صالحین تنها مسیر
#سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_اول 💫گذرایام💫 پسری بودم که درمسجد و پای منبر بزرگ شدم..😊 درخانواده ای مذ
#سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_دوم
💫گذر ایام💫
اما ان زمان سنم کم بود و فکر میکردم کارخوبی میکنم. نمیدانستم که اهل بیت هیچگاه چنین دعایی نکردند.😔انها دنیا را پلی برای رسیدن به مقامات عالیه میدانستند😊
نیمه شب بیدارشدم نمازشب خواندم و خوابیدم.درخواب جوان بسیارزیبایی دیدم
فرمود:با من جکار داری ک اینقدر طلب مرگ میکنی؟؟هنوز نوبت تو نرسیده🙂
فهمیدم جناب عزراییل است باخود گفتم ایشان ک اینقدر زیباهستن پس چرا مردم ازاو میترسند🤔
باالتماس ازاو خواستم منم باخود ببرد اما او رفت و من محکم ب زمین خوردم😕
درهمان عالم خواب نگاه ب ساعت کردم و دیدم ساعت12ظهر است و هوا روشن و سمت چپ بدنم درد گرفته بود.در همان لحظه ازخواب پریدم..
خواستم بلندشم اما سمت چپ بدنم درد میکرد🤕چه رویای صادقانه ای دیدم😰
روز بعد همه سوار اتوبوس برای رفتن ب مشهد..اما متوجه شدم حکم سفر ازسپاه نگرفتیم😥
سریع سوارموتور ب سمت سپاه رفتم و موقع برگشت سرچهارراه راننده پیکان بدون توجه به چراغ قرمز جلو امد و بامن برخورد کرد.
حادثه انقدرشدید بود ک روی کامموت و سقف ماشین و دراخرپشت ماشین پرت شدم سمت چپ بدنم درد میکرد🤕
یاد خوابم افتادم ک عزراییل فرمود نوبتت نیست..
پس این تعبیرخوابم است و من سالم میمانم🙂
باخود گفتم زائران اقامنتظرن بلندشدم و به راننده گفتم من سالمم و با اینکه درد داشتم ب سمت مسجد رفتم
کاروان رفت ک من تادوهفته درد داشتم😞
بعد ازان فهمیدم تا در دنیا فرصت است باید برای رضای خدا کار انجام دهم.و دیگر حرف از مرگ نزدم هرزمان ک صلاح باشد خودش ب سراغم می اید😊اما دعامیکردم با شهادت بسمت و ملاقات خدابروم و تلاشهای بسیاری میکردم
وارد سپاه شدم اعتقاد داشتم لباس سماه لباس یاران امام مهدی(عج)است...
در دهه هفتاد وارد سپاه شدم.
من کارم را ب نحو احسنت انجام میدادم اما اهل شوخی و بگو بخند هستم...
ازدواج کردم و دچار روزمرئگی
سال90 تروریست ها در شمال غرب کشور حدود پیرانشهر مردم را ب خون و خاک کشیده بودند
در عملیاتهای انجا حضور پیداکردم..دوستان زیادی شهید شدن و من جاماندم
در یک عملیات چشمهایم اسیب دید
مخصوصا چشم چپ حدود سه سال ب سختی گذراندم😞
تایک روز با درد وحشتناکی از خواب پریدم و متوجه شدم چشمم از مکانش خارج شده🤕.ب بیمارستان رفتم و بعد از ازمایشهای مختلفی گفتن کیک عده بزرگ پشت چشمت هست و بعلت چسبندگی ب مغز جداسازی سخت است و خطران زیاد و 60درصد عمل ناموفق خواهدبود.😥
و تصمیم شد بالای ابرویم رابشکافن تا غده رابردارند
عمل در اردیبهشت94در اصفهان انجام گرفت
و گفتن احتمال مرگ وجود دارد و من از همسر باردارم و دوستان و ...حلالیت طلبیدم😞
با توکل برخدا راهی اتاق عمل شدم☺️
┈┈••✾•✨✨•✾••┈┈•
#قسمت7⃣6⃣
#پارت_دوم
ارمیا به آشپزخانه رفت تا چای آماده کند. آیه چشمانش را بست و گفت:
_مهدی با همه فرق داشت؛ خیلی خوب بود؛ نمیتونم...
سید محمد عصبانی میان کلام آیه پرید: _بس کن آیه! چرا همهی شمامرده پرست شدید؟ قهرها و دعواهات با مهدی رو یادت رفته؟ یادت رفته که چندبار قهر کردی؟ یادت رفته چقدر از بعضی رفتاراش بدت میومد؟
بین همه ی زن و شوهرا اختلاف هست، تو به ارمیا فرصت نمیدی، شاید خیلی بهتر از مهدی باشه.
آیه اخم کرد:
_مهدی بهترین بود؛ لیاقت شهادت رو داشت!
_جوری نگو که انگار من برادرم رو نمیشناختم و فقط و فقط تو میشناسی. مهدی خوب بود، پاک بود، با ایمان بود، عقایدش قوی بود؛ مگه من نمیدونم؟ اما این اسطورهای که تو ازش ساختی بیشتر پیامبره تا آدم عادی. همه ی آدمها ایراداتی دارن، اونا رو فراموش نکن؛ به این مرد فرصت بده بشناسیش؛ به خاطر خودت، به خاطر دخترت... یه روزی پشیمون میشی.
ارمیا پشت مبلی که آیه نشسته بود ایستاد:
_دست از سرش بردار سید؛ تا هر وقت آیه بخواد من صبر میکنم.
سید محمد: به فکر زینب باشید!
سید محمد به اتاق زینب رفت و ساعتی با یادگار برادرش بازی کرد. وقت خداحافظی به ارمیا گفت:
_آیه ی خودتو بساز برادرمن!
ارمیا لبخندی به برادرانه های سید محمد زد:
_من آیه رو میسازم، اما دیگه اشتباه نمیکنم. آیه بعد از سیدمهدی گم شد، شکست، من طوری آیه رو میسازم که بعد از من خم به ابروش نیاد.طوری که کوه باشه در هر شرایطی
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋
#قسمت9⃣7⃣
#پارت_دوم🦋🦋
ارمیا: بذار ساده بگم! فرضا تولدته و تو یک آدم ثروتمند و بی نیازی. برای اون شهر و مردمش هم کارهای مهم و زیادی انجام دادی. طوری که حیات اون شهر بخاطر این بوده که تو کمکشون کردی. یک مهمونی میگیری و همه شهر رو دعوت میکنی. یکی کادو نمیاره، یکی چون ازت میترسه میاره، یکی پول زیاد داره و چیز کم ارزشی میاره، یکی پول نداره و کم میخوره و زیاد کار میکنه تا چیزی خوبی برات بیاره و خوشحالت کنه.
همه اینها میدونن تو هیچ احتیاجی به این هدایا نداری و اصلا از اونها استفاده نمیکنی. حالا کدوم این آدما برات مهم تر میشن؟
احسان: اونی که بخاطر من سختی کشیده.
ارمیا: کدوم یکی عصبانیت میکنه؟
احسان: اون ثروتمندی که چیز کم ارزشی داد.
ارمیا: کدومشون باعث میشه از دعوت کردنش پشیمون بشی؟
احسان: اونی که کادو نیاورد؟
ارمیا: دیدی چه ساده است؟ فقط میخوای ثابت کنی کی واقعا دوستت داره، کی ادای دوست داشتنت رو در میاره، کی دوستت نداره و کی از تو بدش میاد! کیه که حرف تو رو گوش میده و آماده جان نثاری برای تو هستش و کی اصلا حرفهات براش مهم نیست؟ حالا تو بعد از این مهمونی، میخواهی پست های مهم مثال کارخونه خودتو تقسیم کنی! به همه هم گفتی اما بعضیا باور کردن و بعضیا باور نکردن. حالا چطور تقسیم میکنی؟ به اونی که اومده، شام خورده، میوه خورده، کیک خورده،
هیچی نداده هیچ، تو مهمونی دعوا ودزدی هم کرده و آبروتو برده، چی میدی؟
احسان: هیچی.
ارمیا: اون لحظه دوست داری چکارش کنی؟ بخاطر دزدیش زندانیش کنی و بخاطر آبرو ریزیش بزنیش و بخاطر بی اعتنایی به تو و جایگاهت ازشهر بیرونش کنی و میگی حیف نونی که این خورد!
آیه زیر گوش ارمیا گفت: خوب استاد و مرشدی شدی ها!
ارمیا خندید آرام گفت: شاید احسان پایان نامه من باشه! مثل من که پایان نامه سید مهدی بودم! باقیات الصالحات بذارم از خودم.
آیه لب ور چید: اینجوری نگو
ارمیا باز هم لبخند زد...
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری