#لطیفه_نکته ۸۱
اخیرا تصمیم گرفتم که دیگه با زبونم کسیو اذیت نکنم😐😊😍
فقط با لگد🦶
والا زبانم خسته شده دیگه😂😂
*به نام خدای زیبا سخن*
*سلام*
*خداوند زیبا سخن و بیزار از زشتی فرمودند*
*وَ قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْناً*
*و با مردم با زبان خوش سخن بگویید.*
*قرآن کریم، سوره بقره، بخشی از آیه ۸۳*
*این آیه توصیه می کند به همه انسانها با زبانی خوش صحبت کنید خواه مسلمان باشد یا نباشد اگرچه به همهى مردم نمىتوان احسان كرد، ولى با همه آنان مىتوان خوب سخن گفت و خوب برخورد کرد. نیز می توان به این مهم رسید که اگر به کسی احسان و نیکی کردی مبادا با زبانت او را آزار دهی و احسانت را با منت خراب کنی بايد نیکی خود را با ادب همراه کرده و از منت دور کنی. گاهی این حکایت بس عجیب است که رفتار ما را خداوند می بیند و می پوشاند مَردم نمی بینند و فریاد می زنند و با زبان خود ما را اذیت می کنند.*
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📙📘📗📕📒📙📘
📘فرنگیس
( #خاطرات_فرنگیس_حیدریپور )
🖋قسمت بیست و چهارم
خاطرات فرنگیس حیدری پور
پس از رفتن برادرهایم به جنگ، مادرم بیقراری میکرد و اشک میریخت. نمیدانستم غصۀ کدامشان را بخورم. همه گیج بودیم. از آن پس، هر لحظه نگران بودیم و احوال رفتگانمان را از نیروهایی که از آن سمت میآمدند، میگرفتیم.
آرامآرام جنگ داشت به سمت ما هم کشیده میشد. از دور میدیدیم که چهل تا چهل تا گلولۀ سنگین دور و اطراف آبادیها زمین میخورد. وقتی توپی زمین میخورد، تمام دشت میلرزید و صدامی داد.
دم غروب، بنا به رسمی که داشتیم، زنها رو به خورشید میایستادند و آبا و اجداد صدام را نفرین میکردند. من هم روی بلندی میرفتم و رو به غروب آفتاب، با صدای بلند میگفتم: «صدام، خدا برایت نسازد که این جوری خون به پا کردی.»
تنها روی بلندی میماندم و میگفتم: «خدایا، حق صدام را کف دستش بگذار.»
بعضی از بمبها، پنج تا پنج تا زمین میخوردند. تعجب کردم که این چه جور بمبی است. داییام میگفت: «به این بمبها میگویند خمسه خمسه.»
یعنی پنج تا پنج تا. کمکم داشتیم اسم توپها و بمبها را هم یاد میگرفتیم!
یک شب آرام و قرار نداشتم. علیمردان پرسید: «فرنگ، چی شده؟» گفتم: «دلم شور افتاده. میدانم این نمک به حرام صدام، نمیگذارد سقف روی سر ما بماند.» پرسید: «میخواهی از اینجا برویم؟ به شهر برویم یا...»
با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم: «یعنی تو دلت میآید خانهمان را بدهیم دست عراقیها و برویم؟»
بلند شد و توی تاریکی شب، به ستارهها نگاه کرد و گفت: «جنگ وحشتناک است. کشته میشوی، یا خدای نکرده اگر به دست دشمن بیفتی...»
رفتم کنارش نشستم و من هم مثل او سر بالا بردم و چشم دوختم به ستارهها. گفتم: «یادت باشد آخرین نفری که از این روستا برود، من هستم. برای من، فرار کردن یعنی مُردن. از من نخواه راحت فرار کنم. یادت باشد من فرنگیسم. درست است زنم، اما مثل یک مرد میجنگم. من نمیترسم. میفهمی ؟
علیمردان توی تاریکی، با تعجب نگاهم کرد و گفت: «چهات شده، زن؟! چرا ناراحت شدی؟ من به خاطر خودت میگویم. من و تو زن و شوهریم، میدانی که خیر تو را میخواهم.»
با ناراحتی گفتم: «شوهرم هستی، به روی چشم، اما از من نخواه ترسو و بزدل باشم. مرا ببخش.»
آن شب علیمردان از این طرز حرف زدنم خیلی تعجب کرد.
روز بعد، با صدای وحشتناکی از خواب بلند شدیم. همۀ مردم گورسفید، هراسان از خانه بیرون دویدند. جماعتِ متعجب، بالای سرشان را نگاه میکردند.
صبح زود بود و خورشید چشم را میزد. دستم را سایبان چشم کردم و به بالا نگاه انداختم. برای اولین بار بود که چنین چیزی میدیدم. توی آسمان، پر بود از هواپیما؛ هواپیماهای سیاه.
بعضی از بچهها رفته بودند وسط میدانگاهی و با شادی برای هواپیماها دست تکان میدادند. فکر میکردند هواپیماهای ایرانی هستند که به زمین نزدیک شدهاند. هواپیماها آنقدر نزدیک بودند که میشد پرچم زیرشان را دید.
وقتی خوب نگاه کردم، دیدم پرچم ایران نیست.
نمیدانستیم باید چه کار کنیم.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۸۲
*سلام بر بندگان شایسته خدا که برای غلبه بر فقر تلاش می کنند.*
ببخشید طنز تلخ دارم امروز🙈🙏
مسئولین لطفا توجه کنید📣📣
زیر این خط فقر دیگه جا نداره....
لطفا یه خط فقر دیگه تاسیس کنید ما بریم زیر اون😌😂
جمعی تابوتی را تشییع می کردند. در کنارِ تابوت ، کودکی با گریه فریاد می کشید: پدر جان تو را به گودالی می برند که نه فرشی هست نه چراغی و نه غذایی !😭🕳
کودکِ فقیری این را شنید و سریعا خود را به خانه رساند و به پدرش گفت : 🏃♂️😧
پدر عده ای می خواهند جنازه ای را به خانه ما بیاورند !😯
آدرسی که می دادند دقیقا خانه ی ما بود !
جایی که نه فرشی هست ، نه نوری و نه غذایی !😔🏚
امیرالمؤمنین علی علیه السلام
الْغِنَى فِي الْغُرْبَةِ وَطَنٌ، وَ الْفَقْرُ فِي الْوَطَنِ غُرْبَةٌ
*بى نيازى در غربت وطن است و نيازمندى در وطن غربت*
نهج البلاغه حکمت ۵۶
*دنیا جوری هست که میشه گفت*
*فقر آتشی است که خوبیها را می سوزاند و ثروت پرده ایست که بدیها را می پوشاند و چه بی انصافند آنانکه یکی را می پوشانند به احترام داشته هایش و دیگری را می سوزانند به جرم نداشته هایش.*
*در این روایت حضرت در مقام بیان دو مطلب است 1. مؤمنان بايد بكوشند تا بى نياز شوند و به هنگام غنا و بى نيازى از مال و ثروت خويش براى جلب و جذب قلوب و كمك به نيازمندان استفاده كند، نیز باید از عواقب فقر بترسند، چرا كه فقر مايه ذلت و گاه مطابق بعضى از روايات سبب كفر مى شود. 2. هرگز بدیهای پول دار و خوبیهای فقیر را نادیده نگیرند و مراقب باشند که فقر و غنای افراد در فضاوتشان دخالت نداشته باشد.*
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📘📗📒📗📘📒
📘 فرنگیس
( #خاطرات_فرنگیس_حیدریپور )
🖋 قسمت بیست و پنجم
هواپیماها لحظه به لحظه نزدیکتر میشدند. یکدفعه از زیر دل هواپیماها، بمبهای سیاه رو به پایین آمد. هیچ کس نمیتوانست حرکتی بکند. وقتی زمین لرزید، شیون و داد و فریاد به راه افتاد. بمبها زمین میخوردند و منفجر میشدند. هر کس از طرفی فرار میکرد و خودش را قایم میکرد.
هواپیماها چهار طرف روستا را بمباران کردند. باورمان نمیشد این همه هواپیما آمده باشد که بمب بر سر ما بریزند.
از وقتی بمبها به زمین خورد و روستا لرزید، فهمیدم چه شده. صدای جیغ و داد و فریاد مردم روستا بلند شد و شیون و واویلا هوا رفت. هیچ وقت چنین چیزی ندیده بودیم. تا آن وقت نمیدانستیم بمباران میتواند اینقدر وحشتناک باشد. نمیدانستیم کجا امن است و کجا باید پناه بگیریم. توی خانهها و گوشۀ دیوارها کز کرده بودیم و بچهها جیغ میکشیدند.
وقتی هواپیماها رفتند، کمکم سروصداها خوابید. دور هم جمع شدیم. خدایا، این چه بلایی بود که نازل شد؟ چند تا از پیرزنها، بنا کردند به نفرین صدام و آبا و اجدادش. دستهاشان را دور میگرداندند و «برا رو» میگفتند.
رفتیم و جای بمبها را نگاه کردیم. چند جای روستا گود شده بود و سیاه. تکههای بمب، این طرف و آن طرف افتاده بودند. تکههای بمب فلزی بودند و ریزههای آن همه جا افتاده بود. تکهها را جمع کردیم و گوشهای گذاشتیم. چرا؟ خودمان هم نمیدانستیم، ولی همه میخواستیم نشانه های جنگ جلوی چشممان نباشد.
چند تا آمبولانس و ماشین ارتشی بهسرعت وارد روستا شدند. هر کس پیاده میشد، اول میپرسید: «کسی زخمی نشده؟»
وقتی فهمیدند کسی آسیب ندیده، همانطور که با عجله آمده بودند، با عجله هم رفتند. میگفتند گیلانغرب هم بمباران شده و باید سریع خودشان را به آنجا برسانند.
روی جاده، رفتوآمد زیاد شده بود؛ بهخصوص ارتشیهای خودمان در آمد و شد بودند. همه اسلحه به دست داشتند و هراسان میآمدند و میرفتند. گورسفید سر راه نیروها قرار داشت. برای اینکه بدانیم آن جلو چه خبر است، جلوی جیپهای ارتشی را میگرفتیم و میپرسیدیم: «برادر، چه خبر؟»
همهشان بدون استثناء میگفتند که خودتان را به یک جای امن برسانید. یکی میگفت: «دشمن دارد به این سمت پیشروی میکند. میرویم که به امید خدا جلوشان را بگیریم.»
دیگری ادامه میداد:
گیلان غرب را هم بمباران کردند
کردهاند. مواظب بمبها باشید؛ بهشان دست نزنید.»
غروب بود که عدهای نظامی به روستا آمدند. من و بقیۀ مردم جلوی خانههامان نشسته بودیم. تعدادی چراغ علاءالدین و پتو آورده بودند. به آنها آب و نان دادیم. کمی که خستگیشان در رفت، گفتند اینها را داشته باشید. جلو رفتم و پرسیدم: «چرا این وسایل را به ما میدهید؟»
یکی از ارتشیها گفت: «باید آماده باشید. اگر بمبارانها شدت گرفت، با پتوها و وسایلتان، از اینجا حرکت کنید و بروید
تا این حرف را زد، به خودم گفتم: «فرنگیس، خودت را آماده کن!»
انگار راستی راستی جنگ شروع شده بود.
نظم روستا به هم ریخته بود. دیگر کسی دست و دلش به کار نمیرفت. شنیده بودم وقتی جنگ میشود، دشمن به هیچ کس رحم نمیکند. من هم جوان بودم و اگر اجازه میدادند، اسلحه دست میگرفتم و میرفتم جلو. اما کاری از دستم نمیآمد؛ جز اینکه جلوی خانه بنشینم و رفت و آمد ماشینها را تماشا کنم.
از این طرف نیرو به سمت قصرشیرین می رفت و از آن طرف، مردمی که از قصرشیرین فرار میکردند، به سمت گیلانغرب میرفتند. جادۀ خلوت ما، حالا شلوغ شده بود.
تعداد کسانی که از قصرشیرین فرار میکردند، زیاد بود. فکر کنم همۀ مردم شهر در حال فرار بودند. گاهی به خودم میگفتم یعنی ما هم باید از خانههامان فرار کنیم
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۸۲
*۱۰۰ سال دیگه دارن نوروز ۱۵۰۰ رو به هم تبریک میگن و کسی ما رو یادش نیست*
*دقیقا ب چی مینازی و مغروری؟😏😂*
_روزی کشاوری مشغول کاشت بود مرد ثرونمند مغروری به او گفت شما بکارید تا ما بخوریم😄😅_
_کشاورز با لبخندی ملیح گفت یونجه می کارم😂😂_
*به نام خدای بیزار از کبر و خود برتربینی*
*سلام*
*خداوند مهربان فرمودند*
*وَلَا تُصَعِّرْ خَدَّكَ لِلنَّاسِ وَلَا تَمْشِ فِي الْأَرْضِ مَرَحًا إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ*
*و هرگز به تکبّر و ناز از مردم روی بر مگردان و در زمین با غرور و تکبر قدم بر مدار، که خدا هرگز مردم متکبر و فخر فروش را دوست نمیدارد.*
*(سوره لقمان، آیه ۱۸ )*
*«تصعير»، نوعى بيمارى است كه شتر به آن گرفتار مىشود و گردنش كج مىشود. لقمان به فرزندش مىگويد تو بر اساس تكبّر مثل شترِ بيمار، گردنت را با مردم كج نكن. «مرح»، به معناى شادى زياد است كه در اثر مال و مقام به دست مىآيد. «مُخْتالٍ» به كسى گويند كه بر اساس خيال و توهّم خود را برتر مىداند، و «فَخُورٍ» به معناى فخرفروش است.*
*تكبّر، هم توهين به مردم است، هم زمينه ساز رشد كدورتهاى جديد و هم تحريك كنندهى كينههاى درونى قديم. در حديث مىخوانيم: هر كس با تكبّر در زمين راه رود، زمين و هر موجودى كه زير و روى آن است، او را لعنت مىكنند. یادمان باشد قانون خدا این است که انسانهای متکبر را خوار و ذلیل کند مراقب باشیم*
*مطابق این آیه باید با مردم، چه مسلمان و چه غير مسلمان، با خوشرويى رفتار كنيم و بدانیم که تكبّر ممنوع است، حتّى در راه رفتن باید مراقب باشیم که به موهومات، خيالات و بلندپروازىها خود را گرفتار نسازيم و بر مردم فخر فروشى نكنيم*
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
طرح کلی اندیشۀ اسلامی در قرآن ۱ - صهـبا.mp3
12.65M
🔊 سلسله جلسات آیتالله #سید_علی_خامنهای، رهبر معظم انقلاب، با موضوع اندیشه اسلامی در قرآن در ماه #رمضان سال ۱۳۵۳
● جلسه اول
● موضوع: ایمان
#طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۸۳
_فقیره داشت از گشنگی میمرد_ 😔
_یه بخیل بهش ساقه طلایی میده میخوره_ 🤣
_از تشنگی میمیره_ 😐😐😂😂😂😂
*به نام خدای منتقم*
*سلام*
*امیر المؤمنین علی علیه السلام*
*إذا بَخِلَ الْغَنِىُّ بِمَعْرُوفِهِ باعَ الْفَقيرُ آخِرَتَهُ بِدُنْياهُ*
*هرگاه اغنيا از كمك به ديگران بخل بورزند فقرا آخرت خود را به دنيايشان مى فروشند*
*(نهج البلاغه، حکمت ۳۷۲)*
*بسیار پیش آمده که بخاطر کوتاهی و بخل اغنیا و بی تدبیری یا خیانت مدیران در رسیدگی به حال نیازمندان، فقرا بخاطر فشار و سختی حالشان، به کارهای ناشایستی مثل جنایت، دزدی، کفر، بدخلاقی و .... دست میزنند تا به نحوی از وضعیت خویش رها شوند، و آخرتشان را بخاطر دنیای فانی فروخته و از دست می دهند؛ یادمان باشد که مسببان و ایجاد کنندگان آن وضع، یعنی اغنیا و مدیران بی تدبیر و خطا کار در گناه آنان شریک بوده و چه بسا جرمشان سنگینتر هم باشد و باید در پیشگاه حق تعالی پاسخگو باشند.*
*در روایات نیز آمده که خداوند برای فقرا در اموال ثروتمندان حقی معین قرار داده است.*
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از رسانه اجتماعی مسجد و محله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سرود زیبای دهه نودیها برای کریم اهل بیت (ع)
📘فرنگیس
( #خاطرات_فرنگیس_حیدریپور )
🖋قسمت بیست و ششم
حاضر بودم بمیرم، اما خانهام به دست عراقیها نیفتد.
شوهرم، بیخیالِ آن همه هیاهو، رفت سرِ زمین مردم کارگری. هر چقدر گفتم نرو، گفت: «فرنگیس، اگر نروم، بدون نان غذا میمانیم. »
دیگر چیزی نگفتم. من هم پا شدم رفتم آوهزین تا سری به پدر و مادرم بزنم.
از ظهر گذشته بود و داشتم طرفِ کوه را نگاه میکردم. دلم گرفته بود. برادرها و فامیلهایم کجا بودند؟ نیروهای صدام الآن کجا بودند؟ یکدفعه دیدم یکی از طرف کوه میدود و میآید. بلند شدم و دستم را روی چشمم گذاشتم تا بهتر ببینمش. از فامیلهامان بود. مرد به طرف ده میآمد و فریاد میزد: «خانهتان خراب شود، عراق قصرشیرین را گرفت.
همه مردم سر از پنجرها و درها بیرون آورده بودند، به او که از دور میآمد، نگاه میکردند و با تعجب به فریادهایش گوش میدادند. هیچ کس نمیتوانست تکان بخورد. فکر کردم دارم خواب میبینم.
مرد عرق کرده بود و معلوم بود راه زیادی را پیاده آمده است. مردم دورش را گرفتند و هی میپرسیدند چه شده؟ وقتی مرد فامیل نفس تازه کرد، گفت: «به خدا راست میگویم... خانه خراب شدیم. عراق قصرشیرین را گرفت. نیروهاشان دارند به این سمت میآیند.
یک لیوان آب دستش دادم. آب را تندی گرفت و سر کشید. بعد در حالی که نفسنفس میزد، ادامه داد: «به همه بگویید آمادۀ فرار باشند. عراق دارد جلو میآید. هیچ چیز جلودارشان نیست.»
یکدفعه یاد مردهای روستا افتادم که به جبهه رفته بودند. برادرهایم ابراهیم و رحیم در جبهه بودند. مردم روستا، با نگرانی جمع شدند. نگران عزیزانمان بودیم. مادرم به پایش میکوبید و رو به برادرش میگفت: «پسرهامان... محمدخان، پسرهامان چه میشوند؟ دیدی چطور بیچاره شدیم؟ دیدی چه بر سرمان آمد؟»
داییام محمدخان، گرفته و ناراحت، توی حیاط ما ایستاده بود و هی این طرف و آن طرف میرفت. مردم، با نگرانی، با هم حرف میزدند. همه گیج بودند و نمیدانستند چه کار کنند.
یکدفعه داییام بیقرار شد و با صدای بلند گفت: «به طلب فرزندانمان میرویم. جمع شوید، باید حرکت کنیم.»
عدهای موافق بودند و عدهای مخالف. تا شب حرف و بحث جماعت ادامه یافت.
بالاخره هم داییام محمدخان، رو به مرد همسایه کرد و گفت: «مشهدی فرمان، تو ماشین داری، من هم پسرم و خواهرزادههایم در جبهه هستند. بیا برویم دنبالشان. اینطوری فایده ندارد. ارتش هم زورش نمیرسد. همة مردم فرار میکنند. باید گروهی را که جلو رفتهاند، برگردانیم. باید همه را برگردانیم. احتمالاً حالا باید توی محاصره افتاده باشند یا...»
فرمان قبول کرد و گفت: «حاضرم، برویم.»
داییام رو به مردهای ده گفت: «چند نفر دیگر هم با ما بیایند؛ شاید احتیاج شد. همین الآن باید حرکت کنیم، وگرنه ممکن است دیر بشود.»
چند تا از مردهای ده، وسایلشان را برداشتند و آمادۀ حرکت شدند. من هم با نگرانی گفتم: «تو را به خدا مرا هم با خودتان ببرید. به شما کمک میکنم. من نمیترسم.»
قبول نکردند. همگی گفتند: «نه، تو بمان.»
به داییام التماس کردم و گفتم: «کمکتان میکنم. خالو، قول میدهم مثل مرد باشم
و باعث اذیت شما نشوم.»
بدون اینکه منتظر جوابش بشوم، سریع سوار ماشین شدم. داییام نگاه تندی به من کرد و گفت: «بیا پایین، دختر.»
پیاده نشدم. او هم انگار که لج کرده باشد، گفت: «اگر تو بیایی، ما هم نمیرویم!»
بعد هم پشتش را به من کرد و همانجا روی زمین نشست! بین من و داییام، حرف بالا گرفت.
دلم میخواست مثل بقیۀ مردها، من هم همراهشان بروم. مردها سعی کردند میانجیگری کنند. با سلام و صلوات، دایی را با زور سوار ماشین کردند.
اما با ناراحتی پیاده شد و گفت: «فرنگ برود، من نمیروم!»
مردم یکییکی میآمدند جلو و میگفتند: «فرنگیس، بیا پایین. بگذار بروند دنبال بچهها.»
داییام رو به شوهرم کرد و گفت: «پس تو چرا چیزی نمیگویی؟ مثلاً شوهرش هستی...»
علیمردان جلو آمد و گفت: «فرنگیس، داییات را اذیت نکن. بیا پایین.»
آنقدر مظلومانه حرف زد که نگو. دیدم اصرار فایده ندارد. با دل شکسته، از ماشین پیاده شدم و مثل بقیۀ زنها، پای دیوار نشستم.
مردها با تفنگهاشان سوار شدند: داییام محمدخان حیدرپور، فرمان اعتصامنژاد، الماس شاهولیان (پدر همعروسم ریحان)، احمد شاهولیان (برادرِ ریحان)، کریم فتاحی، عبدالله علیخانی، علی مرجانی و یک گروهبان سوم که بچۀ کرمانشاه بود.
ماشین حرکت کرد و رفت. صلوات مردم بالا گرفت. همه با ناراحتی به جادهای که توی تاریکی پر از گرد و خاک شده بود، نگاه میکردند. همه اضطراب داشتیم
خبر داشتیم که مردهامان به باویسی و تاجیک رفتهاند. باویسی نزدیک پرویزخان بود و تاجیک هم نزدیک خسروی. دشمن قصرشیرین را گرفته بود. پس حتماً آن مناطق هم دست دشمن افتاده بود. پس برادرهای من و فامیلهامان کجا بودند؟
مردم یک کمِ دیگر توی تاریکی ایستادند و حرف زدند. بعد کمکم پخش شدند و رفتند
خانههاشان. توی خانه، وقتی پشت سر پدرم نمازم را خواندم، پدرم آرام گفت: «فرنگیس، روله، قبول باشد.»
به او نگاه کردم. ظاهراً آرام بود، اما سرش را بالا نیاورد .فهمیدم اگر نگاهم کند، گریهاش میگیرد. آرام پرسید: «چه میخواهد بشود، فرنگیس؟ پسرهایم الآن کجا هستند؟ چطور یکدفعه این همه بدبختی روی سر ما هوار شد؟»
زورکی لبخندی زدم و گفتم: «ما الآن نماز خواندیم. همین خدایی که صدای ما را میشنود، کمکمان میکند»پدرم تسبیحش را برداشت و گفت: «صلوات بفرست فرنگیس.»
کنار پدرم نشستم. میدانستم احتیاج دارد کنارش باشم. میترسیدم بلایی سرش بیاید
برایش چای ریختم و بعد گفتم: «بخواب.» تسبیح را دستم گرفتم و بالای سر پدرم نشستم و دعا کردم.
روز بعد، مرد و زن، توی گورسفید دور هم جمع شده بودند و حرف میزدند. دیگر کسی حرف از شادی نمیزد. همه با دلهره و ناراحتی از جنگ میگفتیم. همهمان دلهره داشتیم و گویی با هم صمیمیتر شده بودیم. انگار میدانستیم که ممکن است از همدیگر جدا شویم یا اتفاق شومی برای دیگران بیفتد. دستها را روی دست گذاشته بودیم، زانوها را بغل کرده بودیم و انتظار میکشیدیم. این انتظار کشیدن و گوش به هر صدای ناآشنایی سپردن، از مرگ هم بدتر بود. هر صدای کوچکی که میآمد، همه بلند میشدند و جاده را نگاه میکردند. اما خبری نبود.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
طرح کلی اندیشۀ اسلامی در قرآن ۲ - صهـبا.mp3
19.21M
🔊 سلسله جلسات آیتالله #سید_علی_خامنهای، رهبر معظم انقلاب، با موضوع اندیشه اسلامی در قرآن در ماه #رمضان سال ۱۳۵۳
● جلسه دوم
● موضوع: ایمان
#طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee