قسمت (۲۰۴)
#دختربسیجی
چرا من باید بشنوم که تو به آرام.......
چرا پرهام؟ چرا ؟
تو به چه حقی این کار رو کردی.... .
سرم داد زد : میشه بگی تو چه نسبتی باهاش داری؟!
ساکت شدم و در سکوت نگاهش کردم که به طرفم برگشت و گفت : من زودتر از تو
عاشقش شدم!
من زودتر از تو بهش گفتم دوستش دارم ولی او عاشق تو شده بود و من این رو از
چشمایی که دیوونه شون شده بودم فهمیدم.
حال اون روزا ی من هم بدتر از حال این روزای تو بود.
من که هر لحظه کنار تو می دیدمش و روزی صدبار دلم میخواست بمیرم.
شبا رو تا صبح سرم رو به مهمونی گرم کردم و روزا رو تا شب از درد سر و درد
نداشتنش زجر کشیدم.
آره آراد! من هم عاشق آرام شده بودم، خیلی زودتر از تو! عاشق دختری شدم که با
همه فرق داشت.
او به اتاق من هم میومد ولی مثل اتاق تو در رو نمی بست و باز میذاشت!
من به خاطر تو پا پس کشیدم و پا روی دلم گذاشتم ولی حالا دیگه نمیتونم
دست روی دست بذارم و ببینم پسر حاجی که دم به دقیقه مادرش برای راضی
کردن آرام به خونشون میره از چنگم درش بیاره.
داد زدم:خفه شو عوضی! گم شو برو بیرون، دیگه نمی خوام ببینمت.
پوزخندی گوشه ی لبش نشست و با برداشتن کتش از روی صندلی از کنارم
گذشت و از اتاق خارج شد.
چه سخت باخته بودم و چه زود از دست داده بودمش!
من تشنه ی ذرهای آرامش بودم و آرامی که میتونست آرامم کنه رو نداشتم و حالا
رفیقم میخواست برای همیشه این آرامش رو از من بگیره!
چه درد بدی بود بدون آرام نفس کشیدن و این رو فقط من میفهمیدم که نبودنش
جگرم رو سوزونده بود و آخ که چه بد میسوختم.
از اتاق خارج شدم و به اتاق خودم رفتم و محکم در رو به هم زدم و پشت در وایستادم.
سرم رو به در تکیه دادم و آرام رو دیدم که وسط اتاق روسریش رو از سرش در آورد و
گفت :آراد این مدل بافت مو رو دوست داری ؟
به موهای پیچ و تاب دار و بافته شده اش نگاه کردم و دستام رو توی جیب شلوارم
جا دادم و گفتم :امممممم... راستش من موهای بازت رو بیشتر دوست دارم!
_واقعا؟!
_واقعا!
_چه خوب پس دیگه لازم نیست یک ساعت زیر دست این مبینا بشینم تا
پوست سرم رو بکنه!
_مبینا غلط میکنه اصلا از این به بعد هر روز خودم میخوام موهات رو برات
ببافم.
قسمت (۲۰۵)
#دختربسیجی
از روی در سر خوردمو روی زمین نشستم
دیگه آرام نبود که برام برقصه و پشت به من بایسته و من موهاش رو براش ببافم.
او میدونست من عاشق موهاشم و حالا که من نبودم موهاش رو کوتاه کرده بود.
تا شب رو توی خلوت و اتاقی که به خاطر کشیده بودن پرده ها این روزا همه اش
تاریک بود موندم و نزدیک غروب که دیدم دیگه تحمل خلوت و جای خالی آرام
رو ندارم از اتاق خارج شدم و از شرکت بیرون زدم و همراه با گذاشتن هندزفریم توی گوشم و پلی کردن آهنگی که این روزا مرهمم شده بود بی هدف توی پیاده رو
قدم زدم.
بدون تو دارم قدم میزنم
تو این شهر که از خاطراتت پره
تو این کوچه هایی که از اسمشون
بدون تو حالم به همم یخوره
نفس می کشم بی تو توی این هوا
خدایا نفسهام رو از من بگیر
(به چشمهام نگاه کرد و گفت:آراد بدون تو نفس کشیدن برام غیر ممکنه!
_من قرار نیست نباشم.
_ من از نبودنت میترسم! نمی تونم! من نمیتونم نبودنت رو....
_هیسسس!)
از اون روز که تو رفتی هی به خودم
می گم لعنتی بسه دیگه بمیر.
زیبا ترین کابوس رویاهای من!
معشوقه ی عاشق کش زیبای من!
این زندگی بدون تو شبیه مردنه
تنها دلیل زندگیم دنیای من
دیروز من! امروز من! فردای من!
انگیزه ی تموم این حرفای من
بعد از تو دردم، درد بی درمون شده
ای وای من، ای وای من، ای وای من
بدون تو یه عاشقم که فقط
داره درد معشوق اش رو میکشه
همه میگن این عاشق بینوا
نمی تونه دیگه سر پا بشه
(آهنگ از :امین حبیبی)
آرام نبود و من بدون او خودم هم نبودم و دلم یه لحظه دیدنش رو می خواست.
باورم نمی شد که تونستم دوماه بدون آرام و فقط با خاطره هاش نفس بکشم و
زندگی کنم.
با صدای راننده که گفت : آقا رسیدیم کجا باید برم.
به خودم اومدم و به خیابونی که خونه ی آرام توش قرار داشت نگاه کردم و تراولی رو
روی داشبورد گذاشتم و از ماشین پیاده شدم که راننده گفت :آقا اگه پول خورد دار ی بده.
_بقیه ا ش رو نمی خوام.
#حدیث_روز
حضرت امام هادی علیه السلام:
إنَّ اَللَّهَ جَعَلَ اَلدُّنْيَا دَارَ بَلْوَى وَ اَلْآخِرَةَ دَارَ عُقْبَى وَ جَعَلَ بَلْوَى اَلدُّنْيَا لِثَوَابِ اَلْآخِرَةِ سَبَباً وَ ثَوَابَ اَلْآخِرَةِ مِنْ بَلْوَى اَلدُّنْيَا عِوَضاً
خداوند، دنیا را سرای بلا و آزمایش و آخرت را سرای ابدی قرار داده است و گرفتاری دنیا را سبب پاداش آخرت ساخته و ثواب آخرت را عوض بلای دنیا قرار داده است.
تحف العقول ج1 ص483
🏴 سالروز شهادت امام هادی علیه السلام را تسلیت عرض می نماییم
═══✼🍃🔳🍃✼══
#پایداری_در_راه_حق
#نهج_البلاغه
💥أَيُّهَا النَّاسُ، لَا تَسْتَوْحِشُوا فِي طَرِيقِ الْهُدَى لِقِلَّةِ أَهْلِهِ، فَإِنَّ النَّاسَ قَدِ اجْتَمَعُوا عَلَى مَائِدَةٍ شِبَعُهَا قَصِيرٌ وَ جُوعُهَا طَوِيلٌ
🌖اى مردم در راه راست، از كمى روندگان نهراسيد، زيرا اكثريّت مردم بر گرد سفره اى جمع شدند كه سيرى آن كوتاه، و گرسنگى آن طولانى است.
📚#خطبه_201
صالحین تنها مسیر
قسمت (۲۰۵) #دختربسیجی از روی در سر خوردمو روی زمین نشستم دیگه آرام نبود که برام برقصه و پشت به من
قسمت(۲۰۶)
#دختربسیجی
در ماشین رو بستم و بی توجه به مخالفت راننده پا توی کوچه گذاشتم و به
سمت خونه شون رفتم و دورتر از در خونه و اونطرف خیابون وایستادم و به در
خیره شدم.
به برق خاموش خونه ی امیرحسین نگاه کردم و چهر ه ی آرام بعد برداشتن چادر
عروس مقابلم نقش بست که به روم لبخند زد و من محو تماشاش شدم.
با یاد آوریش دستم رو روی قلبم گذاشتم و روی زمین زانو زدم و لبم رو به دندون
گرفتم.
یک ساعت بود که به امید دیدنش روبه روی در نشسته بودم و عجیب قلبم بی قراری میکرد و بهم میگفت بیخود
اینجا نیومدم و حتما میبینمش.
با نزدیک شدن ماشینی به در خونه و متوقف شدنش همانطور که نشسته بودم
شمشادهایی که مانع دیدن می شدن رو کنار زدم و تونستم ببینمش که با کمک
آرزو از ماشین پیاده شد و بیرمق به سمت در خونه که امیرحسین بازش کرده بود
رفت ولی قبل ورودش به خونه وایستاد و به پشت سرش نگاه کرد و قلبم رو با دیدن صورت لاغر و ناراحتش آتیش زد که هما خانم گفت:آرام جان! چیزی شده چرا نمیری تو!
آرام بار دیگه به پشت سرش نگاه کرد و همانطور که آرزو زیر بغلش رو گرفته بود
وارد خونه شد و تازه من فهمیدم چه کردم با آرامم که حتی نمیتونست روی پاش
راه بره.
امیرحسین که تا اون لحظه منتظر جلوی در وایستاده بود رو به محمدحسین که ماشین رو پارک کرده بود و میخواست وارد خونه بشه پرسید: دکترش چی گفت.
محمدحسین :چی میخواستی بگه یه مشت قرص قوی تر براش نوشت و گفت
باید از جاهایی که او رو یاد اون بی همه چیز میندازه دورش کنیم.
محمدحسین و به دنبالش امیرحسین وارد حیاط خونه شدن و من نشنیدم دیگه
چی میگن.
از جام برخاستم و با قدمای سنگین و داغون تر از هر زمان قدم برداشتم و خودم رو
به خیابون اصلی رسوندم و برای اولین تاکسی دست بلند کردم که جلوی پام
ترمز زد و من توی ماشین نشستم و آدرس خونه ی آیدا رو بهش دادم.
زنگ در واحد رو زدم که سریع در رو برام باز کرد و گفت :سلام خوش اومدی.
_سلام! من که اینجا خونه ام شده دیگه چه خوش آمدی؟! همین روزاست که
دمم رو بگیری و بندازیم بیرون.
سعید خندید و گفت : اگه به من باشه حتما این کار رو میکنم ولی کیه که با
وجود خواهرت جرأت کنه!
به حرفش لبخند بی جونی زدم و جلوتر از او وارد حال شدم که آیدا از توی
آشپزخونه بهم سلام کرد و من جوابش رو دادم وخواستم بشینم که گفت:دیگه اونجا
نشین، پاشو یه آب به دست و صورتت بزن و بیا شام بخور!
قسمت(۲۰۷)
#دختربسیجی
با این حرفش سعید با لبخند شونه ا ی بالا انداخت و من برای شستن دستام به
سرویس داخل راهرو رفتم.
دستام رو پر از آب کردم و به صورتم ریختم و به تصویرم توی آینه ی روبه روم خیره شدم.
مامان راست می گفت چقدر الاغر شده بودم!
دیگه آراد غم زده ی توی آینه رو نمی شناختم!
ریشی روی صورتم بود که از حالت ته ریش در اومده بود و سنم رو بیشتر از اونی
که بودم نشون می داد.
(آرام سرش رو ر وی بالشم گذاشت و دستی به صورتم کشید و گفت :آراد بزار
ریشت همیشه همینجور بمونه!
_چرا؟
_آخه اینجور ی جذاب تری!)
ماشین تیغ سعید رو از کمد کوچیک کنار آینه درآوردم و تیغ رو توش جا زدم
و روی صورتم کشیدم.
حالا دیگه آرام نبود که بخوام براش جذاب باشم!
حالا دیگه او نبود و من هم میخواستم که نباشم.
با تموم شدن کارم صورتم رو شستم و روی روشور رو هم آب گرفتم و از سرویس
خارج و وارد آشپزخونه شدم.
آیدا که مشغول کشیدن غذا توی دیس بود با دیدنم به روم لبخند زد و گفت :چه
خوب کردی داداش! دیگه داشتم ازت می ترسیدم.
سعید که به غذا ناخنک زده بود با دهن پر گفت : چی چی رو خوب کرده! یه
ساعت رفته اون تو و ما رو از شام خوردن انداخته.
_نه که نخوردی! حالا بزار دهنت خالی بشه بعد غپی بیا.
آیدا دیس برنج رو روی میز گذاشت و خودش پشت میز و وسط من و سعید
نشست و برای من که به میز رنگا با رنگش خیره بودم توی بشقابم غذا کشید که
سعید رو به من گفت : چیه؟ چرا ماتت برده؟
بشقاب رو از دست آیدا گرفتم و گفتم :این غذا رو از بیرون گرفتی ؟
_نه خیر! خانم خونه زحمتش رو کشیده!
با تعجب به آیدا نگاه کردم که بی اراده آه کشید و گفت :انگار آرام اومده بود تا
فقط بهمون بگه داریم اشتباه زندگی می کنیم و بره!
قاشق توی دستم و روی بشقاب برنج ثابت موند که آیدا که تازه فهمیده بود چی
گفته و ناخواسته من رو به یاد آرام انداخته با خنده ی تصنعی گفت : اِداداش! این
ترشی رو خودم ریختم البته هنوز جا نیفتاده بخور ببین خوشت میاد ؟
با این حرفش باز هم یاد آور ترشی خوردن آرام شد و من لبخند تلخی زدم و یه
قاشق کوچیک از ترشی رو توی دهنم گذاشتم که از تندی بیش از حدش به
سرفه افتادم.
قسمت(۲۰۸)
#دختربسیجی
سعید خیلی ریلکس لیوان آب رو به دستم داد و من آب رو سر کشیدم و گفتم :
آخه خواهر من چیزی که بلد نیستی چرا درست می کنی؟
آیدا با تعجب نگاهم کرد و سعید رو بهش گفت :خانم! یادته بهت گفتم یه کوچولو
تند شدن؟ منظورم از کوچولو این بود!
آیدا با حرص نگاهش کرد و یه مقدار از ترشی رو توی دهنش گذاشت و گفت :
وای این چقدر تنده!... اشکال نداره یه مقدار دیگه که کلم و اینجور چیزا بریزم توش درست می شه.
منو سعید با تعجب به هم نگاه کردیم و توی سکوت مشغول خوردن شام شدیم.
*برای اولین بار توی یک عصر گرم تابستونی، کنار سایه و توی مرکز خرید
قدم می زدم و بی هدف به مغازه ها نگاه میکردم و بدون هیچ دلخوشی ا ی برای
هر چیزی که سایه میخرید کارت می کشیدم بدون اینکه برام مهم باشه
بدونم چی خریده!
مقابل مغاز ه ی کفش فروشی وایستادم تا سایه کفشی که میخواد رو انتخاب
کنه.
او که دیده بود من کلافه ام و حوصله ی خرید ندارم دست از دید زدن کفشا
برداشت و گفت : عزیزم! تو امروز حالت خوب نیست میخوای بریم خونه و یه روز
دیگه بیایم برای خرید.
_نه لازم نکرده! تو هر چی میخوای رو بخر! چون من دیگه نمی تونم بیام.
_حالا چرا عصبی میشی؟ اصلا من دیگه چیزی نمی خوام .
_خیلی خب! پس میریم خونه.
جلوتر از او راه افتادم و صدای تق تق اعصاب خورد کن کفش پاشنه بلندش رو شنیدم که خودش رو به من رسوند و سعی کرد شونه به شونه ام قدم برداره.
بی توجه به او که منتظر بود در ماشین رو براش باز کنم توی ماشین نشستم و
منتظر شدم تا سوار شه!
با عصبانیت توی ماشین نشست و در رو به هم زد و من که این روزا با کوچکترین صدایی اعصابم به هم می ریخت بهش توپیدم :هوی چته؟!
_تو هنوز یاد نگرفتی با یه خانم چجور باید رفتار کنی؟!
_خانمی نمیبینم که بخوام یاد بگیرم چطور باهاش رفتار کنم.
با حرص نفسش رو بیرون داد و من با روشن کردن ماشین آهنگ غمگین همیشگیم رو پلی کردم.
مدتی که گذشت دستش رو روی دکمه ی ضبط گذاشت و آهنگ رو قطع کرد که
گفتم : هیچ معلومه چیکار میکنی؟
⚫️ سالروز شهادت حضرت باب الحوائج، امام موسی بن جعفر علیه السلام تسلیت باد!
✅👈 شیعه ما چنین است
🔹شخصی به امام کاظم علیه السلام گفت: شیعیانِ شما در فلان جا زیاد هستند، چنین و چنان هستند. حضرت فرمود: اینها که از ایشان تعریف میکنی در چه حد هستند؟ گفت: خیلی مثلًا مؤمناند خیلی چناناند.
🔹 فرمود: آیا در این حد هستند که اگر یکی از اینها به پول احتیاج پیدا کند نیازی نباشد از دیگری اجازه بگیرد، برود پول از جیب او بردارد و خرج کند و او هم هیچ ناراحت نشود، مثل این که خودش خرج کرده؟ گفت: نه، در این حد که نیست. فرمود: پس اینها با یکدیگر برادر نیستند.
📗 استاد شهید مطهری، فلسفه تاریخ، ج۳، ص۳۲۳
═══✼🍃🔳🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطف بزرگ امام کاظم علیه السلام
در حق شیعیان
#امام_کاظم_علیه_السلام
🎙#استاد_انصاریان
__
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#مهدےجان💚
دل خوش ڪرده ام
بہ سحرگاهان
تا شاید صبا عطر زلف تو را
بہ دسٺ نسیم سپرده
مشام هستے سیراب گردد...
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
سلام ای گل غایب✋☀️
🇮🇷
#نجوای_جمعه
✍سلام سرورم، سلام ای شمس محجوب در ذنوب ما، سلام ای مولای محبوب ما، سلام ای ناجی معهود ما و صاحب دولت موعود ما. سلام بر جدتان موسی کاظم باب الجوائج ع. آقای من فردا مبعث است. مبعث جد امجدتان رسول خدا ص در غار حرا از کوه نور، او برای هدایت بشریت به سعادت مبعوث شد و بعثتش به شما تمام میشود. شما دولت او را تشکیل میدهید و کار ناتمام را تمام میکنید الاکرام بالاتمام.
1_1693476520.mp3
4.02M
🔆السلام علیک یا صاحب الزمان
سلام بر تو، ای جانشین خدا و یاری کنندهی حق او
#زیارت_آل_یاسین
#به_استقبال_نور 🔆
#فرصت_سلام و اظهار ارادت❤️ به امام همیشه دست نمی دهد آن را #قدر_بدانیم
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈•
✨ امام کاظم علیه السلام:
🌾 غیبت قائم یک آزمون الهی است که وسیله آن بندگانش را میآزماید.
📚الغیبة شیخ طوسی، ج۱، ص۱۶۶
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام بر حضرت ابوطالب
زمین نشناختش در آسمان پیچیده آوازش
به مناسبت روز درگذشت
حامی بزرگ اسلام
حضرت ابوطالب
یاور رسول خدا و
پدر بزرگوار امیر المؤمنین
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈