eitaa logo
صالحین تنها مسیر
251 دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
7.5هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
صالحین تنها مسیر
#پست۷۴ 🌷#واژگونی نگاهش از عطا که روی تخت نشسته بود با اون چشمای روشنش و با عصبانیت بهش زل زده بود
🌷 *** توی ماشین نشسته بود بی حرف فقط به بیرون زل زده بود . عطا خودش رانندگی میکرد مقابل ساختمان پزشکان پارک کرد . نگاه صحرا به روی بلیبورد های آبی بود که اسامی دکتر ها روش نوشته شده بود . صحرا به طرف عطا برگشت _من دکتر رفتم ! عطا بی اعتنا در طرف صحرا رو باز کرد ارنج اش گرفت صحرا با حرص بازوشو کشید _تو فکر کردی اون ترانه برات لّلِیه بچه میشه .. عطا به طرفش برگشت اون نیش خند همیشگی روی لب هاش بود _تو الان جلز ولز میزنی واسه موندن خودت تو زندگیت یا واسه بچه ؟ صحرا با چشای گشاد نگاهش کرد _تو واقعا فکر کردی چه تحفه ای هستی بخوام تو زندگیت بمونم . با حرص از پله ها بالا رفت عطا نیش خندی زد و دنبالش راه افتاد . دکتر نگاهی به عطا کرد که پر غرور با کت و شلوار مارک ایستاده بود و اصلا استایل رفتارش شبیه شوهر زنی که رنگ پریده بود صحراچادر مشکی اش کل صورتش قاب گرفته بود . _برای تعیین سن و سلامتی بچه یک سونوگرافی می نویسم .. صحرا نیم نگاهی به عطا کرد و یک برگه رو بیرون اورد _این سونوگرافی دو روز پیش .. دکتر از دستش گرفت با دقت خوند یک لنگه ابروش بالا انداخت _وضعیتت خوبه .. عطا به دکتر خیره شده بود _یعنی نیاز به هیچ ازمایش و سونویی نیست؟ دکتر توی برگه ویزیت شروع به نوشتن کرد _فقط ویتامین ها ..همه چی نرمال...بچه شونزده هفته است برگه رو مقابل صحرا گرفت که عطا با خشونت برگه رو گرفت . دکتر پر اخم گفت _امیدوارم پسرتون شبیه شما اینقدر خشن و عصبانی نباشه . عطا مات شد دکتر فهمید یک اشکالی تو رابطه این زوج وجود داره . به صحرا نگاه کرد _اگه مشکلی دارید میتونم یک مشاور معرفی کنم . عطا کلافه بازوی صحرا رو گرفت و بلندش کرد . صحرا به دکتر نگاه غمگینی کرد عطا اینقدر عصبانی بود که صحرا حتی نفس هم نمیتونست بکشه . فقط با حرص رانندگی میکرد. صحرا فهمید به طرف خونه باغ میرن ماشین که وارد محوطه باغ شد . صدای پارس سگ ها بلند شد . صحرا ترسیده گفت _تو که نمیخوای من بندازی تو سگ دونی؟ عطا یک لحظه نگاهش کرد صحرا با التماس اشک تو چشش جمع شد _تو رو خدا...از ترس من این بچه یک کاریش میشه .. همون لحظه صدای بلندتر و نزدیک پارس امد که صحرا با یک جیغ خفه خودش جمع کرد . عطا در حال پیاده شدن شماره گرفت با عصبانیت گفت _دو پرس ماهیچه بگیر ..بیا این سگ هارو از باغ ببر . صحرا حتی جرات پیاده شدن هم نداشت عطا چند تیکه گوشت و استخون تو سگدونی انداخت . صدای پارس شون کم شد . در ماشین باز کرد _برو بالا . صحرا سریع به طرف پله ها دوید . بی اختیار وارد اتاق شد روی تخت نشست . از ترس نفس نفس میزد . گوشیش زنگ خورد شماره عمو محسن بود . بغض کرد _الو عمو .. محسن باعصبانیت داد زد _تو کجایی چرا خونه مامان زری نیستی . صحرا با گریه گفت _عطا ..عطا من اورده خونه خودش..عمو تو رو خدا به عطی بگو به این دیونه بگه دست از سرم برداره .. عطا تو قاب در ظاهر شد خیلی خونسرد به طرف صحرا رفت گوشی رو از دستش گرفت و به دیوار کوبید . صحرا از پشت روی تخت افتاد عطا گوش هاش سرخ بود . _تو چرا فکر کردی میتونی من و دور بزنی ...اون برگه سونوگرافی یعنی تاریخ انقضای تو ... صحرا فقط نگاهش کرد _میمونی بچم به دنیا امد هرری .. صحرا پوزخندی زد _یک زمانی من و تو همین سگدونی انداختی که نسل سگ هات منقرض نشه ...چطور الان بچه بچه میکنی ... رو برگردوند _مرام و معرفت همون سگ بهتر از توه ..حاضر بودم طوله اون تو شکمم بود تا تو ی عوضی .. تو انی لبش سوخت صحرا ولی کوتاه نیومد جریح تر شد به عطا که از چشاش خشم میبارید گفت _چیه تمام زورت همین ...نمیخوام تو بابای بچه ام باشی ...بچه من فقط یک مامان داره و تمام ..اگه بابا خواست یک بهترش وبراش گیر میارم . دست عطا بیخ گلوش نشست و با دندون های کلید شده گفت _یک کاری نکن قید نه ماه بزنم جفتتون همین جآ چال کنم .
🌷 *** صحرا انگار تو خواب و بیداری صدای آهسته عطی رو میشنید _داری چکار میکنی عطا چرا این دختر رو اسیر خودت کردی؟ صحرا چشاشو باز کرد نفس گرفت هنوز ته گلوش از بس که بالا اورده بود میسوخت .. صدای عطا رو شنید _اسیر نیست داریم زندگی میکنیم تا بچه به دنیا بیاد ! و صدای قرقر ابمیوه گیری . صحرا روی تخت نشست از باد پاییزی که از پنجره میومد لرز کرد هوا تاریک شده بود . پتو رو دور خودش پیچید ..پیراهن استین کوتاهش نازک بود . دوباره صدای عطی امد _داری اشتباه میکنی عطا بچه ی بی مادر میخوای چکار ..اون دختر الانشم خواستگار داره یکی از همکارای محسن یک ماهه صحرا رو دیده اروم قرار نداره اینقدر زنگ زده . صدای داد عطا امد _بیخود کرده ..هنوز اسم من تو شناسنامه اشه و بچه ی من تو شکمش ...واسه مال من بخشش خیرات میکنن ...اینم از ادم های که رو دین و ایمانشون قسم میخوردی . صحرا فکرش رفت کی اونو دیده بود یکدفعه یادش امد همون مرده تو دانشگاه محمد مهدی معین .. صدای لخ لخ دمپایی امد . عطا با لیوان شیر موز وارد اتاق شد صحرا لب برچید _دوست ندارم ! عطا بدون اینکه نگاهش کنه لیوان مقابل دهنش گرفت صحرا لب هاش چفت کرد عطا نفس عمیق کشید _میخوای مثل دیروز با سرنگ تو دهنت خالی کنم ...بخور ! صحرا بی حال لیوان رو گرفت عطی وارد اتاق شد لبخندی زد _خوبی صحرا جون ؟ صحرا با اخم نگاهش کرد _انتظار نداری از دیدنت خوشحال باشم ..به اسم دوستی به من نزدیک میشی بعد راپورت لحظه به لحظه زندگی منو به خان داداشت میدی . عطا بلند خندید و لپ صحرا رو کشید _آخ زبون دراز من ...عطی جرات نداره بدون من نفس بکشه ! بعد به لیوان شیر دست صحرا اشاره کرد _میدونی که من خدای مهربونی ام برای شما ! عطی سر پایین انداخت . عطا دستش کف لیوان گذاشت اون به طرف دهن صحرا بالا برد _بخور ! صحرا یک قورت از اون شیر غلیظ رو که مخلوطی از عسل و هفت مغز و موز بودخورد عطا به طرف کمدش رفت یک دست کت و شلوار از کمد برداشت صحرا پوفی کشید به عطی گفت _من جای این خفه میشم اینقدر کت و شلوار تنش میکنه.. عطا نیش خندی زد و کت تنش رو توی کمد انداخت . وقتی از در بیرون رفت صحرا با ناراحتی گفت _از ترانه و بابام چه خبر ؟ عطی شونه ای بالا انداخت _خوبن ! صحرا لیوان رو روی پاتختی گذاشت _دلم برای عمو محسن تنگ شده. عطی سر تکون داد از دستت ناراحته ...تو همه مارو گول زدی.. صحرا با چشای گرد شده گفت _واقعا عطی جون چقدر هم گول خوردی ...عطا نقشه میکشه شما اجرا میکنی بعد تازه گول هم خوردی ! عطی نزدیکش نشست _نباید باهاش وارد رابطه میشدی ...با عطا خوشبخت نمیشی! صحرا زانوهایش بغل کرد به دیوار خیره شد _تو فکر کردی من دنبال خوشبختی با عطا بودم ..مغز خر خوردم بابای بچه ام یک ادم بی دین و خدا باشه که حتی نشه قسمش داد ... با بغض نفس گرفت: _همیشه تو رویاهام دلم میخواست یک شوهر داشتم از این مدل ها که ریش بزاره سرش پایین باشه .‌تسبیح دستش باشه ..انگشتر عقیق دستش باشه ...‌باهم بریم جمکران ..یک خونه کوچیک داشته باشیم ..از اینکه من تو چادر میبینه حض کنه ..یک زندگی پر از آرامش ...من براش غذا بپزم ..اونم ناز بخره ..هی راه بره بهم بگه صحرا خانم ..خانم خانوما ... عطی لب گزید سر صحرا رو بغل کرد صحرا به عطا خیره شد که با پوزخند تو در گاه در دست به کمر ایستاده بود و نگاهش میکرد..
🌷 صحرا خودش رو از آغوش عطی بیرون کشید دوباره زانو هاش رو بغل کرد _نمیخوام دلت برام بسوزه ! عطی سر تکون داد و بلند شد _میفهمم از دستم چقدر دلخوری !میفهمم .. عطا گره کرواتش رو سفت کرد __هر چی که لازم داشتی واسه شماره یک پیام بده ..من زودتر میام تا باز بهانه نخوردنت تنهایی نباشه ! و رفت صحرا یکدفعه به طرف عطی چرخید _اگه واقعا میفهمی کمکم میکنی!؟؟ عطی گیج نگاهش کرد سعی کرد از چشماش بخونه چی تو سرش میگذره ولی...... نگاه صحرا فقط خواهش و التماس بود . _من بچه مو میخوام ..بچه به دنیا بیاد عطا اونو به من نمیده . عطی فقط نگاهش کرد _میدونی نمی تونم کاری بکنم ...هیچ کس نمیتونه. ...ولی خودت میتونی به خودت کمک کنی! صحرا با حرص بلند شد _حق با عطاست ‌...تو زیادی بره ی دست آموز اونی .. عطی دستش رو گرفت _گوش کن ..گوش کن ..من هیچ قدرتی ندارم که مقابل اون باشم ..تازه بیشتر لج میکنه ..ولی تو ..اون به تو بی میل نیست ... صحرا پوفی کشید _بیخیال..... تو نیستی ببینی اون حتی شیر موزی رو که توی حلق من ریخت بخاطر بچه تو شکمم بود ... بغض کرد _کدوم مرد، زنی رو که دوست داره شکنجه میده بهش تجاوز میکنه ..اونم دختری که باباش کل زندگی شو کن فیکون کرده ..اون حتی با اعتقادات من مشکل داره عطی کیفش رو برداشت خم شد و روی موهای صحرا رو بوسید دستشو روی گونه اون گذاشت تو چشاش خیره شد _عطا اونی نیست که ظاهرش نشون میده..اون هزار تو داره که نمیشه وارد ذهن و قلبش بشی ...وقتی هم وارد بشی خودتو سردرگم میبنی ... و رفت . کلمه ی هزارتو در ذهن و سرصحرا تکرار میشد.. به لیوان شیر موز خیره شد . اینکه همیشه در مقابل عطا یک حس عجیب خلع صلاح داشت براش عجیب بود اون حتی مامان و باباش رو هم نبخشیده بود دلش براشون تنگ نشده بود ..ولی عطا. ... .‌روی تخت دراز کشید به سقف خیره شد هر شب عطا کنارش میخوابید یک مرز نامریی بین شون بود حتی بهش دست نمیزد و اینو فهمیده بود که اون حتی دلش نمیخواد توی ذهن صحرا یک متجاوز باشه واسه همون باهاش اون کار رو کرد که صحرا خودش پرشور و بی تابش باشه .‌ دستش رو روی شکمش گذاشت _چقدر تو خوش شانسی که بابات عطاست .‌اون مثل کوه هست برای کسانی که دوست شون داره ..مثل عطی ..مثل مامان زری ..حتی مثل ترانه .‌‌ * * بچه تکون خورد دستش رو روی شکمش گذاشت و درب قابلمه رو بست . خودشو توی شیشه سکوریت پنجره نگاه کرد موهاش اینقدر بلند شده بود که همه رو روی سرش جمع کرده بود صورتش پف و ورم داشت و دماغش انگار دو برابر شده بود . ژاکتش رو محکم دور خودش پیچید . گوشیش رو برداشت از توی اینستاگرام پیچ لباس بچه هارو باز کرد هر بار از دیدنشون کلی ذوق میکرد . توی دایرکت سفارش چندتا لباس داد . صدای عطا امد که عصبانی با موبایل حرف میزد . وارد اشپزخونه شد . با صدای داد گفت _یک کار از تو خواستم سعید ...نذار روی سگ من بالا بیاد.. فردا بلیط بگیر برو ...اون مناقصه مال ما نباشه من میدونم و تو.. صحرا نوچی کرد و بشقاب هارو روی میز چید عطا با اخم مقابلش نشست صحرا توی دیس رشته های ماکارونی رو ریخت . _فردا نوبت دکتر داری؟ .. صحرا دیس رو روی میز گذاشت عطا با یک حالت چندش نگاهی به ماکارونی ها کرد ولی چیزی نگفت چنگال داخل ماکارونی ها فرو کرد صدای پیام گوشی صحرا امد وقتی پیام رو باز کرد دید از طرف گالری هستش، با ذوق گوشی رو مقابل عطا گرفت تصویر یک سرهمی خرگوشی رو نشونش داد _ببین این چه خوشگله ! عطا نگاه اجمالی بهش کرد . صحرا تا خواست عکس بعدی رو نشون بده یک پیام از طرف شماره ی ناشناسی براش امد "شمارتو رو با بدبختی پیدا کردم لطفا جواب پیامم رو بدین"
🌷 " شمارتو رو با بدبختی پیدا کردم لطفا جواب پیامم بدین" صحرا تنش یخ کرد ..نفسش حبس شد گوشی رو سریع سایلنت کرد کنارش گذاشت عطا زل زده نگاهش کرد .. ناخودآگاه  دستش رو روی شکمش گذاشت از درد خم شد عطا پر اخم گفت _چی شده ؟ صحرا سعی کرد نقش بازی کنه ...اشک تو چشاش جمع کرد _پهلوم درد میکنه .. صدای بلند افتادن صندلی و ایستادن عطا اونو بیشتر ترسوند .. عطا عصبانی نزدیکش امد _مگه نگفتم حق نداری آشپزی کنی ! صحرا نفس راحتی کشید . عطا بازوش رو گرفت _بیا برو تو اتاق .. صحرا نامحسوس گوشیش رو توی جیب ژاکتش انداخت . عطا پتو رو کنار داد و صحرا کفش های عروسکی شو در اورد روی تخت خزید . عطا پتو رو روش کشید ...کلافگی از رفتارش مشهود بود ..به طرف اشپزخونه رفت . صحرا از فرصت استفاده کرد و دوباره تو پیج اون فرد ناشناس رفت ..سریع تایپ کرد "شما؟" عطا توی سینی بشقاب ماکارونی و مخلفات روی میز رو گذاشت شماره سعید رو گرفت مقابل پنجره بزرگ ایستاد . وقتی تلفنش بوق خورد سریع گفت _پهلو درد های یک زن حامله خیلی خطرناکه ؟ سعید شوکه گفت _حامله نبودم نمیدونم! عطا با حرص گفت _میری ته و توی این دردهای ناگهانی رو در میاری وگرنه یک کاری میکنم جدی جدی حامله بشی ! سعید نوچی کرد _فعلا تو همیشه حامله ای با اون اخلاق گندت . عطا تلفنش رو قطع کرد . _ صحرا نگاهی به در ورودی اتاق کرد و بی صبرانه منتظر جواب پیام بود . پیامش دوتا تیک خورد و دید در حال تایپ ...اینقدر استرس گرفته بود که جدی جدی پهلوش درد میکرد . پیام امد _من دوست عموتون هستم و کارمند دانشگاه تون ..محمد مهدی معین .. صحرا نفسش حبس شد صدای کفش های عطا روی پارکت شنید سریع هیستوری مکالمه رو پاک کرد و شماره به نام لیلا معین سیو کرد ..اینقدر دست هاش می لرزید که لیلا معین با صدتا غلط املایی تایپ کرد . _میخوای بریم دکتر ! صحرا گوشی رو تو ژاکتش گذاشت . پتو رو تا چونش بالا کشید تمام تنش یخ کرده بود . _نه خوبم .. عطا کنارش نشست . توی بشقاب کمی سالاد شیرازی ریخت و با چنگال رشته های ماکارونی رو پیچوند . صحرا هنوز فکرش پیش محمد مهدی معین گیر کرده بود . عطا چنگال رو مقابل دهن صحرا گرفت . صحرا بهش خیره شد به چشم های روشن مردی که نمیدونست دوسش داره یا نه.. دهنش رو باز کرد، رشته های ماکارونی رو با بغض  قورت داد . اون روز عصر عطا تو خونه مونده بود کنارش روی تخت دراز کشیده بود با لپتاپ کارهاش رو انجام میداد . صحرا هم خون خونش رو میخورد که همیشه کارها برعکسه، الان که احتیاج داره تنها باشه .‌عطا از کنارش جم نمیخوره . به بهانه دستشویی وقتی وارد دستشویی شد تند تند تایپ کرد "سلام اقای معین من علت اینکه شماره من با بدبختی پیدا کردین نمیفهمم " نفس گرفت تو ادامه پیام نوشت "کارهای مرخصی تحصیلی که خوب پیش رفت عرض دیگه ای داشتید ؟ نگاهی به آخرین آنلاینی ایش کرد که مال دو ساعت پیش بود . اینقدر تو دستشویی موند که عطا به در دستشویی زد _چکار میکنی دوساعت اون تو ..حالت خوبه؟ صحرا هول زده سیفون کشید _خوبم الان میام . مسواک خمیر دندون زد هول هول به دندون هاش کشید .. بعد وارد اتاق شد عطا پر اخم نگاهش کرد _تو واقعا حالت خوبه؟ صحرا زیر پتو خزید _آره ...خوبم . صحرا هی از این پهلو به اون پهلو میشد خوابش نمیبرد تو ذهنش همش این بود واقعا این اقای معین چرا بهش پیام داده وقتی قیافش یادش میومد یک حس عجیب پیدا میکرد . عطا خسته چشم هاش رو مالید و به طرف اشپزخونه رفت تا قهوه درست کنه . صحرا بعد رفتن عطا سریع گوشی رو از توی جیب ژاکتش در اورد وقتی دوتا شماره روی صفحه افتاده بود با ذوق صفحه رو باز کرد نوشته بود "پیام من ربطی به دانشگاه نداره ..راستش اتفاق هایی که براتون افتاده برام جالب بود از عمو تون خیلی سئوال کردم که جواب های سربالا میداد اینکه ازدواج کردین .خیلی ناراحت شدم ولی همسر جناب مهندس عطی خانم وقتی از  نیت من باخبر شدن  شماره شمارو به من داد ...و گفتن ازدواج تون یک ازدواج سوری هستش و قراره چند ماه دیگه طلاق بگیرید " صحرا ماتش زده بود نگاهش از صفحه گوشی به عطا رسید که با کاپ قهوه به دست به درگاه در تکیه داده بود و داشت نگاهش میکرد
🌷 _تو هنوز درگیر پیدا کردن لباس هستی ؟ صحرا سریع چت هارو پاک و گوشی شو خاموش کرد _نه خوابم نمیبرد ! ذهنش هنوز پریشون بود و باورش نمیشد عطی شماره اش رو به معین داده باشه. دراز کشید، از اینده نامعلوم خودش میترسید . عطا کاپش رو کنار پاتختی گذاشت دوباره سرگرم لپتاپ اش شد _تو واقعا میخوای بچه رو از من بگیری ؟ عطا به طرفش برگشت و با بُهت اشک های گوله گوله شده صحرا رو دید نوچی کرد و لپتاپ رو خاموش کرد _بگیر بخواب .. صحرا فین فینی کرد _من دوسش دارم ..من مامان خوبی براش میشم .. عطا با همون بلوز و شلوار فاستونی کنارش دراز کشید اون به سقف خیره شده بود صحرا به اون _تو بابای خوبی هستی براش ولی من بچه مو دوست دارم .. نیم خیز شد و چهار زانو نشست _ دوست دارم وقتی چهاردست و پایی کرد پیشش باشم یا وقتی که دندون در میاره ..یا وقتی که راه افتاد .. گردنش رو کج کرد و با التماس گفت _تو رو خدا عطا .. عطا با غیض نگاهش کرد صحرا دماغش رو بالا کشید _تو حتی فکرشم نمیکردی از وجود این بچه ..خواست خدا بود ..یک هدیه از طرف اون که نشون میده هنوز از بنده هاش نا امید نشده . عطا فقط بهش خیره شد _چرا میخواستی از من قایمش کنی؟ صحرا مظلوم دماغشو بالا کشید _میترسیدم بگی برو بندازش ..میترسیدم مامانم اینا بفهمن مجبورم کنن برم سقطش کنم .. خجالت زده گفت _اگه ..اگه میدونستم تو دوسش داری هیچ وقت از پیشت نمیرفتم . عطا فقط نگاهش کرد پوفی کشید و به سقف خیره شد _تمام این حرفات واسه اینه که جای پات رو توی زندگی من محکم کنی تا اینکه ترانه بمونه تو زندگی بابات . صحرا با عصبانیت بالشت رو به صورت عطا کوبید _احمق ..احمقی .. و شروع کرد به مشت زدن _تو و ترانه برین به درک ...فکر کردی خیلی آدمی که تو زندگی تو جای پامو محکم کنم .. عطا با یک نیش خند جفت مچ دست هاش رو گرفت صحرا جیغ زد __خودخواه ایکبری مغرور ...تو کی هستی اخه .. نفس نفس میزد _من اراده کنم همین الانم هستن کسایی که با همین شرایط منو بخوان ! عطا یک لنگه ابروش بالا انداخت _پس همونه که بهت پیام میده رنگت میپره! صحرا مات نگاهش کرد عطا دستشو کشید صحرا تو بغلش افتاد صحرا از بُهت نفس نفس میزد عطر تلخ عطا زیر بینیش رفته بود و صدای گرومپ گرومپ قلبش میشنید اروم گفت _ این لقمه ای هست که خواهرت برام گرفته ! عطا حلقه ی دستش رو تنگ تر کرد _عطی فکر میکنه با بیرون کشیدن تو از زندگی من داره به هر دومون لطف میکنه ! صحرا با بغض نفس گرفت _من هیچی نمیخوام ..من فقط بچه ام رو میخوام ... عطا اخم کرد _بهتره بخوابی به هیچی فکر نکنی ..
🌷 عطا اخم کرد _بهتره بخوابی به هیچی فکر نکنی .. برای اولین بار دستش با هزار وسواس روی شکم صحرا گذاشت ...نفس صحرا حبس شد ...یک حس عجیب تمام وجودش گرفت وقتی دقیقا بچه زیر نوک انگشتان عطا به حرکت در امد . عطا هم شوکه دستش چند سانت بالا اورد و دوباره کف دستش با قدرت روی شکم صحرا گذاشت یک حس تملک از چیزی که تو وجود صحرا بود . صحرا نیمه صورتش تو بالش فرو کرد سعی کرد به این نزدیکی بیش از حد عطا فکر نکنه و داشت تمام ذهنش معطوف پیام محمد مهدی معین میکرد ولی ته ذهنش از لمس لب های عطا روی گردنش فرو ریخت . لب گزید ..تیغه بینیش از بغض تیر کشید . تو یک حرکت به طرف عطا چرخید . چشم هاش از همیشه روشن تر بود فقط زل زده نگاهش میکرد ..نه نازش میخرید نه خانمم بهش میگفت نه قربون صدقه اش میشد فقط بهش زل زده بود عطایی که نفس های کشدار میکشید و تنش تب آنی کرده بود . صحرا صورتش تو گودی گردن عطا فرو کرد انگار از وجود خود عطا به عطا پناه برده بود و عطا دستش پیچک وار دور صحرا پیچید . ساعت از چهار صبح هم گذشته بود . عطا پتو رو روی تن برهنه صحرا کشید صحرا اینقدر گیج و منفعل بود که اتفاقات چند ساعت اخیر مثل همون فیلم ضبط شده هی تو سرش تکرار میشد . _حالت خوبه؟ به عطا خیره شد مظلومانه گفت _یکم پهلوم درد میکنه ! عطا نوچی کرد انگار مغزش قفل شده بود کار نمیکرد ...خودش مقصر میدونست ولی اصلا پشیمون نبود . _میخوای بریم دکتر ؟ صحرا نه آرومی گفت عطا کلافه پوفی کشید _خوب چکار باید بکنی که خوب بشی ؟ صحرا مکث کرد بعد لب های ترک خوردش تو دهنش کرد و پر از ناز و طرب گفت _میای باهم پیج اون لباس نی نی هارو ببینیم ! عطا چشاش گرد شد انتظار هر چیزی رو داشت الا این پیشنهاد . کنارش دراز کشید و دوباره بغلش کرد _بیار شون .. صحرا با ذوق وارد پیج شد ..عکس یک پتو فیلی رنگ با طرح فیل اورد _ببین چه خوشگله .. از ذوقش تند تند عکس هارو باز میکرد بعدی وسایل بهداشتی بچه بود . با جیغ خفه ای گفت _وای چه شیشه های کوچلویی ..ببین این دندون گیره . نگاه عطا حریصانه روی عکس ها میچرخید _اینا رو تو همین پیچ میشه سفارش داد . صحرا با شور به طرف عطا برگشت _آره میتونیم وسایل و لباس هاش از تو لیست در بیاریم .. عطا سر تکون داد _خوشگلن اینا سفارش بده . صحرا خودش بیشتر تو بغل عطا جا کرد بدون اینکه به صورت عطا نگاه کنه با همون لبخند گفت _تو بابای خوبی هستی ..
🌷واژگونی _سلام من ترانه ام .. صحرا مات و متعجب نگاهش کرد بعد به طرف عطا برگشت که هول و دستپاچه نزدیک در امد _خوبی ترانه ؟..اینجا چکار میکنی؟ ترانه لبخند نیم بندی به عطا زد _چقدر بزرگ و جا افتاده شدی ! عطا سر پایین انداخت . ترانه وارد خونه شد با دیدن لباس های بچه کنار کارتن ها نشست _مبارک باشه .. صحرا قلبش یکی در میون میزد . عطا کلافه سر تکون داد _چی شده ؟ ترانه همینطور که لباس نرم سفیدرنگی رو برمیداشت به عطا خیره شد _چیز خاصی نیست امروز دخترم رو گذاشتم همون  آسایشگاه که گفته بودی!..مهریه ام رو هم اجرا گذاشتم . صحرا با حرص گفت _بابام میدونه اینجایی و این بلاها رو سرش اوردی؟ ترانه بی تفاوت شونه ای بالا انداخت خیلی آروم و خونسرد گفت _ دیگه مهم نیست ...میخوام زندگی کنم جای  تمامی جوونی از دست رفته ام .. صحرا بغض کرده به عطا نگاه کرد _حتما با شوهر و عشق سابقت؟ ترانه بهش خیره شد صحرا سعی کرد لرزش لب هاش رو پنهان کنه و آروم گفت _منم مثل تو قربانی ام ولی با چنگ و دندون دارم زندگی مو نگه میدارم ... ترانه پوزخندی زد _داشتن عطا یک آرزوی بزرگ واسه خیلی هاست .. صحرا بلند با حرص خندید _داشتن عطا ...تو چی فکر کردی؟؟ نکنه فکر کردی این آدم عاشق پیشه است ..‌..‌نه جانم نه بی وفایی تو و کینه ها ازش یک ربات بدون قلب ساخته. ..کسی که حتی به خدای خودش معتقد و متعهد نیست میخوای به من و تو متعهد باشه .. به طرف اتاق رفت چادر عربی اشو سر کشید جلوی چشمای حیرت زده ی عطا و ترانه، انگشت اشاره اش رو به طرف ترانه گرفت _تو هیج وقت نه قربانی بودی نه فداکار ..تو یک ادم خودخواه بودی که دلت میخواست تو چشم عطا یک قهرمان باشی ولی اگه دوسش داشتی تن به پدر من نمیدادی که تن این بدبخت رو  روزی هزار بار زیر بار شرم و خجالت بلرزونی ...تو یک ادم خودخواه بودی که به جای توکل کردن به خدای خودت واسه مشکل گشایی پیش پدر من که بنده حقیری بود سر خم کردی واسه چیزی که حتی نمیدونستی شاید اتفاق بیفته یانه.. ترانه مردمک چشاش گشاد شده بود... _تو هیج وقت نمیفهمی از عشقت جدات کنن و زن یک مرد پونزده سال از خودت بزرگتر کنن یعنی چی؟ ..رویاهات لگد مال بشه یعنی چی ..نمیفهمی جبرو زور زندگی کردن یعنی چی؟ صحرا پوزخندی زد _دقیقا همه شو میفهمم دردهایی که برای تو زخم کاری شده واسه من خاطره است ...ولی یاد گرفتم زندگی مو خودم درست کنم حتی اگه جبر و زور بود .. از خونه بیرون امد .. گوشش سوت میکشید هنوز تصویر زن زیبایی به اسم ترانه پیش نظرش بود .. اینقدر حس های وحشتناک داشت که نفهمید چطور داره تو خیابون از شدت گریه میدوه .. صدای بوق ماشین امد
🌷 *** عطا در حالی که یقه ی پیراهنش پاره و دکمه هاش کنده شده و گوشه ی لبش خون دلمه بسته بود سرشو به شیشه که روی درش نوشته شده بود مراقبت های ویژه چسبونده بود.. . هنوز جیغ های مادر صحرا میومد ... دکتر از اتاق بیرون امد محسن و پدر صحرا به طرفش رفتن پدر صحرا ناتوان نالید _چی شد؟ دکتر به طرف اتاق راه افتاد _ بایدکمسیون پزشکی تشکیل بشه و با دکتر زنان مشورت کنیم شاید بچه رو سزارین کنیم البته جنین در وضعیت کمای مادر میتونه تا ماه نه هم رشد کنه ولی اگه سطح هوشیاری مادر پایین بیاد، احتمال مرگ هر دو هست . مادر صحرا دست به سرش گرفت و شیون کرد . چادرش دنبالش روی زمین کشاله میخورد . پدر صحرا هق هق میکرد محسن بغلش کرد عطا گیج و مبهوت با صدای ضعیفی گفت _اصلا بچه مهم نیست ..فقط زنم ..زنمُ رو نجات بدید .هر چقدر پول میخواید ..هر چقدر ...فقط نجاتش بدید .. دکتر سری تکون داد و رفت . افسر پلیس نزدیکشون شد _سلام اقای زرنگار .. عطا به طرفش چرخید _اون ماشین تو چهاراه بالایی بدون راننده پیدا شده به کسی مظنون هستین؟ عطا روی صندلی نشست و سرش رو گرفت _به همه ی آدم های زندگیم ! افسر نزدیکتر شد _سو قصد حتمی بوده آقای زرنگار لطفا کمک کنید. ...حداقل چندتا اسم . عطا گیج نگاهش کرد _میشه وکیلم راهنمایی تون کنه؟؟ ..نمیتونم الان اصلا مغزم کار نمیکنه .. افسر سر تکون داد. _بله حتما حتما .. صدای فریاد بابای صحرا امد که به طرف افسر میومد _اقا اگه بچه ی من طوریش بشه این مرد قاتل بچه ی منه این مرد بچه منو بدبخت کرد . و روی زمین نشست و دردمندانه گریه میکرد . محسن با چشای خیس جلو آمد. _برو دعا کن صحرا طوریش نشه وگرنه خودم ..خودم خفه ت میکنم . عطا بلند شد و به طرف در خروجی رفت..سوار ماشین شد یک بغض گنده توی گلوش گیر کرده بود، اینقدر با سرعت رانندگی میکرد که کل چراغ قرمز هارو رد میکرد وقتی وارد آپارتمان شد و در رو که باز کرد دیدن لباس‌های بچه که وسط اتاق افتاده انگار یک خار تو جگرش فرو کرد.. به طرف سینگ دستشویی رفت مشت آبی به صورتش زد ..حتی نمیتونست نفس بکشه بوی مشمئز کننده ای زیر بینیش اومد نگاهش به بسته گوشت فاسد شده افتاد .. کف اشپزخونه سر خورد ... چجوری دلش امده بود بهش غذا نده بهش گفته آدامس بخور سیر بشی .. قطره اشکش چکید وقتی یاد زبون درازی هاش افتاد ..یاد ادامس باد کردنش یاد تمام لحظه هایی که مطمئن بود اونُو داره ..ولی الان نداشت ... گوشیش زنگ خورد شماره عطی بود . با هول و استرس گوشی رو جواب داد _چی شده؟ عطی نفس گرفت _هیچی ..هنوز خبری نشده گفتن فردا کمسیون پزشکیه! عطا سکوت کرد عطی اروم گفت _یکدفعه کما رفتن محسن زندگی تو رو زیر و روکرد حالا هم صحرا. عطا نفس گرفت _نه فرق میکنه عطی، محسن که رفت تو کما نصف زندگی منم رفت ... صحرا همه زندگیم شده ..حتی فکرشم نمیکردم دختر چادر چاقچولی اون مردک بشه همه زندگیم ...نمیفهمی عطی ...حاضرم زمان و زمین رو به هم بدوزم تا چشاشو باز کنه ...اون برگرده من تا اخر عمرم غذای خونگی میخورم ..اون برگرده من ..من بهش میگمم خانمم یا هر چی دلش خواست ..اون برگرده تا اخر عمرم زبون درازی کنه ..عطی این عشق که بهش داشتم اینقدر برام خوشایند بود که خودم خواستم با بچه پابندش کنم ..من میخواستمش ولی لعنت به خودم و اون غرور گند من که نمیذاشت ...اخ عطی فقط برگرده.. عطی ادامه داد _عطا میشه تو برگردی!؟؟ ...برگرد به اصل خودت ... عطا با حرص و از زیر دندون های کلید شده گفت _اصل خودم چی بوده مگه! عطی اروم گفت _همون عطای که حافظ قران بود ..من هنوز هر وقت نماز میخونم نوای تکبیر گفتن های تو توی مسجد سید اقا تو گوشمه .. عطا چشم بست _که چی بشه! عطی بلند گفت _که پیش خدات التماس کنی همه زندگی تو بهت برگردونه ...
🌷 *** عطا اینقدر سنگین خوابیده بود که اصلا نفهمید کی صبح شد، با زنگ تلفن از خواب بیدار و روی کاناپه دراز کشیده بود . _اقای زرنگار باید بیاین فرم های سزارین خانم تون رو پر کنید . چشاشو مالید و بدون اینکه لباس عوض کنه به طرف بیمارستان رفت پدرو مادر صحرا هنوز اونجا بودن عطی و محسن هم بودند، مادر صحرا کنار در روی زمین نشسته بود و چادرش رو روی سرش کشیده بود عطا یاد فیلم مراسم خاک سپاری صحرا افتاد شاید الان عمق فاجعه و ظلمی رو که به این خانواده کرده بود میفهمید . عطی نزدیکش شد _تو حالت خوبه عطا ؟ عطا سر تکون داد و عطی میدونست برادرش تا حالا اینقدر حالش خراب نبوده هنوز لباس پاره ی دیروز تنش بود . عطی دستش رو گرفت _دکتر گفته شاید سزارینش کنیم هوشیاریش بالا بیاد ! عطا نگاهش کرد _بچه رو میذارن تو دستگاه ؟ عطی با لبخند سر تکون داد _نه گفتن وزن بچه خوبه  امپول برای تکامل ریه هاش هم زدن احتیاج به دستگاه نداره .. عطا کلید خونه رو به طرفش گرفت _برو خونه..صحرا کلی  لباس برای این بچه خرید هر چی الان لازم داره بیار .. عطی با بغض کلید رو گرفت زیر لب گفت _اخ صحرای بیچاره اخ طفلکی .. عطا دوباره به در اتاق نگاه کرد _یک سرهمی خرگوشی خاکستری سفیدم هست اونم بیار میخواست وقتی به دنیا امد اونو تنش کنه ‌. عطی زیر گریه زد . عطا به طرف اتاق شیشه ای رفت وصحرا رو دید که روی تخت خوابیده. پرستاری نزدیکش شد _اقای زرنگار لطفا با من بیاین تا برگه هارو امضا کنید . به طرف استیشن رفت . دکتر با دیدنش بلند شد _اقای زرنگار دیروز کمسیون پزشکی تشکیل شد اقای دکتر جابری هم خیلی سفارش تون رو کردن ما هر کاری از دستمون بر بیاد انجام میدیم ..احتمال داره با سزارین هوشیاریش بالا بره برگرده .. مکث کرد و دوباره ادامه داد: _احتمال هم داره کما تبدیل به مرگ مغزی بشه نگاه عطا ترسیده به دکتر نشست که دکتر ادامه داد و شاید هم وضعیتش همینطور ثابت بمونه ..ولی دیگه همه چیز دست خداست ! عطا برگه هارو امضا کرد و بی حرف روی نیمکت نشست .. وقتی برانکارد صحرا از اتاق بیرون امد مادرش جیغی کشید و دنبالش راه افتاد و گریه میکرد . شونه های لرزون پدرش رو دید وقتی مادر صحرا از مقابل عطا گذشت عطا چادرش رو گرفت . مادر صحرا متعجب برگشت  عطا بدون اینکه نگاهش کنه و با غروری که همیشه داشت ایندفعه سعی تو پنهان کردنش داشت گفت _من به شما خیلی بد کردم ، ممکنه منو ببخشید؟؟ .. مادر صحرا روی زمین کنارش نشست با گریه سر تکون داد _من مادر خوبی براش نبودم ..هی بهش گفتم بیا اراک نیومد ..دو دستی چسبیده بود به تو ...وقتی فهمید حامله است من دعواش کردم اونم میگفت شاید خدا میخواد من از عطا جدا نشم ...تو تلفن هاش همیشه خوشحال و شاد بود به طرف عطا چرخید و به چشمای روشنش خیره شد... _دوستت داشت ..بهش حسودیم میشد ..که اینقدر تو رو دوست داره .. عطا لب گزید و چشم بست سرشو از عقب به دیوار می کوبید . حرف های صحرا تو گوشش مثل ناقوس میپچید ...خنده هاش ...نگاه هاش مادر صحرا بلند شد . عطا زیر لب گفت _منم دوسش دارم ...دوسش دارم .. مادر صحرا نگاهی کرد و به طرف راهروی زایشگاه  رفت
صالحین تنها مسیر
#پست۸۳ 🌷#واژگونی *** عطا اینقدر سنگین خوابیده بود که اصلا نفهمید کی صبح شد، با زنگ تلفن از خواب بید
🌷 زمان اینقدر ملال انگیز میگذشت که صدای پرستاری که یک بچه سرخ و سفید رو پتو پیچ کرده بود همه رو از ماتم بیرون کشید . عطی اولین نفر بود که بچه رو گرفت .. محسن با دیدنش بین لبخند هاش اشک میریخت ..مادر صحرا دستش رو بالا اورد _نشون من نده نشون من نده .. و روشو اونور کرد و روی نیمکت نشست .. بابای صحرا فقط نگاهش میکرد اشک میریخت . عطی بچه رو نزدیک عطا برد با گریه گفت _عطا این پسر توعه ! عطا به بچه سرخ و سفیدی که دست مشت شده اش ملچ و ملوچ میکرد و تو لباس سرهمی خرگوشی میدرخشید خیره شد . بی اختیار یک قدم عقب گذاشت . دکتر از اتاق بیرون امد پدر صحرا به طرفش دوید _حال دخترم چطوره ؟ دکتر نفس گرفت _خداروشکر خطر رفع شده و اینکه حالش هنوز تو همون شرایط ...دعا کنید . پرستار بچه رو از عطی گرفت _میبرمش بخش نوزادان میتونید بیاید اونجا ببینن .. و از کنار عطا رد شد نگاه عطا حتی هنوز به اون تخت بچه بود و جسم پتو پیچ شده . عطا دست عطی رو گرفت ...عطی ناباور نگاهش کرد وقتی اینطوری مچ دستش و میگرفت یاد دوران بچگیش می افتاد که میتونست تمام احساسات عطی که پر از ترس و غم بود  رو بفهمه و اونو آروم کنه و حالا دقیقا برعکس عطا بود که پر از تشویش و ترس بود. ضربان قلبش تند میزد . عطی نگران گفت _حالت خوب نیست عطا  ؟ عطا سرشو تکون داد _بگو مامان زری بیاد پیشت تنها نباشی ..من ..من میرم سر قبر سید اقا! عطی بُهت زده نگاهش کرد و زیر لب گفت _میخوای بری اون روستا ؟ عطا سر تکون داد _حق با تو بود باید خودمو پیدا کنم ... و دست عطی رو ول کرد و رفت .
🌷 عطا وارد خونه اش شد دکمه های لباسش باز کرد زیر دوش اب سرد رفت از تصمیمی که گرفته بود مردد بود ولی یک چیزی تو وجودش اون و به سمت همون روستا سوق میداد . وقتی از حمام بیرون امد برای ترانه پیام داد "من میخوام برم جایی باید قبل رفتن ببینمت ...بیا خونه من !" تلفن و روی میز پرت گرد کمدش باز کرد از بین انبوه کت و شلوارهای رنگ وارنگ نگاهش به بلوز و شلوار اسپرتی که صحرا توی دبی براش خریده بود افتاد همون بلوز سبز سدری و شلوار کتون سبز پر رنگ حرکات بامزه صحرا وقتی با دهن پر چشاشو ریز کرد دهنش کج کرد و میگفت ؛مثلا خیلی خاصی همش کت و شلوار کروات تن ات ...وای عطا تو دیونه ای .. عطا مشتش به کمد کوبید نفس گرفت دلش میخواست فریاد بزنه ..اره دیونه تو شدم ... نگاهی به لباس های بچه گانه پخش و پلا کرد چهار زانو روی زمین نشست با وسواس همه رو تا کرد تو جعبه های مخصوص اش میذاشت و هر دفعه اون موجود به شدت خواستنی پتو پیچ شده رو توی این لباس ها تصور میکرد . در اپارتمان زده شد . جعبه هارو روی هم گذاشت و در باز کرد . با دیدن ترانه که با یک آرایش ملایم مقابلش بود در وکامل باز کرد یک لحظه ذهنش کشیده شد به صحرا هیچ وقت آرایش نداشت ولی چرا چشم هاش همیشه سیاه و سرمه کشیده بود مژه های فر دارش و اون لب های قلوه ای ..از ترانه چشم گرفت _بیا تو ... ترانه روی کاناپه نشست _میدونم چه اتفاقی افتاده ! عطا پوزخندی زد _اتفاقی که پونزده سال پیش افتاد ! ترانه اخم کرد _مجبور شدم واسه نجات تو میفهمی؟ عطا ابرو بالا انداخت _مجبور شدی !!... پوزخندی زد _حق با صحرا بود چرا واسه حکم که اصلا هنوز قطعی نشده بود خودتو پیش مرگ من کردی ؟ فکر کردی بوی کباب ..ولی دیدی خر داغ کردن . ترانه از جا بلند شد _حیف این همه عشقی که پونزده سال جوونی مو حرومش کردم! خواست به طرف در بره که عطا گفت _دقیقا چی میخوای ترانه؟ ترانه با بغض به طرفش برگشت _یک زندگی عاشقانه ! عطا نزدیکش شد خیلی نزدیک _خیلی حرفت اشناست .!.حاضری با همون عطا مکانیک هیجده ساله آس و پاس زندگی کنی؟ ترانه لبخندی زد _عشق خودش همه چی رو درست میکنه! عطا اخم میکنه و نزدیکتر میشه _چرا پونزده سال پیش درست نکرد ؟ ....شکم گشنه عشق حالیش نیست ..من شدم یک عطا پر از کینه و نفرت که واسه دوزار هی کلاه این و اون بردارم هی آویزون و دستمال کش گنده ها بشو تا به جای برسی ... ترانه نگاهش کرد از چشم های روشن عطا به بلوز سبز سدری که خیلی با انعکاس اون نگاه پر از نفرتش همخونی داشت . _من به تو ام بد کردم ..اگه عشق داشتی این همه سال زندگیت اینجوری علاف یک کینه قدیمی نمیشد ..حالا امدم جبران کنم ... عطا بلند خندید _تو دقیقا بزرگترین لطف به من کردی! ترانه گیج نگاهش کرد _انتقام از اون شوهر هَول ات باعث شد همه زندگی مو پیدا کنم .. ترانه یک قدم جلو گذاشت با حرص گفت _فکر میکردم خیلی زرنگی به کاهدون زدی عطا اونم دست پرورده همون مرده...تا بدبخت ات نکنه پول هاتو بالا نکشه ول کنت نیست ! عطا فقط نگاهش کرد _اره فکر میکردم خیلی زرنگم ...ولی دیر فهمیدم وقتی مادر صحرا خونه و مغازه شوهرت بخاطره مهریه مصادره کرده تو یکدفعه یاد عشق جوونی ات افتادی. رنگ از رخ ترانه رفت . عطا دکمه سر آستینش بست _من نمیخوام حق تو یکی رو خورده باشم ..برات خونه خریدم به نامت میزنم ..خواستی جدا شی هم تا اخر عمرت پول انقدری تو حسابت هست که گرسنه نمونی! ترانه پوزخندی زد _دست ودلباز شدی ! عطا ریموت ماشین برداشت _چون نمیخوام حقی باشه ! ترانه چشم هاش لبالب خیس شد پر از نازو التماس گفت _من پول نمیخوام عشق میخوام ! عطا به طرف در رفت و در بازکرد _بگرد شاید پیداش کردی ...حتما بهت توصیه میکنم چون خیلی خوشاینده ..من بخاطر عشقم حاضرم دنیا رو کنفیکون کنم حتی اگه دنیای وجود خودم باشه ...
🌷 *** ماشین تو جاده خاکی افتاد ...عطا تو هر گذر از این کوچه های خاکی با دیدن پسر بچه های که تو جوش و خروش با لباس های خاکی و پاره و سرهای تراشیده بازی میکردنند یاد بچگی های خودش می افتاد . مناره های مسجد از اول روستا هم دیده میشد ...بعضی از خونه ها به سبک جدید نوسازی شده بودن المک های گاز نشون میداد دیگه زمستون های اینجا بی امان سرد نیست .. ولی مردم هنوزم همینطور بودند خیلی هاشون نمیشناخت و میدید چطور با چشم های ریز شده به ماشین مدل بالای اون که کوچه هارو طی میکرد خیره شده بودن ..زن های که دم در حیاط ها چند نفری نشسته بودن پچ پچ میکردن . وارد کوچه اصلی و مرکز روستا شد خونه اقا یاری در اهنی زنگ زده که رنگ خورده بود خونه بزرگتر شده بود و یک طبقه روی اون ساخته بودن از اون حالت خشت و گلی به خونه ی بی روح سیمانی در امده بود . ماشین مقابل خونه پارک کرد .. به پسر بچه ای با شلوار ورزشی که سر زانوش وصله بود اشاره کرد . پسر جلو امد و محو تماشای تجهیزات داخل ماشین شد _اینجا خونه اقا یاری؟ پسر چشم از داخل ماشین گرفت به عطا خیره شد _اقا یاری نیست .‌اینجا خونه بابای منصور ..اقا لطف علی .. عطا با شنیدن اسم لطف علی خاطره های همبازی بچه گی هاش تو ذهنش امد . از ماشین پیاده شد . زنگ خونه رو فشار داد دختری بچه ای در باز کرد . عطا به روی دختره لبخندی زد _بابات خونه است ؟ دختر ساکت و صامت نگاهش میکرد . صدای زنی بلند شد _کی بود منیره ؟ دختر گوشه روسریش به دندون گرفت زن ای با چادر رنگی پرده ورودی رو عقب داد با دیدن عطا چشم درشت کرد _بفرمایید اقا ؟ عطا سعی کرد از ته چهره زن اون بشناسه ولی بی فایده بود _منزل لطف علی؟ زن با سر به انتهای کوچه اشاره کرد _بنگاهش ته کوچه است اگه برای ویلا اجاره ای امدین داره تعمیر میشه . عطا به چهره زن دقیق شد بعد با لبخند گفت _ممنون راضیه خانم ! زن با تعجب چشم درشت کرد انگار عطا هم براش اشنا بود ولی نمی شناخت . عطا به طرف انتهای کوچه رفت ..یادش امد راضی شاگرد خنگ مکتب سید اقا بود حتی یک آیه هم به زور حفظ میکرد ته دلش یک جوری شد این جماعت چه زود پیر شدن . یک مغازه کنار ماست بندی دید که روش نوشته بود بنگاه لطف علی .. خود لطف علی رو از دور دید که داشت به شمشادهای توی پرچین آب میداد . _سلام لطف علی؟ لطف علی کنجکاو نگاهش کرد _سلام اقا بفرمایید ؟ عطا روی لبه پرچین نشست به مرد مقابلش خیره شد که موهاش سفید شده بود دور چشم های ریزش چین افتاده بود .. هنوزم به عادت همیشه دماغشو بالا میکشید . عطا گردنش کج کرد _من برای اجاره ویلا نیامدم ... لطف علی مردد نگاهش میکرد عطا ادامه داد _هنوزم دوست داری تکبیر نماز جماعت تو بگی ؟ لطف علی با چشای گرد نگاهش کرد عطا لبخندی زد لطف علی با ذوق طرفش امد __سِد عطا... چه عوض شدی .. عطا خندید لطف علی سریع و تند گفت _بچه های یاری میگفتن زندان بودی ادم کشتی .. عطا پوزخندی زد _نه .. بعد نگاهی به خونه های روستا کرد _بچه های یاری هنوزم اینجان .. لطف علی در مغازه اش باز کرد _بیا تو بیا تو ..چای تازه دم ...تا برات بگم چی شد! عطا داخل مغازه رفت روی مبل زواردررفته چرم قهوه ای نشست . لطف علی استکان های شسته شده رو از ابچکون ته مغازه توی سینی گذاشت _چی شد گذرت این ورا افتاده ؟ عطا نگاهی به مغاره نمور کرد _تو تعریف کن .. لطف علی از کتری روهی روی بخاری توی استکان ها چای میریزه _ای بابا چی بگم ...هرکی دستش به دهنش میرسید...ولی یاری ها بد پی تو و خواهرت بودن ...حتی خبر دارم خونه زری خانم رو پیدا کردن ...و یک چیز بدتر که تو روستا گوش به گوش رسیده ...وقتی داداش اقا یاری داشت میمرد اعتراف کرد بعد مرگ اقا سید یکی امده پی شما ولی اقا یاری که واسه خواهرت دندون تیز کرده بوده اونا رو میفرسته پی نخود سیاه .. عطا با چشای گرد شده نگاهش میکنه _یعنی چی کی بوده؟ لطف علی یک حبه قند تو دهنش میذاره _میگفتن کسی بوده که خودش عموی شما معرفی کرده ..کلی هم نشونی داشته .