•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_10🌹
#محراب_آرزوهایم💫
نیم بوتهای مشکی رنگم رو در میارم و میرم داخل. به محض ورودم خاله محکم بغلم میکنه.
- خاله قربونت، چقدر دلم برات تنگ شده بود.
- خدا نکنه خاله جون، دل منم براتون تنگ شده بود.
در حالی که روی مبل کرم رنگ مخملی میشینم ازم میپرسه.
- داییت کو؟
- داره ماشین رو پاک میکنه. راستی مامان و حاجی کجان؟
- گفتن کار داریم زود بر میگردیم.
هانیه از توی آشپزخونه صداش رو بلند میکنه.
- بجا اینکه بشینی بیا کمک کن.
- سلام عزیزم، خوبی؟ قربونت منم خوبم.
از آشپزخونه میاد بیرون و با نگاهش برام خط و نشون میکشه، بخاطر همین ترجیح میدم بجای اینکه بمیرم برم کمک.
کنارش میشینم و مشغول درست کردن سالاد شیرازی میشیم.
با لبخندی شیطون میگه:
- خوش گذشت خونه دایی جون!
از لحنش خندم میگیره.
- آره حسود خانم.
- من؟! من و حسودی؟! اونم به تو؟!
- حقا که شلغم خودمی.
- باز گفت.
دوتامون میزنیم زیر خنده که همزمان صدای آیفون بلند میشه، بلند میپرسم.
- مامان و حاجین؟
- نه خاله جان، دایی مهدیه.
با هانیه سالادها رو داخل کاسههای سفالیِ سورمهای میریزیم که صدای سلام بلند بالایِ دایی مهدی میاد و هانیه با خودشیرینی جواب میده.
- سلام دایی جونم، خسته نباشید.
- سلامت باشی دایی جان، واقعا از دست نرگس از کَت و کول افتادم.
با اعتراض پا میکوبم و اخطارگونه صداش میزنم که دستهاش رو به نشونهی تسلیم بالا میبره و همه میزنیم زیر خنده که ایندفعه تصویر مامان و حاجی روی آیفون میافته.
هانیه سریع میپره توی آشپزخونه تا اسفند دود کنه، من و خاله کنار در برای استقبالشون منتظر میایستیم.
قبل از اینکه لب باز کنه محکم در آغوش میگیرمش. چند ثانیهای در سکوت میگذره تا اینکه خاله میگه:
- نرگس جان بزار بیان داخل حالا وقت زیاده.
خندهی آرومی میکنم، ازش جدا میشم و نگاهم به حاجی میافته، لبخند مهربونی میزنه و میگه:
- سلام دخترم.
با این حرفش انگار میرم توی وادی دیگهای، چقدر دلم برای این کلمه تنگ شده. حرفش مدام توی گوشم میپیچه.
- دخترم، دخترم...
سعی میکنم به خودم بیام و مثل خودش جوابش رو میدم.
خاله به داخل تعارفشون میکنه و همه میشینن اما من هنوز دم در ایستادم و نمیتونم از جام تکون بخورم.
- خاله جان در رو ببند.
تا میام حرفی بزنم هانیه آروم و شیطون دم گوشم میگه:
- گشتم نبود، نگرد نیست.
چند ثانیهای طول میکشه تا حرفش رو تحلیل کنم و متوجه منظورش بشم. تا میخوام عکس العملی از خودم نشون بدم سمت آشپزخونه پا تند میکنه.
در رو میبندم و راهم رو سمت آشپزخونه کج میکنم، صرفا برای ادب کردن شلغم خانم! اما تا نیمههای راه با حرف خاله مریم مجبور میشم که توقف کنم. به جای خالی بین خودش و مامان اشاره میکنه و به اجبار اطاعت امر میکنم ولی به محض نشستنم برمیگردم سمت مامان و شیطون بهش میگم:
- حال و احوالِ مامان جون؟ دیگه همش با حاج آقا دور دور، آره؟
خندهای هم چاشنی حرفم میکنم که باعث خنده اونها هم میشه. مامان ملیحه بین خندههاش میگه:
- از دست تو دختر، دلم برات تنگ شده بود.
- منم دلم براتون تنگ شده بود.
غلیظ و کشدار ادامه میدم.
- خوبین؟ خوش میگذره با حاج آقاتون؟
- خوب که خوبه ولی اگه توام باشی بهتر میشه...