🌀 وقتی سیاسیون اهل کرامت نباشند، دومینوی فساد در جامعه آغاز میشود
🌀هر مشکلی میبینیم ناشی از بیشخصیتی برخی مدیران مملکت است
🔻 #آخرین_آمادگی_برای_ظهور (ج۸)-۱
🔹 مدیریت باید کریمانه باشد؛ این اصل اول مدیریت است. سیاسیون و مدیران جامعه باید شخصیتاً اهل کرامت باشند و الا بهدرد مدیریت نمیخورند. در پُستهای کلیدیِ، باید افراد باظرفیتی قرار بگیرند که اولاً خودشان کریم باشند، ثانیاً کرامت مردم را حفظ کنند.
🔹 امیرالمؤمنین(ع) میفرماید: کسی که به خودش ظلم میکند، او حتماً به دیگران هم ظلم میکند (غررالحکم/۸۶۰۶) این یک بحث اخلاقی نیست، بلکه یک بحث مدیریتی است؛ یعنی کسی که ظلم میکند، مدیر موفقی نیست، چون مدیر موفق کسی است که به دیگران ظلم نکند.
🔹 وقتی یک مدیر و سیاستمدار، کریم نباشد و رفتارهای غیرکریمانه انجام بدهد (مثلاً در حرفهایش، لودگی و شارلاتانبازی دربیاورد) از آن بالا یک دومینویی آغاز میشود که آخرش میشود انواع فسادها؛ هم فساد اقتصادی، رانتخواری و تعطیلی کارخانهها و...هم فساد فرهنگی، افزایش آمار طلاق و حتی بیحجابی!
🔹 برای مذهبیها و حوزۀ علمیه متأسف هستم که بعضاً از رفتار غیرکریمانۀ مدیران جامعه (که عامل بسیاری از مشکلات و فسادهاست) انتقاد نمیکنند و صرفاً به بیحجابی کف خیابان اعتراض میکنند.
🔹 هر مشکلی در مملکت میبینید ناشی از بیشخصیتی برخی مدیران است و الا ما خودمان میتوانیم مشکلات را حل کنیم و رونق اقتصادی ایجاد کنیم و این ربطی به تحریمها ندارد؛ اما چه چیزی لازم دارد؟ شخصیت کریمانۀ مدیران! سرِ نخش هم دست مردم است. اولاً نمایندگانی برای مجلس انتخاب کنید که باشخصیت و اهل کرامت باشند و ثانیاً رئیسجمهوری انتخاب کنید که اهل کرامت و تأمینکنندۀ کرامت مردم باشد.
👤علیرضا پناهیان
🚩دانشگاه امامصادق(ع)- ۹۸.۶.۱۶
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت ۸ شروین کیفش را که به خاطر حرکت سعید افتاده بود برداشت و گفت: - چقدر وول می خوری؟ ب
#رمان_هاد
پارت ۹
-متأسفم. الان وقت ندارم. باشه برای فردا...
- ولی چند لحظه بیشتر طول نمی کشه!
- من جلسه دارم. همین جوریش هم ربع ساعت تأخیر دارم. برای انصراف که دیر نمیشه ولی من دیرم شده و رفت.
- اَه! لعنتی
دستی روی شانه اش احساس کرد.
- مثل اینکه مزاحم شدم. واقعاً متأسفم شروین سعی کرد خونسرد جلوه کند.
- مهم نیست...
این را گفت، سرش را پائین انداخت و از پله ها بالا رفت.
استاد هم لبخند زد و از ساختمان خارج شد.پشت در کلاس که رسید دستگیره را گرفت اما قبل از اینکه در را باز کند پشیمان شد. حوصله کلاس را نداشت. کلافه بود. توی حیاط روی چمن ها دراز کشید. مدتی گذشت.
- اینجائی؟
چشم هایش را باز کرد.
- منو فرستادی پی نخود سیاه دیگه. چرا نیومدی؟
- حوصلم نشد...
- خب می رفتی خونه آی کیو
شروین لباسش را تکاند...
- برم خونه بگم چند منه؟
بعد با صدائی آرام و گرفته ادامه داد:
- اونجا کسی منتظر من نیست
سعید برگ زردی را که به موهای شروین چسبیده بود جدا کرد، صدایش را کلفت کرد و گفت:
- ای مرد نا امید قبیله. من تو را ملقب می کنم به ببر بی چنگال، یه چند تا خط هم بکش رو صورتت، با این لباس نارنجیت عین ببر می شی. از اون موقع تا حالا افتادی به غلتک کاری چمن ها؟
شروین غرق در خیالات گفت:
- رفتم فرم انصراف بگیرم نشد
- از الاغ سواری خسته شدی پیاده شدی؟
استاده، همون که صبح نشونم دادی، نذاشت...
سعید خندید و گفت:
- فرشته نجات. به قیافش هم می خوره. حتماً وقتی خواستی برگه بگیری دستت رو گرفت و گفت ...
بعد مکثی کرد با لحنی پر احساس گفت:
- نه! تو نباید این کارو بکنی. آه. شروین، این کار اشتباهه محضه!
- فیلم هندی زیاد می بینی؟
- شما که فیلم آمریکایی می بینی بگو چی شد؟
- خورد زمین، رفتم کمکش، آقای نعمتی جلسه داشت رفت...
- مفید و مختصر. بعضی ها تخصص عجیبی توی مزاحمت بی موقع دارن. یکی باید به خود تو کمک
کنه
- شاید اگه یکی اونجا بود جلو نمی رفتم. خودمم نفهمیدم چی شد...
این را گفت، کیفش را پرت کرد. پشت ماشین و پرید بالا. سعید هم سوار شد. سوییچ را چرخاند. ماشین
پرید جلو و خاموش شد. سعید داد زد:
- چه کار می کنی پسر؟ تو دندست
شروین دستی به صورتش کشید و نفسش را بیرون داد. چند لحظه ای دست هایش را روی فرمان
گذاشت و سرش را پائین انداخت. بعد گفت:
- تو رانندگی می کنی؟ من حواسم سرجاش نیست
توی بزرگراه که رسیدند سعید ضبط را روشن کرد و داد زد:
- حال میکنی؟
شروین عینک آفتابی اش را به چشم زد و گفت:
- تو دیوونه ای
- نه به اندازه تو. آخه آدم با این وضع کسل می شه؟
بعد دنده را عوض کرد و گفت:
- حالا راستی راستی می خوای انصراف بدی یا تریپ برداشتی؟
- به قیافم می خوره شوخی کرده باشم؟
سعید نگاهی توی آینه انداخت و سری تکان داد. شروین هم سرش را به طرف خیابان و ماشین هایش
چرخاند...
جلوی خانه پیاده شد و گفت:
ادامه دارد...
✍ میم - مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت ۹ -متأسفم. الان وقت ندارم. باشه برای فردا... - ولی چند لحظه بیشتر طول نمی کشه! - م
#رمان_هاد
پارت ۱۰
- ماشین رو ببر. صبح بیا دنبالم
- راننده استخدام کردید؟
امری باشه؟ میوه ای، چیزی نمی خواید براتون بخرم؟
- تنها کاریه که بهت می آد..
- اقلا کارتش رو بده برم بنزین بزنم . هر چی داشته زدی تو رگ ماشین خالی دادی دست من
شروین برگشت دم ماشین و همانطور که توی جیب ها و کیف پولش دنبال کارت بنزین می گشت گفت:
- نبری بنزینش رو آزاد بفروشی.
- به من می خوره همچین ادمی باشم؟
شروین کمی نگاهش کرد و گفت:
- نه، میاد بدتر از این باشی
و کارت را دستش داد.
سعید غرولند کنان گفت:
- موندم این دست من چرا هنوز سالمه؟ حالا چقدر داره؟
- فکر کنم یه صد تایی داره... اکثر وقت ها توی خونه است... حوصله رانندگی ندارم...
سعید سوتی زد و گفت:
- چه شود!
بعد چشمکی زد و خداحافظی کرد:
- فعلا خداحافظ.
شروین هم لبخندی زد و برگشت دم در. کلیدش را توی در انداخت. سعید بوقی زد و رفت. دستی تکان داد و وارد خانه شد. طبق معمول جز هانیه کسی خانه نبود.
- سلام آقا
- سلام. بقیه کجان؟
- مادرتون ...
- ولش. مهم نیست
- چشم. ناهار می خورید؟
- بیار اتاقم
از پله ها بالا رفت تا به اتاقش رسید. کیفش را پرت کرد روی تخت. با خودش حرف می زد:
- وقتی به سعید می گم کسی منتظرم نیست باورش نمیشه. بیا! اینم خونه ما. قبرستونه!
روی تخت افتاد. چند دقیقه بعد کسی در زد:
- بیا تو
هانیه غذا را روی میز گذاشت.
- با من کاری ندارید؟
- نه
- نگاهی به غذا کرداصلا میل نداشت.
پشت پیانو نشست.چندتایی از دکمه هارا فشار داد. نگاه کوتاهی به نت ها کرد. آرام آرام شروع کرد به زدن.
یک دفعه دستش را روی همه دکمه ها گذاشت و بلند شد. دوباره روی تخت ولو شد. کتاب کنار دستش را برداشت چند صفحه را برگ زد. شروع به خواندن کرد حوصله اش نشد. پرتش کرد.
حوصله خانه ماندن را نداشت. ظهر بود و هوا
ساکن و بی رمق. بدون اینکه بفهمد سر از پارک در آورد. روی چمن ها دراز کشید. برگ های بید بالای سرش تکان می خوردند. دست کرد و نخی سیگار از جیبش بیرون آورد. روشن کرد و چند تا پک زد و پرت کرد. دستش را زیر سرش گذاشت. سایه درخت خنک بود و پارک ساکت.سر و صدای زیادی بیدارش کرد. نزدیک غروب بود. پارک پر شده بود.
- آقا؟
سرش را برگرداند.
از روی چمن ها بلند شید می خوام آب بذارم
- لطفاً
باغبان پارک بود. بلند شد. احساس گرسنگی می کرد. با قدم هائی سنگین به راه افتاد. خانه مثل همیشه
سوت و کور بود. شراره داشت با عروسکش بازی می کرد. همین که شروین را دید به طرفش دوید.
- سلام داداشی
بغلش کرد.
- کجا بودی؟
- پارک...
شراره موی روی صورت شروین را کنار زد.
- چرا تنها رفتی. منم می خواستم باهات بیام.
- توخونه نبودی خانمی
- دفعه بعد منو می بری؟
شراره را پائین گذاشت.
- باشه.حالا برو برای داداشی یه لیوان آب بیارروی مبل افتاد.
کانال تلویزیون را عوض کرد. مادرش همانطور که با تلفن حرف می زد و ناخن هایش را سوهان می کشید وارد هال شد. حرف های مادرش توی گوشش زنگ می زد. با ایما و اشاره از
مادرش سئوال کرد:
✍ میم - مشکات
🔴رابطه بیکاری با فساد اخلاق🔴
از رابطه كار با تهذيب اخلاق و رابطه بيكاري با فساد اخلاق و هرزگي روح و فكر و احساسات نبايد غافل بود.
🔵👈 آدم بيكار اگر غيبت نكند و به تعبير قرآن كريم اگر گوشت مردار نخورد پس چه بكند؟ روح آدمي نيز مانند معدهاش غذا ميخواهد، اگر غذاي كافي نرسيد به هر چه رسيد سد جوع ميكند ولو با چيزي كه مستقذر و مورد تنفر باشد.
در سالهاي قحطي و گرسنگي عمومي ديده شده كه افراد گوشت يكديگر را خوردهاند.
🔵👈 اگر به روح آدمي نوبت به نوبت به طوري كه اين نوبتها قطع نشود غذاي كافي نرسد يعني چيزي كه روح را سير و راضي و قانع نگه دارد، چيزي كه توجه روح را به خود جلب كند و انديشهها و احساسات را متمركز سازد، در اين صورت روح گرسنه ميماند و ناچار به گوشت برادر مؤمن در حالي كه مرده باشد تغذّي مي.نمايد يعني غيبت ميكند.
🔵👈 زناني كه معمولا در خانه ها مينشينند و هيچ كاري ندارند، بيش از هر طبق و طايفه ديگر به غيبت كردن مشغول ميشوند چون بيش از هر طبقه ديگر از لحاظ روحي گرسنگي و بي غذايي ميكشند.
🔵👈 به هر حال آدم بيكار به انواع مفاسد اخلاقي و بيماريهاي رواني و عصبي مبتلا ميشود و زندگاني اش سياه و تباه ميگردد.
📚حکمتهاواندرزها ، شهید مطهری (ره) ص124
✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 ببینید
⭕️ توصیه حجتالاسلام پناهیان به مردم برای دیدن یک فیلم سینمایی
💢 "منطقه پرواز ممنوع" به طرز نفسگیری مخاطب را تا انتها وادار به پیگیری میکند
▫️این فیلم میتواند مخاطبانی که با سینما قهر هستند را به سینما بکشاند
#سلام_امام_زمانم❤️
جانم فدای نام تو يا صاحب الزمان
قربان آن مقام تو يا صاحب الزمان
جان ميدهم بخاطر يک لحظه ديدنت
دل عاشقِ سلامِ تو يا صاحب الزمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج