#قسمت_چهل_وهشتم
کوچ غریبانه💔
زهرا گفت:
-شرمنده نباش،امروز واسه من و مانی روز خوبی بود و دوتایی از این جابجایی این قدر خوشحال بودیم که هیچ
خسته نشدیم.حالا هم پا شو لباساتو عوض کن بریم ناهار بخوریم.من که دارم از گرسنگی هلاک می شم.
دنبال زهرا راه افتادم که صدایم کرد:
-مانی.
میان درگاه ایستادم،زهرا رفته بود:
-راست گفتی که بهم زنگ می زنی؟یعنی حتی بعد از این که برگشتی پیش ناصر؟
-بعد از این هر جا که باشم تماسمو باهات قطع نمی کنم،اینو بهت قول می دم.
***
سر وصدای مامان که بچه ها را به کار کشیده بود،با شور و هیجان خاصی همراه بود.هر سال دو هفته مانده به عید
نوروز بساط خانه تکانی را شروع می کرد.امسال شوق و ذوق او بیشتر به خاطر راه اندازی مراسم عقد فهیمه
بود.خوشحالی اش به حدی بود که روی رفتارش با من نیز تاثیر گذاشته و سعی داشت وجودم را در آن خانه نادیده
بگیرد و زیاد گیر ندهد.بر خلاف مامان و فهیمه،اوضاع من زیاد رو به راه نبود.بعد از اعلام نتیجۀ آزمایش انگار دنیا
را روی سرم خراب کردند.چه وعده هایی که به خودم نداده بودم.چه خیالبافی ها که برای آینده نکرده بودم و حالا
همۀ نقشه هایم نقش بر آب شده بود.با این پیشامد جدید دیگر هیچ امیدی به خوشبختی نداشتم و تازه می فهمیدم
که گلیم بختم را از ازل با سیاهی بافته بودند!
امروز آسمان هم مثل دل من گرفته و ابری و غم آلود بود.همان طور که نگاهم بی تفاوتم به جوانه های درخت انجیر
خیره مانده بود به یاد حرف های دیروز پدرم افتادم.
-قرار دادگاه برای یک ماه دیگه ست،حالا تو با این وضع چی کار می کنی؟
داشتم به پهنای صورت اشک می ریختم.از پشت پردۀ زلال اشک نگاهش کردم:
-نمی دونم آقا جون.اینم یه بدشانسی تازه.من نمی خوام مادر بچۀ ناصر باشم،اینو به چه زبونی بگم؟
-چاره چیه؟حالا که این اتفاق افتاده.باید یه فکر اساسی کرد.
-فقط یک کار می شه کرد.باید بچه رو بندازم.تنها راه همینه،وگرنه هیچ جوری از دست ناصر خلاص نمی شم.
-خدا رو خوش نمی یاد.این کار گناهه بابا.دکتر می گفت رفتی تو ماه سوم.اگه بخوای سقطش کنی قتل نفس کردی.
-چرا من احمق نفهمیدم؟چه طور گذاشتم کار به این جا بکشه؟دیدم حالم بده،دیدم مریضم ولی هیچ کاری
نکردم!حتی یک درصد احتمال نمی دادم که ممکنه دلیل بیماریم این باشه!
-حالا این قدر گریه نکن.برات خوب نیست بابا.شاید اینم کار خدا بود که این بچه بمونه.
-کار خدا؟یعنی خدا منو آفریده که فقط زجر بکشم؟اون از به دنیا اومدنم که فورا مادرمو گرفت،اون از بزرگ شدنم
که با سختی و بدبختی بود،اینم از شوهر کردنم.بالاخره این زندگی کی می خواد رنگ خوشی به خودش ببینه؟
-هیچ کیس از حکمت خدا خبر نداره.مگه نمی گن هر کس توی این دنیا بیشتر زجر بکشه پیش خداوند عزیز
تره؟می گن درد و رنج روح آدمو جال می ده!حالا به هر حال کاریه که شده،ولی از بین بردن یه موجود زنده راه حل
این مشکل نیست.من می گم از دادگاه فرصت بخواهیم تا این بچه به دنیا بیاد،بعد هر تصمیمی که گرفتن ما قبول
داریم.اگه بچه رو به ناصر دادن که طلاقتو می گیریم و راحت می شی،اگه ناصر بچه رو نخواست خودمون بزرگش
می کنیم.با این پیشنهاد موافقی؟
دیدم فکر بدی نیست.در عین ناامیدی دلم کمی روشن شد.گرچه جریان طلاقم چند ماهی به عقب می افتاد،ولی باز
جای امیدواری بود که از ناصر جدا می شوم.
عاقبت تکلیف فهیمه هم بعد از چند بار رفت و آمد و صحبت و گفت و شنود مشخص شد و تاریخ عقدو عروسی را
برای دوازدهم فروردین گذاشتند.رامین جوان نجیب و محجوبی به نظر می رسید و از همین ابتدای کار عنان اختیار
را به دست فهیمه داده بود.شروع سال جدید برای مامان به معنای واقعی عید بود و از خوشحالی سر از پا نمی
شناخت.روزی که قرار شد به اتفاق فهیمه،رامین و مادرش برای خرید عروسی بروند فرصت را غنیمت شمردم و به
اتفاق پدر برای تبریک سال نو به منزل عمه رفتیم.سعیده به دیدن یکی از دوستانش رفته بود و مجید ترجیح می داد
در خانه بماند و از پای تلویزیون جنب نخورد.
این بار مسعود در را به رویمان باز کرد و با دیدن ما پدرم را گرم در آغوش گرفت.
-ماشاالله...مسعود جان می بینم که خدا رو شکر از همیشه سر حال تری!
-شما لطف داری دایی جان،این سر حالی رو مدیون لطف پروردگار،محبتای شما و زحمتای مانی خانوم هستم.
-والبته همت خودت...خوب بقیه چه طورن؟
-همه خوبن.اتفاقا همه هستن،بفرمایید بالا.