#قسمت_چهل_وششم
کوچ غریبانه💔
-من که قبلا گفتم،الان چند روزه منزل آقا جونم هستم.در مورد اینجا بودنم جز خود آقام هیچ کس خبر نداره.مامان
و بچه ها فکر می کنن به اتفاق یکی از دوستام رفتم مشهد.
محمد متعجب پرسید:
-جدی؟!از مهری خانوم بعیده اجازه بده!
-خوشبختانه ورق برگشته.این روزا دیگه کلاش پشمی نداره.
مسعود که جایی مقابلم آن سوی سفره نشسته بود با نگاه مشکوکی پرسید:
-تو خونۀ نصیری مشکلی پیش اومده؟
خودم را به نادانی زدم:
-نه،چه طور مگه؟
-آخه عجیبه که گذاشتن تو این همه وقت منزل دایی بمونی.پیداست زیر نظر هم نیستی!
-یه مشکل کوچیک واسه خودم پیش اومد،منم از خدا خواسته همونو بهانه کردم اومدم منزل خودمون.به آقامم
سفارش کردم بهشون بگه بذارن یه مدت به حال خودم باشمو سراغم نیان.
محمد گفت:
-دمت گرم بابا،خیلی شیری!
لبخند زنان گفتم:
-پاکتی.
زهرا گفت:
-نه والا...خدا وکیلی این کاری که تو واسه مسعود کردی فقط از یه شیر زن بر می اومد!
چشمم به مسعود افتاد:
-این مورد فرق می کرد.واسه مسعود این کم ترین کاری بود که از دستم بر می اومد.
احساس کردم همۀ نگاه ها به سمت من و او برگشت.چهره اش خوشحالی سرکوب شده ای داشت.در ادامۀ صحبت
گفتم:
-راستی یه پیشنهاد.موافقید فردا بعد از ظهر همگی به اتفاق بریم زیارت شاه عبدالعظیم؟آخه می خوام نذری رو که
واسه سلومت مسعود کردم ادا کنم.یه مقدار هم مهر و تسبیح بگیریم که پس فردا انشاالله از مشهد برگردم.
قضیۀ مشهد همه را به خنده انداخت،در آن میان مسعود با صدای گرفته پرسید:
-به همین زودی می خوای بری؟
-اگه از آقا جونم بپرسی می گه دیر هم شده!امروز صبح که به محل کارش زنگ زدم خبر سلامتی تو رو بدم بعد از
این که کلی خوشحالی کرد،اولین حرفی که زد،پرسید،فردا به امید خدا میای خونه دیگه...آره؟چون دیدم دلتنگ
شده بهش قول دادم پس فردا بر گردم،ولی همین روزا به اتفاق خودش دوباره میام بهتون سر می زنم.فعلا تا مدتی
که پیش آقا اینا هستم از دست مزاحمتای من راحتی ندارین.
داشت با غذای درون ظرفش بازی می کرد.عمه گفت:
-دلت می یاد این حرفو می زنی؟به خدا اگه دست من بود تو رو واسه همیشه پیش خودم نگه می داشتم.
-الهی فدات بشم عمه،اگه شدنی بود منم جز این آرزویی نداشتم،ولی حیف که...دوباره چیزی در گلویم گره
خورد.سرم به پایین خم شد.نفهمیدم چرا تمام خوشحالی لحظات قبل تبدیل به غمی سنگین شد!انگار دلم از آینده
خبر داشت