eitaa logo
صالحین تنها مسیر
236 دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
270 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
کوچ غریبانه💔 -آقاجونم هم اونجاست؟ -امروز صبح که رفتم سراغش گفت عصر میاد.چطور مگه؟ -هیچی،نمی دونم چرا ازش خجالت می کشم. -این دیگه از اون حرفاست!چرا باید ازش خجالت بکشی؟ -آخه تلفنی واسم تعریف کرد که تو رفتی چیکار کردی. -مگه گناه کردم؟اون سال هاست می دونه من خواستگار دخترشم.این که دیگه خجالت نداره. -تو اینو می گی،ولی من با آقا جونم رودربایستی دارم. -خوب پس بهتره اینو بدونی که دایی واقعا خوشحال شد.می گفت همیشه آرزوش این بوده که من و تو در کنار هم  سرانجام بگیریم و حالا آرزوش برآورده شده.ضمنا سفارش کرد قدر تو رو بدونم و از تو و سحر عزیزم خوب  نگهداری کنم...تو که موافقی سحر جان؟ داشت از درون آینه جلو نگاهش می کرد. -با چی عمو؟ -که من از تو و مامانت نگهداری کنم؟ -آره عمو جونم،من از خدا می خوام. -شما چطور سرکار علیه مانی خانوم؟ قیافۀ او و سحر خندۀ سرکوب شده ای داشت.هوس کردم در شادی آنها شریک بشوم.با لحنی ما بین شوخی و جدی  گفتم: -اوهوکی...به همین سادگی می خوای زیر زبونمو بکشی؟ نگاهش گاهی به من و گاهی به جاده بود: -آهان...حتما به قول قدیمیا زیر لفظی می خوای،آره؟ -خوب دیگه. هنوز لبخندش را داشت.خم شد و از درون داشبورد جعبۀ کوچک مخملی را بیرون آورد و روی پایم گذاشت: -ببین سلیقۀ منو می پسندی؟ به محض باز کردن آن چشمم به انگشتر زیبایی افتاد که با سنگهای ریز برلیان تزئین شده بود: -مسعود...!این خیلی قشنگه! -قابل تو رو نداره.امتحان کن ببین اندازه ست. انگشتر را به انگشت حلقه ام کردم.درست قالب دستم بود: -تو سایز انگشت منو از کجا می دونستی؟! سحر با خوشحالی گفت: -ببینم مامان. دستم را به طرفش گرفتم: -چطوره؟ -خیلی قشنگه مامان -مرسی عزیزم. مسعود جعبۀ چهارگوش مقوایی خوشرنگی را از جیب پیراهنش بیرون آورد و گفت: -اینم هدیۀ سحر عزیزم. سحر هدیه را گرفت و از همان جا دستانش را دور گردن مسعود حلقه کرد و بوسه ای از گونه اش برداشت: -مرسی عموجونم. درون جعبه دو حلقه النگوی طلا بود که نگاه شوق آلود سحر را خیره کرد.همان طور که النگو ها را به دست می کرد  گفت: -مامان ببین چقدر قشنگن! -خیلی زحمت کشیدی. نگاهش به طرفم برگشت: -استحقاق تو و سحر خیلی بیشتر از ایناست.اگه بهم فرصت بدین تموم کمبودای گذشته رو جبران می کنم. دستم از روی بازویش به پایین لغزید.این بار پنجه های گرم او بود که دست مرا با محبت در خود می فشرد.آهسته  گفتم: -همین که کنار تو باشم گذشته خود به خود جبران می شه
کوچ غریبانه💔 مراسم چهل هم به پایان رسید.بعد از برگزاری مراسم همه از سرخاک به منزل برگشتیم.پذیرایی شام به بهترین  نحو انجام شد.اواخر شب حاضرین کم کم پراکنده شدند.داشتم سعیده،فهیمه و شوهرش را تا کنار در بدرقه می  کردم که احسان،پسر زهرا،صدایم کرد: -خاله مانی! -بله؟ -خان دایی صداتون می کنه. فهیمه گفت: -برو مانی،دیگه زحمت نکش،مثل اینکه آقاجون کارت داره. او و سعیده را بوسیدم: -فردا میام بهتون سر می زنم.احتمالا با زهرا میاییم. -باشه،منتظرتون هستم.راستی گفتی کی قراره برگردی؟ -پس فردا.نتونستم زیاد مرخصی بگیرم.در عوض تابستون منتظر شماها هستم.بدقولی نکنین ها. همگی سوار اتومبیل رامین شده بودند.سعیده همراه با تکان دست گفت: -من و فهیمه حتما میاییم خیالت راحت باشه. دستی برایشان تکان دادم: -باشه منتظرم. با حرکت اتومبیل با عجله به داخل برگشتم.پدرم را در اتاق مهمانخانه در کنار مسعود،آقا حبیب،محمد و آقا سید  باقر،یکی از معتمدین بازار که از مدت ها پیش با پدرم رابطه ای دوستانه داشت،پیدا کردم: -بله آقا جون با من کاری داشتین؟ به جایی در کنار خودش اشاره کرد: -بیا اینجا بابا جان،برو به مادرتم بگو بیاد. کمی بعد زهرا هم پیدایش شد.قیافۀ خسته اش خوشحال به نظر می رسید.کنجکاو شده بودم که بفهمم جریان از چه  قرار است که پدرم دوباره سر صحبت را باز کرد. -من امشب مزاحم حاج آقا سید باقر شدم که یه مسئولیت رو به گردنش بندازم.ضمنا از زیر دین وصیتی که خواهر مرحومم کرده و به گردن ماست که هرچه زودتر انجامش بدیم دربیام.به خاطر همین صبر کردم تا همۀ مهمونا برن که شخص غریبه ای تو جمع مون نباشه.محمد جان تو هم اگه می خوای به خانمت بگو بیاد اینجا باشه. -نمی خواد دایی.شهلا سرش درد می کرد،رفت خوابید.بذاریم بخوابه بهتره. -باشه،هر جور صلاح می دونی...مانی بابا تو حاضری؟ -واسه چه کاری آقاجون؟ به دنبال خندۀ آرام پدرم بقیه هم به خنده افتادند. -واسه امر خیر...امشب ما مزاحم حاج آقا شدیم که خطبۀ محرمیت بین تو و مسعود جان‌و جاری کنه که فعلا شما به  هم محرم بشین تا ان‌شاالله در اولین فرصت مراسم عقد و به پا کنیم. برای یک لحظه از خجالت زبانم بند آمد.وقتی توانستم حرف بزنم،پرسیدم: -حالا چرا امشب؟نمی خوام رو حرف شما حرف بزنم آقاجون،ولی آخه امروز مراسم چهل عمه بود،درست نیست تو  این موقعیت از این کارا بکنیم! -اولا که ما به خاطر وصیت خواهرم امشب دست به کار شدیم.دوما فردا ان‌شاالله حاج آقا راهی کربلاست،اینه که وقت  و غنیمت شمردیم. چشمم میان جمع به مسعود افتاد.انگار منتظر عکس العمل من بود.آهسته گفتم: -باشه آقاجون،هر جور شما صلاح می دونین. حاج آقا با صدایی آرام و تسلی بخشی گفت: -پس صلوات ختم کنید. و طنین صلوات جمع در فضای اتاق منعکس شد.زهرا چادر سفید رنگی را به سرم انداخت و خودش کنارم جای  گرفت.صدای حاج آقا که خطبه را می خواند،شمرده و آرام به گوش می رسید.گرچه هنوز باور این پیشامد برایم  مشکل بود،اما ضربان قلبم تندتر از حد معمول می زد.ناگهان در میان گفتارش سرش را بالا آورد و رو به من پرسید: -قَبِلتُ؟ هاج و واج مانده بودم که چه باید بگویم که زهرا سرش را نزدیک آورد و گفت: -بگو قَبِلتُ. و من با صدایی که از هیجان کمی لرزش داشت،تکرار کردم: -قَبِلتُ.
کوچ غریبانه💔 خطبۀ حاج آقا ادامه پیدا کرد و کمی بعد از مسعود خواست که همان را تکرار کند.صدای مسعود چنان اشتیاق و  اطمینانی داشت که ناخودآگاه مایۀ آرامشم شد.داشتم با خودم فکر می کردم یعنی با همین یه کلمه من زن مسعود  شدم؟که دوباره حاضرین صلوات فرستادند. زهرا اولین نفر بود که گونه ام را بوسید و برایم آرزوی خوشبختی کرد.آقا حبیب و محمد هم هر کدام همین آرزو را  تکرار کردند.زهرا فنجان های چای را با ظرف شیرینی که ظاهرا به همین مناسبت تهیه شده بود میان حاضرین  گرداند.من هنوز انگار در خواب بودم.باورم نمی شد که هیچکدام از اینها حقیقت دارد.در آن میان دوباره چشمم به  مسعود افتاد.چهره اش حالت دلنشینی پیدا کرده بود.چشم هایش انگار می خندید؛خنده ای همراه با شرم. *** با غلتی در رختخواب،شعاع آفتابی که از پنجره به داخل می تابید،چشمم را زد.مدتی بود که بیدار شده بودم،ولی دلم  نمی آمد این راحتی را از خودم بگیرم.صدای بازی بچه ها از حیاط به گوش می رسید.ظاهرا مدتی می شد که همه  بیدار شده بودند.به یاد شب قبل و لحظه های خوشیکه کنار مسعود به صحبت گذشته بود افتادم.باورم نمی شد که  تمام طول شب را با هم حرف زده بودیم.چه گفته بودیم؟درست یادم نبود!هرچه بود حرف دل بود،شکوه های سالها  حسرت،سالها انتظار،صحبت از جفای روزگار بود و رنج دوری،صحبت از احساسی بود که بی اختیار جوانه زده  بود،رشد کرده بود و در تمام وجود من و او ریشه دوانده بود.در آن میان آقا حبیب ما را در کنار هم روی ایوان  غافلگیر کرد: -شما هنوز نخوابیدین؟! هر دو از دیدنش جا خوردیم.باور نمی کردیم صبح رسیده: -حیفه آقا حبیب ارزش این لحظه ها اون قدر زیاده که حیفه تو بیخبری خواب بگذره. انگار جواب مسعود به دلش نشست.لبخند زنان سرش را تکان داد: -پس ببخشید مزاحم خلوت تون شدم.وبرای گرفتن وضو از آنجا دور شد. صدای دستگیرۀ در اتاق و باز شدن ناگهانی آن لذت مرور شب قبل را از میان برد.سحر بود: -سلام مامان. -سلام عزیزم.داشتی چیکار می کردی؟ -داریم با بچه ها قایم موشک بازی می کنیم منو زیر پتو غایم کن،پیدام نکنن. پژمان،دومین پسر محمد،با شیطنت وارد شد: -خاله سحر و ندیدی؟ صدای خندۀ ریز سحر و تکان هایی که از هیجان می خورد از زیر پتو بخوبی پیدا بود.قبل از هر حرفی پژمان داد زد: -سُک سُک.سحرو پیدا کردم،زیر پتو قایم شده. سحر هنوز می خندید: -مامان تو بهش گفتی؟ -نه عزیزم خودش فهمید. ندا،احسان و پیمان،پسر بزرگ محمد هم پیدایشان شد. -آقا اصلا قبول نیست،پژمان تقلب می کنه.اگه چشماتو محکم گرفته بودی از کجا فهمیدی من اومدم اینجا؟ ندا گفت: -پیمان بهش گفت،خودم دیدم. -دیدین؟گفتم تقلب می کنین من اصلا نمیام بازی. بحث بین بچه ها بالا گرفته بود که زهرا از راه رسید.همان طور که آنها را ساکت می کرد رو به من پرسید: -نذاشتن بخوابی؟ از جا بلند شدم: -نه بابا،بیدار بودم.از عمد بینشون دخالت نکردم ببینم کدومشون حرفش پیش می ره. -حبیب می گفت دیشب اصلا نخوابیدی؟! -آره،با مسعود داشتیم حرف می زدیم،نفهمیدم کی صبح شد! -اون که اصلا خواب نداره.الانم منتظره که تو بیدار بشی صبحونه بخوری حرکت کنیم. -کجا می خوایم بریم؟ -می خواد همه رو واسه ناهار ببره بیرون.می گفت یه جای با صفا سراغ داره که جون می ده واسۀ پیک نیک. بچه ها که ظاهرا موضوع دعوایشان را فراموش کرده بودند،با شنیدن خبر جدید با خوشحالی به هوا پریدند.داشتم  رختخواب ها را تا می زدم که دیدم با جیغ و شادی به حیاط دویدند: -کاشکی آدم همیشه بچه باشه. با رفتن بچه ها نزدیک آمد: -بچگی خوبه،ولی بزرگی هم لطف خاص خودشو داره...دیشب چطور گذشت. -شیرین و به یاد موندنی. -دیدی گفتم.توی بچگی آدم کی قدر این لحظه ها رو می دونه؟ با یادآوری گذشته های دور ناخودآگاه لبخند زدم: -شاید باور نکنی،ولی من و مسعود از همون بچگی از بازی با هم و کنار هم بودن لذت می بردیم!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
DoaKomeil-Madineh14010409.mp3
30.41M
🤲 قرائت دعای 🎙 بانوای: حاج میثم مطیعی 🔺مدینه منوره 📆 حج تمتع سال ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گلدان پشت پنجره مان، میان فصل خزان برگ ها، هنوز هم گل میدهد به امید دیدن رویتان! به امید آمدن بهار همیشگی عالم! السَّلامُ عَلَيْكَ يَا بَقِيَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ
در فراقت ندبه خواهم کرد. هَل قَذبَت عینٌ فَساعَدَتها عَیَّنی عَلی القَذَی...؟ آیا چشمی می‌گرید که چشم من هم مساعدت کند و با او زار زار بگرید...؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا