخده تکیه دادم.تا آمدن خاله از عذاب مُردم.انگار در
و دیوار داشت به تنم چنگ می انداخت.استکان چای را که علی آقا آورده بود با دستی لرزان برداشتم و بدون آنکه
متوجۀ تلخی و داغی آن باشم با چند قلپ آن را به کام تلخ ترم ریختم.با دیدن خاله در مقنعه و چادر سفید،انگار
فرشتۀ نجاتم را می دیدم.بلند شدمو به پیشوازش رفتم.
-سلام خاله.
-سلام به روی ماهت مانی جون.چه طوری عزیزم؟
-بد نیستم خاله...شرمنده که بد موقع مزاحم شدم.
-این حرفا کدومه؟تو این قدر دیر به دیر این جا سر می زنی که یادت رفته اینجا خونۀ خالته.راحت باش
عزیزم،چادرتم بده برات آویزون کنم.
با ظاهر آرامش چه خوب توانست بر اعصاب به هم ریخته ام مرهم بگذارد.لبخندش التیام بخش بود.او با درایت
فهمید حضور بی موقع من در آن وقت شب خبر از یک حادثۀ بد می دهد،اما آن قدر خود دار بود که در بر خورد اول
هیچ واکنشی نشان نداد.وقتی برگشت،چادر نماز را از سر کنده بود.
-شام که نخوردی؟واسه شام کوفته درست کردم،دوست داری؟
-دست تون درد نکنه،دستپخت شما که حرف نداره،ولی من الان اشتها ندارم.
-اشتها به دندونه.بیا با هم سفره رو بندازیم شاید میلت کشید.
چه مهربان!چه دوست داشتنی!ای کاش همۀ آدم ها این طور با صفا و دلنشین بودند؛در آن صورت زندگی چه شیرین
می شد.
وقتی اولین لقمه را به دهان گذاشتم تازه فهمیدم چه قدر گرسنه ام.شاید جو صمیمی و گرم منزل خاله اشتهای مرا باز
کرده بود،اما بعد از چند لقمه دوباره همان دل آشوب به سراغم آمد و مجبور شدم دست از غذا بکشم.
خاله نگاهم کرد:
-منو از خودم نا امید کردی،یعنی دستپختم این قدر بد بود!
نه،اختیار داری خاله جون،کوفته تون این قدر لذیذ شده که اگه همۀ قابلمه رو هم بخورم دلمو نمی زنه،ولی حال
مزاجیم زیاد روبراه نیست.چند روزه هر چی می خورم دلم آشوب می شه.نمی دونم چرا این جوری میشم.
-دکتر رفتی؟
-امروز می خواستم برم.عصری رفته بودم دنبال فهیمه که با هم بریم،کسی خونه نبود.خانوم وکیلی می گفت:مامان
اینا رفتن قم.می گفت فردا عصر بر می گردن.
-چه بیخبر!حالا تو این وقت سال تو این سرما چه وقت زیارت رفتن بود؟
-منم تعجب کردم.خانوم وکیلی می گفت:مامان نذر داشته.مامانو که می شناسید وقتی بخواد کاری کنه سرما و گرما
جلوشو نمی گیره.
-چه طور با ناصر یا مهین نرفتی؟
-والا چی بگم...جریانش یه کم مفصله،انشاالله فرصت پیش بیاد براتون تعریف می کنم.این فرصت بالاخره موقع
خواب دست داد.خاله جای من و خودش را در گوشه ای از پذیرایی کنار هم انداخت.وقتی نشان داد آمادۀ شنیدن
است نمی دانستم از کجا و چطور شروع کنم،اما عاقبت پس از کمی این دست آن دست کردن همه چیز را گفتم؛از
خیانت ناصر تا بد زبانی های مادرش و بی اعتنایی های پدرش؛از بیرون انداختن من از منزل و فحش هایی که بی گنه
نثارم شده بود؛از این که هیچ جایی برای پناه بردن نداشتم و در آن گیرو دار فقط به یاد او افتاده بودم.در تمام مدت
اشک هم چاشنی صحبت هایم بود وحتی دلداری های او نمی توانست آرامم کند.
وقتی ساکت شدم او شروع به صحبت کرد.صدایش گرفته بود:
-چه قدر خوب کردی اومدی اینجه خاله.یادت باشه در هر شرایطی در این خونه به روت بازه ومن و علی آقا از
دیدنت خوشحال می شیم.در مورد ناصر هم هرچند پسر خواهرمه ولی نباید از سر تقصیرش به این سادگی
بگذری،وگرنه پررو می شه.از قدیم گفتن تره به تخمش می ره.مگه اون بابای پفیوزش نبود،رفته بود قایمکی زن
صیغه کرده بود،بعدم که گندش در اومد همه چیزو حاشا کرد.اینم از همون تخم و تره ست.توقع داری چیز بهتری
از آب دربیاد؟
-می گی چی کار کنم خاله؟چارۀ من این میون چیه؟
-صبر کن تا فردا بابات از سفر برگرده خودم ازش می خوام تکلیفتو مشخص کنه.اگه این بارم مهری بخواد
تقصیرارو بندازه گردن تو،من می دونم و اون.راستش من از همون اول با این وصلت موافق نبودم،چون خبر داشتم
ناصر چه تخم سگیه!حیف از اون پسر عمه ت نبود؟سگش به این می ارزید.
دوباره داغم تازه شد:
🌷#قسمت_سی_چهارم
بوق های متوالی می خورد ولی هنوز کسی پاسخگو نبود.
مامان سرشو داخل اتاق کرد
_ماهی ...بیا لیلی خانم زنگ زده از کیش جنس آورده بریم یک سر ببینیم...
نفس تازه کردم و گوشی رو توی جیبم گذاشتم.
مامان چادر سرش کرد و کلید رو برداشت:
_خدا کنه روتختی هم آورده باشه...
با مامان همراه شدم ...
لیلی خانم همسایه دیوار به دیوارمون بود ...شوهرش کیشوند بود و هرازگاهی که جنس میآورد قالب در و همسایه و فک و فامیلش می کرد...
خونش همیشه مثل بازار شام بود از در دیوارش لباس اویزون بود تا کفگیر و ملاقه و قابلمه هم چیده بود.
_سلام طلا خانوم ...بیا که چشمم تو بازار فقط دنبال وسایل واسه ماهی جان بود...
تو دلم آره تو راست میگی نثارش کردم ...دروغگویِ دغل باز ...
مامان با ذوق همراهش شد و کارتون هارو باز میکرد.
و من برق چشم هاشو دیدم ...خبر نداشت دخترش چه گندی زده...
هنوز هم یاد نگاه های یخ زده ی امیر حسین دلمو به درد می آورد.
لیلی خانم اجناسی متفاوتی از شلوار لی گرفته تا پاسماوری رو بسرعت به مامان نشون میداد.
گوشیم تو جیبم لرزید ...با دیدن شماره آرمان مات شدم ...با یک ببخشید به طرف حیاط رفتم
...
با تردیدوصل کردم
_سلام ...شما چند بار با این شماره زنگ زده بودید بدون هیچ حرفی گفتم:
_شراره ام...
سکوت شد ..وبعد صدایی که ته مایه ای ازخنده داشت و شنیدم
_به... سلام شراره خانم ...پارسال دوست امسال آشنا...
_دیگه ...دیگه...
این تکه کلام شراره بود
سعی کردم مثل خود شراره باشم البته شراره ی هشت سال پیش _خوبی ....چکار ا میکنی ...تو این چند سال که مزدوج نشدی...
صدای خنده اش شنیدم
_نه بابا کی زن به ما میده ...عشق و صفا و بخور و بخواب..
پوزخندی تو دلم زدم خونه خراب کن یادش رفت .ادامه داد
_ ...تو چی چرا نرفتی اونور پیش مامی ت؟پسرک عیاش میدانم دنبال چیه؟
_پیش ددی بیشتر خوش میگذره ...هم آزادی هم اسباب خوشگذروني...
صداش حریص تر شد
_ا...اینجوریاس ...دوست دارم ببینمت!
پوزخندی زدم
_ منم دوست دارم قیافه خیکی که با بخور و بخواب ساختی رو ببینم!...
قهقه خنده اش تو گوشی پیچید.
نمی دونم موفق شدم ترغیبش کنم واسه یک قرار...
_نه خوشگل خانم ...هنوزم همون آرمان خوش تیپ و خوش قوار هستم...
ته دلم حس تهوع داشتم.
_فردا کافی شاپ گلها....
با صدای ته خنده گفت
_آدرسش رو برام بفرست که بدجور مشتاق دیدارت شدم...
خداحافظی سرسری کردم و آدرس رو واسه ش فرستادم.
با خط دیگه م شماره سیو شده ش رو تو تلگرام چک کردم ...خودش بود ...هنوز هم همینطور رذل بود.
مامان داخل حیاط آمد _ماهی زشته بیا دیگه..
به دنبال مامان داخل رفتم...
مامان با زور چند تکیه وسایل نشونم داد
_خوشت آمد ...راستی این رو تختی رو نگاه کن ببین چطوره ؟ دستی به روتختی مخمل قرمز رنگ کشیدم..
لیلی خانم مثل قاشق نشسته پرید وسط
_ماهی جان جنسش اعلاست) ...مامان سفارش رنگ نیلی داده بودن من دیدم قرمزش هات تره اینو خریدم...
وبعد چشمک چندش ناکی زد
_انشالله با آقای دکتر روش خواب های خوب خوب ببینید...
مامان ریسه رفت از خنده
و من زل زده بودم به روتختی. ...می تونستم یک زندگی خوب کنار آقای دکتر داشته باشم
...ولی چرا دارم با دل خودم لج میکنم...
با یک خروار وسایل به خونه برگشتیم ...مامان با حض وافری دونه دونه وسایل رو تو اتاقکی که تا چند سال پیش درش بسته بود برد ...وسایلی که هشت سال پیش هم قرار بود منو خوشبخت کنه ...یک زندگی با بهنام ...ولی حالا بعد هشت سال...
برای بهنام پیام دادم
"باهاش قرار گذاشتم ساعت ده کافی شاپ گلها...
گوشی رو روی پاتختی انداختم...
مامان با لیست خریدش از اتاقک بیرون آمد
_ماهی .. میگم پلوپزت قدیمی شده.. .می خوای یکدونه از این جدیداش که چند کاره هم هستن بخریم..
اشک توی چشم نیش زد سعی کردم صدام نلرزه
_نه همون خوبه ....مامان بدون توجه به حرف من گفت:
_اصلا نمی خواد عوضش کنم ...همین باشه ...یکی دیگر هم می خرم...
صدای پیام گوشیم شنیدم .. بهنام بود که نوشته بود
"باشه ...منم میام...
دستی به شالم کشیدم ...یک ربع زودتر آمده بودم ...دستامو دور فنجون داغ قهوه حلقه کردم...
صدای آویز در رو شنیدم و بعد قامت بهنام رو دیدم که وارد شد.
اونم زود اومده بود ...دوتا میز اونورتر مقابل من نشست...
یاد روزی افتادم که چند ساعت تو کافی شاپ منتظرش بودم و نیامد ...چه روز مزخرفی بود.
وقتی کل راه پیاده زیر بارون امدم...این مرد هیچ وقت منو باور نکرد، در بدترین روز های زندگیم محتاج باور همین مرد بودم ولی...
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
صالحین تنها مسیر
✍#قسمت_سی_سوم 💥#فصل_انتظارتبلور _باشه آروم باش دکتر به طرف من آمد. وضع آشفته ی منم خیلی رقت بار
✍#قسمت_سی_چهارم
💥#فصل_انتظارتبلور
نگاهی به حامد کرد که بیرون روی صندلی نشسته بود
و با چشمای ریز شده به داخل اتاقک نگاه می کرد...
سوزنی رو داخل رگ زد ...
خون سرخ رنگ داخل سرنگ رفت...
چشمام سیاهی میرفت...
کار که تموم شد با عصبانیت به حامد گفت:
_ببرش یک چیزی بده بخوره ...
دلت به حال زنت نمی سوزه لااقل به حال بچه ات بسوزه...
و زیر لب چیزی گفت حامد جفت ابرو هاش بالا پرید
_من به گور بابام بخندم این زنم باشه...
پرستار اخم کرد
_آره دیگه حالا که شکم دختره رو بالا آوردی ...
هفت پشت غریبه شده....
با التماس به پرستاره خیره شدم.
حامد مقابلش ایستاد
_اصلا آره ...همون که تو میگی ...
مفتشی؟
با ترس جلو رفتم دست حامد رو کشیدم:
_تورو خدا... پرستار اخماش رو بیشتر تو هم کشید:
_برو تا حراست از اینجا ننداختت بیرون...
حامد پوزخندی زد
_بهتره دهن گشاده تو ببندی تا از کار بیکارت نکردم...
دو دستی بازوی حامد رو چسبیده بودم
_خانم تو رو خدا شما برو...
می دونستم هرچیزی از این آدم بی چاک و دهن بر میاد ...
پرستار بدبخت رو هم به خاک سیاه مینشونه..
پرستار دلش به حالم سوخت و رفت.
نفسی گرفتم ...
درد پام یادم رفته بود..
با بدبختی دنبالش راه افتادم ...
جلو جلو میرفت ..
حالم بد بود ...
کنار جدول خیابون نشستم ...
دلم پیچ می خورد و آخر بالا آوردم...
حالم از خودم بد شده بود تو کثافت خودم داشتم بالامیاوردم...
با قیافه چندشی نگاهم می کرد...
سعی کردم سرپا وایستم...
هنوز لنگ میزدم ولی نمی خواستم جلوش
آدم ضعیفی به نظر برسم...
🌷👈#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور