#قسمت_چهل_و_هفت
#ازدواج_صوری
بچه ها خادم اومدن از سمت سپاه برای من اسم سمیه انتخاب کردن برای آقای عظیمی یاسر انتخاب شد
وجدانا یکی بیاد به من بگه این اسمارو برای چی برای ما گذاشتن
خدایی خنده دارها
وای امان از لحظه ای که این زینب جوجه اومد شلمچه و من برای سرکشی رفتم اونجا
خاک عالم بر سرم
بچم نتونست هیجانش رو کنترل کنه و یهو وسط خادمین خودشو پرت کرد بغلم
خیلی ممنونم
روزهااز پس هم میگذشت
و زینب دوستم که اهل کرمان بود با نامزدش اومدن راهیان نور
شوهرش مدافع حرم بود و این موضوع از دوستامون فقط من و پریسا میدونستیم
به بقیه گفته بود که شوهرش یه پاسدار عادیه
اما شوهرش جزو سپاه قدس بود
اومدن دوستام خیلی خوشحالم میکرد
تمام مناطق پابرهنه میگشتم و فقط از شهدا کربلا میخواستم
┈┈••••✾•💞💞•✾•••┈┈•
...
💞
#نمنم_عشق
#قسمت_چهل_و_هفت
یاسر
_وااای مهسووو من ناهارنخورده بودم ولی الان دارم میترکم…حالمم داره بهم میخوره…
+عههه اذیت نکن دیگگگه…پشمک بخریم بعدش بریم ترن هوایی..خسیس خان
چشماموگردکردم و گفتم
_مهسومن خسیسم؟الان دوساعت و نیمه که اینجاییم و یه سره داریم بازی میکنیم…
من واقعا دیگه نا ندارم…بریم برات پشمک بخرم ولی ترن رو بیخیال
لباش رو برچید و گفت
+باشه ،ضدحال
*
اب معدنیش رو سرکشید و گفت
+الان کجا داریم میریم؟
_بام
+بااام؟توکه گفتی خسته ام
_ازبازی خسته بودم…حوصله ی خونه رو ندارم..ناراحتی بریم خونه
+نه نه…من راضی توراضی گوربابای ناراضی
نیشخندی زدم
همینه،ازم حساب میبره حسابی..ایولا جذبه
وقتی که به بام رسیدیم غروب بود دیگه..
تا پارک کردیم ماشین و این حرفا…
اذان شد…
یادم افتاد که وضودارم…
بعداز طی کردن یه مقدارازمسیر به جایی رسیدیم که چندتا تخت داشت…
بعدازپرسیدن قبله از مردی که اون نزدیکی ایستاده بود و صاحب جگرکی اونجا بود،برای مُهر سنگی رو از روی زمین برداشتم و شستمش…
روی تخت گذاشتم و رو به قبله قامت بستم….
*
به سمت مهسو برگشتم دیدم داره خیره نگاه میکنه…
لبخند ملیحی زدم و گفتم
_چیزی شده؟
باصدای آرومی گفت
+نمازکه میخونی چه حسی داری؟
میدونستم بالاخره میپرسه…
_حس عالی دارم….آرامشی که توی نماز جاریه مثال نزدنیه…ماتوی نماز باخدا صحبت میکنیم…دردودل میکنیم،شکرمیکنیم،همه چی..
خیلی لذت بخشه وقتی بفهمی بین تو و خدا واسطه ای نیست…لبخندش روحس کنی…
لبخندی زد و سکوت کرد
_خب جیگر که دوس داری؟
+خیییلی
_پس من برم سفارش بدم
**
یک ساعت و نیم گذشته بود و حالا روی این بلندی ایستاده بودم…
مهسو روی زمین نشسته بود…خوشم میومد که خاکی و بی ریاس…برعکس ظاهرش…
_مهسو،بایدبریم…
+کجابریم تازه اومدیم این لبه بابا…
آروم و پرغم گفتم
_ازینجا نه مهسو…
بایدازایران بریم…
مهسو
بابهت گفتم
_چی؟کجابریم؟شوخیه نه؟
+نه مهسو،بایدبریم ترکیه،استانبول…
اینجا امن نیست…
با خشم بلندشدم و گفتم
_اهااا،پس این همه مهربون شدنت بخاطرهمممین بود…شهربازی و بستنی و دربند و اینور اونور…آره؟همه چیمو که گرفتی خانوادمم ازم میخوای بگیری؟ازکشورمم دوربشم؟
باخشم گفت
+بارآخرته که منومتهم میکنی به اینکه مجبورت کردم…اینجا کشورمنم هست،منم خانواده دارم…از هیچی خبرنداری تو…هیچی…پس حق قضاوت نداری…آخرهفته ازکشورخارج میشیم…فعلا هم به کسی اطلاع نمیدی…خودم حلش میکنم…
به سرعت کوله امو روی دوشم انداختم و از راهی که اومده بودیم برگشتم…
کمی ازراه روطی کرده بودم که بازوم کشیده شد…
+مهسو….خواهش میکنم
#دلبهدریازدهایپهنهسراباستنرو
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
صالحین تنها مسیر
💛🥀💛🥀 🥀💛🥀 💛🥀 🥀 #دست_و_پا_چلفتے ❤#قسمت_چهل_و_شش . -شماهمیشه اینقدر زود جا میزنید؟؟ -درک نمیکنید حالم
💛🥀💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀
🥀
#دست_و_پا_چلفتے
❤#قسمت_چهل_و_هفت
.
تااینکه یه روز زینب بهم پیام داد و با گریه گفت:
-سلام😭
-سلام...چیشده؟چرا شکلڪ گریه؟
-اقای مهدوے برام دعا کنین...برام دعا کنین که خدا کمکم کنه...دعاکنین که خدا یه راه نجاتے بهم نشون بده و اون چیزے پیش بیاد که خیر و صلاحمه😞
-چے شده خانم اصغرے؟من دارم نگران میشم 😦
-ببخشید شما رو هم ناراحت کردم 😢برام دعا کنین😞
-بگید شاید بتونم کمکے کنم
-راستش عموم زنگ زده به بابام و گفت که قرار بیان خواستگاریم براے پسر عموم 😭😭
-خب پس چرا ناراحتین؟
-اخه هیچ علاقه اے بین ما نیست 😞
-مطمئنید...شایدپسر عموتون یکے مثل من باشه در برابر مینا..نزاریدیه مجید دیگه له بشه 😔شاید واقعا از ته دل دوستتون داره ولے خجالت میکشه بیان کنه...مثل من بے عرضه 😞
-نهنه اقا مجید..قضیه ما کاملا فرق داره...پسرعمو مخودش به من گفته سالهاست از دختر دیگه اے خوشش میاد ولے نمیتونه به خانوادش بگه...میترسه از پدرش..
.
-خب چے شده حالا یهویے میخوان بیان خواستگارے شما؟
-نمیدونم والا...عموم میگه این دوتا جوون مجردن تو خانواده و هم خونن و خوبه که بهم برسن 😞
-خب همینجورے که نمیشه...پدرشما چیزے نمیگن؟😕
چرا...میگه خودت مختارے ولے چه کسے بهتر از پسرعموت...از طرفے عموم برادر بزرگه و بابام میگه حداقل یه دلیل قانع کننده بیار براے رد کردنش😥برام دعا کنید...😞
.
(تودلم لعنت فرستادم به این شانسم..به اینکه به هرچیزے فکر میکنم خدا ازم میگیردش...قطعا ماجراے زینب هم به خاطر اینکه که من بهش فکر کردم و اون گرفتار این ماجرا شده...وگرنه تا الان که خبرے نبود از این قضایا 😢...اصلااین نحسے وجود منه...مجیددست و پا چلفتے بازم باختی😭😭
خوب شد به خود زینب چیزے نگفتم که الان اونم زندگیش براے من خراب بشه 😞
ولے یکهو یاد حرف خود زینب بعد از مسابقه افتادم که میگفت تو هر مسابقه اے تا اخرین نفس قبل از پایان مسابقه بجنگ و دعا و تلاش کن براے پیروزی ولے بعد مسابقه نتیجه هر چیزے شد دیگه حسرت نخور....
یادم افتاد که میگفت همه زندگے ما یڪ مسابقه هست.)
.
.
چندروز بعد به زینب پیام دادم..
-سلام...خوبیدخانم اصغرے؟چه خبرا؟
-سلام...ممنونم😭😭هیچی..گرفتاری پشت گرفتاری😭😭
.
-چیشده؟
-وسط این گرفتارے نمیدونم کے از کجا پیداش شده زنگ زده خونمون که فردا بعد از ظهرے بیان خواستگارے زنونه و اشنایے اولیه..
.
-خب حالا چرا ناراحتید؟
-خب اآخه شاید مجبور بشم بین دونفر ادم یکے رو انتخاب کنم در حالے که هیچ شناختے ندارم ازشون😔
.
-ببخشیدمنو...😞
.
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
.
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
🥀
💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀💛🥀