🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت یازدهم 🇮🇷
سرگرد سلاح کمریاش را به طرفم نشانه رفت و گفت: «اجم، اگله الموت للخمینی، گوسفند بیشاخ! بگو مرگ بر خمینی!»
سرگرد با تکرار واحد، اثنین، ثلاث،(یک، دو، سه) برای اینکه به امام توهین کنم، برایم مهلت تعیین کرد. وقتی گلنگدن را کشید، احساس کردم تعادل روحی ندارد. ناگهان شلیک کرد! در یک لحظه جاخوردم، میتوانستم تصور کنم میخواهد مرا بکشد، اما چون هر دو پایم مجروح بود، تصور نمیکردم به پای مجروحم شلیک کند! دو گلوله به هر دو پایم شلیک کرد ! در عین ناباوری خیره نگاهش کردم. می خواستم قیافهاش را برای همیشه به ذهن بسپارم.
سرگرد دوباره تکرار کرد : «سِب الخمینی؛ به خمینی فحش بده» دیگر حرفهایش برایم اهمیتی نداشت. چند دقیقه بعد جای سوزش و درد گلولهها شروع شد. کلافه و عصبی شدم، میخواستم داد بکشم، اما احساس کردم کسی گلویم را گرفته و صدایم در نمیآید !
دردآورترین صحنه زمانی بود که عراقیها با ماشینهای خودمان جنازهها را زیر میگرفتند! با دیدن این صحنه آنچه از عاشورا در روضهها شنیده بودم برایم مجسم میشد. در عاشورا یزیدیان با اسب بر جنازهها تاختند و اینجا بعثیها با ماشینها و تانک تی۷۲ !
هر عراقی که مرا با آن جراحت در میان جنازهها میدید، تفاوت من با دیگر جنازهها را تشخیص نمیداد! عراقیها مشغول پاکسازی جاده بودند و به جنازه مطهر شهدا تیر خلاص میزدند. بعثیها شهدایی را که ریش داشتند از روی نیها و چولانها، توی آبراه جزیره میانداختند.
یکی از بعثیها که پرچم عراق دستش بود کنار یکی از شهدا که وسط جاده بود ایستاد، جنازه از پشت به زمین افتاده بود. نظامی سیاه سوختهی عراقی یک دفعه پرچم عراق را به پایین جناق سینهی شهید کوبید، طوری که چوب پرچم درون شکم شهید فرو رفت!
آرزو میکردم بمیرم و زنده نباشم ! همهی آنچه در جاده میدیدم، به عقده تبدیل شده بود. هیچ صحنهای به اندازه نصب پرچم عراق روی شکم این شهید زجرم نمیداد.
در اثر ضربهی پوتین یکی از نظامیان به صورتم، لختههای خون توی دهان و حلقم جمع شده بود. با تکرار صلاة از آنها خواستم اجازه دهند نماز ظهر و عصرم را بخوانم، همانجا تیمم کردم و اولین نماز اسارتم را خواندم. یاد ندارم در تمام طول عمرم نمازی به آن دلچسبی خوانده باشم ! احساس میکردم از همیشه به خدا نزدیکترم.
یک سرهنگ دوم آنجا حاضر شد. وضعیتم را که دید دستور داد مرا از آنجا ببرند. برانکاردی نبود مرا روی آن حمل کنند. وقتی از روی زمین بلندم کردند، برای اینکه درد کمتری را تحمل کنم، زیر لب قرآن میخواندم. پاشنهی پایم را توی دستهایم گرفتم و مرا سوار قایق کردند.
◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت دوازدهم 🇮🇷
قایق در ضلع غربی پد خندق، کنار پلهای خیبری، پهلو گرفت. دونظامی که بالای خاکریز کنار سنگر ایستاده بودند، پایین آمدند و مرا از خاکریز بالا کشیدند. روی زمین که میکشیدنم پای مجروحم دنبالم کشیده میشد. از شدت درد آسمان دور سرم میچرخید.
چشمم که به محوطهی پد افتاد، بچههای گروهان قاسمبنالحسن را دیدم. اسیر شده بودند. بغضم گرفت، ناخودآگاه اشک توی چشمهایم جمع شد. بیشتر بچهها را میشناختم. باور نمیکردم زنده باشند. توی دلم مقاومت امروزشان را تحسین میکردم. بچهها با تکان دادن سرشان به حالت سلام مرا مورد محبت قرار دادند.
به اتفاق دیگر مجروحان در یک طرف محوطه پد در فاصله هفت، هشت متری اسرای سالم نشسته بودیم. هیچکس اجازه نداشت با بغل دستیاش صحبت کند. دست بچهها را با بند پوتینهایشان بسته بودند و بعضیها را با طناب و سیم تلفن صحرایی.
عراقیها بچهها را بخاطر مقاومت امروزشان کابل باران کردند، صورت بعضیشان کبود و بینی و دهانشان خونآلود بود.
تعدادی از عُمال سازمان مجاهدین خلق، عراقیها را همراهی میکردند، نیروهای گروهگ منافقان نقش مترجمی و جاسوسی داشتند.
سرهنگ عراقی به سکاندار یکی از قایقها دستور داد یک گالن بنزین بیاورد. سرهنگ دستور داد بنزین را روی جنازهی فرمانده و جانشین گروهان قاسمبنالحسن بریزند. باور نمیکردم عراقیها با جنازه این دو شهید اینچنین کنند. به دستور این سرهنگ، عراقیها جنازه این دو شهید را جلوی چشم ما آتش زدند!
پلهای شناور که نصب شد، عراقیها اسرا را به ستون یک از روی پلها عبور دادند و به آن سوی پد بردند. عراقیها از ترس اینکه مبادا بعضی از اسرا توی آب جزیره شیرجه بروند و فرار کنند، پای بچهها را با طناب بستند. عراقیها با بیل لودر بچهها را با دستها و پاهای بسته درون کمپرسی ، خالی کردند!
یکی از افسران عراقی با صدای بلند داد کشید : «المعوقین اهنا، مجروحان اینجا میمونن». نگرانی را در چهره بچهها میدیدم ،از اینکه عراقیها اجازه ندادند ما را ببرند ناراحت بودند. خیلی تنها شده بودیم. دلمان میخواست کنار بچهها باشیم.
◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت سیزدهم 🇮🇷
ما را به یکی از سنگرهای بتونی بردند. سنگری که شب قبل، محل استراحت شهید جان محمد کریمی، ابراهیم نویدی پور و تعدادی از بچههای گروهان قاسم بنالحسن بود. اکنون، استخوان های سوختهی آنها در فاصله ده، دوازده متریمان مهمان خاکهای پد خندق بودند و ما با دستهای بسته در اسارت بعثیها.
شش نفر مانده بودیم. تعدادی ازنیروهای گروهک منافقین در پد خندق بودند. از خود عراقیها فهمیدم یکی از گروهانهای سازمان منافقان در پاتک امروز، عراقیها را همراهی میکردند.
زمانی خستگی و دردم کمتر شد که افسر عراقی گفت : «من حقیقت رو میپذیرم حتی اگر بر خلاف میلم باشه، ما در شناخت قدرت واقعی شما بسیجیها زیاد اشتباه کردیم، ما اطلاعات دقیقی از امکانات و تجهیزات نظامیتون داشتیم، اما از روحیاتتون شناخت کافی نداشتیم».
دلم گرفته بود. خاطرهای برایم تداعی شد. خاطرهای که وقتی به آن فکر میکردم، حرصم در میآمد و دلم میخواست تفاوت برخورد ما و عراقیها با اسرای جنگی را به آنها میفهماندم.
خاطرهای از شهید عبدالله میثمی یادم آمد. حرفهایم را یکی از اعضای گروهک منافقان برای درجهدار عراقی ترجمه کرد. به درجهدار عراقی که با دقت به حرفهایم گوش میداد، گفتم : «روزی روحانی شهید عبدالله میثمی، دو بسیجی رو دیده بود که دو اسیر عراقی گرفتهاند. اون دو اسیر عراقی پابرهنه بودند، وقتی دو اسیر شما میخواستند از روی پلهای فلزی خیبری رد شوند، بسیحیهای ما دلشون به حال اون دو اسیر سوخته بود و کفشهاشون رو به اون دو اسیر داده بودند، از بس پلهای فلزی داغ بود که پاهای دو بسیجی ما سوخته و تاول زده بود!! بسیجیهای ما کفشهاشون رو در میآوردند و میدادند به اسرای شما، اون وقت شما با اسرای ایرانی اینطوری برخورد میکنید؟! واقعا بیرحمید!
این را که گفتم، مات و مبهوت نگاهم میکرد و به فکر فرو رفته بود. فکر میکنم چون از ته دل این مطلب را گفته بودم خدا هم اثرش را به دل درجهدار عراقی گذاشت. از نگاهش فهمیدم که حرفم را باور کرده است.
◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت چهاردهم 🇮🇷
صبح زود، دستهایمان را باز کردند. از بس کلافه بودم، به سرباز عراقی گفتم :«قراره تا کی اینجا بمونیم. اگه میخواهید ما رو بکشید، زودتر خلاصمون کنید!»
فکر میکنم فهمید چه میگویم. سرباز عراقی که آدم بدی به نظر نمیرسید، با تکرار الیوم العماره، امروز العماره، به ما فهماند امروز ما را به شهر العماره خواهند برد.
زخمهای پنج نفرمان بو گرفته بود. پای سید محمد را از قسمت ران، همانجایی که تیر خورده بود، نمیشد بست. استخوان پایش از قسمت ران خُرد شده بود. بچهها پایش را از زانو و ساق پا با آتل بسته بودند. وضعیت من بدتر از دیگران بود. بچهها پایم را از پاشنه به زانویم بستند، هرچند درد زیادی کشیدم.
سید محمد گفت: «باید خودتو جمع و جور کنی، هر چقدر به بغداد و صدام نزدیکتر بشیم، بیشتر اذیت میشیم».
غروب، یکی از فرماندهان عراقی دستور داد مارا به پشت خط منتقل کنند. ما را از سنگر بیرون آوردند. چهار نظامی عراقی که اسلحه کلاش دستشان بود، شوخیشان گرفته بود. شاید هم میخواستند ببینند چقدر از مرگ میترسیم. چهار نفرشان روبه رویمان ایستادند. یکی از آنها فرمان داد: «مستعد:آماده.» گلنگدن کشیدند، درجهدار که سعی میکرد، دستورات و فرمانش را جدی صادر کند، گفت : «فلح، آماده شلیک»، اسلحههاشان را به طرفمان نشانه رفتند. در مرحله آخر درجهدار گفت : «اطلق النار: آتش»!
هر چهار نظامی با هم شروع به تیراندازی کردند. در یک لحظه احساس کردم کارمان تمام شد. گلولهها به سمت راست و چپ و بالای ما اصابت کرد. یکی از بچهها به نام خداخواست به عراقیای که فرمان آتش میداد، گفت :«ما گرگ باران دیدهایم، مارو از مرگ نترسونید»
سید محمد هم جوابشان را با جملهای از شهید محراب آیتالله اشرفی اصفهانی داد: «ماهی را از آب میترسانید و ما را از شهادت»
شب شد. عراقیها جشن گرفته بودند. آسمان صحنه شلیک تیرهای رسام و منور بود. صدای هلهله و شادی عراقیها بلند بود. ساعت حدود نُه و یا ده شب بود، بچهها را سوار قایق کردند. آنها بدون اینکه مراعات شرایط جسمی بچهها را کنند، آن چهار نفر را سوار قایق کردند. دو نفرشان آمدند مرا سوار قایق کنند، چند متری مرا به طرف اسلکه و نوک خاکریز روی زمین کشیدند، از شدت درد نالهام درآمد.
مرا با قایق دیگر بردند. ده دقیقه بعد از شروع حرکت، قایق کنار جادهای که در دو طرف آن آب بود، پهلو گرفت. دو نظامی مرا از قایق پیاده کردند و برگشتند. در آن جاده خاکی به دنبال بچهها بودم، آنها را ندیدم، نمیدانم کجا بودند، تنهای تنها بودم.
در شانهی جاده نشسته بودم. از بین خودروهایی که کنارم رد میشدند، جیپ نظامی که سقف نداشت، ده متری سمت راستم توقف کرد. راننده جیپ به همراه یکی از سرنشینانش پیاده شدند و به طرفم آمدند.یکی از آنها خطاب به افسری که سوار ماشین بود و او را سرهنگ صدا میزد، گفت: «سیدی!هذا اسیر ایرانی، معوق. قربان این اسیر ایرانیه، مجروحه».
نور ماشین روی صورتم میتابید. نگاهم به جیپ بود،در یک لحظه جیپ فرماندهی با بکس و باد و گرد و خاک زیاد سرعت گرفت.به طرفم که آمد فهمیدم قصد دارد مرا زیر بگیرد. باورم نمیشد، همه چیز برایم غیر منتظره بود، جیپ به سرعت به من نزدیک میشد.
◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت پانزدهم 🇮🇷
جیپ به سرعت به من نزدیک میشد، وقتی دیدم میخواهند زیرم بگیرند، خودم را از کنار جاده پایین انداختم. نیهای کنار جاده مانع از افتادنم به باتلاق شد. دستهایم از پشت بسته بود. در میان نیزارها، باتلاقها و چولانهای تیز و بُرنده جزیره با دست بسته و آن پای مجروح فقط و فقط از ائمه اطهار و آقا اباالفضلالعباس علیهالسلام کمک خواستم.
سمت چپ بدنم در باتلاق و گِلهای حاشیه جاده فرو رفته بود. شاید اگر دستم باز بود میتوانستم گِلها را چنگ بزنم و کم کم خودم را روی جاده بکشانم.
هوا تاریک شده بود، دو نظامی که مامور بودند مرا به پشت خط انتقال دهند، سر و کلهشان پیدا شد. از جاده پایین آمدند، کتفم را گرفتند و از میان گلولای و نی بیرونم کشیدند. بدن و لباسهایم خیس و گِلی بود. مرا از بالای درِ عقب آیفا (کامیون عراقی) به کف ماشین پرت کردند، دستهایم را به میلههای آیفا بستند و ماشین حرکت کرد.
ماشین حدود دویست متر جلوتر کنار پلهای شناور اسکله بود، توقف کرد. قایق، سیدمحمد، هجیر، خداخواست و احمد را در آن قسمت جاده پیاده کرده بود. از دیدن بچهها خوشحال شدم. حدود دویست متر جلوتر، هفت اسیر دیگر به جمعمان اضافه شد. اجازه نداشتیم با آنها هم صحبت شویم. دو، سه نفرشان که ریش داشتند سر و صورتشان کبود بود.
صحنههای تلخ و جانگداز شهادت دوستان و همقطارانم در جاده خندق از ذهنم دور نمیشد.
آیفا در ورودی شهر العماره توقف کوتاهی کرد تا اینکه وارد یک پادگان نظامی شدیم. نورافکنها، قسمتهای مختلف پادگان را روشن کرده بود. آیفای نظامی که وارد پادگان شد، سر و کلهی ده، پانزده دژبان پیدا شد. دژبانها کنار در عقب آیفا با کابل و باتوم منتظرمان بودند. با صدای قِرد، عجل، یالا بسرعه(میمونها، زود باشید یا الله، سریع) اسرای سالم از آیفا پیاده شدند.
دژبانها پس از ضرب و شتم آنها سراغ ما آمدند. آمدند بالا و با کابل به جانمان افتادند. منتظر بودیم کمکمان کنند پیاده شویم. با آن جراحتها نمیتوانستیم پیاده شویم. یکی یکی خودمان را به لبهی در کشاندیم. یکیشان از پایین دستش را به طرفم دراز کرد. با خودم گفتم: «این چهجور کمک کردن است، این دست چطوری میخواهد وزن مرا تحمل کند». دستم را به طرف او کشیدم، فکر میکردم وقتی از آیفا پایین بیایم، نمیگذارد زمین بیفتم. از بالای ماشین وزن بدنم را روی دستش انداختم، موقع پایین آمدن رهایم کرد و نقش زمین شدم. از شدت درد پا به خودم پیچیدم.
یکیشان با لگد به جانم افتاد و با پوتین به پهلویم کوبید. آنها بدون برانکارد مرا روی زمین کشیدند و به راهروی توالتهای پادگان بردند. چند مجروح که آنها را نمیشناختم آنجا بودند. خستگی و رنج در چهره بچهها موج میزد. در راهروی توالت رودههای یکی از بچهها از شکمش بیرون ریخته بود و با دو دستش آنها را گرفته بود.
◀️ ادامه دارد . . .
قسمت بعدی:
https://eitaa.com/salonemotalee/130
سلام
قسمت اول داستان واقعی، درسآموز و پر از هیجان "بی تو هرگز":
https://eitaa.com/salonemotalee/5
قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی:
https://eitaa.com/salonemotalee/84
قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح"
https://eitaa.com/salonemotalee/96
قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/121
✒قسمت پانزدهم
گفتم دقت کنی ما توی انقلاب خودمون هم کسایی که همچین تفکراتی داشتن که با ریختن خون دیگران و مبارزه مسلحانه دنبال اسلام بودن سر از مجاهدین خلق در آوردن!
اصلا چرا جای دوری بریم نمونهاش رو تو اسلام داریم خوارج! اینقدر داغ شدن اینقدر دایه دار خدا و اسلام شدن که با پیشونی های پینه بسته از خوندن نماز شب، حضرت علی رو کشتن....
فرزانه ادامه داد آره راست میگی توی کتابی یه نکته جالب خوندم اینکه:
یک وقت میگیم علی(ع) را "که" کُشت؟ و یک وقت میگیم "چه" کُشت؟
اگه بگیم علی را "که" کُشت؟!
البته ابن ملجم، و اگه بگیم علی را "چه" کُشت؟ باید بگیم "جمود"، "خشک مغزی" ، همین هایی که آمده بودند علی را بکشند، از سر شب تا صبح عبادت می کردند، واقعاً خیلی تأثّرآور است...
نوشته بود ابن ابی الحدید میگه: اگه میخواهید بفهمید که جمود و جهالت چیست؟ به این نکته توجه کنید که این ها وقتی که قرار گذاشتند این کار را بکنند، مخصوصاً شب نوزدهم رمضان را انتخاب کردند و گفتند: "ما میخواهیم خدا را عبادت بکنیم و چون میخواهیم امر خیری را انجام بدهیم، پس بهتر این است که این کار را در یکی از شب های عزیز قرار بدهیم که اجر بیشتری ببریم...
الحق که هر چی فک می کنم این داعشی ها از نسل امثال ابن ملجم ها و خوارجاند....
یک مشت خشک مغز، خون آشام....
نگاهش کردم و گفتم بله فرزانه خانم بخاطر همین اصرار داشتین فردا دوباره بریم خونهشون!!! خوب این خانومه هم که همون اول کار گفت دیگه هوای بهشت در سر داشته اینم یکی از همون خشک مغزها والا!
فرزانه نگاهی بهم کرد و گفت ببین شاید این خانمه مائده تفکراتش مثل نم مغزها باشه!!
چشمامو گرد کردم و گفتم: نَم مغز!!
این دیگه چیه؟! گفت کلمهاش اختراع خودمه مثل این خانم جلسهای هایی که از اسلام فقط همین جلساتش رو فهمیدن، حقیقتا دلم نیومد با داعشی ها یکیشون کنم بگم خشک مغز!
گفتم: فرزانه موضوع مصاحبهمون جهاده اونم نکاح! بعد تو این آدم رو با خانم های سادهای که دلشون رو فقط به جلساتشون خوش کردن مقایسه میکنی!! اینا یه سری افراد خشک مقدسان نه خشک مغز مثل داعشی ها....
فرزانه در حالی که ته قهوهاش رو میخورد گفت: حالا چه فرقی میکنه خشک مغز یا خشکه مقدس ! جفتش یه معنی میده!
گفتم: اتفاقا با هم فرق می کنن خشکه مقدش، خودشه و جانمازش کاری به کسی نداره فقط دنبال عبادتشه! در واقع کاری به جامعه و اتفاقاتش نداره مثل یک سیب زمینی بیرگ !!!
ولی خشک مغز دقیقا مثل این داعشی ها و خوارجاند. ظلم میکنن. خون و خونریزی راه میاندازن! از اسلام سوئ استفاده می کنن، و به اسم اسلام هر جنایتی دلشون خواست میکنن...
اشتباهه فکرکنیم این دو گروه یکی هستن....این کجا و آن کجا... یکی بی فایده. یکی ظالم و قاتل و خونریز و ....
فرزانه گفت: چه نکتهی ظریفی. اصلا تا حالا دقت نکرده بودم. هر چند جفتش بده ولی خطر خشک مغزها خیلی وحشتناکتره ...
نگاهش کردم ودر حالی که خودکارم رو روی میز میزدم ادامه دادم اینها رو که گفتم فرزانه خانم برای اینه که بدونی اشتباهه فکر کنی خانم مائده یه خشکه مقدسه ....
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعدی:
https://eitaa.com/salonemotalee/136
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت شانزدهم 🇮🇷
دو ساعتی به اذان صبح مانده بود. کمکم چشمانم سنگین شد و به خواب رفتم. نزدیک صبح بود که با صدای اذان یکی از اسرا بیدار شدم. با دندان، دستهای یکدیگر را باز کردیم. نماز صبحمان را بدون تیمم و مهر، نشسته توی راهروی توالت خواندیم!!
دژبانها اسرا را در دریفهای منظم نشاندند و برای بازجویی آماده کردند. عراقیها جسم نیمهجان اسیری را که به بازجو اطلاعات نمیداد، بیرون آوردند. بعضی از اسرا بر اثر شوک الکتریکی و ضربات باتوم بیهوش بودند. بچهها در بازجوییها با قدرت حرف میزدند. معتقد بودم در اسارت، یک اسیر هیچ سلاحی به جز زبان ندارد. کارکرد این سلاح در کربلا را زینب کبری سلام الله علیها به خوبی نشان داد.
بعد از سید محمد نوبت من شد. دو دژبان روی برانکارد قرارم دادند و به اتاق بازجویی بردند. وارد اتاق که شدم، چهار افسر عراقی پشت میز نشسته بودند. روی میز بازجوها، پارچ شربت پرتقال خودنمایی میکرد.
در طول بازجویی بیشتر حواسم به پارچ شربت بود، دلم میخواست تا آن پارچ شربت را سر بکشم. برداشتم این بود که گذاشتن شربت در مقابل دیدگان یک اسیر تشنه، آن هم در گرمای تیرماه عراق، بخشی از شکنجههای روحی آنها بود.
یکی از افرادی که برای بازجویی در اتاق حضور داشت یکی از اعضای گروهک منافقان بود که کار ترجمه را انجام میداد.
سرهنگ پرسید : «چند سال داری؟»
- شانزده سال !
- بسیجی هستی؟ داوطلب اومدی جبهه؟!
- بله، بسیجیام !
سربازجوی مسنتر پرسید : «چرا اومدی جبهه»؟
گفتم : خداوند در آیه صد و نود سوره بقره میفرماید که با کسانی که دست به خون میآلایند نبرد کنید و متجاوزگر نباشید که خدا تجاوزگران را دوست ندارد!
سرهنگ خیلی عصبانی شد و گفت : «آخوندها این حرفها رو یادتون دادند».
بعد از بگو مگوها سربازجو پرسید : «چه آرزویی داری، آرزو داری آزاد بشی؟» زیباترین حدیثی را که از تقویم جیبی سال ۱۳۶۶ حفظ بودم ، گفتم : «امیرالمومنین علی علیهالسلام میفرماید برترین توانگری و بینیازی به دل راه ندادن آرزوهاست؛ زیرا آرزو انسان را نیازمند میسازد». ساکت شدند و دست از سرم برداشتند. دو دژبانی که مرا آورده بودند، بیرون بردند.
حوالی ظهر، افسر عراقی به اتفاق یک ایرانی که از عُمال سازمان منافقان بود، وارد بازداشتگاه شد و اسم چهار نفر را خواند : « علیهاشمی، علیاصغر گرجیزاده، هوشنگ جووند و تقی ایمانی».
افسر گفت : این چهارنفر اگه بین شما هستن، بیان بیرون ! بچهها ساکت بودند، هر کس به بغل دستیاش نگاه میکرد.
بعدازظهر، افسر دیگری که آدم جدی و مرموزی به نظر میرسید سراغمان آمد و گفت : «اسرایی که خارج از پد خندق در جزیره مجنون اسیر شدن، دستان خود رو ببرن بالا». من و چند نفر از کسانی که خارج از پد خندق اسیر شده بودیم، دستهایمان را بالا گرفتیم. نمیدانستیم چرا عراقیها دنبال کسانیاند که خارج از پد اسیر شدهاند.
کنار دیوار ساختمان کناری به ردیف نشستیم. عکس صدام روی دیوار خودنمایی میکرد. صبح، بازجو اطلاعات نظامیام را ثبت کرده بودو تنها دروغی که دربازجویی صبح گفته بودم، رستهی نظامیام بود. اگر به عراقیها میگفتم، نیروی واحد اطلاعاتم، کارم ساخته بود.
◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت هفدهم 🇮🇷
کنار دیوار نشسته بودم. چند نفر افسر سراغمان آمدند. دو ایرانی همراهشان بودند. یکی از آنها اسیر و عربزبان بود. صورتش پُر بود از جوشهای چرکین. لباسهایش خاکی و شلخته بود. اسیر بود. بچهها را یکییکی از نظر گذراند، نمیدانستم دنبال چه بود. به من که رسید با بردن اسم «علی هاشمی (فرمانده سپاه ششم امام جعفرصادق علیهالسلام)، به افسر گفت : «سیدی!هذا، قربان! اینه!».
نفهمیدم منظورش از «سیدی!هذا» چه بود؟! همان لحظه دو دژبان مرا روی برانکارد گذاشتند و بردند. وارد اتاقی که شدم، جای قبلی نبود و بازجوها افراد جدیدی بودند.
سرهنگ بازجو پرسید:
«فرمانده سپاه ششم ایران را میشناسی؟!»
- فقط دو روز قبل از حمله شما به جزیره مجنون، اونو تو جاده خندق دیدم.
- اونو در حملهی روز بیست و پنجم ژوئیه تو جزیره مجنون دیدی؟!
- اونو تو روز حملهی شما ندیدم.
- دروغگوی مجوس، تو پیک علی هاشمی هستی؟
- نه، من پیک علی هاشمی نیستم !
بازجو عصبانی شد، چوبدستیاش را به صورتم پرت کرد.
- تو پیک علی هاشمی هستی، علی هاشمی کجا رفت ؟
افسر بازجو ادامه داد: «گفتند پیک علی هاشمی یه بچه پانزده، شانزده ساله بوده که تو پاش تیر خورده و اسیر شده».
عصبانیتر شد، از جایش بلند شد، به طرفم آمد، لگد محکمی به پهلویم زد، یک لگد هم به کتفم کوبید.
- چرا دروغ میگی، تو کدوم گردان بودی؟!
شک نداشتم جرم پیک علی هاشمی بودن، به مراتب سختتر و بدتر از نیروی اطلاعات بودن است. تصمیم گرفتم واقعیت را بگویم. بر خلاف میل باطنیام به او گفتم : «من پیک علیهاشمی نیستم، نیروی واحد اطلاعات و عملیاتم»!
بازجو با شنیدن نام اطلاعات و عملیات، شوکه شد. بازجو با تعجب پرسید : «واقعا تو جوجه بسیجیِ خمینی، تو اطلاعات کار میکردی»؟!
- بله
هیچوقت ناراحت نیستم که به خاطر علیهاشمی مجبور شدم هویت اصلی خودم را برملا کنم. اگر عراقیها علیهاشمی را گیر میآوردند، برای اولین بار، عالیترین و ارشدترین فرمانده نظامی سپاه را به اسارت گرفته بودند.
بازجو به دژبانها دستور داد مرا ببرند. همانجا مترجم ایرانی بهم گفت: «سرهنگ میگه، تو نمیخوای از علی هاشمی چیزی بگی. خودت خواستی که اذیب بشی، حالا برو چند ساعت خورشید رو نگاه کن!»
دو دژبان مرا به محوطه صبحگاه بردند. فکر میکنم ساعت حدود سه، سه و نیم عصر بود. شدت گرما تحمل ناپذیر بود، تشنگی کلافهام کرده بود، مجبور بودم به خورشید نگاه کنم. برای لحظهای که سرم را چرخاندم، دژبانی که مامور من بود، با کابل به سرم کوبید که خورشید را نگاه کنم.
چند سرباز آشپزخانه از همان فاصله سی، چهل متری درباره من از دژبان سوال کردند و او در جوابشان گفت:«هذا حرس الخمینی، پاسدار خمینیه».
سربازها در حالی که هرکدام چند تخم مرغ دستشان بود، به طرفم آمدند. تخممرغها را یکی پس از دیگری به طرفم پرت کردند. دستم بسته بود، سرم را پایین آوردم، تا به صورتم نخورد. وقتی تخممرغها را به طرفم می انداخت، با به کاربردن کلماتی چون مجوس، جیشالخمینی و . . خودش را تخلیه میکرد.
◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت هجدهم 🇮🇷
ده دقیقهای، از برخورد سرباز آشپرخانه با من گذشت. یکی از همان کارکنان آشپرخانه که حدود پنجاه سالی داشت، کنارم حاضر شد. گالنی ده لیتری و پارچی آب دستش بود. فکر میکنم میخواست از دلم درآورد. از گالن توی پارچ آب میریخت و آن را روی سر و صورتم خالی میکرد. پیراهنم از سفیده و زردی تخممرغها کثیف شده بود.
به دستور ارشد دژبانها مرا روانه بازداشتگاه کردند. وارد بازداشتگاه که شدم نفهمیدم چطور خوابم برد. از بس هوا گرم بود، دم کرده بودیم. از بدنمان عرق سرازیر بود. تعدادی از اسرای سالم کنار مجروحان تا صبح نخوابیدند.در محوطه پادگان بدجوری بچهها را کابل باران کردند. باتومهایی دست دژبانها بود که برای اولین بار بود میدیدم. وقتی به کمربچهها میزدند، مثل فنر چندبار ضربه تکرار میشد. یکی از اسرا که یدالله زارعی نام داشت ترکش به سرش خورده بود و بخشی از استخوان جمجمهاش را برده بود. به همین دلیل طرف چپ بدنش فلج بود. بدنش که به رعشه میافتاد، ناراحت میشدم. بیشتر اوقات نمیتوانست لرزش دستش را کنترل کند. هنگام ضرب و شتم، یکی از بچههای مشهد که صادق نام داشت، بلند شد و پشت سر یدالله ایستاد. صادق ایثار به خرج داده بود، کف دو دستش را گذاشته بود روی سر یدالله، درست همان جایی که ترکش استخوانش را برده بود. مغر سرش هیچ پوششی نداشت. با کوچکترین ضربهای به سرش جان میداد.
بچهها را کتک مفصلی زدند. عراقیها میگفتند تا علی هاشمی خودش را معرفی نکند دست از سرتان برنمیداریم. یکی از افسران در میان اسرا دور میزد، افراد ریشدار را بیرون میکشید و با گاز انبر ریش آنها را میکند. فهمیدم عراقیها چقدر از اسرای ریشدار نفرت دارند.
احمد سعیدی که سمت راستم نشسته بود، رودهها و شکمش بعد از چند روز عفونت کرده بود. اسرا با پیراهنشان شکم او را بسته بودند اما ورم و عفونت شکمش روزبهروز بیشتر میشد.
بعضی از افسران که در محوطه پادگان قدم میزدند، سراغمان میآمدند و با ما بحث میکردند. یکی از آنها که سروان بود سراغمان آمد. روبهرویم که ایستاد، به زخمهایمان خوب نگاه کرد و گفت : « خمینی این بلا رو به روزتون آورده؟» به من که رسید، پوتینش را گذاشت روی پاشنهام و گفت: « لهش کنم؟». با پوتین پاشنه پایم را که فشار داد، درد شدیدی را تحمل کردم و سعی کردم جلوی نالهام را بگیرم.
منتظر بودیم ما را به بغداد ببرند. نمیدانستم بغداد بهتر است یا بدتر. نزدیک غروب بود، بچهها سوار اتوبوس شدند. با آن وضعیت جسمی، نمیتوانستم روی صندلی بنشینم.در راهروی اتوبوس دراز کشیدم. نگاه غمآلود اسرا یادم مانده، بعضی بچهها با دیدن وضعیتم گریه کردند.
اتوبوس که به طرف بغداد میرفت با خودم گفتم : «شاید دارم خواب میبینم و همه اینها کابوس است. مثل آدمی که خواب بدی میبیند و در عالم خواب به خودش میگوید از خواب که بیدار شوم، همه چیز تمام میشود!»
هرچقدر از استان میسان عراق دورتر میشدیم به کربلا نزدیکتر میشدیم. نزدیکیهای بغداد، یکی از دژبانها به بچهها گفت : « کربلا سبعین کم، کربلا هفتاد کیلومتر». نام کربلا که برده شد، بغض کهنه اسرا ترکید. گویی دجله از چشمها جوشید. صدای گریه اسرا بلند شد. بلند بلند زدم زیر گریه. امشب به بهانه آقا امام حسین علیهالسلام یک دل سیر برای دل خودم و آنچه بر من گذشته بود، گریه کردم. شک ندارم آقا امام حسین علیهالسلام هم دلش برای شهیدان جزیره مجنون میسوخت. جزیرهای که در یک نصف روز شاهد قساوتها و جنایتهای بیشماری از بعثیها بود. اوایل صبح به بغداد رسیدیم . .
◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت نوزدهم 🇮🇷
اوایل صبح به بغداد رسیدیم. اتوبوسها وارد زندان الرشید شدند و بچهها یکی یکی پیاده میشدند. دژبانها با کابل و باتوم روبهروی درِ اصلی زندان ایستاده بودند. آنها در دو ردیف، به عرض دومتر و به طول حدود بیست متر، یک کانال انسانی تشکیل داده بودند. اسرا باید از میان این کانال عبور کرده و وارد حیاط زندان میشدند. دژبانها بچهها را حین عبور از این کانال، میزدند. اگر اسیری در کانال گیر میافتاد، کارش زار بود.
سید نادر پیران و محمد کاظم کریمیان بدون برانکارد مرا از اتوبوس پایین آوردند. از میان کانال که عبورم دادند، کابل و باتوم بود که بر سر و صورتشان پایین میآمد. سید نادر زیر کتفم را گرفته بود و محمد کاظم پایم را ! وقتی باتوم به سر و صورتشان میخورد، نمی توانستند مثل دیگر اسرا دست هایشان را سپر سر و صورتشان کنند. صورت سید نادر کبود بود و از بینی محمد کاظم خون میآمد.
دژبانهای زندان الرشید کلاه قرمز بودند. سربازان عادی کلاه سیاه و پرسنل واحد بهداری کلاه آبی. روی دیوارهای بلند زندان سیمهای خاردار حلقوی کشیده شده بودند. زندان دوازده سلول داشت. حدود پنجاه اسیر ایرانی باید در سلولی به ابعاد سه در چهار متر، به سر میبردند.
عدهای از خستگی خوابشان برد. تعدادی در گوشه و کنار سلول بیحال و بیرمق نشسته بودند. بعضیها هم که جای خواب نداشتند، سرپا بودند. راهرو پر از اسیر بود. تعدادی هم در راهروی دستشوییها خوابیدند. تشنه بودیم، از آب خبری نبود. درد شدید و خفگی بر اثر ازدحام اسرا عذابم میداد.
بچهها برای اینکه مجروحان فضای بیشتری داشته باشند سرپا می ایستادند تا مجروحان بخوابند.گرما کلافهام کرده بود. بازداشتگاه حتی پنکه سقفی هم نداشت.
صبح شد، نمازمان را با تیمم و بدون مهر خواندیم. برایمان مقداری صبحانه آوردند. مقدار کمی آب عدسی یا شوربا بود. آب عدسی را در ظرفی که قُسوه نام داشت و مستطیلی شکل بود، میخوردیم. خوردن صبحانه قُلپی بود. یک نفر ظرف قسوه را مقابل دهانمان میگرفت و بچهها هرکدام چهار قُلپ آب عدسی سر میکشیدند. بعضیها از شدت تشنگی از خیر آب عدسی گذشتند.
سرگرد دستور داد بچهها کفشهاشان را درآورند. بیشتر بچهها با زیرپیراهن بودند. تعدادی بر اثر ضرب و شتم عراقیها در خط مقدم لباسهاشان پاره شده بود. این بچهها زیر پیراهن خود را دامن کرده و دور خود پیچیده بودند.
از تشنگی تحملم به سر رسیده بود. علی اصغر باقرزاده دوست صمیمی دو برادرم، جلو رفت. به دژبان گفت : «ما اسرای سالم آب نمیخوایم، شما رو به خدا مجروحان رو از تشنگی زجرکش نکنین!» دژبان با کابل به جان علیاصغر افتاد. بعد از او علیرضا کرمی، صدایش را کمی بلند کرد و گفت : «ما پای کابلها و کتکهای شما ایستادیم، به مجروحها رحم کنین!» دژبانها چنان علیرضا را زدند که بی حال و بیرمق نقش زمین شد.
اولین بازجویی، در بغداد شروع شد. بازجویی در حیاط زندان انجام میشد. بیشتر اسرا خود را تدارکاتچی، سکاندار، امدادگر، راننده، بهیار، آبدارچی و نیروهای واحدهای بهداری، تعاون و مهندس معرفی کردند! داد سرهنگ درآمد! از آن جمع دویست نفری بیش از صد نفر خودشان را نیروی واحدهای غیر رزمی معرفی کرده بودند. سرهنگ گفت : «ما شمارو به حرف میآریم، توی این زندان خیلیها با ما راه نیومدن، کاری کردیم که آروزی مرگ کردن!»
◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت بیستم 🇮🇷
دیگر سرهنگ عراقی که مسنتر بود گفت : «ما بعداز ظهر، برمیگردیم. تا اون موقع فرصت دارید فکراتونو بکنید و به ما راست بگید.
عصر شد. همان دو بازجو، که هر دو سرهنگ تمام بودند، وارد زندان شدند. سرهنگ از جیبش سیگار سومر پایه بلندش را در آورد، چند پُک عمیق که به سیگارش زد، گفت : «امیداورم فکراتونو کرده باشید. وقت ندارم زیاد با شما مجوسها سر و کله بزنم، فرماندهان با پای خودشون بلند بشن و بیان بیرون!»
هیچکس از جایش بلند نشد. وقتی دیدند کسی بلند نمیشود، جلو آمدند و ده، دوازدهنفر از بچهها را شانسی از جمع اسرا بیرون کشیدند. یکی از آنها «هوشنگ جووند» بود. او قبلا روی مین رفته بود و یک پایش قطع شده بود. در قرارگاه نصرت فرمانده محور عملیاتی بود. به دستور سرهنگ یکی از دژبانها با لگد و کابل به جان هوشنگ افتاد. پای مصنوعی هوشنگ از پایش درآمد و او به زمین افتاد. سرهنگ عراقی با لبخند معناداری گفت : «هذا هوشنگ جووند!» عراقیها میدانستند که هوشنگ جووند یک پایش مصنوعی است و توانستند شناساییاش کنند! وقتی او را میزدند، بهشان گفت : «بزنید، مگه قرار نیست یه روز بمیرم و توی قبر، مار و عقرب جنازه منو بخورن، بزنید!» او را بردند و دیگر هیچوقت ندیدمش!
امروز، جمعه بود. برای چندمین بار ما را بازجویی میکردند، اما جوابی نگرفتند. سرتیپ بازجو که رفت، دژبانها از اسرا خواستند زیر پیراهنشان را درآورند و روی زمین داغ دراز بکشند. گرمای سوزان تیرماه چنان زمین زندان را داغ کرده بود که به قول بچهها تخممرغ را آبپز میکرد. بچهها بدون زیر پیراهن مجبور بودند با شکم روی زمین داغ دراز بکشند. شکم بچهها روی زمین کباب شد. این شکنجه نالهی بچهها را درآورد. تا ده، پانزده دقیقهی اول دژبانها فقط تماشاگر بودند. آنها سراغ کسانی میرفتند که سعی میکردند، شکمشان به زمین سیمانی نخورد.دژبانها با پوتین روی پشت بچهها میایستادند و با کابل به کمرشان میکوبیدند. میخواستند شکم بچهها به زمین داغ بچسبد تا داغی و حرارت زمین را حس کنند. پاهایم بدجوری میسوخت. مجبور بودم هر چند دقیقه یکبار خودم را روی یک طرف بدنم قرار دهم.
اجازه نمیدادند آب بخوریم. یکی از بچهها از فرط تشنگی بلند شد و به سمت پارچ شربت دوید. همین که پارچ شربت را برداشت تا بنوشد، دژبانها به جانش افتادند و تا حد مرگ او را زدند. دو، سه نفر از تشنگی بیهوش شدند. یکی از اسرا از تشنگی شهید شده بود و جنازهاش در گوشه زندان در آن گرمای سوزان به زمین افتاده بود.
پارچهی روی زخمم پر از عفونت و خون و چرک بود. فرجالله پایین زیر پیراهنش را پاره کرد، دور زخم پایم بست. دلش میخواست کمکم کند، مرا روی زمین کشید و کنار دیوار برد.
فرجالله که میدانست مجروحان از تشنگی ناندارند، به طرف شیر آب رفت. دژبانها جلویش را گرفتند و با کابل به جانش افتادند.حاضر بودم تشنه بمانم ولی او برای آب آنهمه کتک نخورد.
غروب بود، عراقیها دستور داخل باش دادند. هنگام داخلباش، وحشیانه با کابل و باتوم به جان بچهها افتادند. این کار، هر روز غروب تکرار میشد. هنگام داخل شدن پای یکی از اسرا به پایم خورد و از شدت درد بیهوش شدم. وقتی بهوش آمدم در گوشه راهرو دراز کشیده بودم. ظهراب محمدی که به پایم خورده بود، کنارم نشسته بود. منتظر بود به هوش بیایم تا از دلم درآورد. سرم را بوسید و گفت : «سید! تورو خدا ببخشم»
نمیدانستم چه کار کنم که در رفت و آمدها پایم لگد نشود. ترابعلی توکلپور را صدا زدم و از او خواستم مرا ببرد در راهروی توالتها. میخواستم شب را در توالت بخوابم. آنجا راحتتر بودم. وضعیت توالتها افتضاح بود. عراقیها برای اینکه اسرا شب تشنه بمانند، شیر فلکهی اصلی آب توالتها را از بیرون میبستند. به همین دلیل، شیرهای توالت هیچگاه آب نداشت! از ترابعلی خواستم کارتنی تهیه کند. ترابعلی رفت و برایم یک تکه کارتن آورد. با قرارگرفتن کارتن روی سنگ توالت لباسها و بدنم کمتر کثیف میشد. پاهایم داخل توالت بود و از شکم به بالام بیرون توالت. ترابعلی گریهاش گرفت. شاید یادش میآمد شش، هفت روز قبل روی شناور جزیره مجنون کنارهم میخوابیدیم و چه حال و هوایی داشتیم.
◀️ ادامه دارد . . .
قسمت بعدی:
https://eitaa.com/salonemotalee/139
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/129
✒قسمت شانزدهم
در حین تحلیل و بررسی با فرزانه بودیم که آقای جلالی در اتاق رو زد آمد داخل و گفت: خانما امروز جلسهی مهمی دارم. زودتر تعطیل می کنیم...
فرزانه چنان برقی تو چشمهاش زد که یعنی جلالی قشنگ متوجه این شادی نامحسوس شد...
وسایلمون رو جمع و جور کردیم. آماده رفتن شدیم. داشتیم از دفتر میرفتیم بیرون. چند قدمی بیشتر نرفته بودیم که فرزانه با یه حالت خاصی محکم زد به شونهی من...
گفت: نگاه کن! نگاه کن! این دوتا پسره همونایی نبودن که تو خونهی خانم مائده برا جابجایی یخچال اومده بودن!
گفتم: آره خودشونن! اینجا چکار میکنن؟؟ اومدن پیش جلالی!!! فرزانه گفت: ما تو دهن شیر بودیم و خودمون خبر نداشتیم... بگو چرا ما رو تعطیل کرد وگرنه دلش برا ما نسوخته که....
حتما می خواست متوجه نشیم فرستادمون دنبال نخود سیاه.... عه! عه! ما چقدر سادهایم دختر ...!
گفتم فرزانه مجالی بده یه بند نرو تو تراژدی! شاید اصلا قضیه این نباشه شاید اومدن اینها مکمل مصاحبهی ما باشه. چه میدونم!
شدیم مثل پلیس های جنایی! ولش کن به ما چه کی با کی میاد و میره!
ما کار خودمون رو انجام بدیم والا....
فرزانه با اخم گفت: خیر سرت خبرنگاری یعنی انگیزت متلاشیم کرد! ملت از هیچی کلی سوژه درست می کنن! اونوقت ما سوژه ها جلومون رژه میرن خانم میگه ولش کن مشغول کار خودت باش !
گفتم: خانم امجد الان به نظر شما دقیقا چکار کنیم سوژه ها رو از دست ندیم؟ خوب منم دوست دارم بدونم چه خبره!
ولی دیدی که جلالی گفت کار تعطیل!
فرزانه گفت: خوب به بهونهی جا گذاشتن یه چیزی برمیگردیم داخل دفتر...
اونوقت میفهمیم چه خبره و این دوتا آقاها قضیهشون با جلالی چیه و اونجا چکار می کنن !
حس کنجکاویم باعث شد به حرف فرزانه گوش کنم و برگشتیم سمت دفتر...
در اتاق آقای جلالی مثل همیشه باز بود روی میز که همیشه پر از کاغذ و کلی وسیله بود ایندفعه تمیز و مرتب برق میزد.... یکی از آقاها به صندلی تکیه داده بود و یکی دیگشون که اسلحه کلت به کمرش بسته بود با دقت داشت از پنجره به بیرون نگاه میکرد...
با دیدنه اسلحه آروم آب دهنمون رو قورت دادیم! داشتیم مثلا می رفتیم سمت اتاق خودمون که آقای جلالی با یه سینی که سه تا لیوان چایی داخلش بود از آبدارخونه اومد بیرون. با دیدن ما چنان شوکه شد که می خواست سینی از دستش بیفته!
گفت: خانما شما اینجا چکار می کنید؟! مگه نگفتم امروز زودتر تعطیلین...
نمیبینید مهمون دارم ...
فرزانه مِن مِن کنان گفت: ببخشید یه وسیله جا گذاشتیم بر میداریم زود میریم...
گفت: وسیله باشه برا بعد بفرمایید بیرون... بفرمایید...
◀️ ادامه دارد ...
✅ قسمت بعدی:
https://eitaa.com/salonemotalee/144
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت بیست و یکم 🇮🇷
قسمت قبل:
https://eitaa.com/salonemotalee/134
✅ترابعلی گفت : «سید با این بوی بد چطور شب را تا صبح سر میکنی؟»
- این بوی بد دردش از لگد شدنِ پای مجروحم کمتره !
یک پیرمرد شیرازی که عموحسن نام داشت، مسنترین اسیر آن قسمت بود. آن شب و شبهای بعد مثل یک پرستار خصوصی کنارم بود.
از شدت درد خوابم نمیبرد. عمو حسن برای اینکه بهم روحیه دهد، گفت: «پسرم! میبرنت دکتر، خوب میشی، تو زنده میمونی!»
دو هفتهای که عمو حسن کنارم بود، برایمان یک هادی و مربی بود. به من و دیگر مجروحان میگفت: «بچهها به امام سجاد علیهالسلام متوسل بشید. امام سجاد هم درد اسارت و هم درد مریضی رو باهم کشید. اگه به خدا و ائمهاطهار متوسل بشید، خدا کمکتون میکنه!»
تقوا و صبوری عمو حسن مثالزدنی بود. این بیت را همیشه میخواند : «مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب، به راحتی نرسید آن که زحمتی نکشید»
زیاد که تشنگی عرصه را تنگ کرد، شیرآب توالت را باز کردم و شروع کردم به مکیدن! زیاد که مک زدم، فقط برادههای آهن و هوا در شیر آب جریان داشت. شب از تشنگی به سختی خوابم برد. خواب میدیدم کنار چشمه روستایمان هستم و هر چقدر آب میخورم، سیر نمیشوم!!
سومین روزم را در زندان الرشید بانکملت میکنم. یک ترکش خورده بود پشت رانم و تا امروز متوجهاش نشده بودم. وفای فشارش دادم چرک و عفونت بیرون زد. ساعت حدود هشت صبح بود که بیرونمان بردند. دژبانها ابروهای یکی از اسرا را با آتش سیگار سوزانده بودند. جرمش فقط داشتن ریش بود!
امروز صبح ،اسرای سالم تقسیم کار کردند. پرستارهای من عموحسن ویک سرباز ارمنی بودند. سرباز ارمنی عاطفی و مسئولیتپذیر بود. از اینکه یک سرباز ارمنی در آن شرایط سخت پرستارم بود، حس خوبی داشتم. وقتی از او تشکر کردم، گفت: «خدمت به شمارو برای خودم وظیفه میدونم.» نامش را پرسیدم، گفت: «سرکیس داوتیانس هستم!»
بچهها از شدت تشنگی صبحانه نخوردند. عراقیها مثل اینکه میخواستند روز قبل، با تشنه نگهداشتن اذیتمان کنند. قبل از ظهر بود که داوتیانس سراغ یکی از نگهبان های عراقی رفت. وقتی آمد یک پارچ آب دستش بود. تعجب کردم، به او گفتم : «چطور شد بهت آب دادن؟»
- بین نگهبانهای عراقی یکیشون ارمنیه. هوای منو داره. اون بهم آب داد.
خودش پارچ آب را مقابل دهان مجروحان گرفت تا هرکدام چند قُلپ بنوشند. روزهای بعد، آزادی عمل داوتیانس کمتر شد. دیگر نمیتوانست مثل قبل هوای ما را داشته باشد.
زخم ساق پایم عفونت کرده و بوی مُرده میداد. کف پایم هم ورم کرده و روز به روز بدتر میشد. حسین اسکندری، همان کسی که عراقیها دنبالش میگشتند، بدنش بدجوری سوخته بود. تمام بدنش تاول زده بود. گویا فرمانده قرارگاه کربلا بود. در جزیرهی مجنون بر اثر اصابت گلولههای آتشزا، نیزارهای قسمت خشکی، آتش گرفته بود. لابهلای نیها سوخته بود. فاصله زیادی را میان نیهای آتش گرفته، دویده بود. سوختگیاش به گونهای بود که روغن بدنش روی زمین بازداشتگاه میریخت ! نگهبانها اجازه نمیدادند او در سایه دراز بکشد. پماد سوختگی هم به او نمیدادند. پشهها تمام بدنش را تسخیر کرده بودند. کنارم دراز کشیده بود. وقتی خواستم پشهها را از او دور کنم، مانعم شد و گفت : «سلامتی من مدیون همین پشههاست. اگر این پشهها نبودند من تا حالا زنده نبودم.» پشهها عفونت بدنش را میمکیدند.
وقتی از دژبانها خواهش کردم اجازه دهند او را داخل سلول ببرند تا در سایه باشد، حسین گفت : «راضی نیستم کسی برای من از عراقیها چیزی بخواد، دشمن هیچوقت دوست و دلسوز نمیشه!» چند ساعتی که نورخورشید به بدن سوختهاش میتابید، عذاب میکشید. تحمل بالایی داشت. صدایش درنمیآمد و فقط زیر لب قرآن میخواند. بچهها که به او دلداری دادند، گفت : «شاید خدا خواسته با این بدن سوخته تو این گرما قرارم بده تا تو جهنم کمترمنو بسوزونه!»
بهش گفتم : «حسین! مگه قراره بری جهنم!؟»
- همین که خداوند درجه حرارت جهنم رو برام کمتر کنه، راضیام!
یکی دیگر از اسرای مجروح تیر به گلویش خورده بود. بر اثر اصابت گلوله گلویش سوراخ بود. اگر بینی و دهانش را میگرفتی از گلویش میتوانست به راحتی نفس بکشد. وقتی آب می نوشید، آب از سوراخ گلویش بیرون میریخت. دستم را روی سوراخ گلویش میگذاشتم تا آب بخورد. چند روز بعد، بر اثر عفونت داخلی در زندان الرشید به شهادت رسید!!
◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت بیست و دوم 🇮🇷
حدود ساعت چهار عصر بود، افسران بخش استخبارات نظامی وارد زندان شدند. ارشد آنها سرهنگ تمام بود. عراقیها به دنبال آرپیجیزنها، تیربارچیها و تکتیراندازهایی بودند که آن روز بیش از سی، چهل قایق عراقی را در جزایر مجنون منهدم کرده بودند.
وقتی با کابل و باتوم به جان بچهها افتادند، سید نادر سادات و محمد صادقیفرد بلند شدند و گفتند: «نزنید بچههارو، ما آرپیچیزن بودیم!»
سرهنگ گفت: «شما ایرانیها سعی میکنید برای همدیگه فداکاری کنید، قبلا اسرا را میآوردن اینجا، وقتی به دنبال شخص خاصی میگشتیم، یکی از اسرا خودشو به جای اون فرماندهای که ما دنبالش بودیم، معرفی میکرد، بعد که ما اون فرمانده رو پیدا میکردیم، معلوم میشد اون اسیر دروغ گفته و میخواسته فداکاری کنه»
به دستور سرهنگ تعدادی را از جمع بیرون کشیدند، بعد دستور داد اسرا دونفر، دونفر در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. سرهنگ گفت : « به همدیگه سیلی بزنید!» بچهها حاضر به اینکار نبودند. فکر میکنم آنها قصد داشتند کاری کنند که بچهها نسبت به هم کینه به دل بگیرند.
سید محمد شفاعتمنش طبق معمول شوخیاش گرفته بود و گفت : « آبتان نبود، نانتان نبود، چرا آمدید جبهه، حالا کتک بخورید!»
شب بود. تعدادی از اسرا را از بصره آورده بودند. بعثیها در بصره اجازه نداده بودند، اسرا به دستشویی بروند. بوی تعفن گرفته بودند. وارد سلول که شدند بعضی از آنها دیگر نتوانستند تحمل کنند. تعدادیشان در همان راهروی سلولها رفع حاجت کردند. بوی آزار دهندهای در فضای داخل سلولها پیچیده بود. آن شب، فضای داخل زندان تحملناپذیر بود. از سر و وضع کبودشان پیدا بود چه کشیدهاند. بیشترشان حتی زیرپیراهن تنشان نبود.
یکی از آنها که منصور نام داشت و لر بختیاری بود، از بصره و آنچه بر آنان گذشته بود، صحبت میکرد و گفت: « اگه پدر و مادرتون نمازی خونده، روزهای گرفته و یا کار خیری انجام داده، به کمکتون اومده که شما رو نیاوردن بصره!»
- یعنی بصره بدتر از اینجا بود؟!
- بصره جهنم بود!
سرش را تکان داد و گفت: « بیشتر بچهها تو بصره شهید شدند. بعثیها روی جنازه شهدا راه میرفتند. جنازهها رو جمع کرده بودند تو گوشهای از حیاط پادگان.از ظهر تا شب جنازهها اونجا افتاده بودند. مرتب میاومدند پیش جنازهها و عکس میگرفتند..»
روز پنجم حضورمان، در زندن الرشید است. پایم هر روز بدتر میشد. خون لختهشده، چرک و عفونت زیرپوست پایم جمع شده بود. زیرپوستم عفونت زلالی شبیه مایع زردرنگی جمع شده بود.در شلوغیهای زندان، وقتی عراقیها خواسته و اسرای ایرانی ناخواسته پایم را لگد میکردند، تاولها میترکید، مثل بادکنک!
از تشنگی نا نداشتیم. یکی از بچهها چفیهای خیس کرد و به سمت مجروحین پرت کرد. بچهها چفیه را در دهان میگذاشتند و میمکیدند تا دهانشان خیس شود! دژبانها بچهها را به خط کردند. ابزار ضرب و شتمشان متفاوت بود. کابل، شلنگ،چوب خیزران و باتوم. خیزران بیشتر درد داشت. حالت فنر عمل میکرد. وقتی میزدند پرش داشت. دور تن میپیچید، گوشت و پوست را باهم میکند. کابلهای سیاه برق که روکش سیاه قسمتی از آن را کنده بودند هم زیاد درد داشت.
برای دژبانها مجروح و سالم فرقی نداشت. به جز احمد، همه اسرا وقتی کابل به سر و صورتشان میخورد، دستهایشان را سپر سر و صورتشان میکردند تا سرشان ضربه نبیند. در پد خندق ترکش شکم احمد را پاره کرده بود. بچهها رودههایش را درون شکمش برگردانده و با پارچه بیشتری آن را بسته بودند. در جابهجاییها رودههایش از پایین شکمش بیرون میریخت.
رودههای احمد با خاک و شن و ماسه مخلوط شده بود.در ضرب و شتم امروز، احمد رودههایش را گرفته بود تا روی زمین نریزد! از اینکه احمد مثل دیگر اسرا دستش را سپر سر و صورتش نمیکرد، دژبانها عصبی شدند و بیشتر کتکش زدند. یکی از دژبانها با او لج کرد و چندین بار با کابل به سرش کوبید. دژبان دست بردارش نبود.
◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت بیست و سوم 🇮🇷
✅شب بود. داخل سلولها بودیم. نگهبانها در حیاط زندان پایکوبی میکردند، نمیدانستیم چرا؟! آنها برای اینکه خوشحالی خود را به ما ابراز کنند، وارد راهروی سلولها شدند. دژبان عراقي كه نامش صباح بود با به حرکت درآوردن دستش به آسمان، گفت :«الطیاره الایرانیه فی الخلیج العربی،گبت!»
منظورش را نفهمیدم. صباح خوشحال بود. مترجم ایرانی را صدا زد و گفت: «امریکاییها هواپیمای شمارا با موشک زدند!»
وقتی این را گفت فکر میکردم شاید در جنگ، هواپیمای جنگی ایرانی را عراقیها یا امریکاییها زدهاند. برایم انهدام هواپیمای جنگی عادی بود!
با توضیحات بیشتر صباح، فهمیدم امریکاییها هواپیمای مسافربری ما را بر فراز آبهای خلیج فارس هدف قرار دادند (پرواز ٦٥٥). صباح با خوشحالی گفت: «سیصد ایرانی کشته شدند!»
با وجود دردها و سختیهایی که با آن دست و پنجه نرم میکردیم، اشکمان از وقوع این مصیبت درآمد. خدارضا سعیدی به صباح و دیگر نگهبانها گفت : «شما چه آدمهایی هستید که از کشته شدن سیصد آدم بیگناه، اونهم غیر نظامی خوشحال میشید!» صباح در جواب گفت: «البته مرگ ایرانیها خوشحالی داره».
✅ پوست بدنم مثل بادمجان سیاه شده. پایم به خاطر عفونت شدید گندیده و زخمهایم کرم زده. عفونت شدید موجب تکثیر کرمها شده. کرمها تمام بدنم را گرفته و کلافهام کردند. شبانه روز از سر و صورتم بالا میروند. شبها از دست کرمها خواب ندارم. برای اینکه داخل گوشهایم نروند توی هر دو گوشم پارچه میچپاندم. کمکم حس لامسه پایم را از دست میدادم. میدانستم کار پایم تمام است. نه میکشتنم، نه میبردنم بیمارستان. فک میکنم عراقیها میخواستند مجروحان را آنجا نگه دارند تا بمیرند. تا امروز، بیش از بیست اسیر مجروح جان داده بودند. در محوطه زندان سعی میکردم با دیگران فاصله داشته باشم. احساس میکردم برای همه تحملناپذیر شدهام. میخواستم در گوشهای دوراز چشم دیگران باشم تا از بوی آزاردهندهام کمتر اذیت شوند.
عراقیها با دیدنم، بینیشان را میگرفتند و از من روی برمیگرداندند.
✅ بعداز ظهر امروز، تعدادی فیلمبردار و خبرنگار وارد زندان شدند. خبرنگار جوان از همان سمت راست درِ ورودی زندان شروع به مصاحبه کرد. خوشحال بودم که بالاخره در کنار همهی این دردها و سختیها فرصتی برایم پیش آمده، تا خبر سلامتیام را به خانوادهام برسانم. نوبت به نصرالله غلامی بچهی بوشهر رسید. او که کتابی صحبت میکرد، ضمن معرفی خودش گفت: «به پدرم روحالله سلام میرسانم. دلم برایت تنگ شده. امیدوارم خداوند سایهی شما را از سر خانواده کم نکند.»
در طول اسارت، از بس اسرا عبارت روحالله را به کار برده بودند که بیشتر عراقیها میدانستند منظور اسرای ایرانی امام خمینی(ره) است. مترجم ایرانی که همراه خبرنگار بود، لبخند تلخی زد. فهمیده بود منظور نصرالله امام است. قضیه را به خبرنگار گفت. دژبانها با کابل به جان نصرالله افتادند. نوبت به من رسید. خواستم بگویم اگر اسارت بیست سال هم طول بکشد، ما ایستادهایم. اما افسر ارشد اجازه نداد با من و مجروحانی که وضعشان وخیمتر از بقیه بود، مصاحبه کند!
✅ امروز هوا خیلی گرم بود. از آسفالت بخار برمیخاست. زمین سیمانی زیر پایمان چنان داغ بود که کبابمان کرده بود.
نمیتوانستم بنشینم، پوست بدنم بر اثر گرمای زمین کنده شده بود.
دو سه نفر از بچهها به خاطر تشنگی بیهوش شدند. نیم ساعت بعد، صباح درحالی که، پارچ آب دستش بود، پارچ را پُر کرد. حین برگشتن به اتاق نگهبانها، محمد کاظم به طرفش دوید و پارچ را ازش قاپید. کاری به عواقبش نداشت، میخواست به هر قیمتی شده، برای مجروحان آب بیاورد.
صباح که میدانست حریف محمدکاظم نمیشود. دژبانها را صدا زد و به جان او افتادند. محمدصادقیفرد رفت به طرف محمدکاظم. صادقیفرد با صدای بلند به نگهبانها گفت: «قاتلان حضرت عباس علیهالسلام، فرزندان شمر لعنهاللهعلیه، آب رو خدا داده، چرا به بندگان خدا آب نمیدید!»
شلنگ آب رو دور گردن صادقی فرد انداختند و سه نفری کشیدند. چنان سه نفری شلنگ را کشیدند که گفتم الان خفه میشود. محمد دستش را بین شلنگ و گردنش قرارداده بود تا بتواند نفس بکشد.
◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت بیست و چهارم 🇮🇷
عموحسن، که آدم دائمالذکر و نترسی بود، صدایش درآمد. به افسر ارشد بازداشتگاه و دیگر نگهبانها گفت: « شما هر چقدر دلتون میخواد به ما توهین میکنید، فحش میدید، به ما میگید مجوس، آتشپرست، کافر... ما نه کافریم، نه مجوسیم، نه لامذهب. ما پیرو آقا امام حسینیم. آیا به نظرِ شما یه کافر، میتونه اینهمه مریدِ اهلبیت علیهمالسلام باشه؟! رمز عملیاتهای ما به نام ائمه بوده. بچههای ما تو جبهه پلاکهای خودشونو در میآوردن و دور مینداختن، میگفتن بیبی فاطمه «سلاماللهعلیها» قبر نداره، گمنامِه. بذار ما هم گمنام شهید بشیم. بچههای ما میگفتن، میخوایم مثل مادرمون مفقود باشیم و قبر نداشته باشیم. اونایی كه سال ۱۳۶۱ تو عملیات مسلمبنعقیل«سلاماللهعلیه» بودند، چون رمز اون عملیات یا ابالفضل العباس «علیهالسلام» بود، از قمقمهی خودشون آب نخوردن. میگفتن آقا اباالفضل کنار شریعه فرات تشنه شهید شد، ما هم میخوایم تشنه شهید بشیم.
از میان پنج مجروحی که از زندان شمارهی یک الرشید آوردهاند، وضعیت یکیشان وخیم است. با ترکش خمپاره، رودههایش پاره شده، مثل احمد سعیدی. سینه و سرش هم آسیب دیده. لهجهی مازندارنی دارد. عراقیها پیراهن فرم پاسداریاش را پاره کردهاند. نگهبان زندان با گاز انبر مقداری از محاسنش را کنده است. با وجود مجروحیتش، هر عراقیای که از راه میرسد به شکلی به او طعنه میزند و سعی در تحقیرش دارد. آدم ساکت، متین و کم حرفی است. اما وقتی حرف میزند، عراقیها را تا استخوان میسوزاند. پاسدار است و حاضر نیست تحت هیچ شرایطی پاسدار بودنش را بخاطر مصلحت کتمان کند.
معاون زندان که ستوانیکم بود گفت : «پشیمانی، مطمئنم.» در جوابش گفت : «عاقبت اسارت حضرت زینب «سلام اللهعلیها» اگه بیشتر از شهادت نبود، کمتر نبود. من پشیمان نیستم» . مجروح مازندارنی در آن گرمای سوزان قرآن تلاوت میکرد. فردای آن روز نزدیک غروب جوهرهی صدایش به ته رسید و شهید شد.
امروز یکشنبه، نوزدهم تیر ۱۳۶۷، در بدترین شرایط ممکن به سر میبرم. آرزو میکنم بمیرم و از این وضعیت نجات یابم. اگر سنجاقی را در پایم فرو میکردند، هیچ حسی نداشتم. چند روزی است گروهبان جدیدی به جمع نگهبانان پیوسته. صباح او را عُبید صدا میزد. گروهبان عبید زیاد به مجروحان پیله میکند. به اسرای سالم اجازه نمیدهد از مجروحان پرستاری کنند.
عبید گفت: «اونایی که در جنگ مجروح شدن، بیشتر از اسرای سالم مقاومت کردهاند و عراقی کشتند!» امروز عبید، عمو حسن را از مجروحان جدا کرد و در جمع اسرای سالم نشاند.
پاشنهی پایم مُرده بود. حتی زخم ماهیچهی پای چپم هم کرم زده بود. کلافه بودم. شب قبل، خواب درستی نداشتم. چرت که میزدم با حرکت کرمها روی صورت و بدنم بیدار میشدم. از سر و صورتم کرم بالا و پایین میشد و داخل گوشهایم میرفت. با فشار دادن گودی پایین گوشم به طرف داخل، کرمها را داخل گوشهایم له میکردم. کرمهایی که از زخم بدنم تولید و تکثیر شده بود بلای جانم بودند.
حوالی ظهر، از «علیشیرقیطاسی» ، پاسدار و همشهریم، خواستم کمکم کند. او که آدم بددلی نبود، با آن بوی بد و آزادهندهی پایم با محبت برخورد میکرد.
گروهبان عبید از اینکه علیشیر کنارم بود و کمکم میکرد، ناراحت شد. عبید به علیشیر گفت: «پاشو له کن!» علیشیر که از این حرف عبید در تعجب بود، گفت اینکار را نمیکنم. عبید که به نظرمیآمد تعادل روانی ندارد عصبانی شد، از کوره در رفت و به جان علیشیر افتاد.او به جرم اینکه حاضر نشد پای مرا لگد کند، به پنجاه ضربه شلاق محکوم شد.در آن گرمای سوزان، عبید آن را بدون زیر پیراهن روی آسفالت داغ خواباند و به جانش افتاد.
شب، داخل سلول وقتی علیشیر کنارم حاضر شد، بهش گفتم: «پای مرا له میکردی، پام که حس نداشت!» او در حالی که، اشک در چشمانش حلقه زده بود، سرم را به سینهاش چسباند، دستش را درون موهایم برد، پیشانیام را بوسید و بهم گفت: «نداشتیم سید!»
◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت بیست و پنجم 🇮🇷
✅ امروز دوشنبه بیستم تیر ۱۳۶۷، ماشین خاکستری رنگِ نظامی آیفا جلوی درِ ورودی زندان الرشید ایستاد. چهارنفر از اسرا دیگ غذا را از ماشین پایین آوردند. نگهبانها اطراف دیگ غذا ایستاده و شاهد تقسیم غذا بودند.
یکی از اسرای ایرانی که حدود سی و چند سالی داشت در حالی که ظرف غذا دستش بود، جلوی دیگ غذا حاضر شد. در یک چشم به هم زدن، افسر عراقی ظرف غذا را از دستش گرفت، به زمین پرت کرد، او را به دیوار چسباند و با مشت محکم به صورتش کوبید.
نفهمیدم چه کارش داشتند. بیشتر که دقت کردم نوشتهی روی آستین پیراهنش افسر را عصبانی کرده بود. اسیر ایرانی قبل از اسارت، با رنگ فشاری روی آستین پیراهنش نوشته بود: «بیعشق خمینی نتوان عاشق مهدی شد!»
✅ افسر فندکش را به طرف اسیر ایرانی گرفته بود، از او خواست نوشتهی روی آستیناش را با فندک بسوزاند. اسیر گفت: «درش میآرم میدم به خودتون، من که خودم نمیسوزونمش!» اصرار و پافشاری افسر سمج بیفایده بود. افسر نمیخواست جلوی دیگر نگهبانها و دژبانها کم آورده باشد. افسر عصبانی شد، با لگد به جانش افتاد و به دیوار کوبیدش. به دیگر دژبانها دستور داد او را بزنند. دژبانها با کابل و لگد به جانش افتادند. برای اینکه کتک خوردن او را نبینم، برای لحظاتی سرم را پایین انداختم.
یکی از دژبانها با لگد به صورتش کوبید، خون از بینیاش سرازیر شد. آدم شجاع و نترسی بود. نمیدانم چه شد، همانجایی که نشسته بود، دست چپش را زیر بینیاش گرفت، خون از لای انگشتانش میچکید. اسیر با انگشت راستش و خون بینیاش روی دیوار نوشت: «خمینی!»
عراقیها فکر نمیکردند او چنین کند. تا دقایقی که متوجهشان بودم، مات و مبهوت نگاهش میکردند. نه ما نه عراقیها انتظار چنین کاری را از او نداشتیم. دژبانهای عصبانی، او را روی زمین خواباندند و سه نفری با پوتین و باتوم به سر و صورتش کوبیدند. صورتش کبود و لباسهایش خونی بود.از بس او را زده بودند که بیحال و بیرمق کنار دیوار افتاده بود.
افسر ارشدی که درجهی سرهنگی داشت آنجا حاضر شد و قضیه را پرسید. وقتی سرگرد قضیه را برایش گفت، سرهنگ عصبانی شد و دستور داد او را به انفرادی بردند. یکی از بهترین روزهای اسارتم بود. کار اسیر ایرانی دردهایم را تسکین داد.
✅ آخرای شب بود. دو افسر وارد راهروی زندان شدند. فرمانده زندان الرشید شروع به خواندن نام تعدادی از مجروحان کرد. گویا راستی راستی میخواستند ما را به بیمارستان ببرند. هنوز باورم نمیشد بخواهند ما را بیمارستان ببرند. قبل از اینکه از سلول خارج شویم، اسرای سالم آمدند و ابراز خوشحالی کردند.
علیشیرقیطاسی از خوشحالی گریه کرد. عمو حسن کنارم نشست و زد زیر گریه. پیشانیاش را بوسیدم. نتوانستم جلوی بغضم را بگیرم. عمو حسن گفت: «پسرم! این اشکِ خوشحالی و ناراحتیه. خوشحالی به خاطر اینکه بالاخره دارن میبرنتون بیمارستان، ناراحتیم به خاطر اینکه از شما جدا میشیم و شاید دیگه هیچوقت همدیگه رو نبینیم.
از بچهها خداحافظی کردم. اسرایی که دیگر هیچوقت آنها را ندیدم! به همراه دیگر مجروحان سوار آمبولانس شدیم. آمبولانس از زندان الرشید خارج شد، نمیدانستم مقصد بعدیمان کدام بیمارستان است. از اینکه از زندانالرشید میبردنم، خوشحال بودم. از تحقیرهایی که در المیمونه مقر سپاه چهارم عراق و این زندان شده بودم، بدجوری دلم میگرفت.دوست داشتم هر دوپایم را قطع میکردند، اما آنطور تحقیر نمیشدم.
آمبولانس خاکستریرنگ بهداری ارتش عراق، وارد بیمارستان نظامی الرشید بغداد شد.
◀️ ادامه دارد . . .
✅ قسمت بعدی:
https://eitaa.com/salonemotalee/149
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
قسمت قبلی:
https://eitaa.com/salonemotalee/136
✒قسمت هفدهم
خیلی ضایع شدیم دست از پا درازتر اومدیم بیرون... ولی داشتیم از کنجکاوی میمُردیم...
فرزانه گفت: وای! اسلحه رو دیدی! آقاهه یه جوری از پنجره نگاه میکرد انگار قراره انتحاری بزنن !
گفتم نکته جالبش می دونی چیه؟ جلالی همه رو بیرون کرده حتی آبدارچی رو هم دک کرده بود. خودش داشت پذیرایی میکرد!
فرزانه! احساس می کنم این سوژه، خیلی خطرناکه! کاش از اول بیخیالش میشدیم !
فرزانه نگام کرد و گفت: توکه میخواستی بی خیال بشی! جلالی اصرار کرد...
بعد با یه حس مرموزانهای ادامه داد: ولی خداییش سوژهی خاصیه! ترس و هیجان و ابهام ...
گفتم: بله آخرش هم معلوم نیست چی میشه با این همه خاص بودن سوژه!
فرزانه گفت : بالاخره که معلوم میشه چی به چیه!؟ اصلا من فردا تا ته داستان این خانم مائده رو درنیارم پام رو از تو خونهشون بیرون نمیذارم!
سری تکون دادم و گفتم: آره خداکنه فردا جمع و جور بشه تموم کنیم این مصاحبه پر از چالش رو....
فرزانه گفت: حالا که تعطیل شدیم بریم یه هویج بستنی بزنیم یه کم مغزمون خنک بشه؟
گفتم: اتفاقا فکر خوبیه. بریم. منم سرم داره سوت میکشه! چه روز سختی داشتیم اون از اول صبح و مصاحبه با اون همه دردسر و استرس... اینم از ظهرمون. خدا تا شب بخیر کنه ...
بستنی فروشی سر کوچه دفترمون بود
نشستیم مشغول خوردن هویج بستنی شدیم اونقدر فکرمون درگیر بود که هیچ کدوممون حرف نمیزدیم ....
بستنی خوردنمون تموم شد. اومدیم بیرون فرزانه داشت می گفت: آخیش یه کم حالمون جا اومد. هنوز حرفش تموم نشده بود چشمم افتاد به ماشین جلوی دفتر...
گفتم: فرزانه فرزانه اونجا رو نگاه کن ...
مثل دو تا انسان متحیر و جن زده جلوی دفتر رو داشتیم نگاه میکردیم...
فرزانه گفت:چایی نخورده بلند شدن؟! برا همین نیم ساعت مجموعه رو تعطیل کرد؟!
گفتم : چی داری دوباره تو با خودت میگی!؟ پلاک ماشین رو نگاه کن!
چه خبر اینجا؟!....
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعدی:
https://eitaa.com/salonemotalee/154
هدایت شده از سالن مطالعه
سلام
قسمت اول داستان واقعی، درسآموز و پر از هیجان "بی تو هرگز":
https://eitaa.com/salonemotalee/5
قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی:
https://eitaa.com/salonemotalee/84
قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح"
https://eitaa.com/salonemotalee/96
قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
قسمت قبلی:
https://eitaa.com/salonemotalee/143
🇮🇷 قسمت بیست و ششم 🇮🇷
دو دژبان عراقی مرا از آمبولانس پایین آوردند و ما را به درون آسایشگاهی انتقال دادند که حدود سیمتری مساحت داشت. وارد بیمارستان که شدم به خاطر نجات از زندان الرشید، دو رکعت نماز شکر خواندم.
دیوارهای بیمارستان بیش از دو متر بود و بالای دیوار سیمخاردار حلقوی کشیده بودند. وارد آسایشگاه که شدم، به جز ما ششنفر ، سه مجروح ایرانی دیگر نیز آنجا بودند. یکی از آنها شیمیایي بود. ناراحتی ریوی ناشی از گازهای شیمیایی عذابش میداد. ترکش به شکمش خورده بود و عفونت داخلی داشت. نای حرف زدن نداشت. مجروح دیگر اهل مشهد بود. بر اثر موج انفجار گلولهی تانک، دچار موجگرفتگی شده بود. ترکش به کتف و شانه چپش هم خورده بود. مهرههای گردنش آسیب دیده بود. نمیتوانست سرش را بچرخاند. نیمهها شب، هذیان میگفت. بخشی از هذیانهای آن شبش را فراموش نمیکنم.
-برید جلو...من پشت سرتون مییام...کوله پشتیام کجاست...ای لشکر حسینی تا کربلا رسیدن یک یا حسین دیگر...
آسایشگاه سه تخت بیشتر نداشت. قرار بر این شد، آنهایی که وضعیتشان وخیم است، روی تخت بخوابند. پزشک بخش مجروحان ایرانی دکتر عزیز ناصر نام داشت. در بخش مجروحان جنگی افسری مسئول امنیتی بود که هر چند روزی یکبار برای بازدید وارد بخش میشد. سعدون فیاض نام داشت و بعثی بود. به امام زیاد توهین میکرد.
یک روز، با یکی از مجروحان آسایشگاه کناری حرفش شد. به امام توهین کرد، سرباز ارتشی که مجید نام داشت، جوابش را داد. مجید آدم باغیرتی بود. تهرانی بود و از ناحیه کمر و پا تیر خورده بود. روی بازوها و کمرش مار، اژدها، شمع، بعضی کلمات عاشقانه و مادر در قلب منی، خالکوبی شده بود.عزت زیاد و دمتگرم، تکیه کلامش بود. به قیافه و رفتارش نمیآمد در شرایط خاص آنهمه مدافع امام باشد. خصلتهای لوطی منشیاش بر دیگر ویژگیهایش سر بود.
افسر بخش امنیتی بیمارستان، مجید را به خاطر اینکه در جوابش گفته بود: «همه فحشهایی که دادی به صدام برگردد»،به زندان الرشید فرستاد! وقتی او را بردند، گفت: «درسته به قیافه و حرفام نمیآد، ولی من ایرانیام، تو کشور دشمن از امامم دفاع میکنم، مگه بالاتر از سیاهی هم رنگی هست، هرکجا منو میبرن، ابایی ندارم!»
صبح زود، درِ آسایشگاه باز شد. فیاض به همراه دکتر عزیز ناصر وارد آسایشگاه شد. مجروح مشهدی که بر اثر موج گرفتگی فقط هذیان میگفت، کنار درِ ورودی روی زمین افتاده بود. سعدون فیاض همه مجروحان را از نظر گذراند. مجروح مشهدی که صورتش کنار پای سعدون فیاض به کف موزائیک چسبیده بود، پوتین سعدون را گرفت و چندبار آرام با مشت به پوتینش کوبید. کاملا پیدا بود اختیارش دست خودش نیست.
سعدون عصبانی شد،از کوره در رفت و با لگد به جانش افتاد. منظره دلخراشی بود. چنان با پوتین، محکم، به سرش کوبید که سر و صدای بچهها در آمدو از بینی و دهانش خون ریخت. عراقیها بدن نیمهجان او را از آسایشگاه بیرون بردند. نیم ساعت بعد، نگهبان شیعه عراقی که توفیق احمد نام داشت، آمد پشت پنجره و خبر شهادتش را به ما داد!
پای راستم قابل پانسمان نبود و باید قطع میشد. ران چپم که ترکش خورده بود، تا عمق چند سانت عفونت کرده بود. گوشتهای مُرده و عفونیاش باید تراشیده میشد. زخمهایم بو گرفته بود. پرستار بدون اینکه آمپول بیحسی به رانم بزند. با تیغ جراحی قسمت جلوی رانم را برید! از روزی که مجروح شده بودم، اولین باری بود که عراقیها با ساولن زخمهایم را پانسمان میکردند!
سومین روزمان را در بیمارستان سپری میکنیم. هادی برای نماز صبح بیدارمان کرد. سراغ یکی از اسرای مجروح که شب قبل او را آورده بودند رفت. خواست برای نماز بیدارش کند، تمام کرده بود! دو نگهبان عراقی وارد آسایشگاه شدند و جنازهاش را بردند. کجا، خدا میداند!
◀️ ادامه دارد . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت بیست و هفتم 🇮🇷
روز قبل که عراقیها روی زخمهایمان آب ریخته بودند، زخم بچهها به خصوص پای من متلاشی شده بود. وضع پایم جوری بود که باید هرچه زودتر قطع میشد. شب گذشته یکی از پرستارها گفته بود: «امروز پای تو را قطع میکنند!»
آن روزها، کارم به جایی رسیده بود که برای قطع شدن پایی که شانزده سال بیشتر نداشت، لحظه شماری میکردم. از بس زجر کشیده بودم هیچچیز به اندازه قطع پایم خوشحالم نمیکرد. پایی که در عملیاتهای مختلف، آز آبها، آبراهها، چولانها و نیزارهای اروند و جزایر مجنون تا میدانهای مین و باتلاقهای شلمچه، از جاده خندق گرفته تا کوههای پر از برف کردستان، در عملیاتهای مختلف روزهای خوب و سختی را با او گذرانده بودم. پایی که بارها و بارها خطر قطع شدن از بیخ گوشش گذشته بود. پایی که قریب دوسال، پای تخریبچی در میدان مین بود. پایی که در میدان مینِ ارتفاعات کردستان، ده ترکش خورده بود. سردی و گرمی زیادی را کنارم تحمل کرده بود. هرکجا میرفتم آخ نمیگفت. همیشه مثل یک دوست باوفا همراهم بود. اقرار میکنم رفیق نیمه راهی برای او بودم.
بیست روز بود که از دستش کلافه بودم. دلم میخواست هرچه زودتر از بدنم جدا شود و راه خودش را برود. پایم امروز، در زبالههای بیمارستانی بغداد دفن میشد. همیشه در خلوتهایم یاد میکنم از پایی که جا ماند!
قبل از ظهر دونظامی مرا روی برانکارد گذاشتند و از بیمارستان بیرون بردند. یک ساعتی پشت در اتاق عمل منتظر بودم. عراقیها برای اینکه جایی را نبینم، چشمهایم را بسته بودند. در مقابل ظلمها و جنایات جنگی بعثیها در جنگ، با خودم میگفتم: «بگذار تکههای بدن ما درخاک عراق بماند، اما یک وجب از خاک کشورم دست دشمن نماند!»
وارد اتاق عمل شدم. قبل از اینکه بی هوشم کنند، استخوانهای خرد شدهی پایم را با قیچی از زخمهایم بیرون کشیدند! از شدت درد لب میگزیدم. دکتر میتوانست این کار را بعد از بیهوشی انجام دهد، انجام نداد. من زیادی از دشمنم انتظار داشتم!
وقتی به هوش آمدم، روی تخت بیماربر بودم. بهترین لحظهی عمرم زمانی بود که پایم را بدون درد از زیر ملحفه تکان دادم. دیگر از آنهمه درد استخوان سوز راحت شده بودم، هرچند زندگی بدون یک پا در اسارت سخت بود. امروز، یکی از بهترین روزهای زندگیام بود!
امروز جمعه بیستوچهارم تیر ۱۳۶۷، شب قبل، از درد عمل جراحی تا صبح بیدار بودم. دکتری که پایم را قطع کرده بود، به اتفاق دکتر عزیز ناصر، به آسایشگاهمان آمد. وارد آسایشگاه که شد گفت : «پای تو سومین پایی است که من تا حالا قطع کردهام.» دکتر جوان که در کنار درسهای تئوری پزشکی، کار عملی جراحی را روی اسرای جنگی انجام میداد، اولین جراحی عملیاش، قطع کردن دست و پای اسرای ایرانی بود! این را خودش بهمان گفت.
با بچهها انس گرفته بودم. هادی بهم گفت: «خوش به حالت سید! پای تو رفته بهشت، یه کاری کن خودت هم بری! » به شوخیهای معنادار بچهها فکر میکردم، خیلی چیزها در حرفهایشان نهفته بود.حرفهایی که مرا به فکر کردن و مراقبت از نفس وامیداشت.
بیشتر پرستارها کینهای رفتار میکردند. یکیشان که تکریتی و همشهری صدام بود، خالد نام داشت. او چنان بانداژ زخم بچهها را میکند، که زخمها تازه میشد. بانداژهای چسیبده به زخم، لایههایی از گوشت را با خود میکند و ناله بچهها را درمیآورد.
نیمههای شب، از شدت تشنگی نانداشتـم. میخواستم خـودم را به پارچ آبِ روی پنجره برسانم. اصلا توی این فکر نبودم پا ندارم. بلند شـدم، پای سالمم را روی زمین گذاشتم، به دنبال آن پای راستم را که قطع شده بود، فریادم بلند شد. مجـروحان و اسرا از خواب پریدند. حس داشتن پا کار دستم داده بود، پایم را از نقطهای که قطع شده بود، زمین گذاشته بودم، پایم خونریزی کرد و چند بخیهاش پاره شد. یکی از بچهها سرم را در آغوش گرفت و گفت: برادر خوبم، سید خودم، هر کاری داری به من بگو، تو تا مدتها وقتی از خواب بیدار میشی فکر میکنی پا داری، نکن با خودت اینجـوری!!
◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت بیست و هشتم 🇮🇷
روز پنجم است. قبل از ظهر، پایم را پانسمان کردند. آن طوری که عراقیها میگفتند: امروز ارتش عراق در شمال شرقی مهران پیشروی کرده و وارد مرز ایران شده است.
بعضی تیترهای روزنامه القادسیه امروز در ذهنم مانده است: الی الامام والله معکم یا جند صدام...به پیش، خدا با شماست ای سپاه صدام...
دو دژبان مرا روی ویلچر نشاندند، پارچه سفیدی روی سرم انداختند و بیرون بردند. حدود نیم ساعتی، در راهرویی شلوغ و پر رفت و آمد منتظر بودم، تا اینکه وارد اتاقی شدم. دو نظامی پشت میز کنفرانسی روبهرویم نشسته بودند. از میزکار، پروندهها،پوشهها و همچنین مبلهای راحتی کنار میز معلوم بود این اتاق مربوط به یکی از مسئولان بیمارستان و شايد هم اتاق مدیریت باشد. یک مترجم فارس زبان نیز کنارشان نشسته بود.
سرهنگ از جایش بلند شد، یک لیوان آب ریخت و گفت: «بفرمایید،آب میل کنید!»
- ممنونم، تشنه نیستم!
سرهنگ بعد از اینکه سیگار سومر پایه بلندش را با فندک روشن کرد، گفت: «سیگار!»
- ممنون،سیگاری نیستم!
- مشروب میخوری؟
- ما مشروب نمیخوریم!
اولین باری بود میدیدم عراقیها با مهربانی و نرمش رفتار میکنند!
سرهنگ ادامه داد: «شما با این وضعی که دارید، باید آزاد بشید و برید ایران.اگه عاقل باشی، میتونی از اسارت خلاص شی و برگردی کشورت، فقط یه شرط داره!» وقتی از آزادی و رفتن به ایران صبحت میکرد. قند توی دلم آب میشد.
گفتم: «چه شرطی؟!»
- مصاحبه کنید، اظهار پشیمونی کنید، بگید به زور آوردنم جبهه، بگید رفتار عراقیها با شما خوب بود، بگید پاسدارهای خمینی اسرای عراقی رو تو خط مقدم میکشتن، همین!
یکه خوردم. با خودم گفتم: چرا من! افسر مسنتر گفت: «پسرم!یه فرصت خیلی خوب در اختیار شما قرار گرفته،قدرشو بدون، به نفع خودته!»
عراقیها طوری حرف میزدند که هر آدم ضعیفالنفسی را وادار میکردند به خواستههایشان تن دهد. دلم میخواست آزاد شوم، اما با عزت.
سرهنگ گفت: «ما ظرف چند روز آینده، تعدادی از اسرای معلول و مریض رو یکطرفه آزاد میکنیم. این قضیه شامل شما هم میشه، البته به همون شرطی که گفتم.»
دوست داشتم آزاد شوم. شیطان هم قلقلکم میداد. هم خدا را میخواستم، هم خرما را. دلم نمیخواست آبرویم برود و با آبروی مملکتم بازی کنم. میدانستم این مصاحبه برای رژیم بعثی بُرد تبلیغاتی خوبی دارد. شیطان وسوسهام میکرد و بهم میگفت: «سید! کی به کیه. مصاحبه کن و برو ایران.برای چی دودل هستی. گور پدر آبرو، اگه از این فرصت استفاده نکنی، دیگه هیچوقت این فرصت برایت پیش نخواهد آمد.»
توی فکرهای مختلفی بودم که سرهنگ متن مصاحبه را در اختیارم قرارداد. مشغول مطالعه سوالات بودم که سرهنگ گفت: «اگه یه وقتی به خاطر این حرفا میترسی بروی ایران، میتونی عراق بمونی و پناهنده بشی!»
وقتی متن مصاحبه مورد نظر آنها را خواندم، خیلی به روح و روانم فشار آمد. عصبی شدم .میدانستم باید چه بگویم. وسوسههای شیطان را از خودم دور کردم. قدری به خودم امید دادم و در کمال خونسردی و آرامش به آنها گفتم:
«من اینارو خوندم. درسته که من شانزده سال بیشتر ندارم. شاید از دید شما یه الف بچه بیشتر نباشم.من بسیجی بودنِ خودمو انکار نمیکنم،تو بازجویی هم گفتم.تو ایران کسی رو به زور مجبور نمیکنن بیاد جبهه.
- یعنی میخوای بگی نمیخوای بری ایران؟!
- چرا، از خدامه برم ایران، اما نه اینطوری.
- آخوندها و پاسداران خمینی این حرفارو به خورد شما دادن. خمینی عقلتونو ازتون گرفته. خاک بر سر شما،احمقها!
وقتی زیاد تحقیرم کرد، حرفهایم را ادامه دادم و گفتم: «من تو این مدت کم، خیلی اذیت شدم.خدا شاهده من شناسنامه خودمو جعل کردم. تاریخ تولد خودمو دستکاری کردم، دو سال بزرگترش کردم، تا تونستم بیام جبهه!»
عراقیها اجازه دادند به آسایشگاه برگردم.
نزدیک ظهر، اسیری به نام باقر درخشان را از بیمارستان ۱۷ تموز آوردند. باقر از بچههای گروه ضربتِ ناو تیپ امیر المومنین علیهالسلام بود. بر اثر اصابت ترکش خمپاره، سر،صورت، فک و دندانهای جلویش خُرده شده بود. صورتش خراشیدگی عمیقی پیدا کرده بود. پشت بدنش پر بود از تاولهای چرکین. بیشتر بدنش بر اثر ضرب و شتم عراقیها کبود بود. درد از چشمهایش خوانده میشد.آدم محکم و توداری بود. مجروح که شده بود، تا غروب همان روز بیهوش بود. غروب، عراقیها جنازه شهدا را در گودال آبی جمع کردند تا با لودر روی آنها خاک بریزند.باقر بین جنازهها بیهوش به زمین افتاده بود. وقتی لودر روی جنازهها خاک میریخت . . .
◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت بیست و نهم 🇮🇷
✅ وقتی لودر روی جنازهها خاک میریخت، باقر به هوش آمده بود. بعضی از عراقیها میخواستند او را با جنازهها خاک کنند، اما دیگر نظامیان شیعه قبول نکرده بودند.
دوعراقی با وجدان او را نجات داده و به پشت خط منتقل کرده بودند.
باقر روح بلندی داشت. وقتی بچهها در مورد صورتش دلداریاش دادند، خندید و گفت: «شما نمیخواد نگران من باشید. نگران خودتون باشید.» بعد به من گفت: «آقا سید! زیبایی صورت، دنیوی و کوتاهه،آنقدر آدمها با صورتهای خوشگل اومدن و از این دنیا رفتن، امروز هیچ نامی از اونا نیست. عملمون باید زیبا باشه، این چیزا نباید آدم مومن رو زیاد دلبسته کنه.»
✅ امروز بعدازظهر، توفیق احمد از قطعنامه ۵۹۸ صحبت میکرد. میگفت : جنگ تمام شده، ولی من باور نمیکردم. خداحافظی از جنگ برایم سخت بود. نمیدانم چرا آنهمه به زندگی جبههای وابسته بودم. فکر می کنم به خاطر سنگرهای کوچکی بود که ارتفاعش از خانه امروزی مابلندتر بود. سنگرهایی که اگرچه کوچک بودند و سرمان به سقف آن میخورد، اما پر از صفا و معنویت و یک رنگی بود.
✅ صبح صدای هلهله و شادی عراقیها بلند بود. دکتر به اتفاق لطیف دهقان با خوشحالی وصفناپذیری وارد آسایشگاه شد و گفت: «جنگ تمام شد...ایران قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفت!»
شوکه بودم، غم و اندوه همه وجودم را فرا گرفت. بچهها با شنیدن این خبر، ناراحت شدند. جنگی که هشت سال قدرتهای شرق و غرب، اروپایی ها و کشورهای عربی بر ما تحمیل کرده بودند، علاوه بر آثار زیانبار و ویرانگرش، دستاوردهای فراوانی هم داشت.
غم و ناراحتی بچهها به خاطر پایان یافتن جنگ نبود. احساس میکردیم دیگر آنهمه فضیلت، معنویت و شور جهادی،الهی و انقلابی به پایان رسیده است. با چه زبانی میتوانستیم به عراقیها بفهمانیم جبهه کارخانه انسان سازی، سرزمین خدا محوری و ولایت پذیری بود.
از تلویزیون عراق میدیدم که چطور مردم به کوچه و خیابانها ریخته بودند و برای پایان گرفتن جنگی که هشت سال پیش شروع کرده بود، پیر و جوان، نظامی و غیرنظامی، همه تو خیابان رقاصی و پایکوبی میکردند!
در بین نگهبانها،توفیق احمد که آدم روشنی بود و به ما اعتماد داشت، گفت: «این جنگ تنها نتیجهای که برای عراق داشت، هفتاد میلیارد دلار بدهی خارجی بود و چند صد هزار نفر کشته و . . .»
✅ امروز عصر، توفیق احمد از امام خمینی،قطعنامه ۵۹۸ و جام زهر صحبت میکرد. منظورش را درست متوجه نشدم. گویا دیروز، چهارشنبه، امام پیامی درباره قبول قطعنامه ۵۹۸ داده بود. ما از پیام امام جملهای با این مضمون که جام زهر نوشیده است را شنیدیم. اشکمان درآمد و دوست داشتیم از امام و جام زهر بیشتر بدانیم.
✅امروز سهشنبه چهارم مرداد ۱۳۶۷، حوالی ظهر عراقیها زیاد خوشحالی میکردند.از پشت پنجره لطیف دهقان را صدا زدم.
- لطیف چی شده، چرا عراقیها خوشحالاند؟!
- منافقان به ایران حمله کردن!
بعد از قبول قطعنامه ۵۹۸ از طرف کشورمان،صدام سراغ گروهک منافقان، آخرین برگ برنده خودش،رفته بود. دکتر عزیز ناصر به آسایشگاه آمد در حالی که خوشحال به نظر میرسید و گفت : «کار ایران تمام شد!»
دیروز، نیروهای سازمان منافقان با کمک ارتش عراق از مرزهای غربی به کشورمان حمله کرده بود و امروز وارد منطقه سرپل ذهاب،کرند و اسلام آباد شده بودند. جنگ تمام شده بود، چند روز قبل، به رغم قبول قطعنامه ۵۹۸ توسط ایران، ارتش عراق به ایران حمله کرده بود.تلویزیون عراق گفته بود حتی ائمه جمعه ایران با پوشیدن لباس بسیجی عازم جبهه شدهاند.حمله منافقان به ایران آخرین شانس و برگ برنده برای عراقیها بود.
◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت سیام 🇮🇷
✅ از عملیاتهایی که بعد از قطعنامه به وقوع میپیوست در تعجب بودیم. عُمال سازمان به فرماندهی مسعود رجوی در عملیاتی به نام «فروغ جاویدان» به ایران حمله کردهاند. مسعود رجوی در مصا حبهای که از شبکه سراسری تلو یزیون عراق پخش شد، گفته بود: «هر یگان سازمان منافقان با سه، چهار یگان سپاه و ارتش ایران برابری میکند.»
او به نیروهای تحت امرش وعده داده بود درعملیات فروغ جاویدان با شعار رفتن بدون بازگشت، انقلاب و حکومت آخوندها را سرنگون خواهد کرد!
عراقیها زیاد با ما بحث میکردند، در جوابشان گفتم:
«اگه همه منافقان را جمع کنند، یکی از لشکرهای عراق میشن؟! چه جوری شما با اون همه کبکبه و دبدبه و اونهمه تیپها و لشکرهایی که داشتید، نتونستید هشت سال ما رو شکست بدید، منافقان ما رو شکست میدن؟!»
✅ امروز شنبه هشتم مرداد ۱۳۶۷، منافقان در عملیات مرصاد شکست سختی را متحمل شده بودند. عراقی ها نمیدانستند ما اطلاع داریم که منافقان شکست خوردهاند. بعضی از آنها اذعان کردند که حکومت این آخوندها را نمیشود شکست داد!
✅ دیروز ایرانیها شهرهای قصرشیرین و سومار را از دشمن پس گرفتند. امروز، ارتش عراق با خفت از مناطق جنگی جنوب عقب نشینی کرد. عراق خیلی سعی کرده بود بعد از قبول قطعنامه بخشهایی از خاک ایران را در تصرف خود داشته باشد.
امروز، روز نا امیدی عراقیها بود.فکر میکنم دروازههای اشغال بخشهایی از خاک ایران را به روی خود بسته دیدند که رسما آتش بس را پذیرفتند.
✅امروز دوشنبه بیست و چهارم مرداد ۱۳۶۷، دومین روز ماه محرم بود.شب قبل، برای بچهها نوحهی «هنوز از کربلایت/به گوش آید صدایت/حسین جانها فدایت» را خوانده بودم.
عبدالجبار فهمید. مرا بیرون برد و سیلی محکمی خواباند توی گوشم. تهدیدم کرد اگر تکرار شود، بدجوری اذیتم خواهد کرد.تصمیم داشتم شبهای بعد هم نوحه بخوانم.محرم بود و خط و نشان کشیدن عبدالجبار برایم مهم نبود.
✅ روز سوم ماهمحرم است. برای بچهها نوحه خواندم. میدانستم عبدالجبار عصبانی میشود. کوچک که بودم، ده شب ماه محرم را در مسجد امام سجاد علیه السلام نوحه میخواندم. بعدها که به جبهه آمدم، هر ده شب محرم سال ۱۳۶۵ را در مناطق جنگی جنوب و سال ۱۳۶۶ را در کردستان مداح بچههای واحد تخریب بودم. وقتی این شعر حاج صادق آهنگران را خواندم، بچهها به یاد روزهای جنگ اشکشان درآمد. «هنوز از کربلایت / به گوش آید صدایت / حسین جانها فدایت» وقتی برای بچهها نوحه خواندم، عراقیها پشت پنجره حاضر شدند.
✅سازمان منافقان در برنامه تلویزیونی سیمای مقاومت که از تلویزیون عراق پخش میشد، از نقش صادق آهنگران در ایجاد و تولید شور و حماسه،بالابردن انگیزه بسیجیها برنامهای داشت. قضیه بلبل خمینی،بارها از رادیو و تلویزیون عراق اعلام شده بود.
بعد از ظهر، لطیف سراغم آمد و گفت: «سید! تا امروز با سلام و صلوات یک جوری آهنگران خواندن تو رو با ترجمه وارونه جمع و جور کردم، ولی امروز عراقیها فهمیدن بهشون دروغ گفتم، اگه به من بیاعتماد بشن برای هممون ضرر داره...!»
حرفی برای گفتن نداشتم، دلم نمیخواست عراقیها از لطیف سلب اعتماد کنند. وجود او برای اسرای مجروح سرمایه با ارزشی بود.
✅غروب، عبدالجبار مرا احضار کرد و گفت : «لطیف سعی میکنه کمکت کنه، ولی تو چرا شعر حماسیِ جنگ آهنگران رو میخونی؟!»
- من آهنگران نخوندم!
- بگو به حسین !
- قسم نمیخورم!
عبدالجبار عصبانی شد و دو سیلی محکم خواباند توی صورتم. احساس کردم پرده گوشم پاره شد.خیلی فحش بارم کرد.به آسایشگاه برگشتم.صورتم کبود بود.
◀️ ادامه دارد . . .
قسمت بعدی:
https://eitaa.com/salonemotalee/157
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
✒قسمت هجدهم
✅قسمت قبل:
https://eitaa.com/salonemotalee/144
با دیدن این صحنه، بین اون چیزی که میدیدم و چیزهایی که فکر می کردم دچار تردید شدم! فرزانه هم این حالت رو کاملا حس میکرد. یه چیزی این وسط میلنگید. آخه چطور ممکنه؟ .....
گفتم: فرزانه! کاش زودتر صبح میشد میرفتیم پیش خانم مائده ببینیم واقعا قضیه چیه؟ این همه تناقض! یعنی جلالی هم؟!
فرزانه گفت: من یه پیشنهاد بدم؟
گفتم: نه دیگه نشد همون پیشنهاد اولت که رفتیم ضایع شدیم، کافی بود! بعدم برای اینکه ناراحت نشه ادامه دادم: خانم امجد عزیز! بالاخره فردا همه چی معلوم میشه. کی دوسته! کی دشمن!؟
فرزانه ابروهاشو بالا انداخت و گفت: حیف شد. پیشنهاد خوبی بود، ولی باشه ببینیم تا فردا چی پیش میاد....
با کلی سوالهای ایجاد شده تو ذهنمون از هم خداحافظی کردیم و جدا شدیم....
به سمت خونه راه افتادم. داشتم تو مسیر فکر میکردم؛ چطور ممکنه توی یکیدو روز، اینقد اتفاقات عجیب برای یه مصاحبه بیفته. تقریبا سابقه نداشت تو شرایط کاری که تا الان داشتم اینقد یه مسئله پیچیده بشه که نفهمم کی کجای بازی و چکاره است؟؟؟
رسیدم خونه ... بعد از کمی استراحت رفتم سراغ لپ تاپم شروع کردم سرچ کردن؛ تفکر جهاد در داعش ...
مطلبی که نظرم رو جلب کرد تفاوت نگاه جهادی ما، در اسلام بود با داعشی ها...
اینطوری نوشته بود: گروههای تکفیری مانند جریانهای داعش، القاعده و سایر گروهای تروریستی مبتنی بر عقاید وهابیت، اسم جهاد را پوشش بر جنایات و آدم کشی خود قرار داده اند. همگی به عیان می بینند و می شنوند که هدف و عملکرد این گروهها هیچ شباهتی با جهادی که در اسلام گفته شده ندارد. زیرا:
اولا جنگهای این گروهها بر علیه مسلمانان و در سرزمین مسلمانان انجام گرفته و در این سرزمین ها جریان دارد. این گروه ها که به گروهای تکفیری معروفاند، اول حکم به تکفیر مسلمانان داده و سپس آنان را میکشند!!!
ثانیا بر جنگهای این گروهها هیچکدام از عناوین جهادی صدق نمیکند، جنگ آنان نه دفاعی است نه برای نجات مظلومان و نه برای از بین بردن شرک و کفر انجام میگیرد. چه اینکه جهاد ابتدایی شرایط خاص خودش را دارد که برای هرکسی قابل تحقق نیست و فقط با دستور پیامبر(ص) و جانشینان معصومش جواز پیدا می کند و در شرایط فعلی هیچ کسی حق جهاد ابتدایی را ندارد.
بنابراین! گروه های تکفیری بر فرض اگر بر کشورهای غیر اسلامی تجاوز کنند و کافر کشی راه بیاندازند هیچ دلیل شرعی و عقلی برای جواز این عمل آنان وجود ندارد.
ثالثا این گروه ها در عمل کرد جنگی، نه تنها هیچ معیار شرعی و اسلامی را رعایت نمی کنند بلکه رفتار آنان صریحا مخالف شریعت و برخلاف معیارهای انسانی و عقلانی است. آنان زنان، پیر مردان و کودکان را با بی رحمانهترین وجه می کشند که همه اینها در جهاد اسلامی ممنوع است.
افزون بر اینها اکثریت آنان گرفتار اعمال منافی عفت و ظلم و تجاوز به اموال و ناموس مسلمانان هستند تا آنجا که حتی برای زنها جهاد نکاح را فتوا داده اند....
جهد نکاح....
جهاد نکاح...
جهاد نکاح...
دیگه حالم از این کلمه بهم میخورد ...
در لپتاپ رو بستم و روی تختم دراز کشیدم ....
خانم مائده.... جهاد نکاح.... رسول و دوستاش.... حمل اسلحه....جلالی.... ماشین پلاکِ.... چه پازل بهم ریختهای! یعنی اینا چه جوری بهم ارتباط دارن.....
◀️ ادامه دارد ...
◀️ قسمت بعدی:
https://eitaa.com/salonemotalee/162
سلام
قسمت اول داستان واقعی، درسآموز و پر از هیجان "بی تو هرگز":
https://eitaa.com/salonemotalee/5
قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی:
https://eitaa.com/salonemotalee/84
قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح"
https://eitaa.com/salonemotalee/96
قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت سی و یکم 🇮🇷
قسمت قبلی:
https://eitaa.com/salonemotalee/153
✅ توفیق احمد برایم کیک آورد. هر روز، علاقهام به او بیشتر میشد. توفیق که شاهد علاقه اسرای مجروح به آقا اباعبد الله الحسین علیهالسلام بود، گفت: «من روزی فهمیدم خدا شما ایرانیها رو در این جنگ ذلیل نمیکنه که خمینی رو از اون همه دربهدری و تبعید، رهبر ایران کرد و شاه ایران فرار کرد. روزی فهمیدم که خدا نظامیان ما رو ذلیل میکنه که شما تو جبههها مرتب قرآن میخوندید و به اهل بیت متوسل میشید، بعد این خواننده های مبتذل تو جبهه مهران برای نظامیان عراقی برنامه شرمآور رقص و آواز برگزار میکردند و خبری از خدا و دین نبود. اونروز فهمیدم خدا شما رو دوست داره و نظامیان عراقی قبل از اینکه توسط شما یا صدام کشته بشن، کشته جاهطلبی و کشورگشایی رئیس جمهورشون هستن.»
بعد میگفت: «سید! قدر توسل به آقا امامحسین علیهالسلام رو بدونید. این توسل بود که شمارو عزیز کرد و مارو ذلیل.»
✅به همراه محمدکاظم بابایی کنار درِ ورودی آسایشگاه نشسته بودم. مجروحان عراقی آسایشگاه روبهرویی در محوطه حیاط قدم میزدند. تا امروز نمیدانستم چرا این مجروحان اینجا هستند. حتی ندیده بودم کسی به ملاقاتشان بیاید. محمدکاظم که آدم شاد و ماجراجویی بود، یکی از مجروحان عراقی را صدا زد. مظلومیت خاصی در چهرهاش بود. محمدکاظم به شوخی به او گفت: «شما عراقیها پای ما دو تا رو قطع کردید، ولی عیب نداره، جنگه دیگه!» محمدکاظم همان برخورد اول با او قاطی شد. مجروح عراقی حسین رحیم نام داشت.او شیعه و از طایفه غاضریه کربلا بود. کنار رود فرات زندگی میکردند.نام فرات که آمد،خود به خود اشکم جاری شد.اسم دوستش عرفان عبدالرزاق بود. شیعه و اهل نجف بود.
حسین رحیم در همان شروع صحبتهایش گفت: «این جنگ شیعهکشی بود. بعثیها خودشون میدونن چه کار کردن! میگفت: «ما پیرو آیتالله محمدباقر صدر هستیم. ایشون همان اوایل جنگ فتوا دادند جنگ با برادران شیعه ایرانی حرام است.خیلی از عراقیها به خاطر همین فتوا حاضر نشدن با شما ایرانیها بجنگن!» در بین صحبتهایش حرفهای جدیدی میشنیدم. ادامه داد: «اوایل جنگ، برادرم در لشکر نهم عراق خدمت میکرد، برادرم میگفت وقتی گردان ما وارد سوسنگرد شد، اونجا فقط عدهای پیرمرد و پیرزن و بچههای کوچک نتونسته بودن از شهر خارج بشن، مانده بودن. به دستور طالع خلیل الدوری که اون موقع سرهنگ بود، همه اونارو توی میدان شهر جمع کردن و با تانکها و نفربرها اونها را به رگبار میبندن و زیر میگیرن!» گویا بعد از این اتفاق،برادرش دچار مشکل روحی و روانی شدید شده و از خدمت فرار میکند.
قضیه این دو سرباز عراقی دردآور بود.حسین رحیم و عرفان عبدالرزاق با فرمانده گردان بحثشان شده بود.حسین به فرمانده گردانشان گفته بود: «سیدی!حالا که ایران قطعنامه ۵۹۸ رو پذیرفته، آیا دلیلی داره با ایرانیها بجنگیم؟!» فرمانده گردانشان قضیه را به فرمانده تیپ گزارش داد. فرمانده تیپ در حضور نیروهای گردان با کلاش یکی از سربازان، چهار نفرشان را هدف قرار میدهد.حسین رحیم از پا و شکم مجروح میشود و عبدالرزاق از پای چپ و مثانه.
✅ یکی از اسرای مجروح ایرانی که علی ملکی نام داشت حالش وخیم بود.دو، سه روز بود که اصلا غذا نمیخورد. تلاش بچهها برای بهبودی و وادار کردنش به غذا خوردن و راه رفتن،فایدهای نداشت. از بس لاغر شده بود که شکمش به پشتش چسبیده بود. استخوانهای سینهاش به گونهای بود، که دندههای سینهاش به راحتی شمرده میشد. وضعیت علی به گونهای بود که هرکس میدیدش ، دلش کباب میشد.چشمانش گود رفته بود و گونههایش آب شده بود. صدا از حنجرهاش بیرون نمیآمد. ریههاش عفونت کرده بود و به سختی نفس میکشید. روزهای اول که دستش تحرک داشت، برای نماز،خوابیده مهر نماز را روی پیشانیاش میگذاشت.بچهها فقط این حرکت دست او و تکان دادن لبهایش را هنگام نماز شاهد بود.
◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت سی و دوم 🇮🇷
✅ علی، مظلومترین مجروحی بود که در اسارت دیدم. اصلا نفهمیدم چطور شهید شد. بچه هاّ دور جنازهاش حلقه زدند. کسی نبود گریه نکند. نگهبانها و پرستارها با صدای گریه وارد آسایشگاه شدند. هادی بلند شد و در حالی که بغض گلویش را گرفته بود و اشک میریخت، گفت:
«من طلبنی وجدنی...آنکس که مرا طلب کند، مرا مییابد. هرکس مرا یافت، میشناسد مرا، و کسی که مرا شناخت، عاشقم میشود. هرکس که عاشقم شد، عاشق او میشوم و هرکس را که عاشقش شدم، او را میکُشم، خونبهایش به عهده من است. کسی را که دیهاش به عهدهام است، خودم خونبهای او هستم»
هادی ادامه داد: «بچهها خوش به حال علی و امثال علی که خداوند خودش خون بهای آنهاست. خوش به حال علی که رفت. ما که موندیم، آدمهای بیعرضهای بودیم، موندیم تا ناراحتی اماممون رو ببینیم، موندیم تا جام زهر نوشیدن اماممون رو ببینیم. ماها سربازها و بسیجیهای خوبی برای اماممون نبودیم»
✅ امروز سوم شهریور ۱۳۶۷. توفیق احمد وارد آسایشگاه شد. از تمام شدن جنگ خوشحال بود. گفت: «من نمیدانم شما بسیجیها هشت سال چطوری در مقابل ارتش عراق مقاومت کردید، صدام خواب بدی برای شما دیده بود. سال ۱۳۵۹ عراق فقط شش لشکر پیاده و زرهی و مکانیزه داشت.در صورتی که سال ۱۳۶۳ به چهل و چهار لشکر رسید. شما در برابر این همه لشکر زرهی،مکانیزه و پیاده چه جوری مقاومت کردید!؟»
گفتم: «با توکل به خدا و اهل بیت»
✅ بعد از ظهر، ما را در حیاط بیمارستان جمع کردند.گفتند میخواهند ما را اردوگاه ببرند. گویا آن بخش از بیمارستان برای همیشه از وجود مجروحان ایرانی خالی میشد. از اینکه میخواستند ما را به اردوگاه ببرند،خوشحال بودم. لطیف دهقان گفته بود: «اردوگاه بهتر از زندان و بیمارستان الرشید است!» ماشین فولکس استیشن کرمرنگی کنار درِ ورودی منتظرمان بود.
✅ امروز شنبه پنجم شهریور ۱۳۶۷- مقصد بعدی را نمیدانستیم. هشت نفر بودیم. از فولکس استیشن پیاده شدیم. پارچه روی چشمهایمان را باز کردند.تا چشمم به زندان الرشید افتاد، تعجب کردم! با خودم گفتم: «دوباره زندان الرشید؟!» زندانی که در و دیوارش خاطراتی تلخ برای بچههای پد خندق داشت. زندانی که از دژبانهایش بیزار بودیم. ما را به زندان شماره یک بردند. دفعه قبل زندان شماره دو بودم! بچههای پدخندق را به اردوگاه ۱۳ رمادیه برده بودند. دیگر هیچوقت آنها را ندیدم. یکی دو بار که بچههای پدخندق از جمله اللهبخش حافظی، در نامههایی که به خانوادههایشان نوشتند، وضعیت مرا هم نوشته بودند، بخش سانسور اداره استخبارات عراق،از ارسال آن نامهها به ایران جلوگیری کرده بود.
✅ با صدای نکره یکی از نگهبانها که گفت: «یالا بسرعه، یالا ادخل، یالا سریع داخل شید» وارد سلولها شدیم. بیشتر اسرای زندان شماره یک ارتشی بودند. تعدادی از بچههای سپاه و بسیج که دو ماه قبل، در شلمچه اسیر شده بودند، هنوز آنجا بودند. قیافههایشان به هم ریخته بود. عراقیها روزی چهار،پنج ساعت آنها را در حیاط زندان جلوی آفتاب سوزان نگه میداشتند.
شب، بچهها روی موزائیک میخوابیدند. به ما تازه واردها پتو نمیدادند. عباس پتوی خودش را به ما داد.پتو را برای متکا لوله کردیم. شبهای الرشید خیلی گرم بود،اما محبت و همدلی بچهها گرمتر.
◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت سی و سوم 🇮🇷
هوا خیلی گرم بود. بازداشتگاه پنگه سقفی نداشت. عراقیها از جای حلقه پنکه سقفی سلول آخری که ابعادش از دیگر سلولها بزرگتر بود، برای آویزان کردن اسرایی که در بازجویی حقیقت را نمی گفتند، استفاده میکردند. جیره بندی که کردند، سهمیه آب امشب من یک لیوان شد. آب لیوانم را با قاسم فقیه نصف کردم. از قاسم خواستم سهمیه آبش را زیر پایمان بریزد، تا جای خوابمان خنک باشد. هرچند خنکی زودگذری بود، اما در آن گرما دلچسب بود.
سرنگهبان وارد بازداشتگاه شد و اسم مرا خواند. فرمانده بازداشتگاه انگشت شصت دستش را به فانوسقهاش قلاب کرده بود و دود سیگارش را از بیرون میداد.
- انت ناصر سلیمان منصور؟!
-نعم سیدی !
- تو استخبارات کار میکردی؟!
بند دلم ناگهان پاره شد. سرنگهبان بیرون درِ زندان مرا تحویل دژبان دیگری داد. دو دژبان کلاه قرمز مرا بردند. مرا از سالنی طولانی به عرض دو متر عبور دادند. طول آن بیشتر از پنجاه متر میشد.از درهای آهنی که هرکدام کمتر از نیم متر با دیگری فاصله داشت، فهمیدم زندان انفرادی است. وارد یک سلول مانده به آخر شدم، سلول فقط جای خواب یک نفر را داشت. بیش از شش، هفت ساعت کسی سراغم نیامد.
گرسنه بودم و تشنه، بیشتر تشنه بودم. فک میکنم یکی، دو ساعتی از اذان ظهر گذشته بود. جهت قبله را نمیدانستم. با تیمم و بدون مهر نمازم را رو به چهار طرف سلول خواندم. بعد از نماز، خوابم برد. با باز شدن در سلول از خواب پریدم. نمیدانم چقدر زمان گذشته بود با اشاره و صحبت زندانبان فهمیدم میگوید باید با او بروم. مرا به اتاق بزرگی که در همان قسمت ورودی راهرو بود، بردند. وارد اتاق که شدم، سه نفر بودند. افسرعراقی که درجه نظامی نداشت، پرسید:
«انت ناصر سلیمان منصور؟!»
- نعم سیدی !
- شما در المیمونه گفتید، تو واحد اطلاعات یگانتون کار میکردید، درسته؟!
- بله درسته!
با خود گفتم: «جنگ تمام شده، یه نیروی اطلاعات و عملیات که اطلاعاتش به درد عراقیها نمیخوره.» افسر بازجو شروع به مقدمه چینی کرد و گفت: «جنگ دیگه تموم شده.اطلاعات نظامی مناطق جنگی سوخته. اون چیزی که برای ما مهمه اطلاعات آدمهای شما تو خاک عراقه! اون اطلاعات سوخته نیس! نیروهای اطلاعات و شناسایی شما تو ایام جنگ برای شناسایی میومدن تو خاک عراق، وارد خاک ما که میشدند بعضی وقتها روزها و ماهها تو خاک ما میموندن. بیشتر اونا عوامل و بستگان مجاهدین عراقی لشکر ۹ بدر هستند. نیروهای اطلاعات یگان شما توی روستاهای سلف، الحمدان، سلفالدین، حمیدان و . . . هم آدم داشتند. اونا این جاهایی که اسم بردم خونهی کیا میرفتند، ما اسم اونایی که به شما جا میدادند رو میخوایم. همینطور نام دقیق روستاهاشون رو!»
مانده بودم چه بگویم، که ادامه داد: «به سوالمون جواب بده، دروغ هم نگو. نمیتونی بگی نمیدونی!»
وقتی این صحبتها را از زبان بازجوها شنیدم. فهمیدم استخبارات عراق بعد از جنگ فراغتی پیدا کرده تا با مجاهدین عراقی، بستگان و دوستان آنها که در سالهای جنگ با ایران همکاری میکردند تسویه حساب کنند.
افسر بازجو درست میگفت. اینکه بچههای اطلاعات و عملیات یگانهای سپاه، با کمک مجاهدین عراقی لشکر ۹ بدر به شناسایی اماکن نظامی دشمن میرفتند و در عراق روزها و ماهها پناه داده میشدند،درست بود.
به افسر بازجو گفتم: . . .
◀️ ادامه دارد . . .