#رمضان ؛ #دعای_افتتاح
وَبَلِّغْنا بِهِ مِنَ الدُّنْيا وَالاْخِرَةِ آمالَنا
با ظهور آقایمان ما را به آرزوهای دنیا و آخرت مان برسان
شرح دعای افتتاح، جلسه 24.mp3
6.06M
#شرح_دعای_افتتاح
استاد #پناهیان ؛ جلسه ٢۴
وحدت از آثار وجودی امام زمان در جامعه اسلامی است که این موضوع در #دعای_افتتاح بیان شده است.
♦️ دعای زیبا فرج ✨✨
#قرار_شبانه
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
☀️اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ☀️
┈┈••✾•✨✨•✾••┈┈•
#امیرِ_من
زمانِعلی را درک نکردیم!
علیِزمان را درک کنیم ..
▪️بحقامیرالمؤمنینﷺ
﴿ #اللهماحفظقائدناالخامنهای﴾
.
.
.
#سربازآقاباشیم
#نقطه_رهایی
صالحین تنها مسیر
"رمان #از_روزی_که_رفتی 🍃🍃 #قسمت0⃣5⃣ وارد خانه که شدند، زهرا خانم اسپند دود کرد، آیه لبخند زد. رها
"رمان #از_روزی_که_رفتی 🍃🍃
#قسمت1⃣5⃣
امیر زنگ زده بود که برای دیدن بچه می آیند. رها لباسهای مهدی را عوض کرده بود و شیرش را داده بود. بچه در بغل روی مبل نشسته بود و صورتش را نگاه میکرد. تمام کارهایش را خودش انجام میداد، به جز صبحها که سرکار بود. زحمتش با مادربزرگهایش بود که عاشقش بودند.
آیه کنارش نشست:
_شما که مهمون دارید چرا گفتی من بیام پایین؟
رها لب برچید:
_خُب میخواستم احسان رو ببینی دیگه، بعدشم مادر احسان اصلا با من خوب نیست، تو هستی حس بهتری دارم.
آیه لبخندی به رها زد و پشت چشمی برایش نازک کرد: ُ
_اون رویای بدبخت رو که خوب اونشب
شُستی حالا چی شده خانوم شدی؟!
صدرا که نزدیک آنها بود حرف آیه را شنید:
منم برام جالبه که یهو چطور اونطور شیر شد! آخه همه ش میترسه، تازه بدتر از همه اون روزی بود که توی کلینیک دیدمش، اصلا انگار دم درخونه عوضش میکنن!
آیه: شما کدوم رها رو دوست دارید؟
"کدام رها را دوست دارم؟ رها که در همه حالتاش دوستداشتنی بود!"
_رهای اونشبو!
آیه: پس بهش میدون بدید که خودشو نشون بده، این منو دق داده تا فهمیدم چطور باید شکوفاش کرد.
"شکوفایت میکنم بانو!"
صدای زنگ خانه بلند شد. صدرا که در را باز کرد، احسان دوان دوان به سمت رها دوید. وقتی کودک را در آغوش رهایی اش دید، همانجا ایستاد و لب برچید.
رها، مهدی را به دست آیه داد و آغوشش را برای احسان کوچکش باز کرد. احسان با دلتنگی در آغوشش رفت و خود را در آغوشش مچاله کرد.
رها: سلام آقا، چطوری؟
احسان: سالم رهایی، دیگه منو دوست نداری؟
رها ابرویی بالا انداخت!
پسرک حسوِد من:
_معلومه که دوستت دارم!
ِ پس چرا نینی عمو سینا رو برداشتی برای خودت؟ چرا منو برنداشتی؟
رها دلش ضعف رفت برای این استدلال های کودکانه! آیه قربان صدقه اش
میرفت با آن چشمان سیاه و پوست سفیدش که میدرخشید!
رها: عزیزم برداشتنی نبود که... مامان تو میتونه مواظب تو باشه، اما مامان این نمیتونست، برای همین من کمکش کردم!
احسان: مامان منم نمی تونه!
شیدا که از صحبت با محبوبه خانم فارغ شده بود روی مبل نشست:
_احسان! این حرفا چیه میزنی؟
آیه سلام کرد. شیدا نگاه دقیقتری به او انداخت و بعد انگار تازه شناخته
باشد:
_وای... خانم دکتر! شمایید؟ اینجا چیکار میکنید؟
آیه: خُب من اینجا مستاجرم؛ البته چون با رها جان دوست و همکار هستم، الان اومدم پایین؛ تعریف پسرتون رو خیلی شنیده بودم.
شیدا برای رها پشت چشمی نازک کرد و نگاه به امیر انداخت:
_امیر خانم دکتر رو یادته؟
امیر احوالپرسی کرد و رو به صدرا گفت:
_نگفته بودی دکتر آوردی تو خونه!
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷#سنیه_منصوری
"رمان #از_روزی_که_رفتی🍃🍃
#قسمت2⃣5⃣
صدرا: من گفتم! رها خیلی وقته اینجاست.
شیدا: منظورمون اون دختره نیست!
آیه: منو رها جان همکاریم؛ از اوایل دانشگاه بود که همکلاس شدیم. تو کلینیک صدر هم،
دکترامون رو توی یک روز ارائه دادیم؛
البته نمرهی رها جان بهتر از من شد!
شیدا اخم کرد:
_خانم دکتر...
آیه حرفش را برید:
_لطفا اینقدر دکتر دکتر نگید، اسمم آیه ست.
شیدا تابی به چشمانش داد:
_آیه جان شما چقدر هوای رفیقتونو داریدا!
آیه: رفاقت معنیش همینه دیگه!
شیدا: اما شان و شئونات رو هم باید در نظر گرفت، این دوستی در شان شما نیست!
صدرا مداخله کرد:
_شیدا درست صحبت کن! رها همسر منه، مادرمهدی و تواین رو باید قبول کنی.
امیر: اینو باید رویا قبول کنه که کرده، ما چیکار داریم صدرا.
امیر چشم غرهای به شیدا رفت که بحث و جدل راه نیندازد.
صدرا: اصلا به رویا ربطی نداره، رویا از زندگی من رفته بیرون و دیگه هیچوقت برنمیگرده!
شیدا و امیر متعجب گفتند:
_یعنی چی؟
صدرا: رویا از زندگی من رفت بیرون، همینطور که معصومه از زندگی مهدی رفته.
شیدا: یعنی حقیقت داره؟
محبوبه خانم: آره حقیقت داره، بچه ها برای شام میمونید؟
احسان هیجان زده شد:
_بله...
صدرا: خوبه! مادرزنم یه غذایی درست کرده که باید بخورید تا بفهمید غذا چیه؛ البته دستپخت خانوم منم عالیه ها، اما مامان زهرا دیگه استاد غذاهای جنوبیه!
زهرا خانم در آشپزخانه مشغول بود اما صدای دامادش را شنید و لبخند زد. "خدایا شکرت که دخترکم سپیدبخت شد!"
صدرا به رخ میکشید رهایش را... به رخ میکشید دختری را که ساکت و مغموم شده بود.
"سرت را بالا بگیر خاتون من! دنیا را برایت پیشکش میکنم، لبخند بزن و
سرت را بالا بگیر خاتون!"
آخر هفته بود و آیه طبق قرار هر هفته اش به سمت مردش میرفت!
روی خاک نشست. "سلام مهدی من! تنها خوش میگذرد؟ دلت تنگ شده است یا از رود فراموشی گذر کرده ای؟دل من و دخترکت که تنگ است. حق با تو بود... خدا تو را بیشتر دوست داشت، یادت هست که همیشه میگفتی:
"بانو! خدا منو بیشتر از تو دوست داره!
میدونی چرا؟ چون تو رو به من داده!" اما من میگویم خدا تو را بیشتر دوست داشت، اصلا تو را برای خودش برداشت!"
هنوز سرِ خاک نشسته بود که پاهایی مقابلش قرار گرفت.
فخرالسادات بود، سر خاک پسر آمده بود. کمی آنطرف تر هم که خاک مردش بود!
فخرالسادات که نشست، سلامی گفت و فاتحه خواند.
چشم بالا آورد و گفت:
_خواب مهدی رو دیدم، ازم ناراحت بود! فکر کنم به خاطر توئه؛ اون روزا حالم خوب نبود و تو رو خیلی اذیت کردم، منو ببخش، باشه مادر؟!
آیه لبخند زد:
_من ازتون نرنجیدم.
دست در کیفش کرد و یک پاکت درآورد:
_چندتا نامه پیش پدرم گذاشته بود،پشت این اسم شما بود.
پاکت را به سمت فخرالسادات گرفت. اشک صورتشان را پر کرده بود
نامه را گرفت و بلند شد و به سمت قبر شوهرش رفت...
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷#سنیه_منصوری
🌴🌙🌴🌙
🌙🌴🌙
🌴🌙
🌙
#دعای_ابوحمزه_ثمالی
✍يَا رَبِّ إِنَّ لَنا فِيكَ أَمَلاً طَوِيلاً كَثِيراً ، إِنَّ لَنا فِيكَ رَجاءً عَظِيماً ، عَصَيْناكَ وَنَحْنُ نَرْجُو أَنْ تَسْتُرَ عَلَيْنا ، وَدَعَوْناكَ وَنَحْنُ نَرْجُو أَنْ تَسْتَجِيبَ لَنا
پروردگارا ما را درباره تو آروزی طولانی بسیاری است ما را در حق تو امید بزرگی است، از تو نافرمانی کردیم و حال آنکه امیدواریم گناه را بر ما بپوشانی و تو را خواندیم و امیدواریم که بر ما اجابت کنی
💎 فَحَقِّقْ رَجاءَنا مَوْلانا فَقَدْ عَلِمْنا مَا نَسْتَوْجِبُ بِأَعْمالِنا وَلٰكِنْ عِلْمُكَ فِينا وَعِلْمُنا بِأَ نَّكَ لَاتَصْرِفُنا عَنْكَ حَثَّنا عَلَى الرَّغْبَةِ إِلَيْكَ ، وَ إِنْ كُنَّا غَيْرَ مُسْتَوْجِبِينَ لِرَحْمَتِكَ فَأَنْتَ أَهْلٌ أَنْ تَجُودَ عَلَيْنا وَعَلَى الْمُذْنِبِينَ بِفَضْلِ سَعَتِكَ
مولای ما امیدمان را تحقق بخش، ما دانستیم که با کردارمان سزاوار چه خواهیم بود ولی دانش تو درباره ما و آگاهی ما به اینکه ما را از درگاهت نمیرانی، گرچه ما سزاوار رحمتت نیستیم ولی تو شایسته آنی که بر ما و بر گنهکاران به فضل گستردهات جود کنی
🌟شبهای کربلا نصیبتون🌟
🌙
🌴🌙
🌙🌴🌙
🌴🌙🌴🌙