💥 حضرت رسول اکرم(ص) فرمودند: شكست ايران و روم را ميبينم. منافقين میگفتند او با وجودِ اینهمه مشکل اقتصادی، چه حرفهايي ميزند!
💠 استاد سید محمدمهدی میرباقری:
حضرت رسول اکرم(ص) پيروزيهاي آینده را ميديدند و در رواياتي از ايشان آمده كه فرمودند: دارم شكست ايران و روم را ميبينم.
منافقين میگفتند او چه حرفهايي ميزند! نميتواند گرسنههاي اطراف خودش را سير كند و اصحاب صِفّه لباس برای پوشیدن و نان براي خوردن ندارند، اما ايشان ميگويد من ميبينم كه ما ايران و روم را فتح میکنیم!»
☑️
🌀 خدا چگونه راه «توجیه ترس» را بهروی انسان میبندد؟
🌀 اثر وضعیِ ترسیدن از خدا، نترسیدن از غیرخداست
🔻 #از_غیر_خدا_نترسیم (ج۲) - ۱
🔹 دین جلوی «توجیه ترس» را میگیرد؛ بسیاری از آیات و روایات برای این است که انسان ترس خودش را توجیه نکند. خداوند برای اینکه راه توجیه ترس را ببندد، چهکار میکند؟ مثلاً میفرماید «مرگ شما دست من است» یا میفرماید «رزق و روزیِ شما دست من است» پس دیگر چرا میترسید؟
🔹 یکی از ترسهای رایج، ترس از مرگ و ترس از جنگ و جهاد است. خداوند به کسانی که از ترس مرگ، از جهاد فرار میکنند، میفرماید: حتی اگر در بُرجهای محکم باشید، باز هم مرگ، یقۀ شما را میگیرد (نساء/۷۸) طبق آیات و روایات، جهاد، مرگ انسان را نزدیک نمیکند.(ارشاد مفید/۱/۲۳۸)
🔹 یکی دیگر از ترسهای رایج، ترس از فقر است و خدا برای اینکه این ترس انسان را بریزد، رزق و روزی را به خودش نسبت میدهد و میفرماید «روزیِ شما دست من است!»
🔹 خداوند از یکطرف، راههای توجیه ترس را بهروی ما میبندد تا از غیرخدا نترسیم و از طرف دیگر، میفرماید: «از خود من بترسید؛ من میتوانم بلا بر سرتان بیاورم...»
🔹 ترسیدن از خدا، یک راهحل دیگر برای از بینبردنِ ترس انسان است. اثر وضعیِ ترسیدن از خدا، نترسیدن از غیرخداست. توجه به عواملی مثل مرگ، فشار قبر و... یک راه است برای اینکه ترس از غیرخدا در وجود ما از بین برود.
🔹 امامصادق(ع) میفرماید: هرکسی از خدا بترسد خدا همه را از او میترساند و کسی که از خدا نترسد، خدا او را از همهچیز میترساند. (منلايحضرهالفقيه/۴/۴۱۰)
🔹 سردار سلیمانی کسی بود که از خدا میترسید. یکی از نتایجش این بود که وقتی داعشیها میخواستند برخی از مناطق را تصرف کنند، همینکه شنیدند سردار سلیمانی دارد به سمت آن منطقه میآید، عقبنشینی کردند!
👤علیرضا پناهیان
🚩دانشگاه تهران - ۹۸.۱۰.۱۷
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۱۰۶ او در پاسخگویی به سوال خبرنگاری که پرسیده بود، چرا با آن وضع و در حالی که نفر آخ
#رمان_هاد
پارت۱۰۷
- شما خوبی باباجان، اگه ما رو دعا کنی دیگه غصه نداریم. نگرانیه من بابت مادرته. البته شما خودت
مردی ولی وظیفه ما سفارش کردنه
هادی به پدرش خیره بود و شروین به هادی. نمی توانست اشک چشمان غمزده و نگرانش و لبخند لبش
را با هم جمع کند. توی خودش بود که دید شاهرخ به بازویش می زند. شاهرخ به مادر هادی اشاره کرد.
- حاج خانم با شمان
شروین سربرگرداند.
- چرا چائیتو نمی خوری مادر؟ سرد شد
شروین بدون اینکه چیزی بگوید سری تکان داد و چایی اش را برداشت. شاهرخ گفت:
- خب حاج آقا، اجازه میدید؟ ما دیگه رفع زحمت کنیم تا شما هم استراحت کنید
- اینقدر زود؟
- غرض دیدن شما بود که دیدیم
مادر هادی تعارف کرد.
- خب مادر ناهار بمونید
- خیلی ممنون مادر این رفیق ما کلاس داره منم باید برم جائی. به اندازه کافی زحمت دادیم
- چه زحمتی پسرم خونه خودتونه. بیشتر اینجا بیا
- چشم ان شاء ا... سر میزنیم
نیم خیز شد. سر پدر را بوسید و با مهربانی گفت:
- کاری ندارید حاجی؟
- به سلامت پسرم. اگر دیگه ندیدیم حلال کن. التماس دعا
- محتاجیم. ان شاءا... که بهتر باشید. یا علی
شروین مشغول بستن کتانی هایش شد و شاهرخ از هادی پرسید:
- دکترا چیزی گفتن؟ حاجی خیلی ...
اما حرفش را ادامه نداد.
- نه دکتر چیز خاصی نگفت اما از دیروز تا حالا می گه به دلم افتاده که دیگه ...
هادی هم نتوانست ادامه دهد و هر دو سکوت کردند. شروین بلند شد و چهره غمزده هر دو را دید. هادی
همراهشان تا دم در آمد.
شاهرخ نگاهش به مغازه های کنار خیابان بود.
- خیلی ممنون آقا...
کرایه تاکسی را داد و پیاده شد. نگاهی به سر در نمایشگاه انداخت.
- نمایشگاه اتومبیل شروین
تعجب کرد. نمایشگاه بزرگی بود و پر از ماشین های گران قیمت. وارد نمایشگاه که شد پسری جوان جلو آمد.
–خوش آمدید قربان. چه کمکی از دستم بر می آد؟
- اگر ممکنه می خواستم آقا کسرائی رو ببینم؟
- ایشون الان یه جلسه کاری دارن. اگر کاری هست بگید
- نه ممنون. باید با خودشون صحبت کنم. اگه اشکالی نداره منتظر می مونم
- بفرمائید اونجا. صندلی هست. ممکنه یه کم طول بکشه
- خیلی ممنون همین جا ماشین ها رو می بینم
- هرطور مایلید
پسر رفت و شاهرخ خودش را با ماشین ها سرگرم کرد. بعد به طرف صندلی ها رفت و نشست. از جیب پالتویش کتاب جیبی کوچکی را درآورد و مشغول خواندن شد. چند دقیقه ای گذشت. چند نفراز اتاق
بیرون آمدند. شاهرخ سر وصدا را که شنید سربلند کرد. 3 مرد میانسال که هر سه کت و شلوار رسمی داشتند از موقعیت ایستادن،حرف هایشان و کیف هائی که دست دو نفرشان بود حدس می زد که پدر شروین مردی است که کت و شلوار سرمه ای پوشیده و دم در اتاق ایستاده است. وقتی تعارفات متداول بینشان تمام شد و آن دو مرد رفتند پسر رو به پدر شروین گفت:
- ببخشید آقا، ایشون با شما کار دارن
پدر نگاهی به شاهرخ کرد. شاهرخ بلند شد و دست دراز کرد.
- سلام، من مهدوی هستم. استاد شروین
پدر شروین با شنیدن این حرف چهره اش بشاش تر شد و او را به داخل اتاق دعوت کرد. بعد از اینکه شاهرخ به تعارف او نشست خودش هم کتش را درآورد و آویزان کرد و در حالیکه گره کراوات آبی رنگش را می کشید تا شل تر شود گفت:
- این لباس رسمی هم آدمو خفه می کنه
شاهرخ لبخندی زد.
- من اومدم اینجا که راجع به پسرتون باهاتون حرف بزنم. راجع به شروین
پدر نگران پرسید:
ادامه دارد....
✍ میم مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۱۰۷ - شما خوبی باباجان، اگه ما رو دعا کنی دیگه غصه نداریم. نگرانیه من بابت مادرته. ا
#رمان_هاد
پارت۱۰۸
- اتفاقی براش افتاده؟
- نه، هنوز نه، ولی ممکنه بیافته
- متوجه منظورتون نمی شم
- ببینید آقای کسرائی شروین از لحاظ روحی در شرایط مناسبی نیست
اصالً
- مگه شما اونو دیدید؟
- بله، اون چند روزه که پیش منه
پدر که به نظر می آمد خیالش راحت شده باشد به صندلی اش تکیه داد و گفت:
- صحیح، پس دوستی که ازش حرف می زد شمائید. هر بار که من یا مادرش بهش زنگ می زدیم می گفت خونه دوستم هستم. پس پشتیبانی شما باعث شده که از خونه فرار کنه
- پشتیبانی من یا بی توجهی شما؟ چرا سعی نمی کنید اونو درک کنید؟
- درک کنم؟ من چه کاری باید براش می کردم که نکردم؟ ازش بپرسید چی براش کم گذاشتم
- واقعاً می خواید بدونید چی کم داره؟ توجه و محبت شما رو. اون از اینکه شما به خواسته ها و نیازهاش
توجه ندارید به شدت سرخورده شده
- اگر می خواستم به این چیزا فکر کنم شکمش گرسنه می موند. من همه تلاشم رو کردم که هیچ کمبودی نداشته باشه. همیشه بهترین خوراک و پوشاک رو داشته
- اما الان روحش تشنه است و اگر شما سیرابش نکنید خیلی های دیگه این کار رو می کنند
- شروین دیگه بزرگ شده. من که نمی تونم مثل بچه ها تر و خشکش کنم
- ولی می تونید حداقل هفته ای چند ساعت رو باهاش بگذرونید و به حرف هاش گوش بدید
- من بارها بهش گفتم هر وقت خواست می تونه بیاد اینجا با هم حرف بزنیم. اما اون خودش نمی خواد
- اینجا محل کار شماست نه محل گپ دوستانه. اون دوست داره چند ساعتی ذهن و فکر شما مال اون
باشه
پدر با تعجب پرسید:
- اینا رو شروین گفته؟ تا اون جائی که من میشناسمش اینقدر احساساتی نبود!
شاهرخ مایوسانه پرسید:
- یعنی برای شما اصلامهم نیست که اون چه وضعیتی داره؟
- ببینید آقای محترم من از شما ممنونم که توی این چند روز مواظب اون بودید. حاضرم کرایه شب هائی
رو که اونجا بوده با ناهار و شام به قیمت یک هتل درجه یک حساب کنم اما مشکل شروین من نیستم.
اون با مادرش مشکل داره نه من. اگر از خونه فرار کرده به خاطر مشکلاتیه که مادرش بهش تحمیل می کنه، می تونید از خودش بپرسید. بنابراین بهتره برید مادرش رو نصیحت کنید. البته اگر تونستید
- یعنی شما نمی خواید کمکی کنید؟
- من حوصله درگیر شدن با مادرش رو ندارم. شروین باید بتونه مشکلاتش رو خودش حل کنه! من که تا ابد باهاش نیستم. شما هم بهتره دست از این کار بردارید چون اینجور عادت می کنه به جای مبارزه با مشکلات یکی دیگه رو واسطه کنه
- اما اون پسر شماست. حداقل می تونید راهنمائیش کنید
- مشکل اون سر راهنمائی شدن نیست. مشکل موانع سر راهشه اگر می خواید کمکش کنید اونها رو حذف کنید. هرچند من معتقدم که خودش باید تلاش کنه
شاهرخ لبخند تلخی زد. آنچه را که می شنید قبولش سخت بود. بلند شد.
- خیلی ممنون، که وقت دادید. یاعلی
پدرش هم بلند شد و با شاهرخ دست داد.
- خواهش می کنم
وقتی شاهرخ داشت از در خارج می شد پدر گفت:
- اگه از من می شنوید خودتون رو با مادرش درگیر نکنید
شاهرخ بدون اینکه جوابی بدهد خارج شد.
*
شروین پرسید:
- بابام رو دیدی؟ فایده داشت؟
شاهرخ در حالی که می دوید و دست هایش را باز و بسته می کرد گفت:
- برای قدم اول بد نبود
شروین نفس زنان گفت:
- من ... دیگه .... خسته ...شدم
و روی چمن ها نشست. شاهرخ که جلویش ایستاده بود و در جا می زد گفت:
- فقط نیم ساعت؟
- بابا من همیشه این ساعت توی رختخواب بودم. ساعت 7 ما رو بیدار کردی. مگه پادگانه؟
شاهرخ دست از در جا زدن برداشت و نشست.
- خیلی احترام داشتی که این موقع آوردمت. من همیشه بعد از نماز صبح می آم
- می خوای ما رو از خونت در کنی همین جوری بگو، دیگه چرا این همه می دوئونی
ادامه دارد....
✍ میم مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۱۰۸ - اتفاقی براش افتاده؟ - نه، هنوز نه، ولی ممکنه بیافته - متوجه منظورتون نمی شم -
#رمان_هاد
_پارت۱۰۹
شاهرخ خندید.
- آخه هر جوری می خوام درت کنم نمیشه. گفتم شاید اینجوری فایده داشته باشه
- پس بگو چرا اینقدر تلاش می کنی روابط من و خانواده حسنه بشه! می خوای منو دک کنی
- خوشم می آد زود می گیری. ولی یه مشکلی هست با اینکه زود می گیری سرعت عملت پائینه
- بذار خیالت رو راحت کنم: مامان بابای من عوض بشو نیستن خودتو خسته نکن
شاهرخ که داشت بند کفشش را که شل شده بود می بست چیزی نگفت. شروین کمی سکوت کرد و بعد در حالی که در فکر فرو رفته بود پرسید:
- اگر اوضاع عوض نشه چی؟ می تونم بمونم؟
- تا کی؟
- نمی دونم. تا وقتی بتونی یه خونه مستقل داشته باشم. باید برم دنبال کار از این خانواده چیزی به من
نمی رسه!
- من مشکلی با موندن تو ندارم ولی فکر نمی کنم این راه حل خوبی باشه
شروین درمانده گفت:
- پس من چه کار کنم؟
- پاشو بریم فعلا صبحونه بخوریم. من 9 کلاس دارم
همین طور که می رفتند شروین گفت:
- چند شبه موقع نماز بلند میشم اما نمی تونم نماز بخونم. انگار اونم دیگه نمی خواد
- به همین زودی ناامید شدی؟
- باور کن خیلی دلم می خواد لااقل برای امتحان هم که شده اما ناامیدی عجیبی تو دلمه. انگار می گه
برگرد همون جا که تا حالا بودی
- اگر می خواست همون جائی باشی که قبلا بودی صدات نمی کرد.
- اما اگر واقعاً می خواست منو از خودش دور نمی کرد
- مطمئنی اونه که دورت می کنه؟ چرا همه چیز رو میندازی گردن اون؟ این توئی که ضعیف شدی و
نمی تونی وزنه خودت رو برداری
شروین زیر لب گفت:
- راستش خجالت می کشم ... خیلی ضایع است. حالا که مشکل دار شدم یادش افتادم
- این خیلی خوبه اما باید جبران کنی نه اینکه هر روز ازش دور تر بشی. نشون بده که واقعاً می خوای
برنده باشی
- چطوری؟
- اونقدر التماسش کن تا باور کنه پشیمونی
شروین با دلخوری گفت:
- ولی اون که میدونه. خوشش میاد التماسش کنم؟
- اینجوری به خودت ثابت می شه که چقدر تو هدفت جدی هستی. اون میدونه اما باید تو هم بدونی چقدر
برات مهمه. چیزی رو که به راحتی به دست بیاری به راحتی هم از دست می دی
شاهرخ این را گفت و به مغازه اشاره کرد و گفت:
- اینم کله پاچه ای!
شروین نگاهی به سردر مغازه انداخت گفت:
- اینکه هرچی سوزوندیم بر می گردونه!
شاهرخ دستگیره را گرفت، اشاره ای به خودش کرد و گفت:
- من که برام بد نیست یه کم چاق بشم!
وقتی منتظر آوردن غذا بودند شاهرخ گفت:
- اون اوایل تنها کاری که می کردم این بود که موقع نماز سر سجاده می نشستم و باهاش حرف می زدم. شاید بعضی اوقات از تنبلیم بود اما بیشتر مواقع همین احساس های تو رو داشتم اما می دونستم تا وقتی ظرفم رو از چیزهای کثیف خالی نکنم نمی تونم از بارون پرش کنم. هیچ وقت اولین روزی رو که
تونستم نماز بخونم یادم نمی ره. مطمئنم اگر برای داشتنش تلاش نکرده بودم هیچ وقت قدرش رو نمی
دونستم
شروین دست هایش را زیر چانه اش گذاشته بود و به شاهرخ که بیرون مغازه را نگاه می کرد و در
خیالات خودش غوطه ور بود خیره شده بود. نگاه عمیقش سنگینی عجیبی داشت. آنقدر غرق در افکار
خودش بود که متوجه آمدن غذا نشد. شروین صدایش زد.
- اوم! چه بوئی داره!
شاهرخ آنقدر با شوق و ذوق غذا می خورد که شروین هم به خوردن ترغیب می شد.
ادامه دارد....
✍ میم مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد _پارت۱۰۹ شاهرخ خندید. - آخه هر جوری می خوام درت کنم نمیشه. گفتم شاید اینجوری فایده داشته
#رمان_هاد
پارت۱۱۰
فصل بیست و دوم
توی سالن منتظر بود. هانیه با سینی وارد شد و سینی را جلوی شاهرخ گرفت. شربتی را که توی سینی
بود برداشت و تشکر کرد.
- الان خانم میان
کمی از شربت را خورده بود که مادر شروین همراه شراره وارد سالن شدند. شاهرخ بلند شد و سلام
کرد.
- سلام، خوش اومدید. بفرمائید
شاهرخ به شراره هم سلام کرد.
- سلام خانم کوچولو!
شراره دامن مادرش را گرفت و کمی خودش را پشت مادرش قایم کرد و جواب داد. وقتی نشستند مادر
گفت:
- پدرش گفته بود نماینده اش رو فرستاده ولی باور نکردم. انگار قضیه واقعاً جدیه!
- از اینم جدی تر، پسر شما دچار بحران روحی شدیدی شده و من اومدم که راجع بهش باهاتون حرف
بزنم. حرف زدن با پدرش که فایده چندانی نداشت. امیدوارم شروین برای شما مهم باشه
- فکر نمی کردم سر یه مسئله ساده قشون کشی کنه
- چرا فکر می کنید ناراحتی اون یه مسئله ساده است؟
مادرش بی تفاوت گفت:
- چون شروین هیچ مشکلی نداره. تا حالا که اینجوری بوده
- خیلی مطمئن حرف می زنید. توی این مدتی که با شروین بودم فهمیدم مشکلش مهم تر از این حرف
هاست
- پس یکی مثل شما رو پیدا کرده که برای ما شاخ و شونه می کشه
- شروین از بی توجهی شما به من پناه آورده. چرا نمی خواید بپذیرید رفتارتون با اون درست نیست
مادر خندید:
- جالبه! حالا دیگه ما شدیم بحران؟
- من نمی گم رفتار اون درسته اما شما به عنوان پدر و مادر باید رفتار درست رو یادش بدید
- می خواید بگید رفتار ما تا حالا اشتباده بوده؟
شاهرخ سعی می کرد مادر را قانع کند:
- اون از بی توجهی شما به شدت آسیب دیده. آسیب روحی که می تونه همه زندگیش رو تحت تأثیر قرار
بده
مادر پوزخندی زد:
- پس شما اومدید اینجا که به من بگید با پسرم چطور برخورد کنم؟
- من اومدم بهتون بگم اگر این روش رو عوض نکنید آینده بدی در انتظار اونه
- یعنی فقط ما مقصریم؟
- من اشتباهات اون رو هم بهش گفتم اما این شما هستید که نوع برخورد و رفتارتون رفتار اون رو شکل میده. بچه ی شما چیزی نمیشه که می خواید یا می گید اونی می شه که هستید
مادر که به نظر می آمد کم کم داشت عصبانی می شد گفت:
- ببینید آقای محترم من نمی دونم شروین چی به شما گفته اما به شما اجازه نمی دم اینطور گستاخانه با
من حرف بزنید
شاهرخ همانطور آرام گفت:
- بنده بی ادبی نکردم فقط مشکلات پسرتون رو گفتم
- من و شروین هیچ مشکلی با هم نداریم. این یه دعوای خانوادگیه. نمی فهمم چرا شما خودتون رو
قاطی ماجرا کردید؟ اون پسرمنه و ما می تونیم خودمون مشکلاتمون رو حل کنیم. نیازی به واسطه هم
نداریم
- یعنی حرف شروین رو می فهمید؟
ادامه دارد....
✍ میم مشکات