#قسمت_پنجاه_
کوچ غریبانه💔
هجوم بغض امان نداد.قطره های اشک بود که فرو می افتاد.دستم را جلو بردم و آهسته گفتم:
-هیچی نگین عمه...تو رو خدا بهم تبریک نگین،این بچه فقط مایۀ بدبختیه همین.
روی نگاه کردن به هیچ کس را نداشتم.سرم پایین بود.با عجله بلند شدم و به اتاق پهلویی پناه بردم.کمی بعد زهرا و
شهلا هم دنبالم آمدند.صدای پدرم را شنیدم که داشت ماجرای خطری را که از سرم گذشت تعریف می کرد.
-همین چند شب پیش خدا بهش رحم کرد.ور داشته پونزده بیستا قرص جورواجور خورده.اگه سعیده سر شب
ندیده بود ما هیچ کدوم نمی فهمیدیم حالش بده.شبونه بردیم بیمارستان معده شو شستشو دادیم.دکتر گفت،اگه به
موقع اقدام نکرده بودیم هر دوشون تلف می شدن.
-خدا مرگم بده داداش چرا مواظبش نیستین؟
جواب پدرم در میان نصیحت های زهرا شنیده نمی شد.
-مگه دیوانه ای دختر؟چرا داری با خودت این کارو می کنی؟ما می گفتیم مانی عقل کله.آخه اینم راه حله که به نظر
تو رسیده؟!
-شماها هیچ کدوم موقعیت منو درک نمی کنین.نمی دونین تو چه حالی هستم.اگه یه شوهر مثل ناصر داشتین می
دونستین که بچه دار شدن یعنی اول بدبختی.من نمی خوام حال و روزم از اینی که هست بدتر بشه.
-داری خودتو به کشتن می دی که حال و روزت بدتر نشه؟این عذر بد تر از گناهه.
-چی بگم زهرا جون؟تو که خبر نداری توی این چند ماه چه خونی به دل من شده!
-تو دختر صبوری هستی و هیچی نمی گی،ولی ما که کور نیستیم.از ظاهرت کاملا پیداست که حال و روز خوبی
نداشتی.اما چارۀ درد رو با درد نمی کنن.
-پس چی کار کنم؟تو بگو با این بدبختی تازه چه خاکی به سرم بریزم؟من داشتم طلاقمو از ناصر می گرفتم.تازه می
خواستم یه نفس راحت بکشم که این جوری شد.
-حالا هم دیر نشده.اگه خدا بخواد هنوزم فرصت هست که خودتو نجات بدی؛فقط باید یکم صبور باشی.بذار این بچه
به دنیا بیاد بعد تکلیف خودتو روشن کن.
-آقا هم همینو می گه،اما می ترسم بعد از به دنیا اومدنش باز یه مشکل تازه پیش بیاد.
-با این فکرا خودتو اذیت نکن.هیچ کس از آینده خبر نداره.تو چه می دونی فردا چی پیش میاد؟
شهلا آهسته پرسید:
-نمی تونی سقطش کنی؟
-دکتر می گه دیگه دیر شده.می گه بچه بزرگ شده.
-مگه چند وقتشه؟
-خیر سرم الان تو سه ماهگی ام.
-پس خیال انداختنش رو از سرت بیرون کن.این بچه اگه می خواست بیفته اون موقع که اون مبل ها رو تنهایی بلند
کردی بردی تو زیرزمین یا وقتی کمد به اون سنگینی رو به کمک من گرفتی بلند کردی افتاده بود!
جملۀ شهلا با سرخوشی که برایم قابل درک نبود،همراه بود.زهرا گفت:
-خدا خیلی رحم کرده،با این جثیۀ ضعیف اگه اون موقع اتفاقی می افتاد جون سالم به در نمی بردی...حالا
این قدر گریه نکن،خدا رو خوش نمی یاد.این جوری هم خودتو اذیت می کنی هم این طفل معصوم مو.شهلا بی
زحمت اون شربت مانی رو بیار بخوره آروم شه.به خدا من اگه جای تو بودم به کوری چشم ناصر و تیرو طایفه ش
این قدر به خودم می رسیدم و خودمو تقویت می کردم که روز به روز شکفته تر بشم.بیا برو توآینه نیگا کن ببین با
خودت چی کار کردی!این جوری بیشتر دل اونا رو خنک می کنی.تو نباید از جبهۀ ضعیف با ناصر رو به رو بشی.تو
باید سر پا باشی و اونو از پا در بیاری.
قلپی از لیوان شربت را فرو دادم.داشتم به حرف های او فکر می کردم.راست می گفت،من قافیۀ زندگی را باخته بودم
و احساس آدم شکست خورده ای را داشتم که امیدش را کاملا از دست داده بود.فکر انتقام از ناصر آرام ترم
کرد.دست کم گریه ام بند آمد.مدتی با زهرا و شهلا گرم صحبت بودیم که پدرم آمادۀ رفتن شد.بعد از خداحافظی با
دیگران میان درگاه اتاق پیدایش شد:
-مانی جان من دارم می رم،با من کاری نداری بابا؟
-نه آقا جون،فقط اگه دیر کردم دل تون شور نزنه خودتون که می دونید من اینجا راحت ترم.
-اشکال نداره،هر وقت دوست داشتی بر گرد،زهرا خانوم توهم مواظب این دختر ما باش.بهش بگو یه کم غذا
بخوره.
-باشه دایی خیالتون راحت باشه من مواظبش هستم.سلام ما رو به مهری خانوم و بچه ها برسونید.به فهیمه جونم
تبریک بگید.
-هوش و حواس منو می بینی یادم رفت کارت دعوتا رو بهتون بدم...این کارت شماست،اینم واسه شهلا خانوم و
محمد آقا و این یکیم مال آبجی و مسعود.انشاالله پنجشنبۀ آینده ما رو سر افراز کنید.
زهرا مشغول تماشای کارت بود که گفت:
-حتما خدمت می رسیم دایی.بازم از طرف ما تبریک بگین.