eitaa logo
صالحین تنها مسیر
250 دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
7.5هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
صالحین تنها مسیر
#جایگاه_رزق_انسان #قسمت دهم گر نظرتان باشد حضرت در يك جملة فوق العاده اساسي جايگاه رزق را در زندگي
همان امامي كه مي گويد رزق دست خداست، مي گويد: «ما رَأَيْتُ نِعْمَةً مَوْفُورَةً اِلّا وَ اِلي جانِبُها حَقٌ مُضَيَّعٌ» ؛ يعني نديدم ثروت انباشته اي را، مگر اين كه در كنار آن، حقّي ضايع شده باشد. يعني اگر كوخي هست كاخي در كنار آن سر برافراشته. 🌺🌺 ما براي اين كه در زندگي و در مقابل مسائلي كه با آن روبه رو هستيم تحليل داشته باشيم، نيازمند يك شاخص معصوم هستيم تا جايگاه رزق خود را درست بررسي كنيم و ببينيم چقدر بايد نگران رزق خود باشيم. 🌺👌 بدون تحليل صحيح نسبت به رزق، آن هم تحليلي كه از طريق انسان هاي بي خطا يعني معصومين به ما رسيده باشد، همواره سرگردان خواهيم بود . به عنوان مثال؛ وقتي در بيابان برهوتي هستيم كه هيچ شاخصي در آن جا نيست، يعني چيزي نيست كه دوري و نزديكي مان را با توجّه به آن مشخص كنيم، بايد بگرديم يك شاخص پيدا كنيم تا موقعيتمان از دستمان نرود. 🌺 در برهوت دنيا و در بيابان پر از فكرهاي گوناگون در مورد رزق، بهترين راه اين است كه حرف امام معصوم(ع) را بگيريد و بقية افكار و اعمال را با آن ارزيابي كنيد، تا همة عمرمان در نگراني از رزق تمام نشود. 🌺✅ اين حرف را نگذاريد در زندگي تان زمين بماند، كه مي فرمايند: رزق اصلي شما برايتان مي آيد. 👌🌺 آري ممكن است در آن رابطه سؤال ها و اشكال هايي برايتان پيش آيد، با مبنا قرار دادن سخن امام، آن سؤال ها را حل كنيد، نه اين كه اگر سؤال برايتان پيش آمد حرف امام را رها كنيد. اگر در حال حاضر كه چند ساعت از شب گذشته است، كسي بگويد هم اكنون شب است و ديگري اشكال كند اگر شب است، چرا من شما را مي بينم؟! آيا درست است كه طرف بگويد: ببخشيد پس روز است؟! يا بايد اشكال را جواب بدهيد و بگوييد علّت اين كه مرا مي بيني اين است كه چراغ روشن است. 🌺✅ در مورد حرف امام معصوم هم موضوع همين طور است، مگر مي شود با اندك اشكالي كه در مورد رزق آن طور كه امام مطرح مي كنند، برايمان پيش مي آيد، از حرف امام معصوم(ع) عقب نشيني كرد، اگر در ابتداي امر كه امثال بنده با سخن امام معصوم روبه رو شدم، تجزيه و تحليلم با آن حرف منطبق نبود، منطقي است كه تجزيه و تحليل خود را - كه عموماً به وَهميات آغشته است - عوض كنم، بعد با تبعيت از سخن امام، به خوبي مي فهمم كه مباني من اشكال دارد كه غلط تجزيه و تحليل مي كنم. ✅✅ بسياري مواقع در نتيجه گيري عجله مي كنيم. امام خميني«رحمة الله عليه» چون مباني و سنن الهي را مي شناختند، در اوج قدرت نمايي صدام، فرمودند: صدام رفتني است، و همان هم شد. در مورد رزق قاعده همان است كه امام معصوم فرمودند، هر چند در ابتدا ممكن است ظاهر قضيه چيز ديگري را نشان دهد. هر چه در آينه جوان بيند پير، در خشت بيش از آن بيند استاد طاهر زاده ادامه دارد ... @saLhintanhamasir
صالحین تنها مسیر
📚رمان مذهبی #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید. #قسمت_دهم •°•°•°• یک
📚رمان مذهبی •°•°•°• کمی مکث کردو گفت: _آخه چرا؟ +گفتم که‌‌... به دو دلیل _میتونم بپرسم اون دوتا دلیل چین؟ +بله _خب...اون دوتا دلیل چین؟! یه رز دیگه برداشتم و همینطور که گلبرگ به گلبرگ پر پر شون میکردم ادامه دادم: +دلیل اول خانواده من هستن که میدونم به هیچ وجه راضی نمیشن و دلیل دوم ... _دلیل دوم چی؟ +و دلیل دوم اینکه شما بخاطر چادرم منو میخواید! _ببخشید متوجه نمیشم‌‌... لرزش صدامو کنترل کردم و ادامه دادم: +شما منو قبل از اینکه چادری بشم دیده بودین ومیشناختین... سرمو بالا آوردم و تو چشماش نگاه کردم: اما چرا بعد از اینکه چادری شدم،برای خواستگاری پا پیش گذاشتین؟! کلافه بود... دستی به موهاش کشیدو گفت: +کاش میتونستم بهتون ثابت کنم که بخاطر چادرتون پا پیش نذاشتم...کاش... اما اینو بخونید...شاید نظرتون عوض شد... و بعد یه دفترسبز رنگ وگذاشت روی سنگ قبر وبعد رفت... اشکام یکی پشت دیگری پایین میریختن‌.. خدایا این چه حسیه؟ چرا هروقت میبینمش قلبم تند تند میزنه دست و پام میلرزه؟ دلم هُرّی میریزه؟ دفترو برداشتم و باز کردم و آروم شروع کردم به خوندنش... (بسم الله الرحمن الرحیم... توی اردوی شلمچه باما همراه بود... عجیب بود...خیلی... جالب اینه که نمازخوندم بلد نبود اما داشت میومد شلمچه..‌.! وقتی بهم گفت نماز بلد نیست یه لحظه ازش بدم اومد که با این سنش نماز خوندن بلد نیست. اما سریع تو ذهنم اومد که سید از جدت خجالت بکش! شاید تو خونواده ای بزرگ شده که مقید نیستن... . وقتی بهش گفتم که نماز بخون و بدون هیچ چون و چرایی قبول کرد، فهمیدم که پایبند اعتقادات خونواده اش نیست.‌‌ اون نماز بهترین نماز عمرم بود... اما به خودم تشر زدم که اون دختر، هیچ سنمی باتو نداره و باید خودتو کنترل کنی که به چشم خواهر ببینیش... اما این دختر دل و ایمان مارو باخودش برد... اما باز هم به خودم میگفتم‌که پایبند عشق یک طرفه نشو! وقتی که از شلمچه برگشت دیدم که چادری شده... حدس میزدم... خیلی از دوستاشو از دست داد اما براش مهم نبود... از وقتی که چادری شد،،، فهمیدم که نصحیت های عقلم به دلم، همه بی فایده بودن... ⬅ ادامه دارد... ✍نویسنده: باران صابری
🗒‌ آسمانی ‌‌شهیدحاج‌قاسم‌ سلیمانی 💖‌‌«‌‌‌» 🌴💫🌴💫🌴 📢خطاب به برادران سپاهی و ارتشی... ✍کلامی کوتاه خطاب به برادران سپاهی عزیز و فداکار و ارتشی‌های سپاهی دارم: ✅ملاک مسئولیت‌ها را برای انتخاب فرماندهان،"شجاعت و قدرتِ اداره بحران" قرار دهید. 🌐طبیعی است به ولایت اشاره نمی‌کنم، چون ولایت در نیرو‌های مسلح جز نیست، بلکه اساس 《بقای نیرو‌های مسلح》است. این شرط خلل ناپذیر می‌باشد. 🗞💯💠 نکته دیگر، شناخت به موقع از دشمـــ⚔ـــن و اهداف و سیاست‌های او و اخذ تصمیم به موقع و عمل به موقع؛ 🔴هریک از این‌ها اگر در غیر وقت خود صورت گیرد، بر پیروزی شما اثر جدّی دارد... 🌺❤️
صالحین تنها مسیر
#از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_دهم با اینکه اصلا از دخترای محجبه و مذهبی خوشم نمیومد ولی باهاش دست دادم و
بلاخره از ملیکا جدا شدم . ملیکا_ زهراسادات توماشینه بیابریم گرمه خانم خانما. _ اها باشه بریم. ملیکا راه افتاد و منم دنبالش ، تا رسیدیم به یه سمند سفید . ملیکا در جلو رو برام باز کرد و خودش هم رفت عقب نشست. سوار شدم و سلام کردم و بعدهم با آغوش زهراسادات مواجه شدم بلاخره بعد از احوال پرسی و این چیزا راه افتاد. ملیکا_ خوب چه خبرا؟ دیگه میای قم و میری حرم؟ مثلا یه زمانی خواهر بودیما. در جوابش به لبخند اکتفا کردم. راست میگفت همیشه هرجا باهم میرفتیم میگفتیم ما خواهریم و از این حرفا ولی اون برای بچگیامون بود خب. جالبه که همه چیزو یادشونه. هم خوشحال بودم هم ناراحت. ناراحت به خاطر اینکه هنوزهم نمیتونستم خیلی از برخوردای این مذهبیا رو تحمل کنم چون با اعتقاداتشون مشکل داشتم و خوشحال هم برای اینکه دلم برای دوستام تنگ شده بودو حالا بعد هفت هشت سال داشتم میدیدمشون. البته ناگفته نماند که من خیلی سرد برخورد کردم وظاهرا ناراحت شدن که دیگه حرفی بینمون ردو بدل نشد منم سکوت رو ترجیح دادم . زهراسادات_حانیه جان. الان خونه مامان بزرگ اینا خیلی شلوغه مامان اینا گفتن بهت بگم اگه دوست نداشتی بیای اونجا بریم خونه ما. _ نمیدونم هرجور خودت میدونی . زهراسادات_ پس بریم خونه ما. . . . . زهراسادات در رو باز کرد و کنار وایساد تا من وارد بشم. با وارد شدنم خاطره های خیلی محوی,از کودکی برام زنده شد. چه روزای خوبی رو اینجا گذروندیم. . . . زهراسادات با یه سینی شربت وارد پذیرایی شد و نشست کنارم. زهراسادات_ حانیه یه چیزی بپرسم ناراحت نمیشی؟ _ اگه تانیا صدام کنی نه. _ بابات چجوری حاضر شد تو همش پیش عموت باشی با این اعتقاداتش؟ شونه بالا انداختم. _ نمیدونم. شاید.... با اومدن ملیکا حرفمون نا تموم موند . خلاصه بعداز کلی شوخی و خنده که من هم طبق معمول مسئولیت خطیر خندوندن بقیه رو داشتم صدای آیفون بیانگر اومدن مامان باباها بود...... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌ ‌╲\╭┓ ╭ ❤️ ┗╯\╲ ═══❀❀❀💞❀❀❀═══
صالحین تنها مسیر
#قسمت_دهم کوچ غریبانه💔 آخه مامان مهمونخونه رو تروتمیز کرد و داد بچه ها حیاط رو آب و جارو کردن.به ب
کوچ غریبانه💔 مطمئن باش اگه قبول کنی با خانواده ی بدی وصلت نکردی حالا دیگه می مونه نظر خودت(سرم پایین بود. داشتم دنبال یه جواب معقول واسه رد کردن شون می گشتم که مامان طاقت نیاورد و دخالت کرد و گفت:والا خانوم نکوهی هر چند تمام شرایط شما ماشاالله ایده آله و هیچ جای شک و شبهه واسه کسی نمی ذاره ولی شرمنده مانی ما نشون کرده ست و نمی تونه به کس دیگه ای جواب بده.برای اولین بار نفس راحتی کشیدم و خدا رو شکر کردم که بالاخره مامان از خر شیطون پایین اومد و وابستگی من و تو رو قطعی دونسته و در جواب خواستگاری دیگرون همچین چیزی رو عنوان کرد.انگار خانوم نکوهی انتظار شو نداشت پرسید چه طور این قدر بی سر و صدا؟تا به حال نگفته بودین مانی جون نامزد کرده؟مامان گفت:حق با شماست آخه حاج قاسم دوست نداره اسم دخترا رو زبون بیفته واسه همین مراسم نامزدی انجام نشده اما جواب قطعی رو دادیم.راستش از شما چه پنهون داماد پسر خواهرمه غریبه نیست همین روزا قراره شیرینی شونو بخوریم! -مهری خانوم اینو گفت؟!تو چی گفتی؟ -چی می خواستی بگم؟دلم می خواست از دستش جیغ بکشم وقتی منو به اون پسر خواهر هیز و نظر بازش می بنده می خوام از حرص بمیرم ولی به خاطر بابام مجبورم هیچی نگم. -یه بار دیگه اگه این صحبتو پیش کشید از قول من بهش بگو به گور پدرش خندیده بخوادشیرینی تو رو بخوره.مگه تو صاحب نداری که اینا هر غلطی دل شون می خواد می کنن؟ -هیس...آروم باش مردم صداتو می شنون. -چی چی رو آروم باش؟ببین چه جوری دستی دستی دارن تو رو می ندازن تو دام.چرا مواظب خودت نیستی.نکنه یه وقت گول حرفای مهری رو بخوری. -من می گم از حرفاش حالم بهم می خوره.خیال کردی می ذارم کسی با سرنوشتم بازی کنه؟اگه شده از خونه فرارکنم زیر بار حرف زور نمی رم.من اگه بمیرم نمی ذارم دست ناصر بهم برسه چرا حرفمو باور نمی کنی؟ قیافه اش برافروخته و عصبی بود.سرش را میان دو دستش فشار می داد.می دانستم چه حالی دارد.به خودم لعنت فرستادم که چرا ماجرا را برایش تعریف کردم.لحنم حالت نرم تری پیدا کرد .صدایش کردم:مسعود...مسعود جان بسه دیگه اگه بخوای این جوری کنی دیگه هیچ وقت هیچ ماجرایی رو واست تعریف نمی کنم. کمی طول کشید تا صدای بغض آلودش را آهسته شنیدم:بگو که قول می دی نمی ذاری دست هیچ کس بهت برسه. -قول می دم قسم می خورم به جون خودت که از تمام دنیا برام عزیز تری نمی ذارم دست هیچ کس بهم برسه. انگار حرفم را باور نداشت چون تاثیری در حالش نکرد.سرش را همچنان در میان دست هایش گرفته بود.کمی بعد شانه هایش شروع به لرزیدن کرد!باورم نمی شد!اولین بار بود که اشک هایش را می دیدم! ***اگه این جوری باشه اصلا نمی تونم آرایشت کنم.والا اگه زاینده رود هم بود تا حالا خشک شده بود!من نمی دونم این اشکا از کجا می یاد؟! -ببخشید ملوک خانم امروز شما رو هم به دردسر انداختم ولی به خدا دست خودم نیست. -آخه دختر جون چته؟قضیه ی تو شده معما!توی این بیست و چند سالی که کار می کنم شاید بیشتر از صدتا عروس درست کردم ولی اولین باره که می بینم یه عروسی این قدر بی تابی می کنه
صالحین تنها مسیر
#قسمت_دهم #عشق_که_در_نمیزند بغض گلمو گرفته بود -بسه علے میدونے دارے چے میگی؟!من عاشق تو و زندگیمم
علے دستشو گذاشت رو سرم و گفت - تب که ندارے حالت خوبه؟! مادرشم مثل من زل زده بود به پاهاے علے و متعجب نگاهش میکردیم - شماها چتونه من رفتم بیاین بریم دیگه!! خواستچرخ ویلچرو بچرخونه که.... ےاامام رضا... چرختکون نمیخورد علے چندبار تلاش کرد ولی....متعجب گفت: اینڪهسالم بود چیشده؟! نگاهیبه مادرش انداختم لبخندے رو لبم نشست رو به روے علے زانو زدم و گفتم: -عزیزم بلند شو تو باید راه برے !!تو میتونے راه بری علے زد زیر خنده و گفت - بیا مامان عروستم دیونه شد و رفت.پاشو نرجس برو یه ویلچر بیار بریم هتل. حق‌داشت باور نکنه.سرموگذاشتم رو پاهاش گفتم جون نرجس یبار تلاش کن!! میدونستم رو قسم جونم حساسه...بے امید دست منو گرفت و..... نه نه مگه میشه؟!خدایا شکرت علے بلند شد . ........... بعددو ساعت که مردم از دورمون جمع شدن برگشتیم هتل.همه تو شڪ بودیم .اقامحسن باباے علے با دیدن علے جا خورد ولے همه بعد فهمیدن قضیه خواب منو  باور کردن. بهترےنروز و بهترین سفر عمرم رقم خورد.خداجواب خواهشمو داد.....خدایا منو شرمنده خودت کردے ممنونم. ............ سهروز بیشتر نموندیم و برگشتیم تهران.خانوادهمنم با دیدن علے بالاخره باور کردن حرفاے پشت تلفونمون رو.خواستیم یه جشن کوتاه بگیریم به شکرانه خوب شدن حال علے که اقا محسن به علے گفت: بهترجشن عروسے رو که به عروسم قول دادے بگیری. علیدستاشو رو چشمش گذاشت و گفت: بهروے چشم من نوکر ملکه ام هستم. ............ طی دو هفته سریع تمام کارهاے عروسے انجام شد‌.قرار شد روز جشن ازدواج حضرت علے و  فاطمه ماهم مراسم بگیریم.شب عروسے عاشق ترین زوج دنیا. ... ✍🏻 @
صالحین تنها مسیر
#هوالعشق❤️ بعد از کلی دور دور کردن و چرخوندن ما دور *شهرک پردیسان* که آقاجواد گفتن تقریبا ساکناش اکث
❤️ دوباره کنار هم راه افتادیم... کاش علی و فاطمه این عشقولانه بازی شونو میزاشتن برای بعد می تمرگیدن ... حوصله ندارم😡 عه😳اگه میدونم این قدر زود دعام مستجاب میشه یه چیز دیگه میخواستم😂 بالاخره لیلی مجنون نشستن روی چمنای پارک من و سیدم بالاخره بهشون رسیدیم و نشستیم من و فاطیم کنار هم😉 علی و سید دوباره بحثشون گل انداخت و مشغول شدن😕 فاطی: فائزه _جانم فاطی: راستی یادت بود چمدون دوتامون توی ماشین کاروانه😞 _آره بخاطر همین الان که مامان زنگ زد گفتم هرجور شده مهدیه رو پیدا کنه حداقل وسایلمونو برداره🤓 فاطی: اهان خب خداروشکر☺️ _این چند روزه فقط باید با همین لباسا باشیم😁 فاطی: نه بابا غصه نخور خواهرشوهر جان😂 علی گفت شب به سید میگه ببرمون یه پاساژ برامون خرید کنه😍 _عه چه خوب ☺️ سید بلند رو به هممون گفت:بچه ها با بستنی موافقید یا فالوده ؟😃 فاطی: بستنی🍦 علی: فالوده🍧 _هیچ کدوم😑 سید: پس چی میخورید؟!🙄 _اووووم🤔 هویچ بستنی😍 علی گفت البته از همین الان بگم جواد جان که مهمون من😉 خلاصه بلند شدیم و رفتیم سمت مغازه ای که سید نشون داد نزدیک که شدیم علی گفت فائزه و  فاطمه جان اونجا خیلی پسره شلوغه شما بمونید ما میگیریم میایم🤓 تقریبا پنج دقیقه بعد علی با یه بستنی و یه فالوده و سید با دوتا لیوان هویچ بستنی بیرون اومد😶 علی بستنی رو به فاطمه داد 😕 سیدم یکی از لیوانارو داد من😍 مشغول خوردن بودیم و حرف میزدیم. بوستان علوی طبق تعریفایی که ازش شنیده بودم جای قشنگی بود😊 تقریبا دوساعت و نیم اونجا بودیم که علی قضیه جا موندن چمدونای ما و اینکه میخواد برامون وسیله بگیره رو به سیدم گفت تا بریم یه پاساژ مناسب😁 ماشینو در پاساژ پارک کرد😉 پیاده شدیم و از پله ها بالا رفتیم. سید: خب این پاساژ اون قسمتش بیشتر لباس زنونه داره بفرمایید اون ور😊 فاطمه همون مغازه اول رفت خرید کنه علیم باهاش رفت تا حساب کنه از سیدم خواست با من بیاد تا منم انتخاب کنم. من راه افتادم سیدم با فاصله چند قدم دنبالم بود. مغازه هارو با مانتوهای کوتاه و بازی که به نمایش گذاشته بودن یکی یکی نگاه کردم تا یه مانتو مشکی ساده و بلند نظرمو جلب کرد😍 وارد مغازه شدم . سید بیرون بود. _سلام خسته نباشید. ببخشید آقا مانتو مشکی ساده ای  که تن مانکنه چند؟ فروشنده: ۹۵ تومن خانوم. _ممنون میشم بیارید نمونشو. به نمونش نگاه کردم اره خیلی شیک و سادس دوسش دارم😍 توی اتاق پرو تنم کردم😊 کاملا اندازس😍
🌷 نگاه من به بهنام بود که هنوز سر به زیر نشسته بود. خاله طلعت چادر به سرم انداخت.  انگار تمام واژه ها از ذهنم پریده بود..  حاج خانم گفت:  _ببخشید بابا جان ...ولی ماه حرام شگون نداره.  انگاری داشت به آخرین ریسمان های نشدن این کار چنگ می زد.  بابا جان سری تکون داد  _نه دخترم ...امر خیر حتی اگه روز عاشورا هم باشه اصلا بدشگون نیست ... ان شاالله  خوشبخت بشن ...بعد محرم و صفر هم برن سر خونه زندگی شون ...مهریه هم اگه به صلاح  دید دو طرف باشه چهارده سکه به نیت چهارده معصوم ...و شروع به خوندن خطبه کرد.... و من ماندم ناگفته های زیادی... ****  چای رو که مقابل دهنم گرفتم بخار گرم و خوشایندی به لب هام می خورد...  گرمای آفتاب ظهر گرچه خیلی لذتبخش بود ولی باعث آب شدن برفها و راه افتادن آب در  خیابون ها شده بود که راه رفتن رو یه کمی سخت میکرد.  گوشیمو نگاه کردم چند تماس بی پاسخ از مامان و سمانه داشتم.  تا خواستم شماره مامان رو بگیرم سمانه زنگ زد:  الو نگفته پرید وسط حرفم  _کجایی صد بار زنگ زدم؟ یک قورت از چایی رو خوردم  _از صبح فرصت سر خاروندن نداشتم.  سمانه با صدای سر خوشی گفت:  _امشب خونه مایین ها.  _به چه مناسبت دایی طاهر تو خرج افتاده؟ صداشو پر ناز کرد و گفت: _پا گشای عروس خانمه. لیوان چای نصفه راه تو دستم موند: _این مسخره بازی ها چیه؟ والا تو اگه شوهر به خودت دیدی ما هم تو این یک هفته دیدیم.  صدای خنده ی سمانه بلند شد:  _خاک به سرت ماهی عرضه ی شوهر داری هم نداری.  لیوان رو روی میز کوبیدم:  _سمان به دایی بگو این کارو نکنه.  _دقیقا کدوم کار .. وقتی زنگ زده همه رو دعوت کرده ...آقاتون اینا هم تشریف میارن.  دندون روی هم سابوندم.  صدای سمانه آمد:  _فعلا تا شب.  و صدای بوق ممتد.
صالحین تنها مسیر
💥#قسمت_دهم #فصل_انتظارتبلور و شاهزاده بر اسب سراغش آمده ...که... هانیه راجع به برادر سرطانیش گفت
💥 فصل_انتظارتبلور همکلاس بودم تا هانیه، دختر خوبی بودو تنها عیبش این بودکه زیادی حامد رو دوست داشت. البته اون کوه یخ به این راحتی ها به کسی دل نمیداد. صدای پیامک گوشی دوباره بلند شد "من یک دکتر برات پیدا کردم .... از دوستان عمه ام هستش... تند تند براش تایپ کردم. "لیلی به اون غول بیابونی چیزی نگی ها... پیامش آمد "نخیر هم ...راستی استاد رهنما گفتن این ترم هم کلاس حله مسأله بر میداری ؟ تند تند تایپ کردم _آره حتما ...به پولش احتیاج دارم... استیکر خداحافظی گذاشت... به گوشی نگاه کردم هدیه حامی بود .... چقدر به زندگی امیدوار بود که برام بسته اینترنتی یکساله خرید ... ولی... بغض راه گلومو گرفت. مامان کنارم نشست. وقتی صورتم رو دید گفت _باز دوباره یادش افتادی... نگاهش کردم... دسته ای تره رو از وسط خورد کرد و تو سبد انداخت. _بسه دیگه مادر جون خوبه خودت میدونستی عمری به این دنیا نداره... دو تا خواهرم با غم نگاهم کردن... دلم پیچ خورد... طعم تلخ تا گلوم بالا آمد، با دو خودمو به حیاط رسوندم و بالا آوردم... بابا نگران با دستای روغنی بالای سرم ایستاد . _چی شده بابا جان... لبخندی بهش زدم _هیچ فکر کنم از ظهر که تو آفتاب بودم گرمازده شدم. با دستمال دستشو تمیز کرد _انیس یک شربت آبلیمو بیار... مامان پر اخم وارد حیاط شد قاشقی رو توی یک لیوان هم می زد. 🌷👈