صالحین تنها مسیر
📚رمان مذهبی #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_پنجم •°•°•°• زهرا دختر خوب و شیطون اما مذهبی ای ب
📚رمان مذهبی
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#قسمت_ششم
•°•°•°•
زیارت عاشورا واقعا قشنگ بود...
معناش هم قشنگتر ...😍
چقدر داشتم عوض میشدم!
منی که یادم نیست آخرین بار زیارت عاشورا روکی و کجا خوندم...
شاید تو مراسمات مدرسه...
.
همه رفتیم معراج شهدا
شهیدی که تازه پیداشده بود رو آوردن...😔
هیاهویی به پا بود.
همه داشتن گریه و زاری میکردن و یکی یکی میرفتن و به شهید سلام میدادن...😭
زهرا دستم و کشید و گفت:
_بیا بریم
منو برد سمت تابوت...
مبهوت نشستم کنار تابوت...
چیزی تو قلبم بالا و پایین میرفت...💓
گلوم خشک شده بود...
انگار اون لحظه دوباره متولد شدم...😔
اولین قطره از چشمم چکیدو
راه رو برای قطره های دیگه باز کرد...😭😭
.
خودم انداختم روی تابوت و ضجه
زدم😭😭😭😭
ازته دلم...
واقعا عوض شده بودم....
هرکسی روی تابوت چیزی مینوشت...
خودکار رسید دست من...
باتردید دستم گرفتم...
دستام میلرزید...😥
به زهرا یه نگاهی انداختم که نگران
منو نگاه میکرد...
تصمیم خودمو گرفته بودم...
آروم نوشتم:
(کمکم کن چادر بپوشم...)📝✉️
....
⬅ ادامه دارد...
•°•°•°•°
✍نویسنده: باران صابری
🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨
📚 #نگاه_خدا
📝 #قسمت_ششم
رفتم پایین نگاه به صفحه نکردم گوشیو برداشتم:
هووووییی آدم خل و دیونه ،آیفون سوخت.
خونه خودتون بود اینجور میزنی.
یه دفعه دیدم دایی حسین اومد جلو تر:
دسته شما درد نکنه الان ما خل و دیونه هم شدیم پس..
- واییی خدا مرگم بده شمایین(گوشی و گذاشتم سر جاش رفتم دم در درو باز کردم،از خجالت سرخ شده بودم ،نرگس جونم همراه دایی حسین بود)
- سلام
دایی حسین : علیک سلام
نرگس جون اومد بغلم کرد: سلام عزیزم خوبی
- مرسی، ببخشید من فک کردم عاطفه اس
دایی حسین ( اومد جلو و دماغمو کشید):
اره منم باور کردم
نرگس جون: عه حسین اقا ،اذیتش نکن ،اینجور که تو دستتو از رو زنگ بر نداشتی حاجی هم بود همینو میگفت.
- چرا نمیاین داخل ؟
دایی حسین: قربون دستت ،باید برگردیم کرج ،تا الانم قاچاقی مرخصی بودم
نرگس جون: سارا جان اومدیم که بهت بگیم همراه ما بیا بریم خونه ما
- خیلی ممنون،نمیتونم بیام ،بابا تنهاست
دایی حسین (بغلم کرد) :قربون اون دلت برم من،
هر موقع دوست داشتی بیای بگو بیام دنبالت.
- باشه چشم .
نرگس جون هم بغلم کرد خدا حافظی کرد و آروم زیر گوشمم گفت :داری دختر عمه میشی
از خوشحالی اشک تو چشمم جمع شده بود ،آخه بعد ۱۳ سال بچه دار شده.
- الهیی قربونتون برم ،مبارکتون باشه
سرمو داخل ماشین کردم و به دایی حسین گفتم : دایی جون یه شیرینی بدهکاری به مناااا
دایی حسین: به روی چششششم یه سارا که بیشتر نداریم
دایی حسین اینا که رفتن،منم رفتم داخل که درو ببندم دیدم یکی داره بوق میزنه
درو یه کم باز کردم از لای در نگاه کردم عاطفه اس رفتم بیرون و نگاهش کردم
- عاطی تویی؟
عاطی: نه عممه
- ماشینو از کی گرفتی؟
عاطی: از شاهزاده رویاهام
- عه چه خوب یه شاهزاده واسه ما هم پیدا کن پس.
عاطی:نه خیر تو اخلاقت گنده هر کسی نمیاد سمتت
- بی مزه ،بگو از کی گرفتی
عاطی: حاج بابا گرفتم ،گفتم میخوام دختر دوستشو ببرم هوا خوری یه بادی به اون کله بی مغزش بخوره ،سویچو دودستی تقدیمم کرد
بپر بالا بریم.
- صبر کن برم کیفمو بردارم میام...
ادامه دارد ....
🌾🌾🌷🌷
صالحین تنها مسیر
❤️🖤❤️🖤❤️ #دام_شیطانی #قسمت پنجم 🎬 جهان ماورای ماده سخن میگفت,من بااینکه هیچی از حرفاش نمیفهمیدم
❤️🖤❤️🖤❤️
😈 #دام_شیطانی 😈
#قسمت_ششم 🎬
رسیدم جلو ساختمان,سلمانی منتظرم بود ,امد جلو دستش رادرازکرد سمتم,منی که این کارها راحرام میدونستم,بی اختیار دست دادم,وااای دوباره تنم داغ شد...
سلمانی اشاره کردبه ماشینش وگفت میخوام یک جای جالب ببرمت ,حاضری باهام بیای..
تو دلم گفتم:توبگو جهنم ,معلومه میام.
بایک لبخندی نگاهم کردوگفت فرض کن جهنم..😊
وای من که چیزی نگفتم,باز ذهنم راخوند,داشتم متقاعد میشدم ,بیژن از عالم دیگه ای هست...
شدم سوار,سلمانی نشست وشروع کرد به توضیح دادن:ببین هماجان,اینجایی که میبرمت یه جورکلاسه ,یه جورآموزشه,اما مثل این کلاسای مادی وطبیعی نیست,خیلیا برای درمان دردهاشون میان اونجا,انواع دردها با فرادرمانی ,درمان میشه,خیلیا برای کنجکاوی میان وبرخی هم برای پیوند خوردن به عرفان وجهان ماورای طبیعی,جهان کیهانی میایند ,هرکس که ظرفیت روحی بالایی داشته باشه به مدارج عالی دست پیدامیکنه,به طوریکه میتواند بیماریها را شفا بدهد ,اصلایه جور خارق العاده میشه...
بیژن هی گفت وگفت,من تابه حال راجب اینجورکلاسها چیزی نشنیده بودم,اما برام جالب بود,بیژن یک جوری حرف میزد که دوست داشتم زودتر برسیم
خیلی دوست داشتم بتونم این مدارج راطی کنم.......
واین اولین برخورد حضوری من با گروه به قول خودشون عرفان حلقه,یا بهتره بگم حلقه ی شیطان بود.....
رسیدیم به محل مورد نظر,داخل ساختمان شدیم.
کلاس شروع شده بود,اوه اوه کلی جمعیت نشسته بود,یه خانم محجبه هم داشت درس میداد,به استادهاشون میگفتن (مستر),ماکه وارد شدیم ,خانمه اومد جلو مثل اینکه بیژن درجه اش از این خانمه بالاتربود.
مستر:سلام مسترسلمانی,خوبی استاد,به به میبینم شاگردجدید آوردین
بیژن:سلام مستر ,ایشون شاگردنیست ,هما جان ,عزیز منه,سرش را برد پایین تر واهسته گفت ,قبلا هم اسکن شده..
چیزی ازحرفهاش دستگیرم نشد
مستره گفت:ان شاالله خوشبخت بشید بااون قبلیه که نشدید ان شاالله باهما جان خوشبختی رابچشی...
این چی میگفت ,یعنی بیژن قبلا ازدواج کرده وجداشده بود؟؟
رفتم نشستم,جو جلسه معنوی بود از کمال روح ورسیدن به خدا صحبت میکردند....
#ادامه_دارد ..
🌩️💦🌩️💦🌩️💦🌩️💦🌩️💦
#از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_ششم
این سه روز مثله برق و باد گذشت و من و امیرعلی بیشتر اوقات حرم بودیم. نمیدونم چرا ولی یه حس خاصی داشتم. انگار الان یه دوست صمیمی پیدا کرده بودم. یه احساس آرامشی داشتم که وقتی با حرفای عمو مقایسه میکردم در تناقص کامل بود. راستش به حرفاش شک کرده بودم چون احساسم یه چیز دیگه میگفت و حرفای عمو چیز دیگه ای......
حالا لحظه خداحافظی بود. یه غم خاصی تو دلم بود مثله وقتی که از یه دوست جدا میشی نمیدونم چه حسی بود ؟ برای چی بود ؟ ولی یه حس غریبی نمیذاشت برم. هه منی که تو این چند ساله اصلا امام رضا رو فراموش کردم و هر شناختی داشتم برای 10 ،11 سال پیش بود حالا برام شده بود یه دوست که درد و دل باهاش برام سراسر آرامش بود اما حالا داشتم از این دوست صمیمی که دوستیش از جنس عشق بود جدا میشدم. رو به روی ضریح وایسادم و گفتم امام رضا ممنون بابت همه چی ، بابت اینکه بهترین دوستم شدی ، بابت گوش دادن به درد و دلام ، و و و و.....
کاش خیلی زود بازم بیام. یه بار دیگه چشم و دوختم به اون ضریح نورانی که تا قبل از اینکه بیام اینجا برام یه جای بی اهمیت و معمولی بود ولی حالا شده بود مرحم دردام. زیر لب خداحافظ گفتم و رفتم بیرون. با مامان اینا دم سقاخونه قرار گذاشته بودیم . رفتم همه اومده بودن و منتظر من بودن. امیرعلی چشماش قرمز شده بود و معلوم بود حسابی گریه کرده. اما هنوز هم لبخند رو لبش بود. با دیدن من لبخندش پررنگ تر شد و گفت: قبول باشه آبجی خانم.
یه لبخند محو تحویلش دادم خب حوصله نداشتم اصلا. دلم نمیخواست برگردم. امیرعلی یه پارچه سبز گرفت طرفم.
امیرعلی_ اینو یادگاری از اینجا نگه دار تبرک شدس.
_ امیر میدونی که من به تبرک و این چیزا اعتقاد ندارم.
امیرعلی_ خواهری خوب منم گفتم یادگاری نگفتم برای تبرک که.
یه لبخند زدم و گفتم: ممنون.
بابا_ خوب دیگه بریم.
دوباره برگشتم و با غم به گنبد طلا نگاه کردم . دیگه باید بریم.... هی
.
.
.
.
.
با صدای امیرعلی چشامو باز کردم.
امیرعلی_ خواهری پاشو گوشیت داره زنگ میزنه.
_ کیه؟
امیرعلی_ نمیدونم.
با دیدن اسم عمو ناخوداگاه لبخند زدم اما با یاد آوری اینکه اگه الان از حس خوبم براش بگم مسخره میکنه لبخندم محو شد.
_ جونم؟
عمو_ سلام تانیا خانم. چه خبر؟ نرفتی اونجا چادری بشی برگردی که ؟ هههههه
_ عمو نفس بکش. نخیر چادری نشدم . شما چه خبر؟ زن عمو خوبه ؟
عمو_ طلاق گرفتیم.
با صدای بلند که بیشتر به داد شبیه بود گفتم _ چییییییییی؟
یه دفعه مامان و امیرعلی و بابا با ترس برگشتن سمتم و اگه بابا زود به خودش نیمده بود صددرصد تصادف کرده بودیم.
عمو_ عههه. کر شدم. خوب طلاق گرفتیم دیگه. کلا تو این 2. 3 سال آخر دلمو زده بود به جور تحملش میکردم ......
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
╲\╭┓
╭ ❤️
┗╯\╲
═══❀❀❀💞❀❀❀═══
#قسمت_ششم
کوچ غریبانه💔
در نگاه اول چهره ی درون آینه چه قدر به نظرم غریبه آمد!ملوک خانم راست می گفت عوض شده بودم!حالا با این
ابرو های کمانی فاصله ی چشم و ابرویم خیلی بیشتر از سابق شده بود.پوست اغلب رنگ پریده ام سرخ و سفید به
نظر می آمدو لب هایم با محو شدن کرک های پشت لب غنچه ای به نظر می رسید.
-چه طوره خوشت میاد؟نگفتم خیلی تغییر می کنی!ماشاالله با یه بند از این رو به اون رو شدی!حالا آقا داماد ببینه چه
کیفی می کنه. نا خودآگاه به یاد مسعود افتادم.دلم می خواست قبل از همه او قیافه ی تازه ی مرا ببیند.بغضم دوباره
سر باز کرد وتصویر درون آینه تار شد.
-بازم داری گریه می کنی؟دیگه چرا ؟نکنه از کار من خوشت نیومده؟
-نه ملوک خانم اتفاقا خیلی هم خوب شده ولی نمی دونم چرا امروز دلم گرفته.
-عیب نداره بیشتر عروسا حال تو رو دارن.با لاخره ازدواج یعنی مسئولیت.قبولش واسه بیشتر دخترا سخته اما چند
وقت که گذشت.عادت می کنی مادر جون.حالا اشکاتو پاک کن تا واست یه سرمه بکشم که حسن و جمالت حالا حالا
ها موندنی باشه.می گن خوش یمنه.(دیگه چه فرقی می کنه برای کسی که همه چیز رو باخته؟)پوزخند تلخم با این
فکر همراه بود.
-مانی... مانی جون همین الان سفره ی عقد رو آوردن.نمی دونی چقدر قشنگه!همش گل الله ست.نمی دونی چه
تزئیناتی داره.پایه هاش همه از آینه است!از همه سفره عقدایی که تا بحال دیدم قشنگ تره میای بریم نیگا
کنیم؟...وای اصلا حواسم نبود الهی فدات شم آبجی چه قدر عوض شدی!دست تون درد نکنه ملوک خانم خواهرم چه
قدر خوشگل شده!مثل ماه شدی!وا...چشمات چرا این جوری قرمزه!گریه کردی؟حتما خیلی درد کشیدی؟اشکال
نداره در عوض خیلی عوض شدی.مگه نمی گن بکشم و خوشگلم کن؟
سعیده یکریز حرف می زد. در سن چهار ده سالگی جوان تر از آن بود که حال مرا درک کند.همه چیز را آن
قدرسهل و سرسری می گرفت که غم های زندگی چندان برایش سنگین و سخت نبود.
-از صبح سرو صدات نمی اومد کجا رفته بودی؟
-با فهیمه رفته بودیم خونه ی خاله جهیزیه ی تو رو چیدیم.یه اتاقی براتون درست کردیم که ببینی حظ می کنی!
بغضی که راه گلویم را گرفته بود نفس کشیدن را برایم مشکل می کرد.اتاقی را که می گفت می شناختم و از آن جا
خاطره ی بدی داشتم.اولین بار ناصر همان جا مرا تنها گیر آورد.آن روز از صبح در منزل خاله برو بیایی بود.می
خواستند مراسم عقد دختر بزرگش الهه را بر پا کنند.خاله از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و چپ و راست دستور
می داد.
از بخت بد هر فامیل یا آشنایی به هر مناسبتی از مامان کمک می خواست او فوری مرا پیشکش می کرد و از دولتی
همین بذل و بخشش ها بود که در آشپزی و چیدن سفره و مهمانداری و کار هایی از این قبیل خبره بودم.خاله تا
چشمش به من افتاد قبل از هر حال واحوالی گفت:وسایل سفره ی عقد رو بردن بالا دلم می خواد همه ی سلیقه تو به
کار بگیری یه سفره بندازی که همه انگشت به دهن بمونن.یادت نره دختر خاله ت داره عروس می شه.ببینم سنگ
تموم بذاری ها...انشالله خودم واسه عروسیت تلافی می کنم.
حین حرف زدن مرا به سوی پله ها روانه کرد و خودش با عجله رفت که تدارک بقیه ی کار ها را ببیند.در طبقه ی
دوم وسیع و نور گیر بود که با فرش های دستبافت لاکی رنگ و پرده های تور سفید و کنده کاری های روی طاق و
بوفه ای چهار گوش و چوبی نمای قشنگی داشت.سفره ی عقد را رو به قبله و مقابل آینه ی سنگی بزرگی که روی دیوار کار گذاشته بودند پهن کردم و با دقت و وسواس وسایلش را چیدم
#قسمت_ششم
#عشق_که_در_نمیزند
ملکه خانم بدو ساک هارو بیار دیگه؟!
-اومدم اومدم
نازی اینا کجان دارن میان؟؟ دیرمون نشه ها جاده شلوغ میشه!؟
-زنگ زدم تو راهن
با شنیدن صدای بوق گفتم
بیا اومدن....
علی ساکهارو ازم گرفت و راه افتادیم.
اولین سفری بود که با علی میرفیم واسه تنها نبودن از نازی و احسانم خواستیم با فسقلشون با ما بیان . مقصدمون مشهد بود و قرار بود بعد اون یه سر به شمال هم بریم.
................
۳روز بودنمون تو مشهد عالی گذشت تو راه شمال بودیم.هوا بارونی بود جاده لغزنده، تو دلم صلوات میفرستادم که سالم برسیم به شمال.... به خاطر تاریک بودن جاده نازی اینارو گم کرده بودیم و فقط میدونیستیم که پشت سر ما هستن فقط فاصلشون دور بود از ما.
به گردنه رسیدیم . قلبم اصلا اروم و قرار نداشت نمیدوستم قراره چی بشه که با صدای بوق شدید کامیون به خودم اومدم و فقط تونستم داد بزنم علییییی
و دیگه چیزی ندیدم
..........
نور چراغ به شدت چشمام و اذیت میکرد به سختی چشمام و باز کردم و مامان و دیدم که چشماش خیس اشک بود.با دیدن من گفت
-بهتری دخترم؟! خداروشکر به هوش اومدی!
به هوش ! اصلا مگه من چم بوده؟! اینجا کجاست؟! علی علی علی من کجاس؟!
-اروم باش الان همه چیرو برات میگم.
هیچی نگو فقط بگو علی کجاست؟! حالش خوبه؟!
خواستم بلند بشم که پاهام مانع حرکتم شد یه نگاه انداختم پاهام شکسته بود.اشک از گوشه چشمام پایین اومد و اروم گفتم
-التماست میکنم مامان علی رونشونم بده!
بدون حرف اتاق و ترک کرد.
تنها چیزی که تو ذهنم بود برخورد کامیون به ماشینمون بود و اخرین کلمه دوستت دارم علی بود صداش تو گوشم میپیچید و صورتم خیس اشک بود. یعنی علی اینقدر زود رفت؟! نه نه علی زندس .... پس چرا مامان حرفی نزند. داد زدم
میگم علی کجاس ؟! علیییی علی
پرستار اومد داخل و گفت ساکت باش و با ارام بخش آرومم کرد.چشمامو بسته بودم فقط گریه میکردم.نازی اومد داخل اتاق چشماش سرخ شده بود.کنارم نشست و گفت:
ابجی بهتری؟!
دستاشو گرفتم و گفتم
جون هستیا بگو علی من کجاس؟! حالش خوبه؟! زندس؟!
همون جور که اشک از چشماش پایین میومد گفت
-حالش خوبه زندس ولی....
ولی چی؟! تو رو خدا یکیتون جوابم بدید؟!
خواست بلند بشه که دستاشو کشیدم و گفتم:
-نازی جون هستیا قسمخوردم تو رو خدا بگو ولی چی...
😭😭😭😭😭😭
نویسنده: Shiva_f@
#صبور_باشید_ادامه_دارد
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌷#قسمت_ششم
هول زده به ساعت نگاه کردم سه ونیم بود..
_نیم ساعت دیگه...
سری تکون داد
_بیرون منتظرتم...
و رفت...
قلبم تند تند میزد.
اکرم نزدیکم آمد
_آشنا بود؟ بی توجه گفتم
_ها!...
اکرم اشاره به در کرد _طرف رو می شناختی؟ نفس گرفتم :
_چطور ؟
_آخه رنگت مثل میت شده...
دستی به صورتم کشیدم...
اکرم نیش خندی زد
_نگفتی اون جیگر و خوشتیپ کی بود ...؟ لب گزیدم
_یکی از فامیلامون...
به شونه ام زد
_رو نکرده بودی...
دوباره لبخند احمقانه ای زد:
_بایدم داداش آقای لطفی به چشت نیاد .. با داشتن همچین فامیلایی...
از وراجی های اکرم به ستوه امدم...
_برو ...مشتری آمد...
ولی تمام حواسم به اون عقربه لعنتی ساعت بود که خیلی زود گذشت و ساعت چهار شد...
آخ باز من پالتوی کوتاه مو پوشیده بودم...
سری تکون دادم...
سعی کردم ته مونده رژَمو پاک کنم ...
ولی یک لحظه یک حسی قلقلکم داد...
رژ دوباره به لب هام زدم .. چتری های کوتاه موهام رو بیرون ریختم...
شدم همون ماهی که بودم.
از در که بیرون آمدم
امیر حسین به مزدا سه مشکی اش تکیه زده بود .
یقه دیپلمات پیراهنش هم بسته بود...
نگاهم به تسبیح دستش بود و انگشتر دُ رّ نجف دست راستش ..
وقتی در عقب رو باز کرد و نشستم بدون اینکه حرفی بزنه راه افتاد
گرمای ماشین حس خوبی بمن داد که یکدفعه با حرفی که زد مات شدم:
_چرا دست از سر بهنام بر نمی داری؟ نفسم توی سینه م حبس شد، ادامه داد:
_من از طرف عمو و زن عمو آمدم تا بگم بهتره اینقدر مزاحم بهنام نشی.
دندون رو هم سابوندم.
_اون وقت شما وکیل وصی شون هستی؟ خیلی خونسرد جواب داد:
_نه قرار بود بهادر بیاد باهات صحبت کنه ...ولی به صلاح دید عمو و زن عمو من آمدم.
باز دوباره اون بغض لعنتی داشت به گلوم فشار می آورد.
_اون عمو و زن عمویی که داری ازشون حرف میزنی خاله و شوهر خاله منم هستن ...مطمئنم اونقدر با من بی تعارف هستن که لازم باشه شمارو بفرستن درست مثل همون هشت سال پیش.
از توی آینه ماشین نگام کرد و دوباره چشم به خیابون دوخت.
_نه تنها عمو و زن عموبلکه باباجان و فامیل ما نمی تونه همچین چیزی رو قبول کنه که شما عروسشون بشین پس این فکر رو از سرتون دور کنین چون یک امر محاله.
با نفرت گفتم:
_من خیلی وقت پیش عطای عروس بودن خاندان شما رو به لقاش بخشیدم. اگر هم می خواستم با اون پسر عموی دهن بینت صحبت کنم فقط واسه روشن شدن خیلی چیزها بود.
دوباره از آیینه یک نگاه طولانی بمن کرد و گفت:
_فکر کنم بهادر بهتر می تونه باهاتون صحبت کنه.
حس این رو داشتم که مایع تلخی به گلوم فشار میاره.
سعی کردم صدام نلرزه گفتم:
_خوش بحال بهنام که کل فامیل براش سینه سپر کردن.
خیلی خونسرد گفت:
_پای آبروی خانواده است.
حالم داشت بد می شد دستمو به شیشه گرفتم:
_همین جا نگه دار پیاده میشم.
اونم کنار اتوبان نگه داشت.
تا در ماشینو باز کردم اون مایع تلخ لعنتی به گلوم فشار آورد، کنار خیابون بالا آوردم،حس ضعف و بی حالی داشتم ،کنار جدول نشستم.
_حالتون خوبه؟
دلم می خواست اون چشمای روشن شو از کاسه در بیارم.
بلند شدم و یه کم دور تر ایستادم.
_بیان می رسونمتون.
با نفرت نگاهش کردم.
_نه خودم میرم.
با اخم گفت:
_تا صبح هم اینجا منتظر باشین صد تا ماشین هم که براتون ترمز کنه هیچ کدوم تا خونه نمی برتون.
سوار ماشین شدم.
اینقدر حالم بد بود که ترجیح می دادم فقط زود برسم خونه.
سوار شدم تمام طول مسیر نه اون حرفی زد نه من. فقط سرم رو که بشدت درد میکرد، به شیشه ی سرد ماشین تکیه داده بودم و به بیرون نگاه می کردم.
روبه روی در خونه نگه داشت و پیاده شدم نه تشکر کردم نه خداحافظی.
فقط وقتی وارد خونه شدم صدای رفتن ماشینش رو شنیدم مامان به استقبالم آمد با دیدن صورت رنگ پریده م گفت
_چی شده ؟
سعی کردم ظاهرم رو حفظ کنم _هیچی یکم حالت تهوع دارم.
سریع وارد آشپزخونه شد.
لباسامو در آوردم رفتم زیر پتو.
مامان با یک سینی پلو خورشت کنارم نشست:
_خوب معلومه مادر جان فاتحه این معده ت خونده می شه وقتی از صبح تا بعدا ز ظهر هیچی نخوری.
قاشق روپر کرد و جلوی دهنم گرفت.
دهنمو باز کردم...
مزه عشق می دادطعم مادرانه هایی رو میداد که همیشه داشت.حتی برای دختر بدی که هیچ کس نمی خواستش.
به ساعت نگاهی کردم
_نمی خوام بری خونه خاله طلعت ..
اخماش تو هم رفت:
_نه مادر این همه راه برم اونجا؟همین مسجد سر کوچه هم مراسم دارن.همینجا میرم.
دلم بحال این زن بدبخت می سوخت که شده بود مادرمن.
حرفای اون پسره روی مغزم نقش بسته بود نمی تونستم فراموش شون کنم.
سعی کردم بخوابم و کم کم چشام گرم شد.
با حس قلقلک چشم باز کردم.
سمانه با نیش باز بالای سرم نشسته بود.
_سلام خوش خواب.
نیم خیز شدم:
_کی اومدین
💥#قسمت_ششم
#فصل_انتظارتبلور
صدای در آمد... هر دو ترسیده به در خیره شدیم...
شکوه جون در رو باز کرد.
_هانی ...نمی خوای از نوا پذیرایی کنی ...
دو ساعته آوردیش تو این اتاق...
و بعد سری تکون داد _نوا ...بیا عزیزم...
دلم سوخت ...واسه این زن شیک پوش و زیبایی که تو جوونی شوهرش رو از دست داده بود
حالا هم پسرشو...
لبخندی بهش زدم و از جا بلند شدم...
کنارش روی همون مبل راحتی نشستم...
برای من میوه پوست کند ولی اشکای پنهونی شو دیدم...
_آرزوم بود تو و حامی رو تو لباس عروسی ببینم...
سر پایین انداختم...
اسالیسی از میوه سر چنگال زد.
_شما عاشق هم بودین...
لب گزیدم ...خجالت کشیدم...
از دروغ بزرگ عشقی که به حامی داشتم
صدای باز شدن در با کلید آمد..
در باز شد.. قامت بلند و چهار شونه ی حامد توی راهرو دیده شد.
با وحشت توی مبل فرو رفتم ...
کاش قبل از اینکه سر میرسید رفته بودم.
شکوه جون بلند شد:
_چی شده مامان جون ...برگشتی ... کلافه وارد اتاقش شد ...
با صدای بم و گرفته گفت:
_دسته چکم رو جا گذاشتم...
شکوه جون تا نزدیک اتاقش رفت..
هانیه از اتاق بیرون آمد و به من گفت:
_صدای حامد نبود. با وحشت سر تکون دادم.
حامد با یک کیف دستی از اتاق بیرون آمد...
🌷👈#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور