eitaa logo
صالحین تنها مسیر
235 دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
269 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 نیم بوت‌های مشکی رنگم رو در میارم و میرم داخل. به محض ورودم خاله محکم بغلم می‌کنه. - خاله قربونت، چقدر دلم برات تنگ شده بود. - خدا نکنه خاله جون، دل منم براتون تنگ شده بود. در حالی که روی مبل کرم رنگ مخملی می‌شینم ازم می‌پرسه. - داییت کو؟ - داره ماشین رو پاک می‌کنه. راستی مامان و حاجی کجان؟ - گفتن کار داریم زود بر می‌گردیم. هانیه از توی آشپزخونه صداش رو بلند می‌کنه. - بجا اینکه بشینی بیا کمک کن. - سلام عزیزم، خوبی؟ قربونت منم خوبم. از آشپزخونه میاد بیرون و با نگاهش برام خط و نشون می‌کشه، بخاطر همین ترجیح میدم بجای اینکه بمیرم برم کمک. کنارش می‌شینم و مشغول درست کردن سالاد شیرازی می‌شیم. با لبخندی شیطون میگه: - خوش گذشت خونه دایی جون! از لحنش خندم می‌گیره. - آره حسود خانم. - من؟! من و حسودی؟! اونم به تو؟! - حقا که شلغم خودمی. - باز گفت. دوتامون می‌زنیم زیر خنده که همزمان صدای آیفون بلند میشه، بلند می‌پرسم. - مامان و حاجین؟ - نه خاله جان، دایی مهدیه. با هانیه سالادها رو داخل کاسه‌های سفالیِ سورمه‌ای می‌ریزیم که صدای سلام بلند بالایِ دایی مهدی‌ میاد و هانیه با خودشیرینی جواب میده. - سلام دایی جونم، خسته نباشید. - سلامت باشی دایی جان، واقعا از دست نرگس از کَت‌ و کول افتادم. با اعتراض پا می‌کوبم و اخطارگونه صداش می‌زنم که دست‌ها‌‌‌‌ش رو به نشونه‌ی تسلیم بالا می‌بره و همه می‌زنیم زیر خنده که ایندفعه تصویر مامان و حاجی روی آیفون می‌افته. هانیه سریع می‌پره توی آشپزخونه تا اسفند دود کنه، من و خاله کنار در برای استقبالشون منتظر می‌ایستیم. قبل از اینکه لب باز کنه محکم در آغوش می‌گیرمش. چند ثانیه‌ای در سکوت می‌گذره تا اینکه خاله میگه: - نرگس جان بزار بیان داخل حالا وقت زیاده. خنده‌ی آرومی می‌کنم، ازش جدا میشم و نگاهم به حاجی می‌افته، لبخند مهربونی می‌زنه و میگه: - سلام دخترم. با این حرفش انگار میرم توی وادی دیگه‌ای، چقدر دلم برای این کلمه تنگ شده. حرفش مدام توی گوشم می‌پیچه. - دخترم، دخترم... سعی می‌کنم به خودم بیام و مثل خودش جوابش رو میدم. خاله به داخل تعارفشون می‌کنه و همه می‌شینن اما من هنوز دم در ایستادم و نمی‌تونم از جام تکون بخورم. - خاله جان در رو ببند. تا میام حرفی بزنم هانیه آروم و شیطون دم گوشم میگه: - گشتم نبود، نگرد نیست. چند ثانیه‌ای طول می‌کشه تا حرفش رو تحلیل کنم و متوجه منظورش بشم. تا می‌خوام عکس العملی از خودم نشون بدم سمت آشپزخونه پا تند می‌کنه. در رو می‌بندم و راهم رو سمت آشپزخونه کج می‌کنم، صرفا برای ادب کردن شلغم خانم! اما تا نیمه‌های راه با حرف خاله مریم مجبور میشم که توقف کنم. به جای خالی بین خودش و مامان اشاره می‌کنه و به اجبار اطاعت امر می‌کنم ولی به محض نشستنم برمی‌گردم سمت مامان و شیطون بهش میگم: - حال و احوالِ مامان جون؟ دیگه همش با حاج آقا دور دور، آره؟ خنده‌ای هم چاشنی حرفم می‌کنم که باعث خنده اون‌ها هم میشه. مامان ملیحه بین خنده‌هاش میگه: - از دست تو دختر، دلم برات تنگ شده بود. - منم دلم براتون تنگ شده بود. غلیظ و کش‌دار ادامه میدم. - خوبین؟ خوش میگذره با حاج آقاتون؟ - خوب که خوبه ولی اگه توام باشی بهتر میشه...