eitaa logo
صالحین تنها مسیر
223 دنبال‌کننده
16.9هزار عکس
6.8هزار ویدیو
267 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
کوچ غریبانه💔 -یاالله... زهرا و محمد به استقبال آمدند.بابا داشت با آنها خوش و بش می کرد که مسعود به سمت من برگشت: -چه عجب!بالاخره قدم رنجه کردی،یادی از فقیر فقرا کردی! بعد از احوالپرسی با محمد و روبوسی با زهرا و شهلا،در یک فرصت مناسب گفتم: -نیش زبون نزن به اندازۀ کافی دلم از دست روزگار خون هست. نگاهش حالت موشکافی پیدا کرد و دیگر هیچ نگفت.عمه را محکم بغل گرفتم: -عیدتون مبارک عمه جونم. -عید تو هم مبارک عزیزم.چه قدر دلم برات تنگ شده بود. -منم همین طور.هر چند این روزا اوقات خوشی نداشتم،ولی یه لحظه هم از فکر شما غافل نبودم.دلم پر می زد که بیام اینجا. -چرا چشمات گود افتاده عزیزم؟خدای نکرده ناخوشی؟ -نه چیزی نیست،حالا بعد براتون تعریف می کنم. بابا،محمد و حبیب خان از هر دری صحبت می کردند.زهرا و شهلا بیشتر سرگرم پذیرایی بودند.مسعود ساکت تر از همیشه به نظر می رسید ظاهرا به صحبت ها گوش می داد؛گرچه در هر فرصتی متوجۀ نگاه خیره اش می شدم. -چرا چادر تو در نمی یاری مانی؟ سوال زهرا دستپاچه ام کرد.گرچه بر آمدگی اندامم هنوز چندان مشهود نبود،ولی گمان می کردم به محض برداشتن چادر همه متوجۀ وضعیت غیر عادی من می شوند. -راحتم زهرا جون. -وا...بده من چادرو،مگه اینجا خونۀ غریبه ست!این جوری که معذب نشستی فکر می کنم هر لحظه می خوای بری. با اصرار چادر را از دورم باز کرد.یک لحظه رنگ به رنگ شدم نکنه کسی بو ببره که...صدای عمه مرا از این فکر عذاب دهنده نجات داد.کنار او روی کاناپه نشسته بودم.دستم را فشرد و گفت: -خوب مبارکه...شنیدم فهیمه هم همین روزا به سلامتی عروس می شه؟ -سلامت باشین.اگه خدا بخوا دیگه چیزی نمونده.اتفاقا امروز با داماد رفتن واسه خرید. -به به،همیشه به شادی.پس چرا تو باهاشون نرفتی؟ به یاد لحظه ای افتادم که فهیمه با خوشحالی پیشنهاد کرد همراه شان برای خرید بروم،ولی همان لحظه مامان چنان نیشگونی از پهلویش گرفت که طفلک نیم متر از جا پرید. -راستش فهیمه گفت برم،ولی من حوصله نداشتم.ترجیح می دادم بیام دیدن شما. -قدمت روی چشم.نمی دونی چه قدر خوشحالم کردی.قول بده زود نری ها،امشب شام این جایین. -من که حرفی ندارم،ولی نمی دونم آقا بتونه بمونه یا نه. بابا در مقابل اصرار های عمه گفت: -من که شر منده م آبجی،بچه ها خونه تنهان باید برم،ولی مانی اگه دوست داره می تونه بمونه. -خوب پس ما،مانی رو واسه شام نگه میداریم،آخر شبم می گم بچه ها برسوننش خونه. -باشه آبجی،شما خودت صاحب اختیاری؛فقط مواظبش باش یه وقت کار دست خودش نده -چه طور مگه؟چیزی شده؟! -چی بگم والا...این روزا هر دیونه بازی که بگی از خودش در میاره! -آقا جون...این جا که جای این حرفا نیست! همۀ نگاه ها حالت کنجکاوی پیدا کرد.عمه دستم را فشرد: -داداشم چی می گه؟موضوع چیه؟ -هیچی،آقا قضیه رو بزرگش کرده. -نکنه من نامحرمم.اگه نمی خوای به من بگی اشکال نداره. -تو رو خدا این جوری نگین،اگه تو تمام دنیا یه نفر محرم من باشه اون شمایید،ولی آخه... -ولی آخه چی؟تو بگو داداش،موضوع چیه؟ -همونی که گفتم. زده به سرش!از دست یه نفر دیگه ناراحته داره تلافی شو سر این طفل معصوم در میاره. دلم می خواست زمین دهن باز می کرد و مرا می بلعید.چه طور آقا رعایت حال مرا نکرد و این موضوع را جلوی همه به زبان آورد؟داشتم از خجالت می مردم که عمه مرا به سوی خود کشید: -مانی...!تو به سلامتی داری مادر می شی؟مبارکه عزیزم.