eitaa logo
صالحین تنها مسیر
235 دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
269 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 با حالتی مغرورانه رو به خاله و هانیه میگم: - من سلیقه مامانم رو خوب می‌شناسم. نگاهم رو به مامان میدم و ازش نظر می‌خوام. کمی من و من می‌کنه اما می‌دونم که خوشش اومده. لباس رو میدم دستش و میگم: - همین خوبه مامان، برین بپوشین. در اتاق پرو که باز میشه همه‌مون با چشم‌های از حدقه بیرون زده نگاهش می‌کنیم. یک پیراهن فرمالیته‌ی ساده اما جذاب. نگاهی اجمالی بهش می‌ندازم و از سر ذوق محکم بغلش می‌کنم. - چطوره؟ خوب شدم؟ - عالی، مثل یک تیکه ماه شدی مامانم. هانیه در حالی که سعی داره خودش رو جمع و جور کنه، میگه: - خاله شبیه حوری‌ها شدین، تا به حال این شکلی ندیده بودمتون. خاله‌‌هم حرفش رو تایید می‌کنه: - راست میگه بعد از فوت آقا محسن دیگه ندیدم لباس رنگی بپوشی، حالا که نگاه می‌کنم بیست سال جوون تر شدی مبارکت باشه خواهر گلم. از حرف‌های خاله ناراحت میشه اما سعی می‌کنه به روی خودش نیاره. تنها یک جمله بیشتر نمیگه و برمی‌گرده توی اتاق پرو. - پس همین رو بر می‌دارم. بعد از خرید، نهاری می‌خوریم و برمی‌گردیم خونه. از فرط خستگی روی مبل خوابم می‌بره و دیگه هیچ چیزی نمی‌فهمم. چشم‌هام رو که باز می‌کنم همه جا تاریکِ تاریکه. به سختی تلفنم رو از روی میز عسلی جلوی مبل پیدا می‌کنم، یک نگاهی به ساعت می‌اندازم، ساعت ده و نیم شبه. تعجب می‌کنم که چرا این موقع از شب انقدر خونه تاریکه! به سختی خودم رو به کلید می‌رسونم و چراغ رو روشن می‌کنم. سرکی توی خونه می‌کشم اما مامان رو پیدا نمی‌کنم. تا شماره‌ش رو می‌گیرم و می‌خوام زنگ بزنم صدای باز شدن در متوقفم می‌کنه. به محض وارد شدنش میگه: - عه، بیدارت کردم؟ ببخشید. - نه بیدار شده بودم، کجا بودین تا این وقت شب؟ روی مبلِ کنار تلوزیون می‌شینه و میگه: - رفته بودم پیش بابات. - طاقت نیاوردی نه؟ بغض گلوش رو می‌گیره. - از بعد از ظهر خیلی حالم بد بود که شاید راضی نباشه، رفتم ازش اجازه بگیرم. - الهی قربونت بشم من مامانم. من مطمئنم که بابا به این وصلت راضیه، شک نکن! بغلش می‌کنم، توی بغلم کلی گریه می‌کنه. یکم که آروم میشه از خودم جداش می‌کنم و میگم: - عه، چه معنی داره عروس انقدر گریه کنه شگون نداره، بلندشو مادر من، بلندشو بریم بخوابیم که فردا کلی کار داریم، ناسلامتی عروسی مامانمه‌ها! در انتها خنده‌ای می‌کنم که باعث خندیدن اونم میشه... *** اضطراب مامان رو که می‌بینم رو به هانیه صدام رو بلند می‌کنم. - هانیه چطوره از این به بعد پشت ماشین لباس شویی بشینی؟ خب یکم گاز بده دیگه دختر دیر شد آبرومون رفت. - خیلی خب دیگه، چقدر تو غر می‌زنی. به محضر که می‌رسیم هنوز والد و خانواده محترمه تشریف نیاورده بودن، اما دایی زودتر از ما جلوی محضر منتظر ایستاده. پا تند می‌کنم سمت دایی مهدیم و باهاش سلام و احوالپرسی می‌کنم، اونم خیلی باهام گرم رفتار می‌کنه. به اتاق عقد که می‌رسیم تازه یادم می‌افته که دوربین رو توی ماشین جا گذاشتم. با آرنجم می‌زنم به بازوی هانیه و آروم دم گوشش میگم: - هانیه بلندشو برو دوربین رو بیار توی ماشین جا گذاشتم. - عروسی مامان تویه، به من چه؟ - عروسی خاله تو نیست؟ - اول مامان تو بوده. - سر پنج دقیقه؟ نخواستم اصلا خودم میرم میارم. از جام بلند میشم و سمت پله‌ها میرم. - آخه محضر و این همه پله نوبره بخدا...