eitaa logo
صالحین تنها مسیر
251 دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
7.5هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
صالحین تنها مسیر
جایگاه ررق انسان در هستی #قسمت _سوم حقايق را به كمك امام معصوم بالاتر از عقلِ چون و چرا، در افقي
جایگاه رزق انسان در هستی آري؛ مي شود زحمت كشيد، و نسبت به سخن معصوم و آيات قرآن به اطمينان رسيد، چنين عقل و استعدادي در ما نهفته است، بايد آن را به كار گيريم. ✅ هيچ راهي براي اعتقاد مطلق به قرآن جز خود قرآن نيست، اگر در يك سوره از قرآن به خوبي تدبّر نماييد يقين پيدا مي كنيد، كه اين كلمات ، كلمات الهي است و از مقامي صادر شده كه آن مقام، مقام خالق انسان و جهان است و جوانبي از ابعاد انسان را در نظر دارد كه هرگز انسان ها به خودي خود نمي توانند متوجّة آن جوانب بشوند. 🌺✅ حالا كه قلب به اين مرحله رسيد، آيا درست است آن عادت قبلي را داشته باشيم و بخواهيم در مقابل سخنان خدا چون و چرا كنيم؟ وقتي قلبمان موضوع را تصديق مي كند ديگر انصاف آن است كه آن موضوع را به عنوان يك سرماية سير و سلوكي بگيريم و اجازه ندهيم «وَهْم» و «عقلِ چون و چرا» ميدان عمل مان را تحت تأثير خود قرار دهند.👌 اين چون و چراها مربوط به سن نوجواني است كه هنوز انسان به مقام تصديق دين و ديانت نرسيده است. 💢🌺 اين كه پس از تصديق سخن خدا و كلمات معصومين(ع) باز چون و چرا مي كنيم، اسمش عادتِ ماندن در دوران نوجواني است، اين ديگر بد است. يعني عادتي كه در دوراني داشته ايم كه هر چيزي را نقد مي كرديم، اين عادت را بياوريم در جايي كه مي توان با خودِ حقيقت روبه رو شد. گفت: تا به دريا سير اسب و زين بود بعد از آنش مركب چوبين بود 🌺🌺 تا لب دريا بايد با اسب حركت كرد، حالا يكي بگويد كه من مي خواهم روي سطح دريا را هم با اسب بروم، خوب؛ خفه مي شود! اگر بخواهيم تا آخر عمر بگوييم اين آيه راست مي گويد يا نه، پس چه موقع وارد دينداري شويم و از بركات دينداري بهره بگيريم؟ بايد عقل قدسي پيدا كنيد تا رابطه شما با سخنان معصومين، رابطة پذيرش و انجام باشد. 🌺💢 اگر دليل روشن به تو گفت كه اين حرف ها از طرف معصوم است، ديگر عقل تبعيت از سخن معصوم را در خود رشد دهيد. شما اين عقل را داريد، تلاش كنيد به كار بگيريد، نگذاريد تا آخر عمر اين عقل در حاشيه باشد. 👌 اگر هنوز هم در مقابل سخن معصوم چون و چرا كنيد، ديگر اين عقل، عقل كودكانه است، نبايد انسان خود را فريب دهد و اين روحيه را نشانة عقل مداري خود بداند، غافل از اين كه از عقل بزرگي خود را محروم كرده است. ✅ تو با عقل جستجوگر و چون و چرا، تلاش كن بفهمي اين كلمات مربوط به امام معصوم است ولي وقتي مطمئن شدي گوينده اش معصوم است، ديگر آن عقل را كنار بگذار و عقل قدسي را بگير كه آن عقل به جاي چون و چرا، آن كلمات را مي بلعد.👌🌺 با پرورش عقل قدسي به مقامي مي رسيد كه وقتي سخنان معصومين(ع) را مي شنويد، ديگر مقاومت در مقابل دستورات آن ها برايتان معني نمي دهد. 🌺 اگر مي بينيد پيامبر خدا«صلّي الله عليه وآله سلّم» اين همه تسليم حق است، چون آن همه عاقل است. فكري براي خود بكنيد كه وقتي با دستورات امامان روبه رو مي شويد، چطور عمل كنيد. هنر داشته باشيد، حرف معصوم را بپذيريد. 🌺🌺🌺 با اين مقدّمات كه عرض شد، بايد ابتدا نسبت خود را با جملات امام معصوم اصلاح كنيم و با يك عقل هدايت پذير با آن برخورد كنيم. 🌺🌺 استاد طاهر زاده ادامه دارد... @saLhintanhamasir
صالحین تنها مسیر
📚رمان مذهبی #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_سوم بادقت بہ اطراف نگاه ڪرد و گفت: _آره احمدجاڹ،ه
📚رمان مذهبی •°•°•°• نماز روکه خوندیم تشکر سرسری ای کردم و رفتم داخل ماشین و کمی از تنقلاتی که تو کیفم داشتم، برداشتم که بخورم. همزمان هندزفریمم برداشتم و بدون این که ببینم چه آهنگیه پلی کردم که خوند: _حامد پهلانههه😂 خندم گرفت. مثلا خبر مرگم دارم میرم جنوب.اونم کجا شلمچه!😅😐 آهنگو عوض کردم و مشغول خوردن شدم. همه تعجب کرده بودن از اینکه من دارم میرم شلمچه. خب تعجبم داشت. من تو خونواده مذهبی ای بزرگ نشده بودم. و البته خونواده امم خونواده آزاد و بازی نبود،اما مذهبی هم نبود... اما همیشه‌من حس‌کنجکاوی داشتم و دوست داشتم سر از همه چیز در بیارم. . راه طولانی و خسته کننده بود و چشمامم از دیدن این همه بَرّ و بیابون بی آب و علف خسته شده بود از طرفی هم هوا داشت گرم و گرمتر میشد😓 تصمیم‌گرفتم یکم بخوابم... . نمیدونم چقدر از مسیر و رفته بودیم که از خواب بیدار شدم اما هرچی که بود هوا تاریک شده بود.  از صحبتای همسفرها متوجه شدم که نزدیکیم... . از ماشین پیاده شدم... همه جا بوی دلتنگی و غربت میداد... یه حس عجیب به گلوم چنگ زد... حسی که تا حالا تجربه اش نکرده بودم... همه جارو بادقت آنالیز کردم. پووووف اینجام که همش بیابونه... نظرم سمت یه دختری که تنها نشسته بودو سرش رو به زانوش گذاشته بود جلب شد... آروم رفتم سمتش و نشستم کنارش... _موافقم باهات...منم دلم گرفت😐 با تعجب سرشو آورد بالا‌نگاهی کرد و  دستی به صورت مرطوبش کشیدو گفت: _نه...دلتنگی نیست...فقط دارم صحنه های جنگ و تصور میکنم... میدونی الان همینجایی که ما نشستیم قبلا چند نفر همینجا شهید شدن؟! همه اینارو با بغض میگفت... تو ذهنم گفتم منم باکی دوست شدما دست گذاشتم رو تعصبی ترین...😑 یه نگاه به من کردوباخنده ادامه داد: _شماچرا چادر رنگی سرت کردی؟😃 _چادر نداشتم... از کاروان جاموندیم. مجبور شدم چادر از نمازخونه دانشگاه بردارم و با ماشین بسیج بیایم! _ااااا. پس شماها بودین که جاموندین؟ _کوفته😑خودتون رفتین بااتوبوس و راحت.منو انداختین با چهار تا برادر بسیجی!😏 _راستی اسمت چیه؟ _نیلوفر _منم زهرام...میتونم نیلو صدات کنم؟ _آره _پس نیلو پاشو بریم تا بهت چادر بدم.اضافه دارم... یاد حرف آقای صبوری افتادم! گفته بود خواهرش داره و بهم میده... اما مث اینکه یادش رفته بود بگه به خواهرش. همون بهتر حتما خواهرشم مثل خودشه😏😒 ⬅ ادامه دارد... ✍نویسنده: باران صابری
🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨ 📚 📝 توی راه بابا اصلا حرفی نزد، رسیدیم خونه بابا ماشینو برد پارکینک منم زودتر رفتم خونه که برم تو اتاقم. چشمم به سجاده مامان افتاد که اون شب جمع نکرده بودم . رفتم نشستم کناره سجاده . قفل زبونم باز شد : یعنی اینقدر بد بودم که حتی صدامو نشنیدی؟ به حال روزم نگاه نکردی؟ من که از تو چیز زیادی نخواستم! من که قول داده بودم که دختره خوبی میشم . هر چی گفتی انجام بدم کجاست اون بخشندگیت هان چرا صدامو نشنیدی دیگه نمیخوامت دیگه نیازی به تو ندارم تمام زندگی من الان زیر خاکه ، دیگه هیچ نمیخوام ازت . شروع کردم به جیغ و داد کردن سجاده رو پرت کردم مهره خورد شد از شدت پرتاب من. اون طرف تر ، تسبیح مادرمو گرفتم پاره کردم. بابام با شنیدن صدام خودشو رسوند داخل خونه اومد کنارمو بغلم کرد: سارا جان آروم باش بابا - چه جوری آروم باشم بابا . مامان دیگه نیست پیش ما بابا عشقت الان زیر خاکه بابا رضا اشک میریخت و چیزی نمیگفت : اینقدر تو بغلش گریه کردم که نفهمیدم چی شد که از حال رفتم و چشممو باز کردم توی اتاق بودم . نرگس جون کنارم بود،به دستم سرم زده بودن نرگس جون: سلام ساراجان ، بهتری؟ - بابام کجاست؟ نرگس جون:رفته مراسم ، میخواست بمونه پیشت ولی ما نزاشتیم زشت میشد اگه نمیرفت ، بابا رضا هم گفت نمیخواد تو بیای مراسم ، شاید باز حالت بد بشه . یه هفته گذشت و بابا اجازه نمیداد تو هیچ مراسمی شرکت کنم حتی سر خاک هم منو نمیبرد ،میترسید حالم بد بشه، واقعا خیلی بد حالم ، پدرم حال خودش از من خراب تر بود ،نیمه های شب صدای گریه هاشو از تو اتاقم میشنیدم به خودم میگفتم بابا جون تو چقدر صبوری منم توی اتاقم بودم و با عکس مامانم حرف میزدمو گریه میکردم. در طول روز نرگس جون و خاله زهرا میومدن بهم سر میزدن بعد یک ماه بابا اومد تو اتاقم: بابا سارا آماده شو بریم سر خاک. (من چقدر خوشحال بودم که بلاخره میتونم برم سر خاک مامان فاطمه) سریع اماده شدم و رفتیم رسیدیم بهشت زهرا ،دست بابا رو گرفته بودمو همراهش میرفتیم رسیدیم به سنگ قبر مامان پاهام سست شد نشستم کناره قبر سرمو گذاشتم روی سنگ سلام مامان قشنگم ببخش که دیر اومدم پیشت. چقدر دلم برات تنگ شده بود. چقدر زود از پیش ما رفتی. بعد کلی درد و دل و گریه همراه بابا به سمت خونه حرکت کردیم... ادامه دارد .... 🌾🌾🌷🌷
❤️🖤❤️🖤❤️ 😈 😈 🎬 داخل کلاس شدم,سمیرا از دیدنم تعجب کرد,رفتم کنارش نشستم,سمیراگفت:توکه نمیومدی ,همراه من رسیدی که.... اومدم بهش بگم که اصلا دست خودم نبود,یه نگاه به سلمانی کردم,دیدم دستش را گذاشته روبینیش وسرش رابه حالت نه تکون میده.... به سمیراگفتم:بعدا بهت میگم. اما من هیچ وسیله وحتی دفتری و...همرام نیاورده بودم کلاس تموم شد من اصلا یادم رفته بود ,شاید بابا منتظرم باشه,اینقد هم باترس اومدم بیرون که گوشیم هم نیاورده بودم. پاشدم که برم بیرون,سلمانی صدام زد:خانوم سعادت شما بمونید کارتون دارم,نگران نباشید باباتون رفتن ,سرکارشون.....😳 دوباره گیج شدم,یعنی این کیه,فرشته است؟اجنه است؟روانشناسه که ذهن رامیخونه,این چیه وکیه؟؟؟ سمیرا گفت:توسالن منتظرت میمونم ورفت بیرون. استاد یک صندلی نزدیک خودش گذاشت وخودشم نشست روصندلی وگفت:بیا بشین,راحت باش,ازمن نترس,من اسیبی بهت نمیزنم. با ترس نشستم ومنتظر شدم که صحبت کند سلمانی:وقتی باهات حرف میزنم به من نگاه کن,سرم راگرفتم بالا ونگاهش کردم, دوباره آتیش توچشماش بود اما اینبار نترسیدم. سلمانی گفت:یه چیزی داره منو اذیت میکنه باید اون از طرف توباشه,ازخودت دورش کن تا حرف بزنیم . گفتم :چی؟؟ یه گردنبد عقیق که حکاکی شده است... وااای این راازکجا میدید ,اخه زیرمقنعه وچادرم بود. 😳 درش آوردم وگفتم فقط وان یکاده...دادم طرفش,یه جوری خودش راکشید کنار که ترسیدم... گفت سریع بیاندازش بیرون... گفتم آیه ی قرانه... گفت:توهنوز درک حقیقی از قران نداری پس نمیتونی ازش استفاده کنی . داد زد,زود بیاندازش.... به سرعت رفتم توسالن گردنبند رادادم به سمیرا وبی اختیار برگشتم, سلمانی:حالا خوب شد ,بیا جلو,نگاهم.کن... رفتم نشستم سلمانی:هیچ میدونی چهره ی تو خیلی عرفانی هست,اینجا باشی ,ازبین میره,این چهره باید تویک گروه عرفانی به کمال برسه... سلمانی حرف میزد وحرف میزد,ومن به شدت احساس خوابالودگی میکردم,بعدها فهمیدم اون جلسه ,سلمانی من را یه جورایی هیپنوتیزم کرده,دیگه از ترس ساعت قبل خبری نبود ,برعکس فکرمیکردم یه جورایی بهش وابسته شدم. همینجور که حرف میزد,دستش راگذاشت رو دستم,من دختر معتقدی بودم وتابه حال دست هیچ نامحرمی به من نخورده بود ,اما تو اون حالت نه تنها دستم راعقب نکشیدم بلکه گرمای عجیبی از دستش وارد بدنم میشد که برام خوش آیند بود,وقتی دید مخالفتی باکارش نکردم,دوتا دستم راگرفت تومشتش وگفت :اگر ما باهم اینجورگره بخوریم تمام دنیا مال ماست . .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎🌩️💦🌩️💦🌩️💦🌩️💦
اه اه چیه بر میدارن خودشون رو بقچه بیچ میکنن که چی اخه. رفتم سمت مامان و بابا. امیرعلی پیششون نبود. دیدم روبه روی یه بنر وایسادن و دارن میخوننش. یه زیارت نامه بود فکر کنم . _مامان. امیرعلی کو؟ مامان که خوندنش تموم شد برگشت سمت من و با همون لبخند مخصوص خودش گفت _ داداشت عادت داره وقتی میاد اینجا کلا از ما جدا میشه خودش تنها میره . ولی الان گفت میره سریع تا قبل از نماز یه زیارت میکنه و میاد که پیش هم باشید. هی من میگم این داداشم زیادی خوبه میگین نه ( البته کسی جرات نداره بگه نه) . مامان بابا راه افتادن و منم دنبالشون. از چندتا محوطه که ظاهرا اسمش صحن بود گذشتیم و رسیدیم به......... دیگه کاملا زبونم بند اومد . وای چقدر اینجا نورانی و قشنگ بود. درسته 11 سال پیش اومده بودم اما هیچی از اینجا یادم نمیومد. یه دفعه دستم توسط یکی کشیده شد و مصادف شد با جیغ کشیدنه من. مامان _ عه چته ؟ سر راه وایسادی کشیدمت اینور. بیخیال سکته کردنم شدم و با لرزشی که نه تنها تو صدام بود بلکه تو دلمم بود گفتم: _ مامان اون که شبیه پنجرس اون گوشه چیه ؟ اون که اون وسطه چیه؟ مامان _ اون پنجره فولاده همون جایی که باعث حاجت گرفتن خیلیا شده از جمله خود من. اون چیزی هم که اون وسطه سقا خونس. غوغایی تو دلم به پا شده بود. یه آرامش خاصی داشتم. بی توجه به مامان که داشت صدام میکرد به سمت همون پنجره مانند که الان فهمیده بودم اسمش پنجره فولاده رفتم. خیلی شلوغ بود. به زور خودمو به جلو کشوندم جوری که قشنگ چسبیده بودم بهش. سرم رو بهش تکیه دادم و ناخداگاه با سیل اشکام رو به رو شدم. نمیدونم دلیلش چیه ولی حس خوبی داشتم. احساس سبک بودن. نفهمیدم که چی شد اما احساس کردم یکی اینجاست که منتظره تا حرفامو بشنوه . یکی که میتونه آرامشی باشه برای دل خسته من. شروع کردم گفتم هرچی که بود و نبود. از تک تک لحظه های زندگیم. از همه چی ، از همه جا. چیزایی که تا الان به هیچ کس نگفته بودم چون نمیخواستم غرورمو بشکنم اما انگار اون نیرویی که منو وادار به درد و دل میکرد چیزی به اسم غرور براش معنی نداشت. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌ ‌╲\╭┓ ╭ ❤️ ┗╯\╲ ═══❀❀❀💞❀❀❀═══
کوچ غریبانه💔 -کدوم حقیقت؟چی رو از من پنهون می کنین؟تو رو خدا اگه چیزی هست به منم بگین. -چه جوری بگم عمه جون؟دلم نمی خواد این ماجرا رو از زبون من بشنوی.برام سخته قولی رو که دادم بشکنم. صدای مسعود کمی بلندتر از حد عادی شنیده شد: -برای کی می خوایین راز داری کنین؟ فکر می کنین مهری خانم ارزشش رو داره؟ -گور پدر مهری.من دل خوشی از اون ندارم ولی دایی قاسم چی؟اگه بفهمه دهن لقی کردم رابطه ی خواهر و برادری مون به هم می خوره. بی طاقت شده بودم دلم شور میزد: -شما بگین موضوع چیه به خدا نمی زارم بابام بفهمه. مردد بود انگار داشت مطلب را سبک سنگین می کرد.عاقبت به حرف آمد: -هر چند فرق زیادی هم نمی کنه.همین الانش هم مهری کاری کرده که داداشم ماه تا ماه یه احوالی از ما نمی پرسه.رگ خواب قاسمو پیدا کرده.تا به حال به عمرم ندیدم کسی این قدر دورو و دورنگ باشه...کینه اش با من از زمانی شروع شد که می خواست زن قاسم بشه.به خاطر حال روحی قاسم من هی قضیه رو عقب می انداختم.اون موقع ها من و قاسم بدون اجازه ی هم آب نمی خوردیم.وقتی اون بلا سرش اومد مثل دیونه ها شده بود.به زبانم آمد که بپرسم چه بلایی ولی حرفش را قطع نکردم. -آخه دور از حالا بمانی رو خیلی دوست داشت اون گل سرسبد دخترای خانواده ی محسنی بود. -بمانی؟ -اسم مادر خدا بیامرزته.هرچی خاک اونه عمر تو باشه.هر چی می گذره روز به روز بیشتر شبیه اون خدا بیامرز می شی!شاید واسه همینه که خاله مهری چشم دیدنت رو نداره. -خاله مهری؟!اون خاله ی منه؟! -آره گرچه واسه تو به اندازه ی یه خاله هم مهربون نبود. سرم سنگین شد.ذهنم به هم ریخت.فکرم درست کار نمی کرد.باور کردنش سخت بود!پس مامان مهری مادر واقعی من نبود.کمی طول کشید تا با لکنت پرسیدم: -پ...پس...من مادر ندارم؟ اشکم بی اختیار سرازیر شد.چه قدر احساس بدبختی می کردم.دلم به حال خودم می سوخت.پس تمام این بدرفتاری ها کینه توزی ها فحش و ناسزاها علت داشت.او مرا دختر واقعی اش نمی دانست. چشمم به محمد و شهلا افتاد که بیخیال و سرحال از در وارد شدند.عمه بی اعتنا به حضور آنها ادامه داد: -قربون مصلحت خدا برم تقدیر تو این بود که بی مادر بزرگ بشی.هرچند توی مدتی که پیش خودم بودی خدا می دونه هیچ فرقی بین تو و بچه ها نذاشتم حتی از بچه های خودم عزیزتر بودی... -مگه شما منو بزرگ کردین؟! -سه سال اول آره.همین که مسئولیت تو رو قبول کردم مهری رو بیشتر جری کرد.وقتی داداش قاسم اومد تو رو ازم بگیره از غصه مریض شدم ولی می دونستم چاره ی دیگه ای نیست.اون موقع ها مهری فهیمه رو داشت.یک سالش بود.قاسم می گفت مهری گفته مانی رو بیار با خواهرش بزرگ بشه.می گفت فکر می کنه دو تا دختر گیرش اومده.البته مثل روز روشن بود که مهری از رفت و آمد های قاسم به اینجا ناراحته والا دلش به حال تو نسوخته بود
صالحین تنها مسیر
#قسمت_سوم #عشق_که_در_نمیزند تو فکر بودم که بابا گفت -نرجس دخترم اقا علی رو تا اتاقت راهنمایی نمیکن
نرجس نرجس بدو بیا ببینم. - بله مامان ۲روز گذشته و من هرچی میگمت بازم میگی می خوام فکر کنم خب مردم الاف من و تو که نیستن دختره‌.... سرمو پایین انداختم و گفتم -بگو واس بار دوم بیان من بازم باهاش حرف دارم تنها جوابم این بود و رفتم. .............. بعد سلام رو‌مبل نشتم .سرم پایین بود که مامان گفت مگه نمی خواستی صحبت کنی؟! - چی؟! بله!؟ اره بلند شدم و علی ام پشت سرم بلند شد. باید فکر و خیال یه دختر ۱۵ ساله رو کنار میزاشتم من الان ۲۱ سالم بود دیگه باید عاقلانه فکر میکردم و‌خوب علی رو میشناختم بعد جوابمو میدادم بهش. خب خانم محمدی بهتره اینبار شما صحبت کنید من سراپا گوشم. - راستش من به حرفای شما خیلی فکر کردم و تفاهم های زیادی رو بین خودمو و شما پیدا کردم. -خب ، میشه منم چنتا سوال کنم؟ بله بفرمایید -شما از دین و اعتقاد چقدر پایبندید ما تحقیق هامونو کردیم ولی واس من چادری بودن همسرایندم خیلی مهمه. - من چادری هستم و نماز و روزه هام سرجاشه. - خیلی خوب نظر اخرتون چیه؟! نویسنده: Shiva_f@ ... بامــــاهمـــراه باشــید🌹
صالحین تنها مسیر
#ادامه_قسمت_سوم رنگ نگاهش عوض شده؟ من چرا خیال های خام دخترانه میکردم؟  سمانه وارد آشپزخونه شد...
رمان رقص سایه ها ..تقدیم با عشق❤️ )) نفهمیدم کی و چطور  به خونه رسیدیم. مثل یک مرده متحرک روی تخت نشسته بودم و به آسمون ابری خیره شده بودم... ساعت سه هم گذشته بود که پیام گوشیم آلارم داد. سمانه بود که یک شماره برام فرستاده بود. پایین شم نوشته بود  "با یک آرتیست بازی از گوشی بابا کش رفتم .. مدیونی اگه بهش زنگ نزنی...  شماره رو تو گوشیم سیو کردم . ..وقتی صفحه تلگرام باز شد عکس شو دیدم.  ..نفهمیدم چطور اشکام بالشم رو خیس کرد؟ اینقدر به عکس صفحه خیره شدم که خوابم برد.  تنهای هایی من درحال بیشتر شدن بود.  انگار توجیه کردنم برای بهنام مثل آب در هاون کوبیدن بود.  من از خودم چی ساخته بودم بعداز هشت سال شاید این من بودم که طوری زندگی کردم که گویا  همون هشت سال پیش مُرَدَم.  اون زخم بزرگِ هشت سال پیش اونقدر کاری و عمیق بود که نگاه های بقیه نمک می شد و  جای اون زخم رو می سوزوند.  با صدای خداحافظ مامان به خودم اومدم.  شاید ندیدن شون بهترین کار بود.  باید دوباره همون ماهی ای میشدم که بودم.  باید ریشه ی این احساس لعنتی رو که شاخ و برگ می گرفت می بریدم.  شاید حالا بعداز هشت سال وقتش بود دوباره خودم می شدم بدون ترس.  دوباره نگاهی به صفحه تلگرام کردم...  دراینکه پیامی بنویسم یانه مردد بودم ولی این تنها راه بود.  آنلاین بود.  فقط نوشتم.  "بهتر نیست زود قضاوت نکنی.  سریع دوتا تیک خورد و شروع به تایپ کرد. "شما ...؟ فقط یک کلمه تایپ کردم "ماهی... دوتا تیک خورد ...ولی دبگه هیچ پیامی نوشته نشد.  سخت ترش زمانی بود که از آنلاین بودن خارج شد...  انگار وقتی انگشتام روی صفحه کیبورد در حال تایپ بود در اختیار خودم نبود  ولی وقتی به  خودم آمدم که نوشته بودم  "باید ببینمت ...باید ...باید به حرف هام گوش کنی...  گوشی رو روی دراور پرت کردم.  حالم از خودِ ضعیفم بهم می خورد .  قبل ازاینکه مامان بیاد سعی کردم بخوابم.  ولی تا صبح صد بار بیدار شدم گوشی رو چک کردم آخرین آنلاین بودنش مال همون موقع بود  و انگاری هنوز پیام منو نخوندم بود.  صبح با سردرد بلند شدم.  سلامی زیر لب به مامان دادم.  آخ مامان بیچاره ی من!  میز صبحونه رو چیده بود.  _بیا مادر ...دیشب که چیزی نخوردی.  می خوام بری سرکار.  لقمه ای نون پنیر گرفتم.  _سمانه سراغت رو می گرفت.  لقمه رو قورت دادم ...هنوز نگران نگاهم می کرد.  _امشب هم نمیای ؟ لبخندی زدم...  _نه ....باید بجای همکارم وایستم... هیچی نگفت... بارش برف تمومی نداشت. چکمه هامو دم در تکوندم و وارد فروشگاه شدم ...اکرم برام دست تکون داد. آقای لطفی درحال زدن بیلیبورد های آف  چهل درصد پاییزه بود.  از امروز حسابی سرمون شلوغ می شد.  هرکسی که رد می شد یک سری هم داخل مغازه می زد و نگاهی به اجناس می انداخت.  اینقدر درگیر شده بودم که ساعت چهار اکرم دوتا ساندویچ گرفت.  _بیا من که دهنم کف کرد اینقدر ور زدم.  تو انگشتات سِر نشد اینقدر حساب کردی؟ ساندویچو باز کردم  _فعلا مغزم سِر شده ...  با دهن پر خندید..  _والا این آقای لطفی رحم هم نمی کنه .. داشتم از دستشویی می ترکیدیم ...فردا باید هرچه کار  کردم پول کلیه بدم.  خوب بود اینقدر سرم شلوغ شده بود که یادی هم از بهنام نمی کردم...  گوشیمو در آوردم و نتش رو روشن کردم...  در کمال تعجب پیامش رو دیدم..  "اگه حرفی داری بگو .. من وقت ندارم بیام ببینمت.  پیامش مال دو ساعت قبل بود.  ساندویچو روی میز گذاشتم...  واقعا با خودش چی فکر کرده بود؟ اکرم نزدیکم شد  _جدیدا سرت زیاد توی گوشیه ها.  گوشی رو تو جیبم گذاشتم.  با خنده ی معناداری پرسید: _خبریه ؟ چش غره ای بهش رفتم ...لباس هایی رو که توی سبد بود دستش دادم . _بذارشون سر رگال ...فضولی نکن... چشمکی زد:  _نه آخه از وقتی داداش آقای لطفی آمده تو یکسره گوشی به دستی.  جون من شماره بهت داده؟؟ بهت زده به این آدم نگاه کردم.  _خیلی اسکولی اکرم ...فکر خرابت تا کجا که نرفته ...اون واسه چی باید به من شماره بده...  اکرم پشت چشی نازک کرد  _آخه خیلی بهت نگاه میکرد..تو هم کلی باهاش خندیدی و گرم گرفتی...  دیوانه ای نثارش  کردم.  بعد نزدیکش شدم ...خبیثانه چشم ریز کردم با خنده گفتم:  _تا وقتی جگری مثل خود آقای لطفی باشه ...داداشش به چکارم میاد؟ با چشم های گرد شده نگام کرد.  _الان مرد های شکم گنده و قد کوتاه و چاق و بد اخلاق دو زنه رو بورس ند...  و بعد قهقهه ای زدم.  با عصبانیت پا به زمین کوبید.  _بی مزه...  لباسی رو آویزان کرد.  _ولی من یک چیزی شنیدم که میگم داداش آقای لطفی...  پوف کلافه ای کردم  _تو بی خود شنیدی!  نگاهم کرد.  _پریشب مامان آقای لطفی آمده بود.  لباسی تا کردم: _کل فک و فامیلش مشتری ما هستن. ..این که چیز تازه ای نیست...
@hosein_darabi4.تربیت دینی فرزندان.mp3
زمان: حجم: 14.4M
روزه و اعمال عبادی کودک و نوجوان نکات طلایی و کاربردی حسین‌دارابی 👈 عضوشوید @hosein_darabi
💥 صداش بغض داشت. دستشو گرفتم. هانیه بغضشو قورت داد. _راستی ...بابات چطوره... دستمو از تو دستش کشیدم ...کوه غم به دلم افتاد... _خوبه. یاد برگه آزمایش افتادم... چقدر چشمهاش شبیه حامی بود از این برادر دو قلو فقط حالت چشماش شبیه بود... موهای پریشونش رو با کش بست.. تاپ سیاه شو مرتب کرد. _بریم پیش شکوه جون گناه داره از صبح تا شب زل میزنه به عکس حامی و بابا.... دستمو کشید که از روی تخت بلند شم... _من حامله ام... دستش توی دستم روی هوا موند ... بُهتش رو دیدم چند بار لب باز کرد چیزی بگه ولی دوباره نگاهم کرد... دستمو از توی دستش در آوردم. برگه آزمایش رو مقابلش گرفتم... نگاهی به دستام کرد.. بدون اینکه برگه رو بگیره روی صندلی نشست _وای ...وای ...خدا... قطره اشکی از چشمم چکید. _مگه شما تا کجا پیش رفتین که ازش حامله ای ..؟ پوزخندی زدم: _مثل بی سواد ها حرف نزن هانی... با عصبانیت گفت: _اما تو شرایطش رو می دونستی چرا بهش این اجازه رو دادی ؟ این سؤالی بود که روزی صد بار از خودم می پرسم. .. چرا وقتی دوسش نداشتم... قطره اشک دوم چکید. _دلم براش سوخت ؟ هانیه نگاهم کرد و یکدفعه بغلم کرد 🌷👈