eitaa logo
صالحین تنها مسیر
222 دنبال‌کننده
16.9هزار عکس
6.8هزار ویدیو
267 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت(۲۰۷) با این حرفش سعید با لبخند شونه ا ی بالا انداخت و من برای شستن دستام به  سرویس داخل راهرو رفتم.  دستام رو پر از آب کردم و به صورتم ریختم و به تصویرم توی آینه ی روبه روم خیره شدم.  مامان راست می گفت چقدر الاغر شده بودم!  دیگه آراد غم زده ی توی آینه رو نمی شناختم!  ریشی روی صورتم بود که از حالت ته ریش در اومده بود و سنم رو بیشتر از اونی  که بودم نشون می داد.  (آرام سرش رو ر وی بالشم گذاشت و دستی به صورتم کشید و گفت :آراد بزار  ریشت همیشه همینجور بمونه!  _چرا؟  _آخه اینجور ی جذاب تری!)  ماشین تیغ سعید رو از کمد کوچیک کنار آینه درآوردم و تیغ رو توش جا زدم  و روی صورتم کشیدم.  حالا دیگه آرام نبود که بخوام براش جذاب باشم!  حالا دیگه او نبود و من هم میخواستم که نباشم.  با تموم شدن کارم صورتم رو شستم و روی روشور رو هم آب گرفتم و از سرویس  خارج و وارد آشپزخونه شدم. آیدا که مشغول کشیدن غذا توی دیس بود با دیدنم به روم لبخند زد و گفت :چه  خوب کردی داداش! دیگه داشتم ازت می ترسیدم.  سعید که به غذا ناخنک زده بود با دهن پر گفت : چی چی رو خوب کرده! یه ساعت رفته اون تو و ما رو از شام خوردن انداخته.  _نه که نخوردی! حالا بزار دهنت خالی بشه بعد غپی بیا.  آیدا دیس برنج رو روی میز گذاشت و خودش پشت میز و وسط من و سعید  نشست و برای من که به میز رنگا با رنگش خیره بودم توی بشقابم غذا کشید که سعید رو به من گفت : چیه؟ چرا ماتت برده؟  بشقاب رو از دست آیدا گرفتم و گفتم :این غذا رو از بیرون گرفتی ؟  _نه خیر! خانم خونه زحمتش رو کشیده!  با تعجب به آیدا نگاه کردم که بی اراده آه کشید و گفت :انگار آرام اومده بود تا  فقط بهمون بگه داریم اشتباه زندگی می کنیم و بره!  قاشق توی دستم و روی بشقاب برنج ثابت موند که آیدا که تازه فهمیده بود چی  گفته و ناخواسته من رو به یاد آرام انداخته با خنده ی تصنعی گفت : اِداداش! این  ترشی رو خودم ریختم البته هنوز جا نیفتاده بخور ببین خوشت میاد ؟  با این حرفش باز هم یاد آور ترشی خوردن آرام شد و من لبخند تلخی زدم و یه  قاشق کوچیک از ترشی رو توی دهنم گذاشتم که از تندی بیش از حدش به  سرفه افتادم.
قسمت(۲۰۸) سعید خیلی ریلکس لیوان آب رو به دستم داد و من آب رو سر کشیدم و گفتم :  آخه خواهر من چیزی که بلد نیستی چرا درست می کنی؟  آیدا با تعجب نگاهم کرد و سعید رو بهش گفت :خانم! یادته بهت گفتم یه کوچولو تند شدن؟ منظورم از کوچولو این بود!  آیدا با حرص نگاهش کرد و یه مقدار از ترشی رو توی دهنش گذاشت و گفت :  وای این چقدر تنده!... اشکال نداره یه مقدار دیگه که کلم و اینجور چیزا بریزم توش درست می شه.  من‌و سعید با تعجب به هم نگاه کردیم و توی سکوت مشغول خوردن شام شدیم. *برای اولین بار  توی یک عصر گرم تابستونی، کنار سایه و توی مرکز خرید  قدم می زدم و بی هدف به مغازه ها نگاه میکردم و بدون هیچ دلخوشی ا ی برای  هر چیزی که سایه میخرید کارت می کشیدم بدون اینکه برام مهم باشه بدونم چی خریده!  مقابل مغاز ه ی کفش فروشی وایستادم تا سایه کفشی که میخواد رو انتخاب  کنه.  او که دیده بود من کلافه ام و حوصله ی خرید ندارم دست از دید زدن کفشا  برداشت و گفت : عزیزم! تو امروز حالت خوب نیست میخوای بریم خونه و یه روز  دیگه بیایم برای خرید. _نه لازم نکرده! تو هر چی میخوای رو بخر! چون من دیگه نمی تونم بیام.  _حالا چرا عصبی میشی؟ اصلا من دیگه چیزی نمی خوام .  _خیلی خب! پس میریم خونه.  جلوتر از او راه افتادم و صدای تق تق اعصاب خورد کن کفش پاشنه بلندش رو شنیدم که خودش رو به من رسوند و سعی کرد شونه به شونه ام قدم برداره.  بی توجه به او که منتظر بود در ماشین رو براش باز کنم توی ماشین نشستم و منتظر شدم تا سوار شه!  با عصبانیت توی ماشین نشست و در رو به هم زد و من که این روزا با کوچکترین صدایی اعصابم به هم می ریخت بهش توپیدم :هوی چته؟!  _تو هنوز یاد نگرفتی با یه خانم چجور باید رفتار کنی؟!  _خانمی نمیبینم که بخوام یاد بگیرم چطور باهاش رفتار کنم.  با حرص نفسش رو بیرون داد و من با روشن کردن ماشین آهنگ غمگین همیشگیم رو پلی کردم.  مدتی که گذشت دستش رو روی دکمه ی ضبط گذاشت و آهنگ رو قطع کرد که گفتم : هیچ معلومه چیکار میکنی؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚫️ سالروز شهادت حضرت باب الحوائج، امام موسی بن جعفر علیه السلام تسلیت باد! ✅👈 شیعه ما چنین است 🔹شخصی به امام کاظم علیه السلام گفت: شیعیانِ شما در فلان جا زیاد هستند، چنین و چنان هستند. حضرت فرمود: اینها که از ایشان تعریف می‌کنی در چه حد هستند؟ گفت: خیلی مثلًا مؤمن‏‌اند خیلی چنان‏‌اند. 🔹 فرمود: آیا در این حد هستند که اگر یکی از اینها به پول احتیاج پیدا کند نیازی نباشد از دیگری اجازه بگیرد، برود پول از جیب او بردارد و خرج کند و او هم هیچ ناراحت نشود، مثل این که خودش خرج کرده؟ گفت: نه، در این حد که نیست. فرمود: پس اینها با یکدیگر برادر نیستند. 📗 استاد شهید مطهری، فلسفه تاریخ، ج۳، ص۳۲۳ ═══✼🍃🔳🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 دل خوش ڪرده ام بہ سحرگاهان تا شاید صبا عطر زلف تو را بہ دسٺ نسیم سپرده مشام هستے سیراب گردد... سلام ای گل غایب✋☀️ 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍سلام سرورم، سلام ای شمس محجوب در ذنوب ما، سلام ای مولای محبوب ما، سلام ای ناجی معهود ما و صاحب دولت موعود ما. سلام بر جدتان موسی کاظم باب الجوائج ع. آقای من فردا مبعث است. مبعث جد امجدتان رسول خدا ص در غار حرا از کوه نور، او برای هدایت بشریت به سعادت مبعوث شد و بعثتش به شما تمام میشود. شما دولت او را تشکیل میدهید و کار ناتمام را تمام میکنید الاکرام بالاتمام.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1693476520.mp3
4.02M
🔆السلام علیک یا صاحب الزمان سلام بر تو، ای جانشین خدا و یاری کننده‌ی حق او 🔆 و اظهار ارادت❤️ به امام همیشه دست نمی دهد آن را •┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈•
✨ امام کاظم علیه السلام: 🌾 غیبت قائم یک آزمون الهی است که وسیله آن بندگانش را می‌آزماید. 📚الغیبة شیخ طوسی، ج۱، ص۱۶۶ •┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام بر حضرت ابوطالب زمین نشناختش در آسمان پیچیده آوازش به مناسبت روز درگذشت حامی بزرگ اسلام حضرت ابوطالب یاور رسول خدا و پدر بزرگوار امیر المؤمنین •┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
قسمت(۲۰۸) #دختربسیجی سعید خیلی ریلکس لیوان آب رو به دستم داد و من آب رو سر کشیدم و گفتم :  آخه خو
بهار نارنج: قسمت(۲۰۹) _تو از این به بعد حق نداری این آهنگ رو گوش کنی!  _تو برای من تصمیم نمی گیری که چیکار کنم و چیکار نکنم!  _خیلی خوب هم میگیرم! ما دیگه قراره زن و شوهر بشیم و هیچ دلم نمی خواد  تو هنوز هم به فکر اون دختره ی عقب افتاده ی عهد بوق ......  با نشستن دستم توی دهنش حرفش رو خورد و من سرش داد زدم : وقتی میخوای در موردش حرف بزنی دهنت رو آب بکش!  دفعه ی آخری باشه که شنیدم بهش توهین کردی.  با گریه گفت:تو به خاطر اون زدی توی دهن من؟!  دوبار ه آهنگ رو پلی کردم و بدون هیچ حرفی و خوشحال از اینکه سایه قهر کرده و  دیگه صداش روی مخم نیست به رانندگیم ادامه دادم.  جلوی در خونه شون ماشین رو نگه داشتم و قبل اینکه پیاده بشه دستمالی رو به طرفش گرفتم و گفتم :گوشه ی لبت رو پاک کن.  دستمال رو از دستم گرفت و با ناراحتی از ماشین پیاده شد .  با رفتنش سرم رو روی فرمون گذاشتم و گفتم :قسم میخورم به محض پاس شدن چکایی که دست باباته برای همیشه شرت رو از سرم کم کنم! فقط دعا کن اوضاع همین جور بمونه!  ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه ی خودم روندم. در خونه رو باز کردم و وارد خونه شدم و با کشیدن نفس عمیق هوای گرم خونه رو  وارد ریه ام کردم.  دکمه های لباسم رو باز کردم و با دیدن دو جعبه ای که وسط حال و روی هم  گذاشته شده بودن به سمتشون رفتم و با تلخندی نگاهشون کردم و خواستم ازشون رد بشم که بی اراده برگشتم و کنارشون روی زانوم نشستم و در جعبه ی  بالایی رو باز کردم.  توش پر بود از جعبهای کوچیک و در رأس هم هشون جعبه ی کادویی عطری  بود که من شب تولدش بهش هدیه داده بودم.  جعبه ی عطر رو برداشتم که جعبه ی کوچیک حلقه ها از کنارش توی جای  خالیش افتاد.  جعبه ی توی دستم رو روی زمین گذاشتم و جعبه ی حلقه رو برداشتم و درش  رو باز کردم.  حلقه ی ساده رو بین انگشت شست و اشاره‌ام و دور از خودم نگه داشتم و بهش  خیره شدم و غرق شدم توی خاطراتم:  فروشنده جعبه ای حاوی ست حلقه ی ازدواج ساده رو جلومون باز کرد و حلقه ی  طلا رو به سمت آرام گرفت و ازش خواست امتحانش کنه.  آرام حلقه رو توی دستش کرد و دستش رو دور از خودش گرفت و بهش خیره شد.  مامان رو بهش گفت:این حلقه خیلی ساده نیست؟  آرام با درماندگی به من نگاه کرد و من گفتم :مامان جان اگه اجازه بدین حلقه هامون رو ساده و ست برداریم.
بهار نارنج: قسمت(۲۱۰) مامان با مهربونی گفت: هر جور که خودتون دوست دارین شما باید دوستشون  داشته باشین.  ست حلقه ی توی انگشت آرام رو دستم کردم و دستامون رو بدون اینکه به هم  بخوره کنار هم و دور از خودمون گرفتیم و به دستامون نگاه کردیم.  باز هم از تکرار خاطرات آه کشیدم و حلقه ی توی دستم رو در آوردم و توی جاش و  کنار حلقه ی آرام و توی جعبه گذاشتمش .  در جعبه رو بستم هر دو جعبه رو سر جاشون برگردوندم و به سراغ کارتون پایینی  رفتم که توش لباس شب نامزدی و لباسی که براش خریده بودم جا خوش  کرده بودن.  لباسی که خودم براش خریده بودم رو از توی جعبه در آوردم و عمیق بوش  کشیدم.  بوی عطر تن آرام رو میداد و من چقدر درمانده و در به در این بو بودم!  چقدر دور شده بودم از یه لحظه داشتنش کنارم و بوییدن عطر تنش!  همون وسط حال دراز کشیدم و لباس رو بغل کردم ولی این چیزی از دلتنگیم کم نمیکرد و بر عکس بیقرار ترم میکرد. دلم گرفته بود و بیقرار تر از هر زمان  با عجله لباس رو توی جعبه مچاله کردم و جعبه ها رو برداشتم و توی اتاقی که هیچ استفاد ه ای ازش نمیکردم انداختم و به حال برگشتم که با دیدن توشک کنار  شومینه و گیتار روی صندلی با عصبانیت به سمتشون رفتم و هر تکه ای رو یه گوشه پرت کردم و داد زدم : دیگه آرامی نیست که بخوام سرم رو روی پاش بزارم و  سرم نوازش کنه....!  دیگه آرامی نیست که بخوام براش تار بزنم و بخونم!  دیگه نیست که من براش تار بزنم و او با هر سازم برام برقصه!  دیگه نیست!  من نذاشتم که باشه!  لعنت به من!..... لعنت به من!  لعنت به این دنیای بی رحم! لعنت به تو روزگار نامرد!  با پخش و پلا شدن وسایل کنار شومینه و در حالی که نفس نفس میزدم روی  لبه ی شومینه نشستم و از جعبه ی سیگاری که این روزا همیشه همراهم بود  سیگاری رو در آوردم و روی لبم گذاشتم و روشنش کردم و با یک پک محکم ریه  ام رو پر از دودش کردم.  انقدر این کار رو تکرار کردم که رو ی لبه‌ی شومینه پر از ته سیگار و پاکت خالی  سیگار شد و من همون جلوی شومینه دمر دراز کشیدم و دیوانه وار و با خنده  گفتم :دیگه آرامی نیست که بخوام به خاطرش سالم بمونم!  مدتی رو توی همون حالت موندم و وقتی از خونه بیرون زدم که هوا کاملا تاریک شده بود.  ماشین رو توی حیاط خونه پارک کردم و بیرمق از ماشین پیاده و وارد خونه  شدم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
بهار نارنج: قسمت(۲۱۰) #دختربسیجی مامان با مهربونی گفت: هر جور که خودتون دوست دارین شما باید دوستشو
قسمت (۲۱۱) توی راهرو مشغول در آوردن کفشام بودم که صدای حرف زدن مامان و آوا توجهم رو  جلب کرد و باعث شد مدتی رو بی سر و صدا همونجا بایستم و به حرفاشون گوش  کنم.  مامان با دلخوری گفت : آوا جان، دخترم! اینجوری که نمیشه! یعنی تو میخوای  برادرت رو توی شب نامزدیش تنها بزاری؟  آوا : تنها نیست! تو و بابا و آیدا و بقیه ی فامیل هم هستین!  مامان: آوا تو رو خدا تو دیگه انقدر با اعصاب من بازی نکن!  آوا : مامان جان! من نمی تونم ببینم کس دیگه ای به جای آرام دست آراد رو  گرفته و باهاش می رقصه!  من نمیتونم اون دختره ی چندش آور که با وقاحت خودش رو به آراد غالب کرده رو  ببینم، شما رو به خدا انقدر گیر نده نمی تونم مامان! ن.... می...... تونم!  مامان که حالا به گریه افتاده بود با ناله و زاری گفت:ای خدا چرا من رو نمی بری  و راحتم نمی کنی!  آوا دوباره غر زد : من نمی دونم حالا چه اصراریه که جشن بگیرن، اون هم توی  سالن پذیرایی به اون بزرگی؟ یه محضر میرفتن و محرم می شدن! دیگه چه کاریه آخه؟  مامان : خیر سرشون می خوان کلاس بزارن و دارایی شون رو به رخ مردم بکشن! آوا: مامان جان! همین الان بهت گفته باشم از من نخواه باهاش خوب باشم! من اگه جواب سلامش رو هم بدم به خاطر آراده!  دیگه بی خیال شنیدن ادامه ی حرفاشون شدم و برای رفتن به طبقه‌ی بالا وارد  سالن شدم که آوا من رو دید و رو بهم گفت:  داداش؟ تو کی اومدی؟!  _خیلی وقت نیست! نمی دونی بابا کجا رفته ؟ _فکر کنم رفته باشه مسجد! اصلا این روزا کی بابا رو می بینه؟  دیگه چیزی نگفتم و پله ها رو بالا رفتم و به این فکر کردم که بابا این روزا چقدر  کم پیدا و کم حرف شده!  به این که چرا چیزی ازم نمی پرسه و روز به روز به تعداد چین و چروکهای  صورتش چین اضافه میشه!  با رسیدنم به طبقه‌ی بالا چشمم روی در حموم کنار اتاقم ثابت موند و لحظه ای  بعد بدون در آوردن لباسم زیر دوش آب سرد وایستادم تا شاید سردی آب کمی از  داغی تنم رو کم کنه و برای چند لحظه هم که شده یادم بره چقدر سخت باختم!  نمیدونم چه مدت توی حموم بودم ولی وقتی لباس پوشیدم و به طبقه ی  پایین رفتم از مامان و آوا خبری نبود و بابا به تنهایی روی مبل وسط حال نشسته و  به تلوزیون خیره بود .  سلام کردم که جوابم رو داد و من با کمی فاصله کنارش نشستم .
قسمت (۲۱۲) مدتی رو در سکوت هر دو به صفحه ی تلوزیون نگاه کردیم تا اینکه بابا گفت : برای  شرکت مشتری پیدا شده.  با تعجب نگاهش کردم که خودش ادامه داد:تا قبل مراسم نامزدی تمام چکا پاس میشه.  من خیلی قبلتر به فروش شرکت فکر کرده بودم ولی پیدا کردن مشتری کار راحتی نبود و بد حالی بابا هم باعث شده بود تا به تنها راه ممکن روی بیارم.  برای پاس کردن دوتا از چک ها ماشین خودم و بابا رو فروخته بودم و این روزا با ماشین مامان اینور و اونور میرفتم و خونه رو هم برای فروش گذاشته بودم ولی خب  بدهی انقدر زیاد بود که با این چیزا جاش پر نمی شد.  ولی حالا دیگه چرا باید سهام شرکت رو واگذار می کردیم و زحمت چندین ساله مون رو به باد می دادیم ؟ حالا که دیگه من کار خودم رو کرده بودم و آرام رو  کنارم نداشتم؟!  به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم :ولی من با این کار مخالفم.  بابا بدون اینکه نگاهم کنه گفت : پس با چی موافقی؟ازدواج با دختری که چشم دیدنش رو نداری؟!  _این فقط یه ازدواج سوریه! نگران من نباش.... فقط کافیه این جنسای مونده روی دستمون به فروش برسن حتی یک ثانیه هم باهاش نمی مونم.  _مگه میشه؟ مطمئن باش این بهرامی بیکار ننشسته و برای نگه داشتن تو بعد  عقد هم نقشه کشیده! _او فقط میخواد دخترش برای یک شب هم که شده کنار کسی به اسم شوهر  بخوابه!همین!  _منظورت چیه؟!  _اینکه این آقای بهرامی تازه یادش اومده دخترش رو از توی خیابون جمع کنه تا  هر شب توی بغل یک نفر نباشه.  بابا با شنیدن این حرف سرش رو به دوطرف تکون داد و با گفتن لا اله الا الله از  جاش برخاست که رقیه خانم بهمون نزدیک شد و گفت :آقا شام حاضره!  به رقیه خانم که از زمان زندانی شدن بابا دیگه به طور دائم و همه وقت توی خونه‌مون بود و کار میکرد نگاه کردم و گفتم :پس مامان و آوا کجان ؟  _خانم که توی آشپزخونه ان، آوا خانم رو هم الان صدا می زنم.  نگاهی به بابا که برای شستن دستاش به سمت سرویس بهداشتی می رفت  انداختم و راه آشپزخونه رو در پیش گرفتم.  مامان در حالی که یک دستش رو زیر چونه اش زده بود، پشت میز شام نشسته بود و کاملا مشخص بود که توی افکار خودشه و فقط جسمشه که اینجا نشسته!
قسمت(۲۱۳) صندلی روبروییش رو بیرون کشیدم و روش نشستم که با صدای کشیده شدن  صندلی روی زمین از فکر در اومد و نگاهم کرد و همراه با لبخند گفت : اومدی؟  پس بابات و آوا کجان!؟  _الان میان.  مامان نگاهی عاقل اندر سفیهه بهم انداخت و بدون هیچ مقدمه ای گفت :آراد! تو  نمیخوای کت و شلوار بخری ؟  _کت و شلوار برای چی؟!  _برای مراسم نامزدی دیگه!  _می خرم دیر نمیشه!  _دو روز دیگه نامزدیته اونوقت تو....  _مامان جان شما رو به خدا الان در مورد این چیزا حرف نزن و بزار شامم رو بخورم.  مامان غمگین نگاهم کرد و گفت : بخور عزیز دلم! نوش جونت!  آوا که تازه وارد آشپزخونه شده بود کنارم نشست و غذا رو عمیق بو کشید و گفت :  هوممممممم کوفته قلقلی!... مامان! یادته با آرام کوفته قلقلی درست کردیم و  وقتی آوردیمش سر میز بابا و آراد فکر کردن فسنجونه؟! مامان رو به آوا با سر به من اشاره کرد که آوا بقیه ی حرفش رو خورد و من یاد روزی افتادم که آرام ظرف خورشت رو وسط میز گذاشت و بابا با تعجب ازش پرسید:  مگه شما نگفتین امروز ناهار کوفته داریم؟!  آرام دستاش رو پشت کمرش قایم کرد و گفت : خب کوفته داریم دیگه!  بابا دوباره نگاهی به ظرف انداخت و گفت : ولی این که شبیه فسنجنونه؟  آرام خندید و جواب داد:خب!.... کوفته هاش شل بودن و چند باری هم من و آوا  خورشت رو همش زدیم اینجوری شد دیگه!  با این حرفش من و بابا زدیم زیر خنده و با صدای بلند خندیدیم.  با صدای آوا که گفت: وا! آراد به چی میخندی؟  به خودم اومدم و تازه متوجه شدم که باز هم گم شدم توی خاطراتم و لبخند روی  لبمه!  مامان مشکوکانه نگاهم کرد و ظرف خورشت رو مقابلم گرفت که ظرف رو از دستش  گرفتم و گفتم :ولی خوشمزه بود!  _چی!  _کوفته قلقلی ا ی که شبیه فسنجون شده بود!  آوا لقمه ی توی دهنش رو قورت داد و گفت : خوشمزه بود چون دلت خوش بود!