صالحین تنها مسیر
#جایگاه_رزق_انسان قسمت_چهاردهم با چنين بصيرتي است كه انسان هاي بزرگ خودشان به دنبال دنيايِ بيشتر
#جایگاه_رزق_انسان
#قسمت_پانزدهم
بسم الله الرحمن الرحيم
﴿وَاعْلَمْ يا بُنَيَّ! اَنَّ الرِّزْقَ رِزْقانِ: رِزْقٌ تَطْلُبُهُ وَ رِزْقٌ يَطْلُبُكَ﴾
﴿فَإِنْ اَنْتَ لَمْ تَأْتِهِ اَتاكَ﴾
اي فرزندم! بدان كه رزق، دو رزق است: رزقي كه تو به دنبال آن هستي و رزقي كه آن به دنبال تو است، كه اين رزقِ نوع دوم، طوري است كه اگر هم به سوي آن نروي، به سوي تو مي آيد.
🌺✅
بعد از طرح نكته فوق حضرت فرمودند: يك سلسله موضع گيري ها از آن جهت كه انسان متوجّه اين قاعده نيست،
باعث عمل كردهاي بد و در نتيجه آبرو ريزي براي انسان مي شود. سپس فرمودند:
بايد دنيا را وسيلة اصلاح امور آخرت خود قرار دهي و رزق حقيقي تو آن است كه وسيلة آباداني آخرتت قرار بگيرد.
✅👌
اين جاست كه احساس مي شود بايد با موضوع و جايگاه رزق در زندگي بيشتر آشنا شد.🌺
بنده اي كه راهي كوي دوست است، اگر از بندهاي اسارت آزاد شود، دلدادگي با حق برايش آسان است.
اساساً در مسير سير و سلوك مجموعه اي از افكار و اعمال و گرايش هايي هست كه نمي گذارند سالك، سالك واقعي باشد و به سوي مقصد حقيقي سير كند.
اگر افكار ما صحيح باشد و گرايش هاي ما متعادل گردد و اعمال ما درست شود، به خودي خود روح و قلب ما با حق مراوده خواهد داشت.
🌺✅
پس بايد روشن شود، چه كنيم كه افكار و اعمال و گرايش هاي ما مانع سير و سلوك ما نشود؟
امام علي(ع) در دستوراتي كه به فرزندشان مي دهند در واقع مي خواهند از آن طريق بندهاي توقّف در دنيا و افكار محروميت از حق، را در ما از بين ببرند.
💢💢
يكي از بندهاي بسيار محكم كه انسان را در دنيا متوقف مي كند و از بهره اي كه بايد در زندگي ببرد، باز مي دارد، گرفتار شدن در رزق است و مسلّم خداوندي كه ما را براي بندگي خلق كرده - و از طرفي گرفتار رزق شدن ما را از بندگي خدا باز مي دارد- بنا ندارد ما را در زندگي دنيا گرفتار رزقمان كند.
🌺❤️
امام علي(ع) مي فرمايند:
چه بخواهي و چه نخواهي خدا رزق تو را تأمين كرده است و آن رزق به دنبال توست تا تو را بيابد و خود را به تو برساند، پس به جاي اين كه همة زندگي را براي طلب رزق خود قرار دهي،
سير بندگي را مدّنظر داشته باش. مي فرمايند:
«رِزْقُكَ يَطْلُبُكَ فَاَرِحْ نَفْسَكَ مِنْ طَلَبِهِ»
يعني؛ روزيِ تو، تو را طلب مي كند، خود را نسبت به طلب آن در زحمت مينداز.
شما به اين نكته عنايت كنيد كه خود خداوند متعال مي فرمايد:
من شما را براي بندگي روي زمين آفريده ام، در حالي كه اگر دنيا را خدا طوري خلق كرده باشد كه ما اسير رزق مان باشيم، پس عملاً به بندگي خدا نمي رسيم و لذا بايد رزق ما را از قبل تأمين كرده باشد تا ما دغدغة رزق نداشته باشيم
و به همين جهت اولياء دين دائماً ما را متذكر اين نكته مي كنند كه؛ با حرصِ بيشتر، رزق بيشتر نصيب شما نمي شود، ولي فرصت بندگي خود را از بين مي بريد.
🌺🌺
پيامبر خدا(ص) مي فرمايند:
«...اِنَّ الرِّزْقَ لا يَجُرُّهُ حِرْصُ حَريصٍ وَ لا يَصْرِفُهُ كِراهَةُ كارِهٍ»
يعني؛ رزق را حرصِ حريصان افزون نكند و تنفر و ممانعت افراد، نقصانش ندهد.
🌺✅
البته اگر انسان مؤمن وظيفه اش را نسبت به افراد جامعه درست انجام بدهد و در اين رابطه از رزقي كه برايش پيش مي آيد استفاده كند، اين را نمي گويند گرفتار رزق شدن.
اين همان بندگي است كه در كنار آن رزق مورد نياز به راحتي مي رسد.
به عنوان معلّمان درس ديني خدمت حضرت امام خميني«رحمة الله عليه» رفته بوديم، فرمودند:
«شما معلّمان براي خدا درس بدهيد، حقوقتان را هم بگيريد». اگر ما براي خدا درس بدهيم، بالأخره يا آموزش و پرورش به ما حقوق مي دهد يا از طريق ديگر رزق ما مي رسد. 🌺
شما به من بگوييد مگر جز اين است كه پيغمبران، به صرف عبوديت كار مي كردند و هيچ كدام هم بي رزق نبودند؟
آري؛
گاهي رزقشان تنگ مي شد و گاهي وسيع. كه آن بحثي ديگر است و إن شاء الله بعداً به آن مي پردازيم.
💢💢
استاد طاهرزاده
ادامه دارد ..
@saLhintanhamasir
صالحین تنها مسیر
📚رمان مذهبی #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_چهاردهم •°•°•°• ماتم برده بود... نه... #سید؟ #آقا
📚رمان مذهبی
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#قسمت_پانزدهم
•°•°•°•
یک هفته گذشت از روز خواستگاری...
داشتم درس میخوندم که
مامان اومد تو اتاقم:
_نیلو چه کار میکنی؟
+دارم درس میخونم دیگه:)
_مگه تو درسم میخونی؟!
+مامان خیلی لوسی:)
حالا هی قدر منو ندون پس فردا که شووَر کردم رفتم اون وقت میفهمی😐
_پاشو خودتو جمع کن...واسه من شووَر شووَر میکنه-_-
راستی نیلو
مامانِ این یارو سیبل قشنگه زنگ زد امروز😒
+سیبل قشنگه کیه؟!😳😮
_همون جناب #آسِدممدخانِ_صبوری!😐😏
حتی اسمشم که میاد دلم میلرزه...
+وا مامان آدم با دومادش اینطور صحبت میکنه فداتشم؟!
_فداتشم شما فکر اینکه بذارم با اون سیبیل قشنگ ازدواج کنی و از سرت به کل بیرون کن فداتشم😉:)
قلبم به شماره افتاد و دستام یخ کرد.
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
+مامااان...
_مامان، بی مامان...نه من نه بابات راضی به این ازدواج نیستیم
باید دامادمون هم سطح و هم تیپ خودمون باشه...
چشمان پرِ اشک شد
دنیا دور سرم میچرخید...
اگه مامان به اینا بگه و نه و اونام دیگه نیان چی؟
اگه #آقاسید دیگه پا پیش نذاره چی؟
وای نه خدا
من می میرم😭😭
#سید_بدون_تو_می_میرم
تمام اصرار های من برای نگفتن جواب منفی بی فایده بود
بابا هم گفت که کله اش باد داره
پس فردا میفهمه که به دردش نمیخوره و اونوقت پشیمون میشه...
خدایا؟!
چرا نمیفهمن که من عاشقم؟!
چرا نمیذارن به کسی که دوسش دارم برسم؟!
خدایا من بدون اون می میرم....
نمیدونستم چطوری خودمو آروم کنم...
لباسامو پوشیدم و بدون توجه به کجا میری های مامان از خونه زدم بیرون...
دستمو جلوی ماشین زرد رنگی تکون دادمو گفتم:
+دربست...
.
⬅ ادامه دارد...
✍نویسنده: باران صابری
صالحین تنها مسیر
📚رمان مذهبی #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_پانزدهم •°•°•°• یک هفته گذشت از روز خواستگاری... د
📚رمان مذهبی
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#قسمت_پانزدهم
•°•°•°•
یک هفته گذشت از روز خواستگاری...
داشتم درس میخوندم که
مامان اومد تو اتاقم:
_نیلو چه کار میکنی؟
+دارم درس میخونم دیگه:)
_مگه تو درسم میخونی؟!
+مامان خیلی لوسی:)
حالا هی قدر منو ندون پس فردا که شووَر کردم رفتم اون وقت میفهمی😐
_پاشو خودتو جمع کن...واسه من شووَر شووَر میکنه-_-
راستی نیلو
مامانِ این یارو سیبل قشنگه زنگ زد امروز😒
+سیبل قشنگه کیه؟!😳😮
_همون جناب #آسِدممدخانِ_صبوری!😐😏
حتی اسمشم که میاد دلم میلرزه...
+وا مامان آدم با دومادش اینطور صحبت میکنه فداتشم؟!
_فداتشم شما فکر اینکه بذارم با اون سیبیل قشنگ ازدواج کنی و از سرت به کل بیرون کن فداتشم😉:)
قلبم به شماره افتاد و دستام یخ کرد.
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
+مامااان...
_مامان، بی مامان...نه من نه بابات راضی به این ازدواج نیستیم
باید دامادمون هم سطح و هم تیپ خودمون باشه...
چشمان پرِ اشک شد
دنیا دور سرم میچرخید...
اگه مامان به اینا بگه و نه و اونام دیگه نیان چی؟
اگه #آقاسید دیگه پا پیش نذاره چی؟
وای نه خدا
من می میرم😭😭
#سید_بدون_تو_می_میرم
تمام اصرار های من برای نگفتن جواب منفی بی فایده بود
بابا هم گفت که کله اش باد داره
پس فردا میفهمه که به دردش نمیخوره و اونوقت پشیمون میشه...
خدایا؟!
چرا نمیفهمن که من عاشقم؟!
چرا نمیذارن به کسی که دوسش دارم برسم؟!
خدایا من بدون اون می میرم....
نمیدونستم چطوری خودمو آروم کنم...
لباسامو پوشیدم و بدون توجه به کجا میری های مامان از خونه زدم بیرون...
دستمو جلوی ماشین زرد رنگی تکون دادمو گفتم:
+دربست...
.
⬅ ادامه دارد...
✍نویسنده: باران صابری
صالحین تنها مسیر
🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨ 📚 #نگاه_خدا 📝 #قسمت_چهاردهم رفتم به سمت دانشگاه سر کلاس اصلا حواسم به حرفای استاد نبود
🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨
📚 #نگاه_خدا
📝 #قسمت_پانزدهم
این چه کاریه اخه...
بابا جان میزاشتی مثل آدم میرفتم دیگه
لباسامو عوض کردم رفتم پایین ، شروع کردم به غذا درست کردن ،ساعت ۹ شب بود که در خونه باز شد.
- سلام بابا جون
بابا رضا: سلام سارا جان خوبی بابا؟
- مرسی
برین لباساتونو عوض کنین شام آماده است
بابا رضا: چشم بابا
موقع خوردن شام من سکوت کرده بودم
بابا رضا: سارا جان درس و دانشگاهت خوبن؟
- ( یاد یاسری افتادم) بله بابا جون همه چی عالیه
بابا رضا: میخواستم بگم واسه عید میخوایم بریم مسافرت
- کجا
بابا رضا : خونه عمو حسین - جدی چه خوب ،ای کاش مامانم بود،همه سال با مامان میرفتیم عید
بابا رضا : ( یه آهی کشید و چیزی نگفت) دستت درد نکنه بابا خیلی خوشمزه بود
- نوش جونتون
ظرفا رو جمع کردم و شستم ، رفتم توی اتاقم هم خوشحال بودم هم ناراحت ،خوشحالیم این بود که میریم عید خونه عمو حسین
ناراحتیم این بود که شوهرو چیکارش کنم
( عمو حسین و بابا هم دوستای زمان جنگ هستن ،عمو حسین به خاطر شغلش رفته ترکیه ،نمیدونم دقیقا چه شغلی داره بابا هم توضیح خاصی نمیده ولی خیلی آدم مهمیه و خیلی هم به کشورای دیگه سفر میکنه ،،عمو حسین یه دختر داره با دوتا پسر...
دوتا پسراش ازدواج کردن و لبنان زندگی میکنن
دخترش هم اسمش سلماست هم یه سال از من بزرگتره ،دختره فوق العاده مهربون و فهمیده و باحجاب ،خاله ساعده هم مامان سلما هم مثل مامان فاطمم مهربون و دوست داشتنی هست،،،
ما هر سال عید میریم خونشون اونا هم تابستونا میان ایران ،موقع خاکسپاری مامان فاطمه ،بابا رضا گفته بود که اومدن ولی من اصلا متوجه کسی نشدم ، خیلی خوشحال بودم که میخوایم بریم خونشون ،خیلی دلم برای اتاق سلما ،حرفهای سلما تنگ شده بود)
اینقدر ذهنم در گیر بود که خوابم برد
صبح با ساعت زنگ گوشیم بیدار شدم
آماده شدم رفتم سمت دانشگاه
،رسیدم دم کلاس درو باز کردم دنبال جا واسه نشستن میگشتم جایی پیدا نکردم دیدم یه صندلی کنار دست یاسری خالیه همین لحظه استاد هم رسید مجبور شدم برم همونجا بشینم...
ادامه دارد ....
🌾🌾🌷🌷
#از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_پانزدهم
امیرعلی_ تاثیر گذاشتن درست ولی چیزی رو قبول کن که الان خودت تجربش کردی. در مورد رفتارهایی هم که گفتی ؛ من بهت حق میدم اطرافیان ما تو دین و اعتقاداتشون یه سری تعصبات خاص دارن ؛ تعصب، اجبار، ریا و.... البته من فرد خاصی مد نظرم نیستش کلا گفتم. همین تو و یاسمین و شقایق رو از دین زده کرده .
یاسمین و شقایق دختر خاله های من بودن که البته اونا یه عمو مخالف مثل من نداشتن ولی حجاب و نمازشون فقط,و فقط تا 12.13 سالگی اونم به زووووور همراهشون بود و بعد از اون اجبار خاله ها و مادربزرگ دقیقا برعکس جواب داد و چون پدرهاشون هم باحجابی و بدحجابی براشون فرقی نداشت ( یعنی اجباری در کار نبود از جانب پدرها) دیگه کسی نتونست مانعشون بشه. تو فکر بودم که با صدای امیرعلی دوباره از فکر اومدم بیرون.
امیرعلی_ شاید خاله اینا به جای اجبار بهتر بود راهنماییشون کنن مثله مامان و بابا. تو که کلا همش پیش عمو بودی ولی من ار جانب مامان و بابا فقط و فقط راهنمایی شدم و بعد خودم در مورد راهی که انتخاب کردم تحقیق کردم. شاید برخوردای عمو هم به خاطر همون تعصبات و اجبار هایی بود که تاثیر عکس گذاشته ( دوستان پدر و مادر شخصیت داستان باهم دخترخاله پسرخاله هستن) .
حرفای امیر علی آشفتگی ذهنی منو بیشتر کرد. حالا سوالام بیشتر شده بود و من جواب هیچ کدومو نمیدونستم یاد برخوردای مامان بزرگ اینا افتادم که همش تحت تاثیر خالشون بود که بعد از مرگ همسرش با مادربزرگ مادری من زندگی میکرد ......
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
╲\╭┓
╭ ❤️
┗╯\╲
═══❀❀❀💞❀❀❀═══
صالحین تنها مسیر
#قسمت_چهاردهم کوچ غریبانه💔 بدون آنکه درست بفهمم جمله ام چه معنایی دارد طوطی وار همان را کمی بلندتر
#قسمت_پانزدهم
کوچ غریبانه💔
بعد از نگاهی مهربان و حاکی از همدردی آهسته از پله ها پایین رفت.فضای اتاق را سکوت غم انگیزی پر کرده
بود.انگار در و دیوار این اتاق هم حس می کرد که مونس همیشگی اش به زودی از اینجا می رود وتنهایش می
گذارد.
با همان سر و وضع کنار تخت چوبی ساده و محقرم زانو زدم و نامه ی مسعود را با اشتیاق تشنه ای که به آب رسیده
باز کردم.از دیدن خط زیبایش انگار جان تازه ای به تنم آمد.نوشته های او برایم حکم مرهمی را داشت که زخم های
روحم را تسکین می داد.ولی این بار فقط یک نوشته نبود.انگار داشت کنار گوشم زمزمه می کرد!
در آن زمان که جامه ی سپید بخت به مرمر تنت کنند
و دانه های نقل و سکه را نثار مقدمت کنند
به خاطر آر عشق من
در آن زمان که با ورود تو غریو مجلسی به اوج کهکشان رود
در آن زمان که شادی و نشاط آن به گوش آسمان رسد
به خاطر آر عشق من
در آن زمان با شکوه که دست خود به دست او دهی
و بستر حریر خود به اختیار او نهی
به خاطر آر عشق من
که در ورای این همه سرور
دلی به غم نشسته است
دلی که مهر خود به غیر تو به کس نبسته است
و بعد تو در این جهان ز هر چه هست جز غمت دگر گسسته است.
*** -چرا در و باز نمی کنی دختر؟مانی اون تو داری چیکار می کنی؟همه این پایین منتظرن می خواییم راه بیفتیم.
ظاهرا متوجه غیبتم شده بودند صدای مامان عصبی به گوش می رسید.به جهنم چه فرقی می کرد.دیگه هیچ چیز
برایم اهمیت نداشت.با خونسردی نامه ی مسعود را تا زدم و در میان سینه ام جا دادم.رطوبت اشک را از صورتم پاک
کردم و آرام و بی تفاوت از جا برخاستم.با باز کردن چفت در قیافه ی برافروخته اش جلویم ظاهر شد.
-چیه اینقدر سر و صدا می کنین؟من حق ندارم یه دقیقه با خودم خلوت کنم؟
تنها بود با خشم نگاه کرد:
-این بازی ها چیه درآوردی؟حالا خیر سرت بله رو گفتی حالا این ادا فناها چیه در میاری؟
-شما هم که به هدفتون رسیدین دیگه چی می خوایین؟
نفهمیدم با چه جراتی این حرف را زدم!انگار دیوانه شده بودم.با چشمهای از حدقه درآمده نگاهم می کرد.
-پس خیال داری آبروی ما رو ببری؟می خوای ما رو انگشت نمای مردم کنی آره؟ولی کور خوندی الان بهت نشون
می دم الان بهت ثابت می کنم که می تونم مسعود و بفرستم اونجا که عرب نی انداخت حالا می بینی.
در اتاق را به هم کوبید و رفت.صدای قدمهای محکمش از توی پله ها شنیده می شد.داشت بلند بلند بد و بیراه می
گفت.لحظه ای بی حرکت همان جا ایستادم بعد مثل اینکه تمام نیرویم تحلیل رفته باشد بی حال گوشه ای نشستم.
به خودم دلداری دادم(اون داشت بلوف می زد.مطمئنم جراتش رو نداره.از همون اول هم نباید گول حرفاش رو می
خوردم و زیر بار این ازدواج می رفتم.)
صدای داد و فریادی که از حیاط می آمد توی دلم را خالی کرد)اگر واقعا علیه مسعود اقدامی بکنه چی؟)احساس
پشیمانی به دلم چنگ انداخت.ای کاش به فکر این مبارزه ی احمقانه نیفتاده بودم.در آن گیر و دار یک چیز برایم
قطعی بود اگر کوچکترین حادثه ای برای مسعود پیش می آمد درجا خودم را سر به نیست می کردم.
صدای بالا آمدن چند نفر با هم مرا از فکر بیرون آورد.چه خبر بود؟!شهلا و محمد همزمان وارد اتاق شدند.نگرانی از
قیافه هایشان به خوبی پیدا بود.شهلا کنارم نشست.
-چیکار کردی مانی؟مگه عقل از سرت پریده؟چرا داری همه چیز و خراب می کنی؟
-چی رو دارم خراب می کنم؟مگه چیز دیگه ای هم مونده؟
-تو تا اینجاش پیش اومدی.الان چه بخوای چه نخوای زن ناصری.حالا که کار از کار گذشته چرا داری جون مسعود و
به خطر می ندازی؟
حرفش به نظرم خنده دار بود:جون مسعود؟من تازه می خوام اونو نجات بدم.با این وصلت من مسعود و با دستای
خودم کشتم...عزیزترین کسمو با دستای خودم از بین بردم.
محمد روی لبه ی تخت نشست و مستقیم نگاهم کرد:
#قسمت_پانزدهم
#عشق_که_در_نمیزند
یکم باورش سخته همش دو ماه پیش بود دوستشو دیده بودم واس خداحافظی اومده بود دم در خونمون....
- عزیزم ناراحت نباش خدا خیلی دوستش داشته زودی بردتش پیش خودش ....
- اره خدا شهدا رو خیلی دوست داره.
از کنارم که رو تخت نشسته بود رفت جلوم زانو زد. گفت خانومی التماست میکنم بزار برم نزار اون دنیا شرمنده امام علی( ع) بشم.
بخدا ناموس مردم در خطره میزاری برم!؟
قلبم داشت از جا بیرون میومد
از بس تند تند میکوبید به قفسه سینه ام.! نگاهی بهش کردم تو چشمام التماس موج میزد. از روتخت اومدم پایین دستشو گرفتم و گفتم : برو خدا پشت و پناهت ولی...
- ولی چی؟!
- خیلی مراقب خودت باش و زود زود برگرد بدون اینجا یه نفر مشتاقانه منتظرته....
اشک هام شدت گرفته بود. امیر طاها اومده بود تو اتاق و به ما دوتا زل زده بود با دیدن گریه هام پرید بغلم و ماما ماما میکرد.بغلش کردم و گفتم: واس بابات دعا کن سالم برگرده.
😢😢😢😢😢
تقریبا با همه خداحافظی کرده بود.امیر طاها رو بغل کرد و گفت:
- من نیستم خانومم و اذیت نکنیا پدرسوخته😉 مرد خونه باش
گونشو بوسید وگذاشتش زمین.
دستمو گرفت و بوسید و گفت:
- دوست ندارم برگشتم ببینم با گریه خودتو خراب کردیا مواظب خودت و پسرمون باش.
اشک ها نمیزاشت درست ببینمش ولی دلم روشن بود بر میگرده.
- علی
- جون علی
- برمیگردی؟!
- الله و اعلم ان شاالله بتونم برگردم.
اشکامو پاک کردمو واس اخرین بار خداحافظی کردیم.امیر طاها دستای کوچولوشو تکون میداد و بابا بابا میکرد.
#نویسنده
@shiva_f
#ادامه_دارد...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌷#قسمت_پانزدهم
مرد بمن محرمه
...اون فقط یک آدم بود که آبروی منو زیر سوال برده بود.
حاج خانم کله قندی رو با انبر شکست.
امیر حسین گفت
_مامان مراعات دستتو بکن .. قند شکسته میگیرم...
حاج خانم ضربه ی دیگه ای به کله قند زد
_نذرمه مادر جان...
بعد سرشو به طرف آشپزخونه کرد و بلند گفت
_مریم سادات ...بیا مادر یک دست لباس راحتی به زن داداشت بده...
و من مثل احمق ها دوباره چادرم رو محکمتر گرفتم ..اینا چرا یکدفعه مهربون میشن ..بدتر آدم تو رودربایستی میذارن ..
_نه مرسی راحتم...
حاج خانم چشم درشت کرد
_واه ...مادر ...چرا اینطور با چادر چارقد نشستی..قلبم گرفت...
امیر حسین اخم کرد
_بزارین هر طور راحته باشه...
مریم سادات از آشپزخونه بیرون آمد.
_بیا ماهی جان...
پوف کلافه ای کردم ...این مادر و دختر قرار نبود دست بردارن...
مریم سادات لباسشو با یک بلوز دامن عوض کرد و یک بسته جلو من گرفت
_ماهی جون ...اینو تازه خریدم هنوز از کاور در نیاوردم ...آن شاالله که اندازه ات باشه...
وقتی نگاهم به عکس کاور افتاد چشام گرد شد.
همینم مونده ...اینو تنم کنم...
_نه مریم جون خوبه لباسم...
با چشای ریز شده گفت
_خجالت می کشی؟
سرمو پایین انداختم ...اون خبر نداشت چه حرفایی که پشت سر من نیست ...خبر نداشت این محرمیت تا چند وقت دیگه تموم می شه...
دیگه اصرار نکرد.
منم چادرم رو در آوردم تا زیاد اصرارشون بی فایده نباشه...
وقتی از اتاق بیرون آمدیم میز چیده شده بود.
امیر حسین دیس پلو رو وسط میز گذاشت... چشای هیزش با همون پیراهن گیپور هم من و رصد میکرد ..
کنار نگار نشستم...
شام خوشمزه ای بود ..دستپخت حاج خانم حرف نداشت ...هر وقت نگاهش می کردم یاد این میفتادم چقدر درد تو زندگیش کشیده...
عروسی مثل من داشتن هم شده یکی از دردهاش.
شاید لیاقت عروس این خانواده خیلی بهتر از منه.
آخر شب به اصرار زیاد برای اینکه مامان تنهاست بلاخره راضیشون کردم که خونه برم...
توی ماشین امیر حسین ساکت بود ...کلا حرفی نداشتیم باهم بزنیم ...مقابل خونه پارک کرد.
چادرم رو جمع کردم و
خواستم از ماشین پیاده بشم ... نگاهی کرد و گفت:
_چادر خیلی بهت میاد..
صالحین تنها مسیر
💥#قسمت_چهاردهم #فصل_انتظارتبلور _نباید به دوست پسرت اعتماد میکردی ؟ بُهت زده نگاهش کردم. مایع خ
💥#قسمت_پانزدهم
#فصل_انتظارتبلور
حالم بد بود هنوز تصویر سیاه و سفید روی مانیتور توی ذهنم بود.
هانیه دست پشت کمر من گذاشت و تا در رو باز کردیم شکوه جون رو دیدم
که عصبانی مقابلمون ایستاده...
_بهای عشقت به حامی همینقدر بود که بخوای تنها یادگاریش رو از بین ببری؟
شوک زده نگاهش میکردم که با غیظ گفت:
_حساب تو رو هم دارم هانی ...
واقعا اگه انیس خانم بهم زنگ نمی زد
می خواستین این بچه رو سر به نیست کنین؟
وای مامان چرا کارها رو خراب کردی ؟
یکدفعه لیلی که نفس نفس می زد و صورتش سرخ شده بود وارد مطب شد.
_وای خاله چقدر تند اومدی نرسیدم بهت...
هانیه با دیدن لیلی پوزخند زد
_آخر کار خودتو کردی ...خودشیرین...
شکوه جون عصبانی گفت:
_هیس ...برید تو ماشین زشته اینجا... مات و متحیر به دنبالشون راه افتادم...
لیلی توی راه پله نزدیکم شد
_به خدا من بهش نگفتم ...
خودش زنگ زد گفت همه چی رو میدونه ،
خاله شکوه رو که میشناسی ...
کچلم کرد ...مجبور شدم آدرس مطب رو بهش بدم...
هانیه تنه ای بهش زد.
عقب توی ماشین نشسته بودم ...
سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم..
شکوه جون از توی آیینه ماشین نگاهم کرد:
_حالت خوبه ؟ از خجالت سر به زیر انداختم...
شکوه جون شماره ای رو گرفت و صدای گوشی رو در حالت پخش گذاشت.
با صدای بوقی تلفن برداشته شد
_سلام سرور عزیزم...
صدای نحس حامد بود ...
وای حامد ...اگه بفهمه... شکوه جون عصبانی گفت:
_حامد همین الان میای خونه کارت دارم ...
صدای نگران حامد آمد:
🌷👈#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور