eitaa logo
صالحین تنها مسیر
251 دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
7.5هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
صالحین تنها مسیر
📚رمان مذهبی #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_هفتم •°•°•°• یک ماه از اون زمان میگذره... با وجود
📚رمان مذهبی •°•°•°• _نه اون هنوز آماده نشده...عرض دیگه ای داشتم... اگه ممکنه چند لحظه بشینید.... با تعجب بهش نگاه کردم و روی صندلی ای که بهش اشاره کرده بود نشستم. +من در خدمتم با کمی مِن مِن کردن شروع به صحبت کرد: _راستش... چیزه... راستش یه چند وقتیه که... و بعد مکث کرد. وااای! این چرا حرف نمیزنهههه داشتم روانی میشدم... منم که کنجکاااو!! +چند وقتیکه چی آقای صبوری؟ از جاش بلند شدو رفت سمت در و منم مبهم نگاهش میکردم... _چند وقتیکه میخوام به شما بگم، (به چشمام نگاه کردو ادامه داد) :_ با من ازدواج میکنید؟؟؟!!! و بعد سریع درو باز کردو رفت بیرون... چشمای من چهار تا شده بود! نههه مگه میشه؟! بود؟! همین خودمون بود؟؟؟😂😓 دارم خواب میبینم?!! یه نیشگون از خودم گرفتم که از خواب پاشم اما آیییی دردم گرفت!😭 نه من بیدااارم😓 یک ربعی گذشت تا به خودم بیام و صحبتای و هضم کنم. واقعا مونده بودم چیکارکنم! ازاتاق رفتم بیرون و داشت یک لیوان آب میخورد. تا منو دید سرشو انداخت پایین. منم سرمو انداختم پایین و گفتم: +جواب رو بهتون میگم... خداحافظ -خدانگهدارتون... . زهرا دوید سمتم و باخنده پرسید: _چیه؟ چرا لپ هات گل انداخته... جوابی ندادم و زهرا رو کشوندم سمت بوفه... پشت یکی از نیمکت ها نشستیم و یه آبمیوه دِبش خوردیم... یکم از التهاب درونم کاسته شد! تمام ماجرارو برای زهرا تعریف کردم... _خب...پس که اینطور! حالا جوابت چیه؟ +معلومه! منفی! _برو گمشو! پسر به این خوبی ! از خداتم باشه😒 +وا...خب هرکس یه عقیده و نظری داره... . یک هفته از اون ماجرا میگذره... و من خوب فکرامو کردم... امروز بازهم قراره برم دفترش تا جوابو بهش بگم... . تقه ای به در زدم ورفتم داخل. +سلام. _سلام خوش اومدین... بفرمایین بشینین. نشستم روی کاناپه. _خب... نظرتون چیه خانوم جلالی؟ . ⬅ ادامه دارد... ✍نویسنده: باران صابری
🗒‌‌‌‌ آسمانی ‌‌شهیدحاج‌قاسم‌ سلیمانی 💖‌‌«‌‌» 🌴💫🌴💫🌴 ✍خطاب به مردم عزیز کرمان... 📌 نکته‌ای هم خطاب به مردم عزیز کرمان دارم؛ مردمی که دوست داشتنی اند و در طول ۸ سال دفاع مقدس بالاترین فداکاری‌ها را انجام دادند و سرداران و مجاهدین بسیار والامقامی را تقدیم اسلام نمودند. ⭕️من همیشه شرمنده آن‌ها هستم. هشت سال به خاطر اسلام به من اعتماد کردند؛ 🔆فرزندان خود را در قتلگاه‌ها و جنگ‌های شدیدی، چون کربلای ۵، والفجر ۸، طریق القدس، فتح المبین، بیت المقدس و… روانه کردند و لشکری بزرگ و ارزشمند را به نام و به عشق امام مظلوم حسین بن علی به نام ←«ثارالله»→، بنیانگذاری کردند. 💟🔰💠 این لشکر همچون شمشیری برنده، بار‌ها قلب مِلَتمان و مسلمان‌ها را شاد نمود و غم را از چهره آن‌ها زدود💖 ➖عزیزان! من بنا به تقدیر الهی امروز از میان شما رفته ام... من شما را از پدر و مادرم و فرزندان و خواهران و برادران خود بیشتر دوست دارم، چون با شما بیشتر از آن‌ها بودم؛ ضمن اینکه من پاره تن آن‌ها بودم و آن‌ها پاره وجود من اما آن‌ها هم قبول کردند من وجودم را نذر وجود شما و ملت ایران کنم. 💔😭🌹 🔹دوست دارم کرمان همیشه و تا آخر با ولایت بماند..!! این ولایت، ولایت علی بن ابیطالب است و خیمه او خیمه حسین فاطمه است. دور آن بگردید. با همه شما هستم✅ 💠 میدانید در زندگی به «انسانیت و عاطفه‌ها و فطرت‌ها» بیشتر از رنگ‌های سیاسی توجه کردم خطاب من به همه شما است که مرا از خود میدانید، برادر خود و فرزند خود میدانید.❗️ 🗒وصیت می‌کنم "اسلام" را در این برهه که تداعی یافته در انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی است، تنها نگذارید. 🌸دفاع از اسلام نیازمند ←هوشمندی و توجه خاص→ است. در مسائل سیاسی آنجا که بحث اسلام، جمهوری اسلامی، مقدّسات و ولایت فقیه مطرح می‌شود، این‌ها رنگ خدا هستند؛ رنگ خدا را بر هر رنگی ترجیح دهید 💯♻️💠 🌺❤️
🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨ 📚 📝 شامو که خوردم رفتم تو اتاقم ،گل رو گذاشتم کنار عکس مامان رو تختم دراز کشیدم گوشیم زنگ خورد شماره خونه مادر جون بود - سلام مادر جون خوبین؟ مادر جون: سلام عزیز دل مادر تو خوبی؟ - خیلی ممنون آقاجون خوبه؟ مادر جون: خوبه ،ولی همش بهونه تو رو میگیره ،چرا نمیای یه سری به ما بزنی ؟ - الهی قربونتون برم ، چشم فردا حتما میام مادر جون: الهی فدات شم باشه منتظرت هستیم . اینقدر خسته بودم که بعد خداحافظی از مادر جون رفتم تو کما صبح نزدیکای ساعت ۱۰ بیدار شدم رفتم دوش گرفتم . لباسامو پوشیدم رفتم سمت خونه مادر جون زنگ در و زدم ،در که باز شد کل خاطراتم مرور شد مادرم چقدر عاشق این خونه بود ،یه حوض وسط حیاط دور تا دورش گل و گلدونای قشنگ ، اطراف خونه هم پر از درخت ،ده دقیقه ای به حیاط خیره شدم که با صدای مادر جون به خودمم اومدم. رفتم داخل خونه مادر جونو بغل کردم و صورتشو بوسیدم - سلام مادر جون خوبین؟ مادر جون: سلام به روی ماهت ،خیلی خوش اومدی - آقا جون کجاست ؟ مادر جون :بالا تو اتاقشه! - پس من میرم پیش اقاجون مادر جون:برو مادر ببینه تو رو خوشحال میشه رفتم سمت اتاق آقاجون ،از لای در نگاهش میکردم و خیره شده به عکس مامان و گریه میکنه ( مامانمو اقا جون خیلی به هم وابسته بودن جونشون واسه هم در میرفت،تو فامیل همه میدونستن مامانم چقدر بابایی) - سلام اقا جون آقاجون : سلام سارای من رفتم کنارش نشستم و سرمو گذاشتم روی پاهاش اقاجونم دست میکشید رو موهامو میبوسید سرمو ( هر موقع حالم بد بود تنها جایی که ارومم میکرد پاهای اقا جونو ،دست کشیدن به موهام بود) - آقا جون خیلی دلم براتون تنگ شده بود، شرمنده که دیر اومدم آقا جون : اشکال نداره بابا ،تو هم حالت از ما بهتر نبود شنیدم دانشگاه قبول شدی؟ سرمو بلند کردمو نگاهش کردم شما از کجا خبر دارین ؟ آقا جون: دیروز حاج رضا زنگ‌زد گفت ،بابا خیلی مبارکت باشه،موفق باشی - الهی قربونتون برم من صدای مادر جون اومد: اگه صحبتاتون تمام شده بیاین ناهار اماده است. بوی قرمه سبزی کل خونه رو پیچیده بود ،منم عاشق قرمه سبزی بودم ناهارمونو که خوردیم ،سفره رو جمع کردم ،ظرفا رو شستم ،اومدم کنار آقا جون تو پذیرایی نشستم ،مادر جون از روی طاقچه یه چیزه کادو شده رو آورد مادر جون: سارا جان این کادوی دانشگاهته امیدوارم دوستش داشته باشی. کادو رو گرفتم بازش کردم چادر مشکی بود، (من موقعی میخواستم چادر بزارم که مادرم سلامتیشو به دست بیاره ،وقتی خدا سر قولش نبود من چرا باشم) - لبخند زدمو : دستتون درد نکنه خیلی زحمت کشیدین... ادامه دارد .... 🌾🌾🌷🌷
صالحین تنها مسیر
#دام_شیطانی قسمت هفتم 🎬 از خدا ومعنویات صحبت میکردند ,منم اینجوربحثها را دوست داشتم اما یک چیزایی
❤️🖤❤️🖤❤️ 😈 😈 🎬 امروز صبح رفتم دانشگاه,اما همه ی ذهنم درگیر حرفهای بابا بود ,باید عصراز بیژن میپرسیدم. اگه یک درصد همچی چیزی باشه, خلاف عقل هست که انسان پا توی این وادیا بگذاره... بابا آمد دنبالم,مثل ساعت دقیق بود هااا. رسیدیم خانه,نهارخوردیم,بابا کارش وقت وزمان نمیشناخت,خداییش خیلی زحمت میکشید.غذاکه خورد راهی بیرون شدوگفت:هما جان عصری کلاس داری؟ساعت چندتاچند؟میخوام بیام دنبالت. گفتم:احتیاج نیست بابا,سمیرامیاددنبالم بابا:نه عزیزم من رو حرفی زدم هستم ,محاله یک لحظه کوتاه بیام. من:ساعت یک ربع به ۵تا ۶ بابا:خوبه خودم رامیرسونم یه مقداراستراحت کردم,اما ذهنم درگیر اتفاقات اخیر این چند روز بود تا به بیژن وعشقش میرسید قفل میکرد . اماده شدم ,بابا امد ورسوندم جلو کلاس وگفت:من ۶اینجا منتظرتم ... رفتم داخل,اکثر هنرجوها امده بودند ,سمیراهم بود,رفتم کنارش نشستم,گفت:چرازنگ نزدی بیام دنبالت من:با پدرم امدم ,ممنون عزیزم درهمین حال بیژن امد ,یک نگاه بهم انداخت ,انگار عشق خفته رابیدار کرد,دوست داشتم درنزدیکترین جای ممکن بهش باشم,با کمال تعجب دیدم,اولین صندلی کنارخودش رانشون دادوگفت:خانم سعادت شما تشریف بیارید اینجا بنشینید... کلاس تموم شد ,سمیراگفت :نمیای بریم گفتم:نه ممنون توبرو من یه سوال دارم ... ... ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌🌩️💦🌩️💦🌩️💦🌩️💦🌩️💦
🗒‌‌‌‌ آسمانی ‌‌شهیدحاج‌قاسم‌ سلیمانی 💖‌‌«‌‌ » 🌴💫🌴💫🌴 ✍خطاب به مردم عزیز کرمان... 📌 نکته‌ای هم خطاب به مردم عزیز کرمان دارم؛ مردمی که دوست داشتنی اند و در طول ۸ سال دفاع مقدس بالاترین فداکاری‌ها را انجام دادند و سرداران و مجاهدین بسیار والامقامی را تقدیم اسلام نمودند. ⭕️من همیشه شرمنده آن‌ها هستم. هشت سال به خاطر اسلام به من اعتماد کردند؛ 🔆فرزندان خود را در قتلگاه‌ها و جنگ‌های شدیدی، چون کربلای ۵، والفجر ۸، طریق القدس، فتح المبین، بیت المقدس و… روانه کردند و لشکری بزرگ و ارزشمند را به نام و به عشق امام مظلوم حسین بن علی به نام ←«ثارالله»→، بنیانگذاری کردند. 💟🔰💠 این لشکر همچون شمشیری برنده، بار‌ها قلب مِلَتمان و مسلمان‌ها را شاد نمود و غم را از چهره آن‌ها زدود💖 ➖عزیزان! من بنا به تقدیر الهی امروز از میان شما رفته ام... من شما را از پدر و مادرم و فرزندان و خواهران و برادران خود بیشتر دوست دارم، چون با شما بیشتر از آن‌ها بودم؛ ضمن اینکه من پاره تن آن‌ها بودم و آن‌ها پاره وجود من اما آن‌ها هم قبول کردند من وجودم را نذر وجود شما و ملت ایران کنم. 💔😭🌹 🔹دوست دارم کرمان همیشه و تا آخر با ولایت بماند..!! این ولایت، ولایت علی بن ابیطالب است و خیمه او خیمه حسین فاطمه است. دور آن بگردید. با همه شما هستم✅ 💠 میدانید در زندگی به «انسانیت و عاطفه‌ها و فطرت‌ها» بیشتر از رنگ‌های سیاسی توجه کردم خطاب من به همه شما است که مرا از خود میدانید، برادر خود و فرزند خود میدانید.❗️ 🗒وصیت می‌کنم "اسلام" را در این برهه که تداعی یافته در انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی است، تنها نگذارید. 🌸دفاع از اسلام نیازمند ←هوشمندی و توجه خاص→ است. در مسائل سیاسی آنجا که بحث اسلام، جمهوری اسلامی، مقدّسات و ولایت فقیه مطرح می‌شود، این‌ها رنگ خدا هستند؛ رنگ خدا را بر هر رنگی ترجیح دهید 💯♻️💠 ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
الان یه هفته از سفر مشهد میگذره. امیرعلی که از همون روز اول که برگشت رفت این اردوی شلمچه. منم که کلا از وقتی برگشتیم هیچ جا نرفتم. همش تو فکر مشهدم. اونجا که بودم یکی رو داشتم که باهاش درد و دل کنم ولی الان چی ؟ حوصلم سر رفته بود ولی دلم نمیخواست از خونه برم بیرون. عمو هم چند سری زنگ زد ولی هربار بهونه اوردم اصلا دیگه دلم نمیخواست با یه مرد هوس باز رابطه ای داشته باشم. خودمم نمیدونم اون همه عشق به عموم که باعث میشد 24 ساعته خونشون باشم چی شد ولی میدونم الان اصلا صلاح نیست برم پیشش تازه میدونستم اگر هم برم و بفهمه که اون سفر مشهد با دل من چه کرده کلی مسخره میکنه . کاش امیرعلی بود تا باهاش درد و دل میکردم. هعی..... الان نت گردی میتونست یکم حوصلمو سرجاش بیاره . لپ تاب رو روشن کردم و رفتم تو اینترنت. نفهمیدم چی شد که یه دفعه سرچ کردم امام رضا. خب چه ایرادی داشت میخواستم در مورد دوستی که این آرامش رو مهمون قلبم کرده بود تحقیق کنم. اول ازهمه عکسای حرم رو دیدم و بعد خیسیه گنم رو حس کردم وای چقدر دلم تنگ شده بود. خوندم. تک به تک سایتارو. زندگینامه امام رضا رو. وای الهی بمیرم براش چقدر سخته تو غربت شهید بشی. بعد از خوندن زندگینامشون بیشتر بی تاب شدم وبارون اشکام هم تندتر بارید . ولی از یه طرف هم خوشحال شدم چون فهمیدم آرامگاه خواهرشون قم هستش و مامان اینا هم قراربود این هفته برن سالگرد یکی از اقوام که خونه اون ها هم همونجاست قرار نبود من برم چون اصلا به این جور چیزا علاقه نداشتم ولی حالا.... وقتی امام رضا انقدر خوب بود پس خواهرش هم میتونست خوب باشه. میتونست مایه آرامش من باشه. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌ ‌╲\╭┓ ╭ ❤️ ┗╯\╲ ═══❀❀❀💞❀❀❀═══
کوچ غریبانه💔 مرور این خاطره نیشتری بود به جراحت قلبم.برای فراموش کردنش پرسیدم:بابا کجاست؟رفته مغازه؟ -رفته مغازه اما نه واسه کار رفته ظرف و ظروف و میز و صندلیا رو ببره منزل خاله اینا راستی مانی تو نمی دونی بابا چشه؟ -چه طور مگه؟ -آخه از صبح اخم و تخمش توهمه.دم صبح کلی با مامان بگو مگو کردن.فکر کنم بازم دعواشون سر تو بوده! نفس داغ و جگر سوزی ازسینه ام بالا آمد:همیشه دعواها سر من بوده.ناراحت نباش حتما حالا که من برم این جرو بحثام تموم می شه. دست هایم را گرفت و با محبت نگاهم کرد.ملوک خانم سر گرم جمع آوری وسایلش بود.در همان حال نگاهی به طرفمان انداخت:من دیگه باید برم.ان‌شاالله ساعت چهار میام واسه آرایش صورت و موهات.تو هم ناهاربخور یه کم استراحت کن.باید بخوابی که قرمزی چشمات بره.والا آرایشت خوب نمی شه...سعیده جون تو هم برو واسه آبجیت یه شربت خنک درست کن بیار بخوره یه کم جون بگیره.این جوری که پیداست خیلی ضعیفه! بوسه ای روی گونه ام نشاند و از جا پرید:باشه ملوک خانم الان واسش میارم.با رفتن آنها نفس راحتی کشیدم.فقط در تنهایی بود که احساس آرامش می کردم.مرغ خیالم این بار به سوی پدرم پر کشید.این اواخر چه قدر مهربان تر از قبل شده بود!انگار بعد از ماجرای خواستگاری خانواده ی نکوهی به خودش آمد و به واقعیت ها پی برد چون از آن شب به بعد رفتارش تغییر زیادی کرد. خانواده ی نکوهی را از خیلی پیش می شناختم.با فاصله ی چند خانه در همسایگی مان زندگی می کردند ولی ارتباط زیادی نداشتیم.اواسط تیر ماه بود که دوباره محبت مامان و حس فداکاریش نسبت به همسایه ها گل کرد و در گفتگویی که با خانم نکوهی داشت در جواب صحبت او که گله می کرد آخرین پرستار دوقلوهای سه ساله اش روز قبل دست از کارکشیده و رفته گفت:حالا اگه کسی رو دم دست ندارید مانی هست.فعلا تا پرستار پیدا نکردید اون از بچه ها نگهداری کنه. کاملا پیدا بود که خانم نکوهی به قصد تعارف گفت:نه بابا برای مانی جون زحمت می شه.چون قیافه ی خوشحالش چیز دیگری می گفت.من که به چهار چوب در حیاط تکیه داده بودم ناچار وارد صحبت شدم:نه خانوم نکوهی چه زحمتی؟خوشبختانه امتحانام تموم شده وفعلا کار خاصی ندارم. با همین یک جمله از روز بعد مسئولیت نگهداری از دختر بچه های شیطان ولی بامزه ی نکوهی به گردنم افتاد.کم ترین حسنش این بود که دیگر مجبور نبودم از صبح چشم غره های و متلک های مامان را بشنوم.هفته ی دوم بود که خانوم نکوهی خبر داد خیال دارد جشن تولد مفصلی برای دوقلوها برپا کند و خواهش کرد برای راه اندازی جشن اورا تنها نگذارم.بعد از این پیشنهاد هر دوی ما با شوق و ذوق مشغول کار شدیم.نتیجه ی چند روز تلاش و زحمت مراسم پر شوری شد که بستگان نزدیک خانم و آقای نکوهی در آن حضور داشتند و حسابی خوش گذراندند.همان شب که متوجه شدم در بین دختران همسن و سال خودم چه قدر ساده پوش و محروم از تزئینات و زرق و برق های ظاهری هستم.تازه می فهمیدم سختگیریهای مامان مرا از خیلی چیزها که بقیه ی دخترها از آن بهره مند بودند محروم کرده بود.شاید اگر فهیمه آن شب به جای من بود ظاهر و سرو وضعی به مراتب بهتر داشت
.دلشوره شدید به جونم افتاده بود‌. با دیدن دکتر بلند شدم و گفتم -سلام .پس چی شد این پیش بینیتون ۴ روز گذشته و هنوزم.... حرفم با دیدن چشمای باز علی قطع شد. خدایا شکرت که به هوش اومد دکترم با حرف من به پشت سرش برگشت و رفت تا حالشو چک کنه. -چیشد دکتر؟! حالش خوبه کوتاه میتونید ببینیدش.! سریع طرف اتاقش رفتم.علی با دیدن من آروم دستمامو فشار داد و گفت: ملکه من در چه حالن؟! اشک از چشمام سرازیر شد - فدای تو بشم چقدر دلم واس ملکه گفتنت تنگ شده بود بهتری؟! خوبم -خداروهزاران بار شکر تو چیزیت نشده!!؟!؟ من چند وقتیه مرخص شدم ولی مرخص جسمی روحن داغون بودم علی نبودنت دیونم کرد.خداروشکر که الان حالت خوبه.من برم سجده شکر به جا بیارم. علی خندید و گفت - برو عزیزم مراقب خودت و مهربونیات باش بازم با حرفاش قلبمو قل قلک میکرد.... ............ شکر الله  شکرالله  شکرالله خدایا هزاران بار شکرت که علی رو بهم برگردونی. خدایا بابت جون دوباره عشقم شکرت.... ............ یه هفته از بهوش اومدنش میگذشت و روز به روز حالش بهتر میشد.تنها چیزی که باعث ناراحتی همه ما شده بود وضعیت پاهاش بود دکتر گفته بود که اگه به هوشم بیاد فلج میشه ولی من اصلا واسم مهم نبود درست مثل الان همین که زنده بود خودش یه معجزه بزرگ بود. ✍🏻 @ ...
صالحین تنها مسیر
#هوالعشق❤ ️ نمیدونم چرا این قدر دپرسم😒 علی: خب راستی من الان هم زنگ زدم مامان هم مامان مرضیه گفتم دخ
❤️ علی: سیدجان واقعا دمت گرم خیلی مردونگی کردی امروزم خیلی اذیت شدی ببخشید دیگه حلال کن😊 سید: این چه حرفیه داداش من راستی بابا زنگ زد براش گفتم چیشده مامانم گوشیو گرفت گفت بگم ظهر مهمون مایید ها☺️ علی: عه نه داداش همین قدرم زیادی زحمت دادیم☺️ فاطی: بله اقاجواد دیگه مزاحم نمیشیم😊 میریم رستوران خب چی میشه مگه بریم😢 سید: نفرمایید تورو خدا. به جان داداش اصلا راه نداره بفرمایید سوار شید😜 علی: فاطمه جان راست میگه میریم رستوران سید: عه من اینجا باشم و شما برید رستوران 😳 غیرممکنه تورو خدا تعارف نکنید خلاصه بعد کلی تعارف و چونه زدن قرار شد بریم ناهار خونه آقاسید😍 خیلی عجیب بود برا شخصیت این پسر☺️ ظاهرش که اصلا به بچه آخوندا و طلبه ها نمیخوره خوشتیپ و باکلاس . مثل بقیه مذهبیام آروم و بی زبون نیست تازه کلیم مغرور و لجبازه . وقتیم با من حرف میزنه با یه قاشق عسلم نمیشه خوردش ولی باعلی و فاطی این قدر خوبه. هی خدا😒 چقدر دوس دارم شخصیتشو کشف کنم🙄 سوار ماشین شدیم 😊 چیزای پشت ماشینو خلوت کرد و وسایلو گذاشت صندوق😜 حالا من و فاطی عقبیم و علی و سید جلو. تمام طول راه رو علی و سید باهم منو فاطیم باهم حرف زدیم و خندیدیم. گوشی فاطیمه زنگ خورد مامانش بود شروع کرد به حرف زدن باهاش منم سرمو برگردوندم سمت شیشه ماشین و بیرونو نگاه کردم. اولین چیزی که دیدم تابلویی بود که *شهرک پردیسان* رو نشون میداد. اقاسید وارد شهرک شد و جلوی یه آپارتمان ۵ طبقه وایساد سید : خب رسیدیم اینم کلبه درویشی ما بفرمایید بریم داخل😊 تشکر کردیم و از ماشین پیاده شدیم.☺️ پشت سر سید از در ورودی ساختمان وارد شدیم خونشون طبقه اول بود. کلید انداخت و بلند گفت : یاالله حاج خانوم🙍 حاج آقا👳 مهمونا اومدن👩‍👩‍👧‍👧 عه چقدر از صبحی دلم واسه حاجی جون تنگ شده😃 حاجی جون خودمون که چهره نورانی و مهربونی داشت با یه خانم که چادر سفید سرش بود که قطعا مامانه سیده به استقبالمون اومدن😍 همگی سلام کردیم و با استقبال عالی خانواده حسینی رو به رو شدیم بعد از تعارفات معمول رفتیم داخل😊 روی مبلای توی پزیرایی نشستیم و حاجی جون خودمونم باسید  کنارمون نشستن😍 خلاصه کلی حرف زدیم و باهم آشنا شدیم مامان سید خیلی خانوم مهربون و خون گرمی بود  دوسش داشتم😍 اصلا این خانواده برای من دوس داشتنین😊 ناهارو که خوردیم من و فاطمه ظرفارو جمع کردیم ولی هرچه اصرار کردیم حاج خانوم نذاشت بشوریم 🙃 بعد ناهار جمع زنونه مردونه شد اقایون جدا نشستن ماهم جدا ☹️
🌷  در بزرگ شیشه ای باز شد و امیر حسین بیرون آمد.  _سلام خوش امدین ...بفرمایید.  نگاهی به بلوز آبی رنگ تنش  کردم که خیلی ساده روی شلوار انداخته بود .. خدایش کجا این  پسر اینقدر جذاب بود که سمانه واسش بال بال میزد ...به نظر من شبیه مداد رنگی های کمرنگ بود تو جعبه نقاشی..ولی خیلی شبیه جک تایتانیک بود ولی با مدل ریش دار و انگشتر عقیق به دست ..خندم گرفت .  سلام آرومی کردم وارد پذیرایی کوچکی شدم...  گرمای شومینه ی روشنشون فضای آرامی رو درست کرده بود.  روی کاناپه نشستم.  _ببخشید مزاحم شدم...  سرش رو که پایین بود تکون داد  _نه چه مزاحمتی؟  رفت داخل آشپزخونه ای که انتهای پذیرایی بود.  با یک سینی و دوتا فنجون چای جلو آمد.  نگاه نگرانش به ساعت بود.  فنجون چای رو برداشتم.  _بهنام کی میاد؟ برای یک لحظه نگاهم کرد _الانه که برسه... دستی به ریش بور و مرتبش کشید... _چی شد که خواستین به من کمک کنید ...تا با بهنام صحبت کنم ....؟ انگاری از سوالم جا خورد  _ فکر نمی کنم صحبت کردن با بهنام به شما کمکی بشه ؟ جالب بود هنوز هم مرغش یک پا داشت.  جرعه ای از چای رو خوردم ...گرمای لذت بخشی داشت.  به وضوح استرس رو تو دستهاش می دیدم ،دستی که هی به صورتش می کشید و زیر لب ذکر می  گفت.  حتما داشت شیطون رو لعنت می کرد که چرا منو تو خونشون راه داده...  سعی کردم نگاه ازش بگیرم به بیرون خیره بشم...  گرمم شده بود پالتو رو از تنم در آوردم...  شالم رو مرتب کردم تا یک وقتی موهام دیده نشه حاج آقا به گناه بیفته...  پوزخندی به فکر هام زدم...  نزدیک شد ...صورتش سرخ شده بود ...  _جالبه که بعد از اون اتفاق چند سال پیش هنوز هم اینقدر راحت به آدم ها اطمینان میکنی...  این چی داشت می گفت...  صدای باز شدن در حیاط آمد...  نگاهم کشیده شد به در بزرگ شیشه ای که بهنام و مادر امیر حسین که وارد می شدن...  نگاه امیر حسین از حیاط به من کشیده شد ...به وضوح باز کردن دکمه هاشو دیدم... با بهت به دستش نگاه میکردم که سریع دکمه هاشو باز کرد و پیراهن آبی شو از تنش در آورد ...تن عضلانی برهنه و سفیدش با موهای کم و بور پوشیده شده بود ... ...  زیر لب غرید  _بهت گفتم پاتو از زندگی خانواده ی ما بیرون بکش و زندگیتو بکن...  چنگی به سرم زد و شالمو از سرم کشید که همراهش چند تار از موهای من هم کشیده شد و  همراه با اون درد تازه انگاری مغزم بهم فرمان داد تا عکس العمل نشون بدم. با ترس تو کاناپه جمع شدم که دستگیره ی در پایین آمد. امیر حسین نگاهش به در بود ...یکدفعه خودشو روی من انداخت و منو محکم به آغوش کشید...لبهاشو انچنان روی لبهام فشار میداد که ته ریشش روی صورتم می سوزوند ...دستش از پشت قلاب سرم بود که محکم من گرفته بود ..  و همه چی با صدای جیغ مادرش تو چند صدم ثانیه اتفاق افتاد.  وقتی امیرحسین با اون هیکل سنگینش از بدن من بلند شد مشت های پیاپی بود که بهنام به  سرو صورتش میزد.  و حاج خانم که مقابلم دو زانو نشسته بود به سر و صورتش می زد و منو نفرین می کرد...  من مات بودم ....فقط انگار همه لب خونی می کردن و من چیزی نمی شنیدم  و مرثیه خوانی مادرش و چنگ بود که به صورتش می زد.  گوشام کر شده بود... حاج خانم  یکدفعه به طرفم حمله کرد و شروع کرد به کشیدن موهام ...از درد ناخودآگاه خودمو  جمع کردم.  دستی دور بازوم کشیده شد و منو از کاناپه جدا کرد.  و دنبال خودش می کشید...  امیر حسین بود که فریاد می زد...  _باهاش کاری نداشته باشید...  منو به اتاقی پرت کرد و در رو بست...  صداهایی که می شنیدم هر لحظه تبدیل به فریاد می شد .. و جیغ.... زانوهامو بغل کرده بودم و به دیوار تکیه زده بودم ....نگاهم از توی آیینه قدی کمد به جسم  مچاله و موهای پریشان دورم بود .  و هنوز فکر میکردم الانه که مامان منو از خواب بیدار کنه ...بگه پاشو صبح شده....  به آیینه زل زدم.  صدای فریاد حاج خانم بود  _آخرش این دختره سلیته تو رو هم از راه به در کرد ...وای ...خدا .. وای  صدای بهنام بود که داشت با فریاد می گفت _مامان زنگ بزن به دایی طاهر ببین دختر خواهرت با امیر حسین چه گندی زده... و صدای امیر حسین بود که می گفت _خفه شو بهنام نذار دهنم باز بشه...  _خوب باز بشه مرتیکه پوفیوز ..  و صدای شکستن شیشه ها ..  و جیغ هایی که حاج خانم می کشید  _ولش کن بچه مو کشتی ....ولش کن ... برو جلو دختر خاله ی خرابت رو بگیر که خانمان  سوزه.  هنوز هم به تصویر دختر توی آیینه خیره بودم که مثل من بود...  یکدفعه صدای فریاد قلبم قلبم حاج خانم آمد و یا  خدای امیر حسین...  و صدای چرخیدن قاشق توی لیوان...  و صدای زمزمه های این چه بلایی بود سرمون آمد ... حالا کور بودم و تصویر دخترک توی  آیینه بهم لبخند میزد ..  صدای زنگ در بلند شد...
💥 _گفتم می رسونمت... منو به دنبال خودش به اتاقک آسانسور کشوند... دکمه ی پارکینگ رو زد... با پاش روی کف پوش اتاقک آسانسور ضرب گرفته بود. _تو اینجا چه غلطی میکنی؟ لب گزیدم من از این مرد میترسیدم ... برخلاف خانواده ملکان ادبی که داشت یک مردک زور گو و بی چاک و دهن بود. _اومدم ...هانی و شکوه جون رو ببینم ... دلم براشون تنگ شده بود. چشم ریز کرد _تو بیخود کردی ...هیچ صنمی که بین ما نیست. به مراد دلت رسیدی؟ فقط بفهمم اگه دست برقضا دوباره این ورا آفتابی شدی اونوقته که اون روی سگ منو میبینی ها ... بهتره دلت رو درز بگیری و حالیش کنی که دور خانواده ی ما رو خط بکشه ... راه به راه تنگ نشه... در آسانسور باز شد.. وقتی شونه ی منو به طرف بیرون هل داد گفت: .... _هری سعی کردم خشمم رو نادیده بگیرم ... من از این شخص که خوب بلد بود آدم رو تا اوج حقارت بکشونه متنفر بودم. از کنارم گذشت... زیر لب طوری که بشنوه گفتم. _امیدوارم که به درک واصل بشی.. ایستاد ...یقین دارم شنید... با چشمای درشت شده برگشت _تو چی زری زدی... .ها... از ترس دادش شونه هام بالا پرید. همین که شنیدی رو آروم گفتم از جلوش رد شدم. ... نفسم داشت تو این پارکینگ بی در پیکر می رفت... فقط نگاهم به نوری بود که ته راهرو دیده می شد... به طرفش دویدم... وقتی آفتاب به صورتم خورد نفسم رو رها کردم... کنار جدول نشستم ...قلبم تند تند میزد... ماشین حامد بیرون آمد. 🌷👈