eitaa logo
صالحین تنها مسیر
234 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
6.9هزار ویدیو
271 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 راهش رو سمت اتاق خواب کج می‌کنه و صداش رو بلند می‌کنه. - شب بخیر. از دست رفتارهاش خنده‌م می‌گیره و درست مثل خودش جوابش رو میدم. موقع خواب بخاطر درگیری‌های ذهنم بالاخره ساعت‌های دو_سه خوابم می‌بره.                                  *** سریع از جام بلند میشم، دست و صورتم رو با آب سرد می‌شورم. بدون معطلی به سمت کمد میرم و لباس‌هام رو می‌پوشم. تا به سمت در میرم، صدای دایی از داخل آشپزخونه متوقفم می‌کنه. - صبح بخیر خانم خانما، کجا با این عجله؟ - سلام دایی جون ببخشید خیلی دیرم شده الآن از اتوبوس جا می‌مونم. - بیا صبحونه‌ت رو بخور خودم می‌رسونمت. لبخند پهنی از این ور صورتم تا اون ور نقش می‌گیره و هجوم می‌برم سمت میز خوش آب و رنگی که دایی حاضر کرده. بوی کره و پنیر محلی بدجوری شکمم رو به قار و قور می‌ندازه، رنگ عسلی که کنارشون قرار گرفته بود همراه چایی شیرین تحملم رو طاق می‌کنه و دست به کار میشم. تا دایی حاضر میشه، یک دل سیر صبحونه می‌خورم. توی راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشه. - خیلی ممنون دایی جون، من اگه... - برو دختر جون الآن استادت میاد. با گفتن این جمله یاد استاد مفتخری و سخت گیری‌هاش می‌افتم، بدون هیچ حرفی پا تند می‌کنم سمت دانشگاه. تا وارد محوطه میشم نگاهم کشیده میشه سمت نازنین، تمام انرژیم رو جمع می‌کنم و میرم سمتش. - سلام نازنین خانم، چطوری تو؟ نیشگونی از بازوم می‌گیره و شاکی میگه. - کوفت سلام، تازه کاشف به عمل اومده چی شده انقدر خوشحالی، پس بگو چرا خانم دیروز نیومدن دانشگاه، پس بگو چرا وقتی زنگ می‌زدم جواب تلفنم رو نمی‌دادی. واقعا این رسم رفاقته نرگس خانم؟ فقط یک کلمه بگو من چه بدی به تو کرده بودم؟ من آروزم بود عروسی تو رو ببینم گلابی، همین یک آرزو رو هم از من دریغ کردی؟ بله نازنین خانم شانس نداری که... از شدت تعجب ابروهام بالا می‌پرن اما مهلت حرف زدن بهم نمیده. - حالا چند سالش هست؟ کارش چیه؟ خونه داره؟ چندتا خواهرشوهر داری؟ مامانش چطوریه؟ خوشحال شدم‌ها ولی ناراحت‌هم شدم اصلا توقع نداشتم ازم پنهون کنی. ولی واقعا منو چی فرض کردی؟ فکر کردی که میرم و همه جا جار می‌زنم؟ یک نگاهی به ساعت می‌ندازم، اگه جلوش رو نگیرم، ساعت‌ها حرف میزنه و کلاس‌هم تموم میشه. تنها کاری که از دستم برمیاد اینه که دستم رو می‌ذارم روی دهنش و میگم: - نازنین جان یک دقیقه دهنت رو ببند باور کن سرطان فک می‌گیری‌ها، بیا بریم استاد مفتخری رو که می‌شناسی راه‌مون نمیده سر کلاس. دستش رو می‌گیرم و همراه خودم می‌کشمش سمت راهرو، تا استاد رو توی راه‌پله‌ها می‌بینیم، سریع سمتش پا تند می‌کنیم. سرسری عذرخواهی می‌کنیم و به سرعت توی کلاس میریم. از ترس اینکه نازنین با نگاهش بلایی سرم نیاره، توی طول کلاس تمام سعیم اینه که نگاهم به سمتش کشیده نشه. بعد از گذشت یک ساعت و نیم که واقعا حس می‌کنم مغزم اشباع شده. استاد کلاس رو تموم می‌کنه. با بی‌حوصلگی کتاب‌هام رو داخل کیف چرمم می‌زارم و تا می‌خوام بلندشم، با قیافه‌ی عصبانی نازنین روبه‌رو میشم. نمی‌تونم جلوی خودم رو بگیرم و از قیافه‌ی فوق طنزش خنده‌م می‌گیره. - زهرمار. - عه نازنین! الآن بگو چت بود گازش رو گرفته بودی و یک سره غر می‌زدی؟ لب‌هاش رو آویزون می‌کنه و میگه: - چرا ازدواجت رو از من پنهون کردی؟ از شدت خنده دوباره می‌شینم روی صندلیِ تک نفره چوبی، میون خنده‌هام به سختی لب باز می‌کنم. - چرا... چرت...چرت و پرت میگی؟کدوم ازدواج؟ - به من که دیگه دروغ نگو خودم دیدم که رسوندت بعدم چند روز پیش زنگ زدم به دختر خاله‌ت گفت داریم می‌ریم محضر نمی‌تونی جواب بدی...