eitaa logo
صالحین تنها مسیر
251 دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
7.5هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
صالحین تنها مسیر
📚رمان مذهبی #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_هشتم •°•°•°• _نه اون هنوز آماده نشده...عرض دیگه
📚رمان مذهبی •°•°•°• _خب... نظرتون چیه خانوم جلالی؟... این جمله رو با کلی خجالت گفت... لرزش دستامو حس میکردم و دلم... دلم که مثل سیرو سرکه میجوشید قشنگ قل قل میکرد!!😓 ضربان قلبم روی هزار بود...😪 +آقای صبوری...!😏 سرشو آورد بالا😶 نگرانی و استرس و توی چشماش به خوبی میدیدم... توی چشمای آبیش! با زبونم لبامو تَر کردم و گفتم: +ممکنه یه لیوان آب به من بدید...😐 نفسشوکه تو سینه اش حبس کرده بودو بیرون دادو یه لیوان آب ریخت و اومد سمتم: _بفرمایید.😒 دستام به شدت میلرزید. کمی لرزشش رو کنترل کردم و لیوان و گرفتم اما متوجه لرزش دستام شد.😯 _شما حالتون خوبه؟!😳 +بله..خیلی ممنون...خوبم!☺ آب و جرعه جرعه خوردم سکوت بدی توی فضا حاکم بود.😣 +خب... آقای صبوری من فکرامو کردم... بازهم سرشو آورد بالا و منتظر موند...👀 +جوابِ مَن... صدای موبایلش صحبتم و قطع کرد...😓😐 معلوم بود کاملا عصبی شده😒 _ببخشید.😑 و تلفن رو جواب داد... _سلام _چیشده؟ _مریم جان آروم بگو ببینم مامان چیشون شده؟ _باشه باشه...آروم باش منم الان خودمو میرسونم _باشه...خداحافظ. با استرس نگاهش کردم و گفت: _شرمنده خانوم جلالی...مادرم حالشون بد شده رفتن بیمارستان...من باید برم... دوباره مزاحمتون میشم برای جواب.. +ای وای. انشاالله که خوب شن...اگه کمکی از دستم برمیاد بگین. _ممنون از لطفتون.فعلا خداحافظ +خواهش میکنم.خدانگهدار... ودرو بست... و من موندم یه اتاق گرم و قلبی که دیوانه وار میکوبید...😖😐 . ⬅ ادامه دارد... ✍نویسنده: باران صابری
صالحین تنها مسیر
🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨ 📚 #نگاه_خدا 📝 #قسمت_هشتم شامو که خوردم رفتم تو اتاقم ،گل رو گذاشتم کنار عکس مامان رو
🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨ 📚 📝 آقا جونم دست کرد تو جیبش ،یه سکه آورد بیرون : بیا عزیزم ،اینم کادوی من پریدم تو بغلش و محکم بوسیدمش : من عاشقتونم دستتون درد نکنه بعد نیم ساعت آقا جون رفت اتاقش یه کم استراحت کنه مادر جون : سارا مادر ،میخوام یه چیزی بهت بگم که گفتنش برام خیلی سخته - نمیدونستم چی میخواد بگه ،ولی دلم آشوب بود مادر جون: حاج رضا که پدر و مادرش فوت شده ،تو دار دنیا یه برادر داره و بس الان وظیفه ماست که این حرف و بزنیم - چی شده مادر جون ،چرا اینجوری صحبت میکنین مادر جون: هر مردی نیاز به همدم داره ، درسته که تو هستی کناره بابا ولی هیچ کس نمیتونه جای همسرو براش پر کنه ( اشک تو چشمام پر شد،دو ماه نگذشته چرا این حرف و میزنن ) - مادر جون چه طور راضی شدین این حرف و بزنین ،مگه مامان فاطمه دختر شما نبود ،چه طور میخواین خودتون با دستای خودتون واسه دامادتون زن بگیرین. مادر جون: عزیز دلم این چرخه طبیعته هر کی یه روز از دنیا میره و به جاش یکی دیگه به دنیا میاد ،حضرت فاطمه(س) با اون مقامش لحظه ای که تو بستر بیماریش بود وصیت کردی امام علی(ع) بعد از اون هر چه زودتر ازدواج کنه (تا شب که بابا بیاد خونه مادر جون اصلا حرفی نزدم،بابا هم که اومد زود شام خوردیم و برگشتیم خونه ،منم شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم ،تا صبح به خاطر حرفای مادر جون حرص خوردم و نخوابیدم دم دمای صبح خوابم برد) صبح که از خواب بیدار شدم نزدیکای ظهر بود ،بلند شدم که برم یه چیزی درست کنم بخورم که ‌رو آینه اتاقم یه کاغذ چسبیده بود دست خط بابا بود : سارای عزیزم میدونستم حال خراب دیشبت بابت چیه ، میخواستم بهت بگم من تا تو رو دارم به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمیکنم ،پس به خاطر حرفای مادر جونت ناراحت نباش ،صبحانه ات رو اماده کردم حتمن بخور ،البته اینم میدونم چون دیشب تا صبح بیدار بودی تا لنگ ظهر خوابی دوستت دارم سارای بابا -واییی من عاشقتم بابایی با خوشحالی رفتم دست و صورتمو شستم ورفتم تو آشپز خونه مشغول خوردن شدم صدای زنگ ایفون اومد رفتم نگاه کردم دیدم عاطفه اس داره گریه میکنه قفل درو زدم در باز شد دیدم یه چمدون دستشه هی گریه میکنه رفتم دم در - چی شده؟ عاطفه(همونجور که گریه میکرد) : اگر بار گران بودیم و رفتیم ،اگر نامهربان بودیم و رفتیم - خندم گرفت : خل شدی به سلامتی یا عاشق شدی؟ عاطفه اومد جلو و بغلم کرد: واییی سارا من دارم میرم خابگاه چه جوری دوریتو تحمل کنم، - ولم کن دارم خفه میشم ،نمیری که بمیری که ،همین بغل گوشمی یه سوت بزنم رسیدی... ادامه دارد .... 🌾🌾🌷🌷
صالحین تنها مسیر
#از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_هشتم الان یه هفته از سفر مشهد میگذره. امیرعلی که از همون روز اول که برگشت
وای داشتم از خوشحالی میمردم اخ جووووون داشتم میرفتم پیش خواهر همون دوست صمیمیم . _ مامان. چادر بردارم؟ مامان_ اره دیگه مگه نمیگی میخوای بری حرم؟ _ ای بابااااا مامان_ انقدر غر نزن .برووووو چادرمو برداشتم گذاشتم تو کیفم. بلند ترین مانتوم که تا روی زانو بود رو برداشتم یه مانتوی سفید با ساپورت و شال مشکی . مامان _تانیااااا _ بله؟؟؟ مامان_ بیا تلفن. امیرعلیه. _ اخ جووووون. اومدم با حالت دو از اتاق زدم بیرون. _ سلاااااااام داداش بی معرفت خودم. امیرعلی_ سلام خواهر خانم خودم. من بی معرفتم انصافا ؟ _ نه بابا دقیقا به اندازه موهای سر حسن کچل معرفت داری داداشی. کجایی حالا؟ امیرعلی_ خونه اقا شجاع. شنیدم که دارید تشریف میبرید زیارت بانو؟ _ بلی بلی. خبرا زود میرسه ها. کلاغ داری؟؟؟ امیرعلی_ بلی بلی 😂. ابجی من الان کار دارم بازم زنگ میزنم. فعلا.... _ باشه بی معرفت. بای امیرعلی_ یا حق... . . . . . مامان _ مطمئنی میتونی بری خودت؟ _ آره مامان جان بچه که نیستم. میپرسم میرم. بابای. بابا_ مواظب خودت باش. خداحافظت. روبه روی حرم وایسادم. سلام کردم و وارد شدم...... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌ ‌╲\╭┓ ╭ ❤️ ┗╯\╲ ═══❀❀❀💞❀❀❀═══
صالحین تنها مسیر
#قسمت_هشتم کوچ غریبانه💔 مرور این خاطره نیشتری بود به جراحت قلبم.برای فراموش کردنش پرسیدم:بابا کجاس
کوچ غریبانه💔 حتما همین احساس کمبود بود که مرا بیشتر در آشپزخانه نگه می داشت و مانع می شد زیاد در جمع ظاهر شوم.آن شب هم به هر حال با احساسات تلخ و شیرین گذشت.در روزهای بعد در هر فرصتیکه با خانوم نکوهی تنها می شدیم از خاطرات آن شب می گفت واین که چه قدر به همه خوش گذشته بود.در لابه لای صحبت هایش لبخندی زیرکانه می زد و سر بسته اشاره می کرد که خانواده ی نکوهی خیلی در مورد من پرس و جو می کنند.هر بار از عمد به روی خود نمی آوردم و با گفتن (اونا لطف دارن)صحبت را عوض می کردم.عاقبت دو هفته بعد پرستاری که دربه در دنبالش می گشتند پیدا شد و من که تازه به شیطنت بچه ها عادت کرده بودم آنها را به دست پرستار جدید سپردم و رفتم تا از باقیمانده ی تعطیلات تابستان کمی لذت ببرم.غافل از این که در پایان همین تابستان طوفانی انتظارم را می کشید که مسیر زندگی ام را کاملا عوض می کرد. آن روز بعد از مدتی دوری مسعود را دیدم هر دو بی حوصله و دل گرفته بودیم.مسیرمان را از میان پارک تفریحی بین راه انتخاب کردیم.داشت به گواهی سال آخر دبیرستانم نگاه می کرد. -آفرین...بالاخره با تمام مخالفتا و سختگیریا تونستی دیپلمتو بگیری.اونم با چه نمره ی عالی!خیال نداری واسه کنکور بخونی؟ -این دیگه از اون سوالاست!خوبه می دونی من با چه شرایطی درس می خوندم. -خوب حالا من یه چیزی گفتم...البته اون قدرهام محال نیست اگه به امید خدا همه چیز بر وفق مراد پیش بره خودم همه چیزو واست مهیا می کنم که ادامه بدی. -حالا ببینیم چی پیش میاد. -چیه!چرا امروز دمقی؟ -چیزی نیست همین جوری یه کم کسلم. -نکنه از جریان خواستگاری حالت گرفته ست؟ -خبرا چه زود پخش می شه! -اینم از محاسن فامیل بودنه...حالا تعریف کن ببینم موضوع چی بود؟ -مگه برات تعریف نکردن؟ -چرا ولی من دوست دارم از زبون خودت بشنوم. -با این که خوشم نمی یاد خاطرهش زنده بشه ولی بهتره همه چیزو برات بگم یه وقت کسی جور دیگه ای باز گوش نکنه.آخه من و تو کم بدخواه و دشمن نداریم. -واسه همینه که خواستم خودت بگی. -پس بیا چند دقیقه اینجا بشینیم. به صندلی خالی که در گوشه ای قرار داشت اشاره کردم و به محض نشستن بدون مقدمه چینی رفتم سر اصل مطلب . -خانوادهی نکوهی رو که می شناسی؟همونا که یه مدت از دوقلوهاشون مراقبت می کردم. -آره قبلا یه چیزایی برام تعریف کرده بودی. -اون هفته یکهو بی‌خبر سروکله شون پیدا شد.البته من فکر می کردم بی‌خبر چون مامان نگفته بود روز قبلش زنگ زدن خبر دادن.خلاصه عصرش دیدم فهیمه رو فرستاد حمام.لباسی رو هم که تازه از خیاط گرفته بود داد پوشید و کلی هم به ظاهرش رسید.اولش خیال کردم می خواد مهمونی یا تولدی جایی بره اما بعد دیدم نه ظاهرا ما مهمون داریم
شکی نداشتم که پاهای علی خوب میشه چون خدا بیشتر از اونی که فکرشو کنم هوای منو و عشقمو دارم. .................. علی علی ببین هستیا داره صحبت میکنه ببینش؟! -ای جونم عزیزم ماشاالله چرخ ویلچرش و چرخوند و رفت تو‌اتاق.نمیدونم چش شده بود تو این یک‌ماهی که مرخص شده بود با دیدن خنده و شیرین بازیا هستیا ذوق نمیکرد..!! تق تق تق -اجازه هست اقا؟! بفرما ملکه خانم الهی فدای اون ملکه گفتنت شم - علی.... جونم - چیشده ؟! ‌چرا با دیدن هستیا ذوق نمیکنی؟ - چیزی نیس خانومم یکم ناخوش احوال بودم اومدم استراحت کنم. - اهان منم که گوشای بلند مخملی دارم؟ اره؟ خندید و گفت: نمی دونم شاید ااا لوس😧 هههه ای جونم قیافشو ببین چقدر حرص میخوره؟! - اگه تو منو با کارات حرص ندادی ؟! حالا ببین کی گفتم؟! خندید و گفت: خانم خانما بگذریم از اینا مگه شما قصد جمکران نکره بودید؟! - اره ولی....! ولی چی ؟ - آدم که از یک سوراخ دوبار گزیده نمیشه.دیگه عمرا بزارم با ماشین جای بریم... - ای بابا حالا مگه چیشده قیافشو حالا که متاسفانه زنده موندم و باید شمارو تحمل کنم😭 - علیییی واقعا که اصلا منو باش دارم با کی حرف میزنم.! اههه به نشونه قهر رومو برگردونمو رفتم سمت در که گفت: خب حالا ملکه خانم قهر نکن حوصله ناز کشیدن ندارم!! پرو پرو گفتم - وظیفته بکشی😏 دستی دور کمرم گرد شد و گفت : معلومه ناز شما کشیدن داره بیا بشین میبینی نمیتونم دنبالت بزارم.... رومو برگردونم با حرفش اشک تو چشمام جمع شد.نکنه علی واس عشق من به بچه با دیدن هستیا ناراحت میشه؟! وای خدای من..... -علی جونم - جون نرجس بگو چرا با دیدن هستیا بهم میریزی؟! نرجسی خواهشا تموم کن بحثتو من چیزیم نیس. - باش پس دیگه جون منم واست مهم نیس؟! بس نرجس خوب میدونی چقدر واسم مهمی و جونت واسم عزیزه پس لطفا تمومش کن.... 😢😢😢😢 سرمو پایین انداختم و رفتم پایین. .......‌‌‌‌........ چند روزی میشد جز سلام حرف دیگه ای باهاش نمیزدم با اینکه از درون داغون میشدم ولی مجبور بودنم. بدون جشن عروسی و لباس عروس رفته بودم سر خونه زندگیم.علی قول داده بود اگه پاهاش خوب بشه جشن عروسی بگیریم. تو مدتی که علی تو کما بود دانشگاهمو ام ول کرده بودم.یه ترم بیشتر نمونده بود.ثبت نام کرده بودم تا تو خونه تنها نباشم .علی ام صبح ها باباش میمومد و میبردتش شرکتش اونجا کار حسابداری میکرد. ............... ظرف غذارو برداشتم ببرم بشورم که دستمو کشید و گفت: ملکه بشین کارت دارم!! فدای ملکه گفتنت چقدر تو این مدت دلم تنگ شده بود قهر بودیم. - منتظرما نرجسی من بهتر از هرکسی میدونم تو چقدر عاشق بچه ای،میدونم مثل همه دخترا دوست داشتی لباس عروس بپوشی و جشن بگیری ولی با اون اتفاق و وضع الان من ؛ بی حاشیه میگم تو میتونی دوباره ازدواج کنی خانومی خوشبخت بشی ، بچه بیاری و... 😓😓😓😓 ✍🏻 @ ...
❤️ حاج خانوم : خب دخترای گلم از خودتون بگید فاطی: اوووم چی بگم حاج خانوم😊 من و فائزه السادات باهم دوستیم من و آقا علی که داداش فائزس الان تقریبا یک سالی هست که عقد کردیم و نامزدیم. برای ارتحال امام اومده بودیم قم که اینجوری شد و از کاروان جدا شدیم و اقاجواد کمکمون کردن و بعدشم علی جان رو جمکران دیدیم. حاج خانوم : فائزه جان مادر تو چرا این قدر کم حرفی😳 حاج اقا که میگفت امروز حسابی با جواد دعوا کردی و حسابی زبون ریختی😄 خاک تو سرم😱 این حاجیم که زن زلیله همه چیزو به حاج خانوم گفته😁 شرفم افتاد کف پام رفت 😔 سرمو از حجالت پایین انداختم فاطی: نه حاج خانوم این کم حرف نیست الانم نمیدونم چیشده بچه عاقلی شده😂 من و فائزه متولد ۷۶ دوتایی من رشته علوم انسانی فائزه هم عکاسی 📷 البته فائزه چندسالیه توی یه نشریه نوجوان مشغوله و خبرنگاره😉 حاج خانوم : فائزه جان شما نامزد داری ؟ بالاخره دهن باز کردم 😐 _نه حاج خانوم حاج خانوم : جواد منم تنهاست😉ان شالله همه جوونا عاقبت به خیربشن تا شب خونه سید اینا بودیم و وقتی که عزم رفتن کردیم مگه گذاشتن ما بلند شدم😱 الا و بلا که باید شب اینجا بمونید😜 منم که تو دلم قند آب میکردن کیلو کیلو😍بالاخره قرار شد شب اونجا بمونیم 😉به پیشنهاد حاج خانوم آقاسید قرار شد مارو ببره یکم بگردونه تو شهر😊 از حاجی جون و حاج خانوم خدافظی کردیم و سوار ماشین سید شدیم. سید: خب بنظرتون کجا بریم؟🙄 علی: بابا ما که جایی رو نمیشناسیم خودت برو یه جا😑 سید: اخه گیج شدم نمیدونم کجا بریم.😢 خانوما شما نظری ندارید؟ فاطی: نه هرجا بهتر میدونید بریم _من تعریف بوستان علوی رو خیلی شنیدم 🤓 میشه بریم اونجا سید: عه اره اصلا حواسم به اونجا نبود😜 بریم یه بسم الله و گفت راه افتاد و من به این فکر میکردم که چقدر صداش قشنگه.... و چقدر شبیه صدای خواننده محبوبم حامد زمانی...چند دقیقه ای هنوز نگذشته بود که ضبط ماشین رو روشن کرد... بابا طلبه ام که هست پس احتمالا الان باید یا سخنرانی حاج اقا پناهیان گوش بدیم یا مداحی آهنگران😒 این آخرین قدم برای دیدنت....این آخرین پله واسه رسیدنت.... _آخ جوووون فاطی حامد زمانیه😍 علی با تاسف و خنده سرشو تکون داد 😃 فاطیم شروع کرد به خندیدن😂 سید آینه ماشینو روی چشمام تنظیم کرد و گفت : شماهم حامد زمانی گوش میدید؟🙂 _گوش میدم؟؟؟ طرفدارشم شدیدددد😍 سید: منم همینجور پس همسنگر در اومدیم🤔 وقتی دوباره خواست آینه رو به حالت اول برگردونه آستین پیراهنش رفت کنار و تسبیح آبیش معلوم شد😍 خدای منم اونم نحن صامدونیه😊
صالحین تنها مسیر
🌷#ادامه_قسمت_هشتم صدایی فریاد های دایی طاهر که چی شده...  و باز دوباره صدای جیغ و نفرین های حاج خ
🌷 نگاه بُهت زده همشون بود و دویدن امیر حسین و بهنام به طرف من .. و من فقط نگاهم تو  نگاه مادری بود که چشماش خیره شده بود به دریای خونی که از دست من راه گرفته بود و کم  کم چشماش بسته شد و به زمین افتاد.  وقتی به دنیا اومدم همه به مادرم می گفتن  دخترت مثل ماه شب چهارده می مونه ...اسمم شد  ماهرخ و ماهی، که سال های زیادی نذر و التماس به در گاه خدا شده بود تا دیده به این دنیای  سیاه بذارم.  مادرم زن خوبی از یک خانواده معمولی و پدری که یک خانواده درست و حسابی نداشت و به  مرض اعتیاد دچار بود ...و همه معتقد بودن اگه یک بچه بیاد .. اونم خوب میشه ...بعد ده سال  دعاهای مادرم و خواست خدا باعث شد تا من به دنیا اومدم ، تنها چیزی که از پدرم یادمه این  بود که همیشه از همه فراری بود یک اتاق بود و یک پیک نیک و دنیای خماری  و  نئشگی  خودش .. مثل اینکه با آمدن من هم چیزی از وضع و حال پدر تغییر نکرده بود ...وقتی  ده  سالم بود میگفتن از مصرف زیاد قلبش دیگر جواب نداده بوده و مرده.  و به همین راحتی من شدم دختر یتیم.  مادرم گاهی خیاطی می کرد، خونه مون دوطبقه بود که اجاره ی طبقه ی بالا کفاف خرج مون  رو می داد ... خاله طلعت و دایی طاهر هم مامانمو تنها نمی ذاشتن.  همه چی خوب بود...خیلی خوب ...من بزرگ شدم ...دختر خانم خوبی که خاله طلعت آرزو  داشت عروسش بشم.  افتخار مامانم این بود که دختر مومنی داره که مثل ماه می مونه...  من هفده ساله م بود ...یک دختر دبیرستانی آفتاب و مهتاب ندیده .. سرم به درسم بود ...و گاهی  دلم موقع عروس گفتن خاله طلعت می لرزید ...وقتی بهادر ازدواج کرد،خاله بخاطر   خواستگارهای ریز و درشتی که داشتم و پاشنه در رو از جا در آورده بودن ...انگشتری دست من کرد و منو نشون پسرش بهنام کرد ...تا من وقتی دیپلم گرفتم سور و سات عروسی رو بگیره...مامان هم دنبال جهیزیه ناقصم بود ...و خاله طلعت همش می گفت ...من جهیزیه نمی خوام وقتی دختره دست گلت قرار عروس من بشه ...ولی مامان با لذت برای خریدن یک نمکدون از این مغاره به اون مغازه می رفت.  روزگاربه خوبی و خوشی رقم میگذشت.  ولی چرخ گردون همیشه بر وفق و مراد آدمها نمی چرخه.  روزهایی هم هستن که روی دیگه سکه هستن.  سال آخر دبیرستان بودم که دختری با من همکلاس شد به اسم شراره ...درست مثل اسمش بود  ...دختر شاد و پر انرژی که دنیا رو تو مهمونی و پسر بازی و خوشگذرونی می دید ...پدر و  مادرش از هم جدا شده بودن ...و من هیچ وقت ندیدم حتی بیان مدرسه واسه گرفتن کارنامه ش  ...دلم برای تنهایی هاش می سوخت ...و من شده بودم سنگ صبور ش ...از پسرها و پارتی  هاش می گفت من نصیحتش می کردم ...از عشقش آرمان میگفت، من توی گوشش می خوندم  به فکر درسش باشه...  انگاری شده بودم مادر بزرگش و کلی نصیحتش میکردم ...اونم از درد تنهایش میگفت...    تا اینکه یک  هفته نیامد...  یک هفته بعد با رنگ و روی زرد و دستی باندپیچی شده اومد.  فهمیدم از خیانت عشقش آرمان رگ دستشو زده .. گاهی از گوشی من بهش پیام میداد و یا زنگ میزد تا پسره بهش اعتنا کنه .. اعتماد به نفسش از دست داده بود ارمان عاشقانه دوست داشت و پسره اون نمیخواست ..خیلی صحبت کردم از خدا گفتم و امید به آینده ...ولی اون همه حرف هامو خیال باطل می دید ...  تا اینکه پیشنهاد عجیبی به من داد.  اون معتقد بود اگه من با آرمان صحبت کنم شاید بتونم متقاعدش کنم.  و به این شکل رابطه ی تلفنی و پنهانی من و آرمان شروع شد.  با هر دفعه صحبتم اون واقعا تغییر میکرد.  ولی ....ولی... درست دو روز بعد از پایان امتحانات خرداد ، عروسی بهادر بود ...و آخر تابستون هم عروسی  من و بهنام... به اصرار مامان و خاله طلعت به آرایشگاه رفتم ....همون روز از آرمان پیام داشتم که شراره حالش خوب نیست ...و قبلش به شراره زنگ زدم ...گفت حالم بده و قرص خوردم..می خوام خودمو بکشم.  تمام مدتی که زیر دست آرایشگر بودم، مامان و خاله طلعت به به و چه چه میکردن قیافه مرده ی شراره جلو چشمام بود.  دل به دریا زدم ،آدرس رو از آرمان گرفتم و با آژانس به محل آدرس رفتم.  تمام راه حتی به این فکر نکردم چرا من آدرس خونه ی شراره رو ندارم...  هنوز اول شب بود که به آدرس رسیدم..  خونه شلوغ و پر سر و صدا بود...  یک مهمانی که با دیدن آدم هاش داشتم از ترس سکته میکردم وقتی دختر و پسرا توی حال  خودشون نبودن ... دستی جلو بینی من گرفته شد، من فقط توی تاریکی اونجا رقص سایه هایی  رو میدیدم که کم کم محو می شدن...  وقتی کسی اسمم رو صدا میزد و چشم باز کردم اولین کسی رو که دیدم بهنام و دایی طاهر بود  و دست های زنی که با چادر سیاه و درجه های روی آستینش منو تکون میداد ...وقتی بلند داد  زد فقط محارمش ...دست های لرزون دایی رو دیدم که کنارم آمد گیج بودم ...زیادی گیج  ....ولی ملافه ای روم کشیده شد ...و من اونجا بود که
صالحین تنها مسیر
💥#قسمت_هشتم #فصل_انتظار _گفتم می رسونمت... منو به دنبال خودش به اتاقک آسانسور کشوند... دکمه ی
💥 و بدون توجه گاز داد رفت. اشکام راه گرفت خودمو به اولین ایستگاه اتوبوس رسوندم... سرمو به شیشه سرد اتوبوس گذاشتم ... رفت آمد آدم ها و ماشین ها رو میدیم ... و هرچه اتوبوس بیشتر جلو میرفت پوشش آدم ها و ماشین ها فرق میکرد... اتوبوس ایستاد. آفتاب اواخر مرداد سوزان بود. زنگ در خونه رو زدم.. برادر کوچکم در رو باز کرد. پرده جلوی در رو کنار زدم... بابا با سیگاری که گوشه ی لبش بود داشت به موتورش ور میرفت... سلامی زیر لب گفتم خودمو توی آشپزخونه انداختم .. مامان داشت خواهر دو ساله م رو توی تشت می شست _نوا ....آمدی ...یه کم سبزی از اقدس خانم گرفتم باید تا شب تحویل بدم ... برو کمک کن زود تموم بشه ... اون ور پریده ها که کار نمی کنن.. . در ماهیتابه رو باز کردم یک تکه کوکوی سبزی داخلش بود ... تکه نونی از جانونی برداشتم و کوکو رو لاش گذاشتم... دلم داشت بهم می خورد... با بغض لقمه رو فرو دادم... من سومین فرزند این خانواده ی شلوغ بودم... وقتی دوتا خواهر بزرگترم سر پونزده سالگی عروس خانواده هایی مثل خانواده ی خود ما شدن، من عزمم رو جزم کردم تا درس بخونم ... میخواستم کمک حال پدر مریضم بشم که تنها داراییش همون موتورش و تنها کارش پیک موتوری بود... لقمه ی دیگه ای از ساندویچم رو گاز زدم... ناخودآگاه یاد روز اول دانشگاه افتادم وقتی با بدبختی تونستم بهترین دانشگاه قبول بشم ... خنده و خوشحالی مامان و بابا رو دیدم، بابا کل در و همسایه رو شیرینی داده بود... ولی رفتن دانشگاه من شد سرآغاز همه بدبختی هام... هانیه و حامی برادر و خواهر دوقلوی کلاس بودن.... هانیه شد دوست صمیمی من و حامی شد عاشق سینه چاک من... اولش خیلی خوشحال بودم فکر میکردم درست مثل تو قصه ها و فیلم هاست ... وقتی زندگی آدمها فرق داره ... هنوز حس سیندرالا بودن داشتم که درهای خوشبختی روی دختر نگون بخت و فقیر باز شده و... 🌷👈