#قسمت_چهل_وهفتم
کوچ غریبانه💔
روز بعد از صبح با زهرا مشغول نظافت زیر زمین بودیم.هرچه قدر اصرار کرد این کار را به او و شهلا واگذار
کنم،دلم نیامد.می خواستم قبل از رفتن خیالم از جهت زندگی مسعود آسوده بشود.نزدیک ظهر دیگر کاری نمانده
بود.وقتی فرصت کردیم دقایقی کنار هم بنشینیم نگاهی به دور و بر انداخت و گفت:
-ببین اینجا چه قدر عوض شده!کی باورش می شه که این همون زیر زمین دود گرفتۀ قبلیه؟
-خدا رو شکر که فرصت شد این جا رو سر و سامون بدهیم.همین تغییر و تحول می تونه تو روحیۀ مسعود خیلی
تاثیر بذاره،ولی با همۀ این حرفا وظیفۀ شما بعد از این خیلی سنگین می شه.درسته که ترک اعتیاد کار بزرگیه،ولی
مهم تر از اون ادامه شه و این که مسعود دوباره وسوسه نشه.بعد از این نباید تنهاش بذارین.دیشب کلی با محمد
صحبت کردم و ازش قول گرفتم در اولین فرصت پی جوی یه شغلی واسه مسعود باشه.اون نباید بیکار بمونه.به
خودشم پیشنهاد کردم از فردا بگرده توی این آموزشگاه ها و موسسسه های خصوصی یه کاری دست و پا
کنه.مدرک لیسانس شیمی کم مدرکی نیست.درسته که مسعود به خاطر سوء سابقه اش نمی تونه توی ادارات دولتی
کار کنه،ولی شرکتای خصوصی رو که ازش نگرفتن.فقط باید همگی تلاش کنیم دستشو یه جایی بند کنیم.اگه مشغول
کار بشه دیگه فکرش به بیراه نمی ره.به محمد سفارش کردم یه خط تلفن واسه اتاق مسعود بکشه که بعد از این
توی هر فرصتی دورادور شارژش کنم.می دونم اگه هر چند وقت یک بار باهاش حرف بزنم به حالش موثر باشه.تو
هم به آقا حبیب یا هر کس می شناسی سفارش کن واسش دنبال کار باشن.
-چه فکر بکری کردی مانی!اگه تو بتونی باهاش تماس داشته باشی این قدر غصه نمی خوره.مشکل شغلیشم به امید
خدا حل می شه.فقط تو تنهاش نذار.راستش اینو فهمیدم که همۀ ما یه طرف،تو یکی هم یه طرف.حرفای تو یه جور
دیگه روش اثر می ذاره.همین جریان ترکش.تو فکر می کنی منو محمد و عزیز کم گریه و زاری کردیم.کم التماس
کردیم که دست برداره.عزیز از غصه تا پای مرگ هم رفت،ولی حرف هیچ کدوم از ما بهش تاثیر نکرد،اما تو رو که
دید یکشبه از این رو به اون رو شد!خدا وکیلی من تا به حال ندیدم دونفر این جوری به هم علاقه داشته باشن!واسه
همینه که می گم هواشو داشته باش.
-از این نظر مطمئن باش.از این به بعد تو هر شرایطی که باشم دیگه مسعودو به حال خودش نمی ذارم.
صحبت از آینده و زندگی مسعود چنان هر دوی ما را سرگرم کرده بود که متوجۀ گذشت زمان و آمدن او ومحمد
نشدیم.وقتی میان درگاه پیدایش شد پرسید:
-شما دو نفر اینجا چی کار می کنین؟
زهرا گفت:
-خرحمالی...بیا تو ببین چی کار کردیم!
چشمانش از دیدن آن همه تغییر و تحول برق افتاد:
-باورم نمی شه!همۀ این کارا تو یه نصفه روز؟!این مبل رو کی آورده پایین؟
-من آوردم.البته از عمه اجازه گرفتم.همه رو نیوردم که جات تنگ نشه.این سه چهار تا تکی رو آوردم که اگه یه
وقت مهمون واست رسید روی زمین ازش پذیرایی نکنی.اینم میز تحریرت که هر وقت خواستی مطالعه کنی راحت
باشی.فرش قبلی رو با اجازت انداختم بیرون که هرکس خواست برش داره.چند جاشو سوزونده بودی.
چند تا فرش توی مهمونخونه روی هم افتاده بود؛یکی از اونارو واست آوردیم.یادت باشه اون گلدون رازقی رو سه
روز یکبار آب بده،بنجامینم همین طور.روزا پردۀ پنجره ها رو بزن کنار که نور به اندازۀ کافی بهشون برسه.تمام
کتابات که زیر دست و پا ولو بودن رو گذاشتیم توی کتابخونه؛ضمنا این کمدم از اتاق عمه برات آوردیم.لباسات توی
اونه؛هر چند بیشتر شو فرستادیم خشکشویی.هر وقت گرفتی همه رو بزن سر جارختی آویزون کن اون تو.این
یخچالم هر چند کوچیکه ولی آوردیم پایین.بعد ها می تونی بز گتر شو واسه خودت بخری.ضمنا قراره محمد واست
یه رادیو ضبط بیاره که من از الان جاشو اینجا کنار تخت آماده کردم که موقع خواب هر آهنگی خواستی گوش کنی.و
اما...این طرفم جای یه دستگاه تلفنه که قراره من بهت هدیه کنم.جاشو اینجا معین کردم که هر وقت بهت زنگ زدم
واسه برداشتن گوشی زیاد معطلم نکنی...خوب چه طوره؟
روی یکی از مبل ها لم داد و در حالی که نگاهش حالت خاصی پیدا کرده بود گفت:
-حرف نداره!حالا می فهمم چرا صبح منو به زور از خونه بیرون کردین!خواستین این جوری غافلگیرم کنین آره؟
خبر نداشت او را با محمد فرستادم که کم تر کنار هم باشیم؛که شعله های احساس گذشته با هر نگاه دوباره زبانه
نکشد؛که لحظۀ خداحافظی طاقت جدا شدن از او را داشته باشم.در جواب گفتم:
-خوب اگه بودی و مراحل جابجایی رو می دیدی مسلما لطف الان رو واست نداشت...داشت؟
-نه نداشت،اما لااقل می تونستم یه کم بهتون کمک کنم که الان این قدر شرمنده نباشم.
تاب تحمل این نگاه را نداشتم.