eitaa logo
صالحین تنها مسیر
222 دنبال‌کننده
16.9هزار عکس
6.8هزار ویدیو
267 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
صالحین تنها مسیر
📚رمان مذهبی #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_پانزدهم •°•°•°• یک هفته گذشت از روز خواستگاری... د
📚رمان مذهبی •°•°•°• ماشین ایستادو سوار شدم. _کجا برم خانوم +مزارشهدای گمنام... بغض غریبی گلوم ‌و چنگ میزد... دلم میخواست با تمام توان ضجه بزنم... چشمام پر از اشک میشد و بااصرار های من بدون اینکه سرازیر بشن،برمی گشتن سرجاشون... . خودم به همون قبر رسوندم همون... نشستم کنار سنگ قبر... +سلام دوست جونیِ خوبی؟ گلاب و برداشتم و شروع کردم به شستشوی سنگ. بغضم هر لحظه بیشترو بیشتر میشد. +میگم شهید؟ تو‌دلت نمیگیره؟ تنها نیستی؟ دلت زن و بچه ات یا مادرت و نمیخواد؟! اصن شهید تو زن داشتی؟ شهید؟ یه سوال بپرسم؟ ؟ بغضم ترکیدو سیل و‌اشکها بود که گونه هامو خیس میکرد...😭😭 +شهید؟! بخداااا نمیتونم باور کن بدون اون نمیتونم... شهید؟ میتونم اسمتو بذارم محمد؟!😔 داداش‌محمد؟! بخدا‌بدون اون برام سخته... من اومدم که اونو از تو بخوام...😔 داداش... کمکم میکنی؟! داداش دلم شکسته... کمکم کن... هق هق زدم و اشک ریختم...😭😭 خدایا چرا صدامو نمیشنوی؟! . خدایاااا.....😭 . ⬅ ادامه دارد... ✍نویسنده: باران صابری
🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨ 📚 📝 دستام میلرزید ،میترسیدم یه دفعه یه کاری کنه . چشمم به استاد بود ولی تمام فکرم این پسره بود یه دفعه دیدم یه کاغذ گذاشت رو کتابم نگاه کردم عکس یه قلب گذاشته زیرش هم نوشته ilove you sara وایییی خدااا اینو دیگه واسه کدوم کاره اشتباهم نازل کردی. کاغذ و مچاله کردم خواستم بندازم زمین ،ترسیدم چون اسمم نوشته بود دیگران فکرای بدی کنن کاغذ مچاله شده رو گذاشتم داخل جیبم ده دقیقه بعد دیدم دوباره یه کاغذ گذاشت روی کتابم دیدم آدرس یه جایی رو نوشته که بعد تمام شدن کلاسا برم اونجا دیگه نمیتونستم تحمل کنم بلند شدم - استاد ببخشید حالم خوب نیست میتونم برم بیرون استاد: بله بفرمایید رسیدم دم در از دستم کاغذا رو درآوردم انداختم داخل سطل آشغال رفتم از کلاس بیرون حالم به یه هوای تازه نیاز داشت رفتم داخل محوطه یه کم نشستم بعد که حالم بهتر شد رفتم داخل کافه دانشگاه تا کلاس بعدیم شروع بشه وااییی معلوم نیست این پسر با چند نفر همچین کاری کرده یه دفعه در باز شد و یاسری و چند تا دخترو پسر اومدن داخل منم سرمو پایین انداختم مشغول خوردن کیک و نسکافه ام بودم . یاسری به دوستاش گفت شما برین یه جا بشینین من الان میام صدای کفششو میشنیدم که داره سمت من میاد یاصاحب صبر کمکم کن . اومد نشست رو به روم یاسری: سارا جان بهتر شدی. (تو دلم گفتم سارا و درد ) - شما واسه همه دخترا همچین کاری و میکنین؟ یاسری خندید: عمرأ خودشون با تمام وجود میان همرام - چقدر کثیفین شما که همچین حرفی رو میزنین از جام بلند شدمو رفتم از کافه بیرون تو محوطه یه گوشه نشستم دیدم یاسری سوار ماشین شد ،یه دختره هم جلو نشست ،یاسری منو نگاه میکرد و لبخند میزد ،باهم رفتن واییی خدااا این دختره چقدر بدبخته ،خودشو به چی فروخت ،اینقدر حالم بد بود که گوشیمو درآوردم واسه عاطفه زنگ زدم - الو عاطی عاطی: به خانووووم خانومااا چه طوری ؟ - عاطی کی میای ؟ عاطی: وااا چیزی شده ؟ - عاطی حالم خوب نیست بیا پیشم عاطی: جون به لبم کردی چیزی شده ؟ من فردا میام - باشه اومدی بیا خونمون ،بهت میگم عاطی: باشه - فعلا من برم کلاسم داره شروع میشه ... ادامه دارد .... 🌾🌾🌷🌷
تقریبا ساعت 1/5 بود که رسیدیم خونه. خونه ما یک طبقه بود با حیاط کوچیکی که من و امیر علی عاشقش بودیم. از حیاط گذشتم و در شیشه ای پذیرایی رو با کلید باز کردم و وارد شدم. سریع رفتم تو اتاقم و لباسام رو عوض کردم و رو تخت دراز کشیدم. حسابی کلافه بودم . خوابم نمیبرد و حوصلم هم حسابی سر رفته بود. گوشیم رو از تو کیفم برداشتم و روشنش کردم. 11 تا تماس بی پاسخ از عمو. اوه اوه. چیکار داشته بی توجه به ساعت شمارشو گرفتم. با شنیدن صدای سرخوشش فهمیدم خواب نبوده. عمو_ سلام خانمی. سرت شلوغه ها. _ سلام ببخشید. عمو کاری داشتی ؟ از سردی لحنم تعجب کرد ولی خوب چیکار باید میکردم دست خودم نبود از بعد از شنیدن قضیه طلاقشون حس بدی دارم نسبت به عمویی که همه اعتقاداتم تحمیل حرفای اون بوده و تمام این 10.11 سال رو بیشتر از خانوادم پیش اون بودم. عمو_ زنگ زدم بگم من دارم برمیگردم ترکیه . فردا یه مهمونی گرفتم برایع خداحافظی با بچه هاحتما حتما بیا چون میخوام اونجا با طناز هم آشنا بشی. _ چییییییی؟؟؟؟؟ برای چی میخوای بری عمو؟ طناز کیه؟ عمو_ همسر آیندم. اون اینطوری خواسته. از یه طرف دلم براش تنگ میشد از یه طرف هم فرصت خوبی بود برای اینکه تو این شک و تردید ها به یه نتیجه واحد برسم. با صدای عمو که پشت تلفن داشت صدام میکرد به خودم اومدم. عمو_ تانیاااااا _ بله؟ عمو_ ناراحت نشیا خوب تو هم میتونی چندوقت یه بار بیای بهم سر بزنی دیگه بزرگ شدی ناسلامتی 19 سالته. _ باشه. عمو مهمونی فردا خانوادگیه ؟ چه سوال مسخره ای. عمو و خانواد؟ محاله عمو_ نه بابا مثله مهمونیای همیشگی. میدونی که. خودت بودی بیشترشو. همون پارتی. یه عده دختر و پسر بیکار که پسرا دنبال کیف و حال خودشون و دخترا هم دنبال عشوه و طنازی هستن. از همون اول هم از این مهمونیا خوشم نمیومد و حضورم به اصرار عمو بود. _ باشه. ولی بعید میدونم بتونم بیام. بهت خبر میدم. عمو_ نیای دیگه نه من نه تو. من پس فردا صبح پرواز دارم. _ باشه. فعلا... عمو_ فدات. بای تلفن رو قطع کردم . کاش حداقل شقایق و یاسی رو هم دعوت کنه. هرچند اگه خاله اینا بفهمن کجا قراره برن عمرا بزارن . البته منم باید به بهونه دیدن عمو برم. مامان اینا هیچ وقت از این مهمونیا خبر نداشتن..... نتمو روشن کردم و رفتم تلگرام. اووووووه چقدر پیام. بیخیال پیاما. رفتم تو گروه سه نفریه خودمون. اخ جووون بچه ها آنلاین بودن. _ سلااااام یاسی_ سلام و........ معلوم هست دو هفته کجایی تو؟؟؟؟ _ مچکرم نفسم . یاسی _ بابت؟😒 _ استقبال گرمت شقایق_ هیچ معلوم هست کجایی تو ؟ خونه رو که جواب نمیدی گوشیتم که همش خاموشه. آنلاینم که نمیشی. _ اقا منو نخورید. _ بچه ها شدیدا خوابم میاد باید برم. اومدم بگم فردا ساعت 11. 12 بیاید اینجاااا. _ بای 👋 منتظر شنیدن فحشاشون نشدم و نت رو خاموش کردم و به محض اینکه گوشی رو گذاشتم کنار خوابم برد....... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌ ‌╲\╭┓ ╭ ❤️ ┗╯\╲ ═══❀❀❀💞❀❀❀═══
کوچ غریبانه💔 -همه ی ما خوب می دونیم که تو مسعود چقدر بهم علاقه دارین.می دونیم که بدون هم زندگی براتون جهنم می شه ولی این روشی که تو در پیش گرفتی راه نجات نیست.همین امشب که تو راه می اومدیم داشتم به شهلا می گفتم تا به حال هیچکسی رو به فداکاری تو ندیدم!تو به خاطر نجات مسعود از خوشبختیت گذشتی .تو این دوره زمونه کمتر کسی این کار و می کنه.ولی حالا که کارا داره خوب پیش می ره خرابش نکن.خودتم می دونی که مهری خانم زن لجبازیه و اگه پاش بیفته کاری نداره که سر مسعود و ببره بالای دار بخصوص از وقتی که فهمیده عزیز قضیه ی نا مادری بودنش رو به تو گفته بیشتر به خون ما تشنه ست.پس بیا و آتو دستش نده.اگه واقعا مسعود و دوست داری راضی نشو که بی گناه به دام بیفته...آینده رو کی دیده اگر قسمت تو مسعود به هم باشه بالاخره یه روزی به هم می رسین. -محمد راست می گه امروز تا فردا آدم نمی دونه چی می شه.خیالت از بابت مسعود هم راحت باشه اون قسم خورده که تا آخر عمرش منتظر تو می مونه.تو که بهتر اونو می شناسی آدمیه که حرفش دوتا نمی شه پس از خر شیطون بیا پایین و برو سر خونه زندگیت تا ببینم خدا چی می خواد. همین که شنیدم مسعود منتظرم می ماند برایم کافی بود.در آینده می توانستم هزار بهانه برای به هم زدن این زندگی پیدا کنم.صدایم نای بالا آمدن نداشت به شهلا گفتم: -برو بگو من حاضرم برم به شرط اینکه مامان همین فردا کیف و بده به محمد آقا. قیافه هایشان به تبسمی از هم باز شد.شهلا در حال برخاستن گفت: -آفرین دختر خوب. محمد برای بلند شدن کمکم کرد در سرازیری پله ها آهسته گفت: -می دونم داری می ری که زندگی تلخی رو شروع کنی ولی برای مسعود هم تحمل این وضع آسون نیست بخصوص که خودش رو مقصر این اتفاق می دونه و روزی صدبار به خودش لعنت می فرسته.به هرحال امید چیز خوبیه و فقط امید به آینده است که می تونه شما دو نفر رو سرپا نگه داره پس سعی کن هیچ وقت امیدتو از دست ندی. در جواب فقط نگاهش کردم.تا به حال او را تا این حد مهربان ندیده بودم.در حیاط بگو مگوی سرکوب شده ای هنوز در جریان بود.در میان حاضرین چشمم قبل از همه به ناصر افتاد که مثل مار زخم خورده گوشه ای ایستاده بود.در چشمانش خشم و کینه ی عجیبی موج می زد!احساس کردم دلش می خواهد همان جا سر از تنم جدا کند.خوشبختانه از خاله مهین و شوهرش آقای نصیری خبری نبود.حتما برای پذیرایی از مهمانها زودتر از آنجا رفته بودند.کنار حوض مامان به تنه ی درخت انجیر تکیه داده بود و همان طور که دست را زیر چانه اش ستون داشت چپ چپ نگاهم می کرد.پدرم به حالتی مفلوک و تو سری خور گوشه ی دیگری ایستاده بود.قبل از همه به سراغ او رفتم. -آقا جون اگه تو این چند سال بهتون زحمت دادم منو ببخشین.من دارم می رم و امیدوارم دیگه هیچ وقت به این خونه برنگردم و مایه ی اذیت و آزار شما نشم. برای اولین بار با محبت عجیبی بغلم کرد و بی اختیار به گریه افتاد: -تو منو ببخش بابا جون هیچ وقت اونطور که باید و شاید واست پدری نکردم.می دونم که تو این خونه زندگی خوبی نداشتی خدا کنه تو خونه ی شوهرت خوشبخت بشی. چه آرزوی محالی.مثل روز برام روشن بود که در کنار ناصر هرگز طعم خوشبختی و سعادت را نمی چشم
چهارماهی میشد که علی پیشمون نبود.خداییش آقا محسن و پدرش و بابام  هیچی واسمون کم نمیزاشتن ولی من و امیرطاها علی رو کم داشتیم کسی که هیچ وقت هیچ کس جاشو پر نمیکرد.روزی یک بار میتونستم باهاش تماس بگیرم.صداشو که میشنیدم اروم میشدم.تلفن زنگ خورد و با ذوق دویدم سمت تلفن گوشیرو برداشتم و گفتم - سلام با شنیدن صدای مامان ذوقم فروکش کرد. امیرطاها سعی میکرد گوشی رو ازم بگیره فکر میکرد باباشه.! بچم خیلی وابسته علی بود بعد رفتنش بی قراری زیاد میکرد. - سلام دخترم ماداریم میریم بیمارستان وقت زایمان نازیه توهم بچتو بردارو بیا منتظرتیم،خدافظ. معلوم بود عجله داشت تلفن رو‌گذاشتم رو زمین.امیر طاها با اخم بهم نگا میکرد و بابا بابا میکرد. بغلش کردم و گفتم : عزیز مامان بابا نبود گلم مادرجون بود. لب و لوچش آویزون شد و با زبون خودش گفت: - ماما بابا نی؟! اشک از چشمام پایین اومد. دست کوچیکشو گذاشت رو گونم و دوباره گفت: - ماما بابا کو؟! دستشو بوسیدم و گفتم : - میاد عزیزم بابات خیلی زود بر میگرده😢 .............. اون روز تا نصف شب بیدار منتظر زنگ علی بودم. نازی ام دخترش یسنا رو دنیا اورد. ولی هیچ ذوقی نداشتم وقتی علی پیشم نبود هیچ چیز شادم نمیکرد. امیر طاها رو رو پاهام تکون میدادم و لالایی میخوندم که تلفن زنگ‌خورد، سریع برش داشتم تا امیرطاها بیدارنشه. - سلاااام ملکه من چطوره؟! - سلام عزیزم معلومه کجایی خیلی وقته منتظر تماستم!؟ - ببخشید عملیات بودم خواب که نبودی؟؟! - نه منتظر بیدار موندم.... - فدای تو ، گل پسرم چطوره؟! - خوب نیس ! امروز خیلی بیتابیتو میکرد میدونست زنگ نزدی بعد کلی گریه خوابش کردم. - الهی باباش فداش بشه. خبری نیس!!؟ همه خوبن ؟! - اره سلام دارن.امروز نازی ام زایمان کرد. - بسلامتی اسم عروس مارو چی گذاشتن؟! خندیدم و‌گفتم - یسنا - اوه چه اسم قشنگی....مبارکه اقاش باشه😉 بازم خندیدم امیر طاها از صدامون بیدار شده و بابا بابا میکرد گوشی رو دادم بهش - یلام بابا - سلام شاهزاده ی من خوبی گل پسر؟! - اوبم - بابا - جون بابا - بابا بیا ، بابا بیا - چشم بابایی میام پیشت گوشیرو گرفتم که علی گفت - واس یه ماه دیگه مرخصی بهم دادن دارم میام ایران! - جدی میگی؟! خدایا شکرت - نرجس نرجس من باید برم دیگه کاری نداری؟ - نه عشقم خدایارت شب خوش😘 ................ بالاخره اون یک ماه گذشت .کل خونه رو مرتب کرده بودم.کیک هم اماده کرده بودم.بابا زنگ زد و گفت: سلام  اماده باش زنگ زدم گفتن هواپیما یک ساعت دیگه میشینه زمین - سلام. چشم بابا ممنون. قشنگ ترین لباس رو تن امیرطاها کردم و راه افتادیم سمت فرودگاه... لحظه شماری میکردم واس دیدنش.بالاخره هواپیما نشست.از پشت شیشه پیاده شدنش رو از پله های هواپیما میدیم. چقدر دلم براش تنگ شده بود.وارد سالن شد و امیر طاها بابا بابا کنان بدو بدو رفت طرفش.علی ساکشو زمین گذاشت امیر طاها رو بغل کرد و چندبار انداختش بالا بوسش کرد و اومد طرف من.نگاهمون تو هم گره خورده بود و هیچ کدوم حرفی نمیزدیم انگار بار اول بود همو میدیدم‌علی سکوت و شکست و با خنده گفت: - خوش نیومدم؟؟ به خودم اومدم و گفتم : خوش اومدی عزیزم ........... اینم از لباس اقا پسر خشکلم. علی یه لباس خشکل واس امیرطاها اورده بود. @Shiva_f ... بامــــاهمـــراه باشــید🌹
صالحین تنها مسیر
🌷#قسمت_پانزدهم مرد بمن محرمه  ...اون فقط یک آدم بود که آبروی منو زیر سوال برده بود.  حاج خانم کل
🌷  پوزخندی زدم:  _ولی من همون ماهی هستم.. با همون مانتوی کوتاه که دیدی ...این چادر حرمت داره ...من که  دختر بدی هستم ...یک لکه ننگ حرمت شکنی نمی کنه...  لب هاشو رو هم فشار میداد ...چشماش به خون نشسته بود.  _زخم زبون زدن خوب بلدی ....  درو  بستم و وارد خونه شدم...  قراره زخمای بدتر از این بهت بزنم امیر حسین هنوز که اول بازیه.... امروز از اون روزهای ملال انگیز و خسته کننده بود هوای سرد و خشک که هیچ برف و  بارونی هم نداشت بهانه ای برای یک روز تکراری شدن داشت.     وارد خونه شدم ...هرم گرمای لذت بخشی به صورتم خورد.  مامان کنار بخاری کز کرده بود و تلویزیون می دید...  بشقاب غذا رو برداشتم کنار مامان نشستم ...تا قاشق اول تو دهنم گذاشتم گفت  _دایی طاهر گفته برای آخر هفته وقت محضر گرفته ...باید یک روز برین برای آزمایش کاری  قبل عقد...  قاشق تو بشقاب پرت کردم و زل زده به مامان  _مامان جان ...قرار نیست این محرمیت جایی ثبت بشه ...امروز و فردا ست که امیرحسین  خودش بگه بهتر فسخ اش کنید ...پس بهتر نیست تا ما سنگ رو یخ نشدیم ...خودمون کار تموم  کنیم...  مامان نگاهشو از تلویزیون گرفت  _اگه یک ذره عقل داشتی می فهمیدی ما و دایی طاهر و بقیه خیر و صلاح اتو می خوایم ...آخه دختره نفهم می خوای فسخ اش کنی که چی بشه ...خودت خسته نشدی اینقدر هرچه کور و کچل و زن مرده و آدم ناحسابی بود زنگ در این خونه رو زد...  بهم برخورد ...خیلی هم برخورد ...رومو اونور کردم و گفتم _فدای سرم ...حالا کی خواست شوهر کنه ...من از زندگیم راضیم ...به حرف و ساز مردم هم  نیستم...  یکدفعه مامان با صدای بلند گفت  _آره ...نباش ...فقط من این وسط تن و بدنم بلرزه که دخترم رو  همه با چش یک دختر خراب  می بینن ...که خانم می خواد اونطوری که دوست داره زندگی کنه ...می دونی ماهی ...فکر  کردی الان که یکم بر رو داری اعتماد ات به سقف چسبیده ...آخه بدبخت فردا که من الیل  افتادم گوشه خونه و توهم گرد پیری افتاد به این بر روت...کی میاد در این خونه رو بزنه ...ها  بابای پولدار و والا مقامی داشتی ...خانم دکتر یا خانم مهندسی ...تا اسمت میاد همه بر می گردن  به گذشته ات که خودش حکایت همه بدبختی هات ...  از جاش بلند شد ...صورتش قرمز شده بود.. .  اشک لعنتی که داشت سر می خورد از چشمم گرفتم و تو آشپزخونه رفتم...  در کشوهای لعنتی کابینت باز کردم تا قرص زیر زبون اشو پیدا کنم ...مچ دستم به لبه کابینت گیر کرد و دست بندم کنده شد ...دیدن جای بخیه ای که مال هشت سال پیش بود خار شد تو  چشمم...  اشک هام راه گرفت..  قرص زیر زبون مامان گذاشتم..  پتو رو روش کشیدم...  آرومتر شد ولی هنوز هم پلک چشش می پرید.  حالم بد بود...  لباس پوشیدیم...  با صدای بی حالی پرسید  _کجا میری ؟ سعی کردم صدام نلرزه _میرم قرص تو از داروخونه بگیرم ...تموم شده...  در بستم و زنگ طبقه بالا رو زدم...  با صدای بله گفتن حمیده خانم همسایه بالا...  نفس گرفتم  _سلام حمیده خانم .. میشه لطف کنی بری پایین پیش مامانم .. تا من برم داروخونه....    یک باشه الان می رم گفت و من در ماشین باز کردم...  وقتی توی کوچه های این شهر شلوغ می رفتم ...بغض ام فریاد می زدم ...دیگه برام مهم نبود  سر چراغ قرمز ها همه بهم نگاه می کردن ...دیگه برام نگاه هاشون مهم نبود ...هیچ مهم نبود   ..فقط می خواستم از شر این همه حقارت خلاص بشم...  هوا کاملا تاریک شده بود...  و من هنوز به ناکجا آباد می رفتم...  که یکدفعه ماشین خاموش کرد ...  شوک زده گریه ام قطع شد...  آمپر بنزین هم پر بود ...ولی ماشین استارت نمی خورد...  چند بار امتحان کردم ولی فایده ای نداشت..  هوا مه آلود تاریک بود که فقط چراغ های زرد دیده می شد...  مردی نزدیک شد  _خانم چی شده ...ماشینتون خراب شده...  سرمو تکون دادم  آستین اشو بالا زد.  _در کاپوت باز کن...  با باز شدن در کاپوت تا کمر داخل ماشین فرو رفت بعد سری تکون داد _از باتری اش ...فکر نکنم با هل دادن و باتری به باتری هم کاری از پیش بره... زل زده نگاهش کردم ...مرد جا افتاده ای بود. _بیایین من می رسونمتون...بعد فردا بیایین بکسل اش کنید...  پیشنهاد خوبی بود چون اون موقع شب  ماشینی نبود تا من بخوام باهاش برم...  _ببخشید مزاحم شماهم می شم...  مرد خنده محجوب زد  _نه اختیار دارین ...این ماشین من همین پژو است ...قفل و فرمون بزنید ...تا من بخاری  ماشین روشن کنم ...فکر کنم از سرما یخ کردید...  واقعا از سرما به ستوه آمده بودم و به تنها چیزی که احتیاج داشتم یک گرمای لذت بخش بود.  به طرف ماشین رفتم ...که یکدفعه یادم آمد قفل و فرمون خونه جا گذاشتم.  دوباره برگشتم تا اون آقا راهنماییم کنه چکار کنم...  نزدیک ماشینش پشت به من بود. ..