طرح کلی اندیشۀ اسلامی در قرآن ۱۶ - صهـبا.mp3
22.36M
🔊 سلسله جلسات آیتالله #سید_علی_خامنهای، رهبر معظم انقلاب، با موضوع اندیشه اسلامی در قرآن در ماه #رمضان سال ۱۳۵۳
● جلسه شانزدهم
● موضوع: رستاخیز اجتماعی نبوت
#طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#دشمن_شناسی
#نفوذ_مهرههای_فرهنگی_یهود
#زید_بن_ثابت
🖋قسمت دوم
دربارهی یهودی بودن زید بن ثابت، دو قرینه در دست است:
الف. ذُؤابه داشتن در کودکی
ذؤابه، بخشی از موی سر است که یهودیان از کنار سر خود آویزان میگذارند.
اُبَیّ بن کعب (۱۵) و عبدالله بن مسعود (۱۶)، بهگونهای کنایهآمیز ذؤابه داشتن زید را به رخ او کشیده بودند.
این روایات با سندهای متفاوتی که به ابنمسعود بازمیگردد و تعابیر مختلفی که در روایات آمده است، دلالت بر اعتراض ابنمسعود به انتخاب زید توسط صاحبان قدرت دارد. (۱۷)
البته، لازم است به این نکته توجه شود که اقدامات گستردهای در راستای حذف هویت یهودی زید در طول تاریخ و توسط برخی از چهرههای سرشناس عالَم اسلام و یهودیت وجود داشته است که از آن جمله میتوان به حذف «فرزند یهودی با دو زلف آویخته از کنار گوشهایش» اشاره کرد.
چنانکه در برخی منابع از ابنمسعود نقل شده است: «من قرآن میخواندم، وقتی زید هنوز کودک بود.» (۱۸)
دو ایراد بر استناد به این روایات، بر یهودی بودن زید گرفته شده است:
١. این سخنان دلیل حسادت ابنمسعود و ابیّ بن کعب، نسبت به زید بن ثابت است که این دو صحابی برای تهیهی نسخهای از مصحف انتخاب نشدند. (۱۹)
ولی این ایراد وارد نیست؛ زیرا اعتراض این دو صحابی پیامبر (ص)، به عدم شایستگی زید برای این کار است در حالیکه آنها شایستگی بیشتری برای این کار داشتند. ابی بن کعب اولین کسی بود که آیات املاء شده توسط پیامبر (ص) را نوشته است. (۲۰)
درواقع آشنایی طولانیمدت آنها با قرآن، به زمانی برمیگردد که زید کودکی بیش نبوده است. ابنمسعود تقریباً ۲۰ سال بزرگتر از زید بن ثابت بود. (۲۱)
۲. آویخته شدن موهای بسته شده از گوشها، کنایهای از نوجوان بودن در آن زمان بوده است (۲۲)، نه یهودی بودن.
ولی شواهد تاریخی نشان میدهد در آن زمان، این مدل مو مربوط به یهودیان بوده است.
چنانکه انس بن مالک وقتی جوانی را با این نوع از موها میدید، با آنها مشاجره میکرد و از آنها میخواست که موهای خود را سریع اصلاح نمایند؛ بهخاطر اینکه این طرز مو گذاشتن متعلق به یهودیان بود. (۲۳)
موضعگیری تمام صحابهی همعصر زید بن ثابت در برابر او، دلالت بر نارضایتی آنان از او دارد. اما اینکه چرا تمام صحابه مخالفت علنی خود را مانند دو صحابی معروف – ابنمسعود و ابی بن کعب – ابراز نکردهاند، بهدلیل حمایت دستگاه حاکمیت از زید و نفوذ او در دستگاه حکومتی بوده است. (۲۴)
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۳۹م
داییحشمت تفنگ دستش بود و دو سرباز عراقی را هم با خود میآورد. داییام آنها را اسیر کرده بود!
مردم همه بلند شدند. با تعجب به دایی و نظامیهای عراقی نگاه میکردند. وقتی رسیدند، مردم آنها را دوره کردند. پرسیدم: «خالو، چطور اینها را اسیر کردی ؟
بیا، ما هم اینجا یکیشان را داریم! بیا و تماشا کن.»
اسیرهای دایی هر دو جوان بودند. خسته بودند و تشنه و گرسنه.
آن دو تا اسیر را هم کنار اسیر خودم نشاندم. به هر سه اسیر آب و غذا دادیم. اسیرها میگفتند که چند روز است غذا نخوردهاند. با حرص غذا میخوردند. در حالی که دهانشان پر بود، دستهاشان را از برنج قرمز پر کرده بودند. برنجها را با چنگ و دست میخوردند. بچهها از طرز غذا خوردن آنها خندهشان گرفته بود.
زنی که حرفهاشان را ترجمه میکرد، گفت: «میگویند پنج روز است غذای درست و حسابی نخوردهایم.»
نشستم و غذا خوردنشان را تماشا کردم. به آنها چای هم دادیم. با هم حرف میزدند. کنجکاو بودم بدانم چه میگویند. وقتی از مهاجر عراقی پرسیدم، خندید و گفت: «از تو میترسند! میگویند نوبتی بخوابیم، نکند این زن ما را بکشد.»
یکی از آنها نشست و دو تای دیگر خوابیدند! لحظهای چشم از آنها برنمیداشتم. کنارشان نشسته بودم که مادرم برگشت و گفت: «وقتی میگویم فرنگیس مثل گرگ شده، دروغ نمیگویم!»
اسیرها تا غروب پیش ما بودند. همه جا صدای بمب و خمپاره میآمد. داییحشمت گفت: «فرنگیس، زود باش اسیرت را بیاور تا برویم و تحویل رزمندهها بدهیم.»
یکی از اسلحهها را دستم گرفتم و با دایی و سه تا اسیر راه افتادیم. مادرم مرتب میگفت: «فرنگیس، مواظب باش. بلایی سرشان نیاوری.»
پدرم چیزی نمیگفت، اما لیلا هنوز التماس میکرد و میگفت: «فرنگ، بگذار بروند خانۀ خودشان!»
مقداری از راه را که میانبر رفتیم، داییام حشمت گفت: «بروم نیرو بیاورم و اسیرها را تحویل بدهیم.»
رفت و از گناوه جیپی آورد. یک مأمور هم همراهش بود. با جیپ و دو تا از نیروهای خودمان که از بچههای سپاه بودند، اسیرها را به پادگان ثابتخواه بردیم. در آنجا، نیروهای خودی که صفر خوشروان بود و علیاکبر پرما و نعمت کوهپیکر، اسرا را تحویل میگرفتند. تعریف این سه نفر را از دایی ام و برادرهایم زیاد شنیده بودم.
پادگان شلوغ بود. توی پادگان، نیروهای خودی را دیدم که این طرف و آن طرف میروند. بعضیهاشان، ما و اسیرها را نگاه میکردند. از اینکه یک زن با اسیر آمده، تعجب کرده بودند. با اسیرها جلو رفتیم. داییحشمت به هر کس میرسید، میگفت: «این سه تا اسیر را ما گرفتیم. این یکی اسیر را این زن که خواهرزادهام است، گرفته. این دو تا را من گرفتهام.»
اسیرها با وحشت به رزمندهها نگاه میکردند. سه تا اسیر را تحویل دادیم. من و داییام فرمی امضا کردیم و وسایل و اسلحهها را تحویل دادیم. من انگشتر و کیف و عکس و هر چه از نظامی عراقی پیشم بود، به آنها دادم.
کارمان که تمام شد، داییام پرسید: «به ما رسید نمیدهید؟»
یکی از رزمندهها گفت: «علیاکبر پرما گفته رسید هم میدهیم. اما الآن خودکار و کاغذ پیشم نیست. بگذارید فردا.»
داییام گفت: «باشد، اشکال ندارد. مهم این بود که اسرا را تحویل دادهایم.»
بعد با خیال راحت به کوه برگشتیم
علیاکبر پرما مدتی بعد شهید شد و هیچ وقت نتوانست رسید سه تا اسیر را به ما بدهد
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
طرح کلی اندیشۀ اسلامی در قرآن ۱۷ - صهـبا.mp3
18.82M
🔊 سلسله جلسات آیتالله #سید_علی_خامنهای، رهبر معظم انقلاب، با موضوع اندیشه اسلامی در قرآن در ماه #رمضان سال ۱۳۵۳
● جلسه هفدهم
● موضوع: هدفهای نبوت
#طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#دشمن_شناسی
#نفوذ_مهرههای_فرهنگی_یهود
#زید_بن_ثابت
🖋قسمت سوم
ب. تسلط بر زبان عبری و سریانی
بهگفتهی زید: «هنگامیکه رسولالله (ص) به مدینه آمد، یازده ساله بودم.» (۲۵)
زید ادعا داشت: «وقتی رسولالله (ص) حافظهی من را دید که توانسته بودم (با سن و سال اندکم) هفده سوره را حفظ کنم، از من خواست نوشتن به زبان یهودی را فرابگیرم و من در کمتر از نصف ماه، آن را یاد گرفتم!» (۲۶)
تاریخ این دستور را سال چهارم هجری، یعنی زمانی که زید تنها پانزده سال داشته، گفتهاند. (۲۷)
او نوشتن به زبان یهودی را در مدارس ماسکه فراگرفته بود. (۲۸)
جالب آنکه زید ادعا داشت (علاوه بر عبری) زبان سریانی را نیز در مدت هفده روز فراگرفته است! (۲۹)
هوش زید چنان قوی بود! که شگفتی ابنکثیر را نیز برانگیخته است:
«زید از باهوشترین مردم بود.
او توانست زبان و نوشتار یهودیان را در مدت پانزده روز فراگیرد.
گذشته از این، بهگفتهی ابوالحسن بن براء، وی توانسته بود زبان فارسی را در مدت هجده روز از فرستادهی کسری، و زبان حبشی و رومی و قبطی را نیز از خدمتکاران رسولالله (ص) فرابگیرد»!! (۳۰)
تسلط زید بر دو گویش یهودیان، آنهم در این زمان اندک، تردیدی در ارتباط ویژهی وی با یهودیان نمیگذارد.
در نمونهی مشابه تاریخی: یکی از سران یهود، وقتی تسلط شخصی را بر زبان عبری دید، گفت:
«اگر سوگند بخورم که این شخص یکی از بزرگان یهود است، دروغ نگفتهام چرا که چنین تسلطی بر عبری، تنها از عهدهی کسی برمیآید که با این زبان، بزرگ شده باشد!» (۳۱)
میخائیل لکر در رابطه با شخصیت زید بن ثابت و آموزش وی توسط یهودیان، مینویسد:
«من اطمینان دارم که برای یک دورهی نامشخص زمانی – در حدود شش یا هفت سال که این فاصله در حدود سالهای مرگ پدر زید در نبرد بعاث (۳۲) و هجرت بوده است – زید تحت تعلیم یهودیان قرار داشته و احتمالاً همانند یک فرزند یهودی رشد یافته است.» (۳۳)
به نظر او، اعراب مدینه در مکتب یا مدراس یا ماسکه یهودیان به تحصیل میپرداختند و از آنجا که باسوادان یهود میبایست از روی عهد عتیق به آنها عبری میآموختند، لذا تلاش میکردند تا دانشآموزان را به دین خود برگردانند که بهنظر میرسد مورد زید بن ثابت یکی از این موارد بوده است. (۳۴)
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از رسانه اجتماعی مسجد و محله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام
یه شوخی مختصر
💠 #شهید_گرانبها
🔹 امروز شهادت شهید مرتضی مطهری (قدس الله نفسه الزکیة) است. او یک شهید گران بها و کمیابی است. هنوز هم که هنوز است مثل #شهید_مطهری نیامده است!
🔹 یکی از دوستان ما در بعضی از درس های خصوصی مرحوم علامه شرکت می کرد، مقداری هم در درس «فقه» مرحوم آقای داماد شرکت می کرد. ایشان امتحانی داد و استاد دانشگاه شد و دانشگاه رفت. صبح روز جمعه ای بود رفتم زیارت همین «وادی السلام»، دیدم ایشان قبل از من رفته بود زیارت کرده بود و دارد بر می گردد، در همین دالان ورودی یکدیگر را دیدیم و احوال پُرسی کردیم. او گفت فلانی من رفتم تهران که کار آقای مطهری را بکنم دیدم نمی شود می خواهم برگردم قم، با اینکه تحصیل کرده بود «فقه» دید، «اصول» دید، «فلسفه» دید.
🔹 کار #شهید_مطهری کار هر کسی نبود، او از فلات خواجه طوسی و شیخ طوسی و مانند اینها بود. این فرمایشات مرحوم علامه را که ایشان در اصول فلسفه تقریر کردند، اینها تقریرات درس مرحوم علامه است. ایشان شارح نبود، مقرِّر نبود، ایشان محرّر بود! تحریر، کار خواجه نصیر است؛ اصطلاح «تحریر، تحریر»! تحریر اقلیدس برای خواجه نصیر است. محرِّر بودن غیر از شارح بودن است، غیر از مقرِّر بودن است. محرِّر کسی است که دست و بال مطلب را باز می کند، این مطلب را به پرواز در می آورد، نه اینکه آن کلمه را توضیح بدهد و شرح کند! این مطلب را آزاد می کند، فکر را هم آزاد می کند و هر دو در پرواز هستند.
🔹 تا حُرّیت نباشد، کسی مثل #شهید_مطهری نیست. غرض این است که خیلیها شرح کردند، خیلیها تقریر کردند؛ اما این بزرگوار از دیار خواجه نصیر است، خواجه نصیر محرِّر بود. خدا غریق رحمت کند سیدنا الأستاد مرحوم علامه طباطبایی را! ـ نمیدانم با تحریر اقلیدس آشنا هستید یا نه! به هر حال یک کتاب سنگینی است مثل بنای عقلا و فهم عرف و اینها که نیست، این صد درصد عقلی است ریاضی محض است مقاله ده آن خیلی سنگین است ـ ایشان با همان لهجه آذری میفرمود به اینکه انسان گویا عَزرائیل را در روبرو میبیند! این مقاله دَه اینقدر سنگین است! خواجه این را تحریر کرد، نه شرح کرد، نه تقریر کرد! یعنی دست و بال مطلب را باز کرد، مطلب را به پرواز درآورد، ذهن خواننده را باز کرد و این ذهن را به پرواز درآورد. این کار شیخ طوسی است که نسبت به اقدمین کرده، کار خواجه نصیر است که نسبت به اقدمین کرده است.
🔹 #شهید_مطهری از دیار این بزرگواران است، لذا مثل او قبلاً نبود، بعد از او در طی این چهل سال کسی نیامده است. ما ـ به لطف الهی ـ از او عالمتر و دانشمندتر داریم؛ اما آن که بتواند این سعه صدر را داشته باشد، اینطور نبود؛ با هر گروهی #فکر بکند، #مناظره بکند، حرف آنها را گوش بدهد، با #شرح_صدر آزاداندیش باشد، نبود. حشر ایشان ـ إن شاء الله ـ با انبیاء و اولیای الهی باشد! حشر همه شما اساتید و فضلای بزرگوار که در همین راستا تلاش و کوشش می کنید با انبیا و اولیای الهی باشد!
#روز_معلم
#سالروز_شهادت_شهید_مرتضی_مطهری
#آیت_الله_العظمی_جوادی_آملی
📚 درس خارج فقه نکاح
تاریخ: 1398/02/11
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۴۰م
وقتی به کوه برگشتم، هنوز مادرم و لیلا با ناراحتی به من نگاه میکردند. با خودم گفتم: «اشکال ندارد. بالاخره میفهمند کار من درست بوده.»
آوهزین دست عراقیها بود و زنها مرتب از هم میپرسیدند چه کنیم؟ برویم عقب یا بمانیم؟ یک بار که حرف و حدیثها بالا گرفت، با تندی گفتم: «عقب نمیرویم. همینجا میمانیم. نیروهای خودی بالاخره روستا را آزاد میکنند و به روستا برمیگردیم. باید تحمل کنیم. زیاد طول نمیکشد، فوقش دو سه روز.»
اما آن دو سه روز، شد دوازده روز! دوازده شب در کوهها بودیم؛ در کوههای آوهزین و چغالوند. فقط آب داشتیم و گاهی پنهانی به روستا میرفتیم و آرد برمیداشتیم، میآوردیم و با آن نان درست میکردیم. در آن روزها که توی کوه بودیم، گاهی وقتها نیروهای خودمان میآمدند، بهمان سری میزدند و میرفتند.
یک بار داشتم روی سنگ صافی نان میپختم که چند نظامی از دور نزدیک شدند. تندی از جا بلند شدم. دستم از آرد سفید بود. وقتی رسیدند، سردستۀ نظامیها پرسید: «شماها اینجا چه کار میکنید؟ اینجا دیگر خط مقدم است. برگردید بروید گیلانغرب، یا روستاهای دورتر. اینجا بمانید، کشته میشوید. ما خودمان هم به سختی اینجا میمانیم، شما چطور ماندهاید؟»
باورشان نمیشد مردم روستا، با این وضعیت، توی منطقۀ جنگی مانده باشند. نظامیها از شهرهای شمالی و تهران بودند. با خنده به آنها گفتم: «نکند میترسید؟!یکیشان با تمسخر گفت: «یعنی میخواهی بگویی تو نمیترسی؟»
مستقیم نگاهش کردم؛ چشم دوختم توی تخم چشمهایش و گفتم: «نه، نمیترسم. آنجا را که میبینی، خانۀ من است.»
به سمت روستای گورسفید اشاره کردم. مردِ نظامی به آن طرف نگاه کرد. ادامه دادم: «من چشمم به آنجاست. آنجا خانۀ من است، نه خانۀ دشمن. اینقدر اینجا مینشینم تا بتوانم برگردم خانهام. حتی حاضرم همینجا بمیرم.»
همهشان با تعجب به من خیره شده بودند.
دوستانش به او اشاره کردند که برویم. نظامیها خداحافظی کردند. همینطور که میرفتند، شنیدم که دربارۀ من حرف میزدند. نمیدانم چه میگفتند. آنها نمیتوانستند بفهمند که من چه حالی دارم.
هنوز دور نشده بودند که دستهای نان برداشتم و دنبالشان دویدم. نانها را بهشان دادم و گفتم: «به زودی عراقیها شکست میخورند و ما به ده برمیگردیم. من به شماها اطمینان دارم.»
پس از آن، جوانهای ده هم یکییکی برگشتند. برادرم رحیم هم جدا آمد. هر کدام از راهی خودشان را نجات داده بودند. رحیم تعریف میکرد از راه تپههایی که میشناخته، راه را دور زده و برگشته است. حتی موفق شده بود تعدادی گلوله و تفنگ هم از بین عراقیها بردارد. هر کدامشان که برمیگشتند، از اینکه عدهای از مردهای روستا که دنبالشان رفته بودند، شهید شدهاند، اشک میریختند. وقتی رحیم برگشت، پدرم او را دلداری داد و گفت: «غصه نخور. وقت سوگواری نیست. باید بجنگیم و تقاص خون جوانانمان را بگیریم.»
بعد هم آهی کشید و گفت: «حیف که پاهایم توان ندارند!»
رحیم پیش ما نماند. تفنگش را دست گرفت و بلند شد. مادرم با دلهره پرسید: «کجا میروی؟»
رحیم آرام جواب داد: «میروم توی روستا، میروم توی دشت، میروم هر جایی که مال ماست. نمیخواهم بگذارم راحت توی خانههای ما بگردند و به ما بخندند.»
مادرم با اضطراب و یک دنیا ناراحتی گفت: «تو را به خدا نرو. کمی بمان... من هنوز خوب ندیدهامت.»
رحیم اخم کرد و گفت: «دالگه، شیرت را حلالم کن! حالا دیگر خانۀ ما این کوهها و تپهها و دشتهاست. هر وقت پیروز شدیم، به خانه برمیگردیم.»
مادرم دیگر هیچ چیز نگفت. صم و بکم فقط و فقط رحیم را نگاه میکرد و آرامآرام اشک میریخت. رو به برادرم کردم و گفتم: «خدا پشت و پناهت، براگم... کاش من هم میتوانستم با تو بیایم.»
مادرم پشت سر رحیم صلوات فرستاد و آیهالکرسی خواند. رحیم راه افتاد و از کوه پایین رفت. تفنگش را روی شانه انداخته بود و تند و فرز پایین میرفت. از پشت سر نگاهش کردم و برایش دعا خواندم.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۸۷
بچه بودم یه بار معلم موضوع انشا داد که اگر شما یک پرنده بودید چه می کردید؟ 😳😳
منم نوشتم تخم میذاشتم... 😄😂💪
بهم صفر داد😏
آیا این رفتار درستی است با یک پرنده ی تخم گذار؟! 🤔😂😂
*به نام خدایی که اولین معلم هستی است*
*سلام خدا بر روزه دارانی که امروز پاداش روزه خویش را خواهند گرفت عید فطر و روز ارزشمند معلم را محضرتان تبریک و شاد باش عرض می کنم*
*خداوند کریم در قرآن می فرمایند*
*کَما ارْسَلْنا فیکُمْ رَسُولًا مِنْکُمْ یَتْلُو عَلَیْکُمْ آیاتِنا وَ یُزَکّیکُمْ وَ یُعَلِّمُکُمْ الْکِتابَ و الْحِکْمَةَ وَ یُعَلِّمُکُمْ مالَمْ تَکُونُوا تَعْلَمُونَ*
*همانگونه (که با تغییر قبله، نعمت خود را بر شما کامل کردیم،) رسولی از خودتان در میان شما فرستادیم؛ تا آیات ما را بر شما بخواند؛ و شما را پاک کند؛ و به شما، کتاب و حکمت بیاموزد؛ و آنچه را نمیدانستید، به شما یاد دهد*
*سوره بقره، آیه ۱۵۱*
*خداوند متعال در آیه ای جهان را به منزله دانشگاهی معرفی می کند و گوشزد می کند که همه مخلوقاتش را به منظور علم و آگاهی بیشتر انسانها خلق کرده است یعنی هدف از آفرینش علم و دانش بوده است نیز در آیه ای دیگر هدف از بعثت پیامبران را علم و حکمت و پرورش نفوس بر می شمرد. در آیه ای نیز مردم را به آنان که علم دارند و می دانند ارجاع می دهد و می فرماید از اهل ذکر بپرسید. قرآن در جایی نیز مسلمانان را به دو گروه متعلم و معلم تقسیم می کند یعنی مسلمانان همواره باید یا در حال آموزش به دیگران و یا در حال فراگیری علم از دیگران باشند یا باید معلم باشند یا شاگرد.*
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#دشمن_شناسی
#نفوذ_مهرههای_فرهنگی_یهود
#زید_بن_ثابت
🖋قسمت چهارم
زید، خط یهودی (۳۵) (یا سریانی یا آرامی) را در مدارس ماسله فرا گرفت. (۳۶)
ماسله، تصحیف «ماسکه» است.
زید تعلیمات خود را در مدراسی از گروه یهودیانی اخذ نمود که به آنها ماسکه میگفتند.
براساس دیدگاه فرهنگهای لغت عرب، مدراس یهودیان، درواقع خانهی آنهاست که در درون آن، کتاب فرامین که به موسی نازل شد بهصورت مکرر خوانده میشود، یا خانهی آنهاست که در آن کتاب خدا خوانده میشود، یا بهصورت مکرر خوانده میشود، یا کتابهای یهودیان مطالعه میشود. (۳۷)
اسلامی شدهی واژهی ماسکه، در لسان العرب انعکاس یافته است. (۳۸)
ماسکه در روستایی قرار داشت که به آن القُف میگفتند و در قسمت پایینی مدینه قرار داشت.
در عین حال، شواهدی وجود دارد که القُف روستای قبیلهی بنیقینقاع بوده
گفته شده است، مدراس ماسکه یک نوع بیتالمدراس قینقاع بود که در جاهای دیگر ذکر آن آمده است؛
احتمال خیلی اندکی وجود دارد که در این روستا، دو نوع از این مؤسسات وجود داشته باشد.
ارتباط میان ماسکه و قینقاع بهطور قطع معلوم نیست؛ یا ماسکه یکی از زیرگروههای قینقاع بوده است، یا اینکه به احتمال قابل قبولی، هردو گروههای مستقلی بودهاند.
در هر حال، قینقاع جزء غالب در جمعیت القُف بوده است.
این روستا ساکنان دیگری نیز غیر از سایر یهودیان داشته (۳۹) که شامل ماسکه بوده است.
احتمال دارد استادِ زید، خارجه، دختر عمرو بن حزم (۴۰) بوده که در اشعار حسان بن ثابت انصاری نیز آمده است.(۴۱)
او از یهودیان بنیماسکه است که خانهاش در منطقه القُف بود.
پدرش رئیس یهودیانی بود که عهدهدار خانهی توراتخوانی بودند و وی فردی معتبر در میان یهودیان بود.(۴۲)
همچنین وقتی زید از دنیا رفت، ابوهریره گفت: «امروز رِبّی این امت (حبر هذه الأمة) مُرد، شاید که خدا ابنعباس را جانشین او قرار دهد.» (۴۳)
اما سؤالی که در اینجا وجود دارد، این است که زید بهخاطر دانستن مطالب یهودیان به نام «ربی» مشهور شده بود یا اینکه وی در اصل یهودی بوده است؟! (۴۴)
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۴۱م
نیروهای خودمان مرتب ارتش عراق را بمباران میکردند. جنگ توپخانهها بود و شلیک توپها گوش آدم را کر میکرد. یک بار هوا پر از هواپیماهای خودی شد. از سمت کرمانشاه میآمدند. ما از همانجا برایشان دست تکان میدادیم. از رنگ پرچمهایی که زیر هواپیماها و هلیکوپترها بود، میشد فهمید نیروی خودی هستند یا عراقی.
از دور یکی از جوانهای روستا از کوه بالا آمد. تا به ما رسید، پرسید: «هواپیماهای خودمان را دیدید؟ آن هلیکوپترها را میبینید؟ این هلیکوپترها مالِ خلبانان خودمان *شیرودی و کشوری* هستند. خلبانهای واردی هستد. خدا پشت و پناهشان باشد.»
وقتی کمی نشست، هلیکوپترها بنا کردند به بمباران عراقیها که در روستای گورسفید بودند. تا غروب، خیلی از تانکها را آتش زدند. از روی تپه، همراه مردم، وقتی تانکی آتش میگرفت، صلوات میفرستادیم و میشمردیم.
عراقیها هم از پشت تنگه حاجیان مرتب گلوله میانداختند. تانکها یکییکی آتش میگرفتند. صحنۀ وحشتناکی بود. زنها و بچهها همهاش جیغ میزدند.
رفتم روی بلندی تپه تا بهتر ببینم. یکی از مردها، دوربینی داشت و عراقیها را نگاه میکرد. جلو رفتم و گفتم: «دوربین را به من هم میدهی؟»
دوربین را داد دستم. روی تختهسنگ بلندی ایستادم تا بهتر ببینم. مادرم مرتب فریاد میکشید: «فرنگ، بیا پایین! بیا دراز بکش کنار این صخرهها، الآن به ما هم بمب میزنند. میمیری دختر!»
اما من اهمیتی نمیدادم. میخواستم ببینم تانکهای عراقی چطور نابود میشوند. با هر شلیک، دود از یکی از تانکها بلند میشد و توی دلم اللهاکبر میگفتم. تانکهایی را که آتش گرفته بودند، یکییکی میشمردم. اگر اجازه میدادند، حاضر بودم بروم آن وسط و بجنگم.
نیروهای ایرانی و عراقی، گورسفید را میزدند. دشت مرتب میلرزید. بعضی وقتها آنقدر صدا بلند بود که از روی کوه ، شن و خاک پایین میریخت. بچهها، دو تا دستها را روی گوشها گذاشته بودند و کنار صخرهها پناه گرفته بودند.
همان شب، چند نفر از جوانهای ده که به گیلانغرب رفته بودند، خودشان را از راه تپهها به ما رساندند. نان برایمان آورده بودند. همه از دلاوری شیرودی و کشوری تعریف میکردند و میگفتند نیروهای عراقی که ترسیده بودند، کمی عقبنشینی کردهاند و همان نزدیکیها سنگر گرفتهاند. آن شب خیلی دلمان خوش شد. یکی از زنها گفت: «به امید خدا، فردا برمیگردیم
وتوی خانهمان هستیم.»
ما هم فکر میکردیم زود به خانههامان برمیگردیم. امید داشتیم که ارتش و نیروهای خودی آنها را عقب برانند و به همین دلیل از کوه تکان نمیخوردیم. وسط آن هیاهو و درگیری، مادرم پرسید: «اگر نیروهای عراقی عقبنشینی نکنند، باید چهکارکنیم؟»
زنداییام گفت: «خب، باید مثل مردم دیگر برویم روستاهای دورتر، یا شاید هم شهرهای دورتر.»
همۀ زنها با هم گفتند: «خدا نکند! این چه حرفی است که میزنی؟»
ماندن ما توی کوه دوازده روز طول کشید. روزها توی کوه قایم میشدیم و شبها سری به روستا میزدیم. وقتی هوا تاریک میشد، عراقیها توی روستا نمیماندند و ما راحتتر بودیم.
یکی از آن روزها، بچهها شروع کردند به گریه و بهانه گرفتن. غذا میخواستند. گرسنه بودند. چند تکه نان خشک که از روز قبل مانده بود، دست زنها دادم و گفتم: «به آن آب بزنید تا نرم شود و بدهید دست بچهها.
نان خشک را آب زدند، تکه تکه کردند و دست بچهها دادند. اما باز هم صدایشان بلند بود. به آنها که نگاه کردم، دلم گرفت. موهاشان خاکی و به هم چسبیده بود. لباسهای کهنهشان، از رنگ و رو افتاده بود. زنها از روی ناچاری به من نگاه میکردند و کمک میخواستند. خودشان هم بدتر از بچهها گرسنه و خسته بودند. با خودم گفتم: «هر چه باداباد، میروم توی روستای گورسفید. هم سری به خانهام میزنم، هم چیزی میآورم که بچهها بخورند.»
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۸۸
موبایلم رو گذاشتم لای کتابم📖
و باهاش ور میرفتم که الکی مثلا دارم درس میخونم
یهو برق رفت👀
بابام گفت اون نور رو کتاب چیه؟؟!!!🤔
گفتم تا حالا چیزی در مورد نور دانش شنیدی؟!🙄😒
با اون زانویی که زد تو شکمم معلوم بود نشنیده 😐😕😂😂
*به نام خدایی که بهترینآموزگار است*
*سلام*
*خداوند ﷻ میفرماید:*
*الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ*
*(بخوان به نام پروردگاری) که انسان را علم نوشتن با قلم آموخت*
*(آیه ۴ سوره علق)*
*-با توجه به این آیه متوجه میشویم که خداوند در میان این همه نعمت برای اجرای دستورش به نعمت علم اشاره فرموده و می فرماید خدایی که به تو علم داد ستودنی است و با این کار جایگاه سترگ علم را گوشزد می فرماید و منت این نعمت را به صورت خاص بر سر انسانها می گذارد.*
*یادمان باشد قلم، بهترين وسيله انتقال دانش است. رهائى از جهل با استفاده از قلم، جلوهاى از كرم و ربوبيّت اوست و نويسندگى هنر مطلوب و مورد ترغيب اسلام است. خداوند، اولین و بهترین معلم انسان ها است. توانایى انسان بر خواندن نوشته ها و آموختن معارف مکتوب، هدیه خداوند و نعمت او است. تراوشات قلم نویسندگان و تأثیر آن در انتقال اطلاعات به دیگران، وابسته به خداوند است. توجّه به آموزگار بودن خداوند و وابستگى قرائت و کتابت به قدرت او، برانگیزاننده انسان به تلاوت کلام او است.*
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee